مولوی را تمام و کمال در کادر عرفان نشانده اند وحال آنکه مولوی یک شاعر و هنرمند است. اشعارش علاوه بر نبوغ او در زمینه سرودن، از موقعیت ویژه تاریخی او متاثر شده اند. برای پرداختن به این مسئله شروع میکنم با این نکته اساسی که در بررسی با آخرین متد های امروزین، بعد از مطالعه کل کار ها، باید پرسید موتورپیش برنده ی خلاقیت نویسنده یا شاعر چیست. موتور متن؟
کشاکش چه نیرو هائی خلاقیت نویسنده را به پیش می راند؟
این کشاکش کجا به نفع کدام وجهه حل میشود؟
چه تحولی در طول کار خلاق هنرمند انجام گرفته و چه خطوطی ثابت مانده.
در مورد مولوی موتور همیشه یک جستجوست آنهم بسوی متعالی. می گوید: هم در پی بالائیان، هم من اسیر خاکیان. هم در پی همخانه ام هم خانه را گم کرده ام
و خودش گفته که کارهای اورا حمایل نکرده باخود نگردانند بلکه زیر پا گذاشته بر آن برآیند تا به آسمان دست بسایند.
اما این تمام جستجو نیست. جستجوی دیگری از سوی مولوی بی همزبان و بی یار موافق انجام می گیرد که جستجوی هم فهم و یار موافق است که نمونه هایش را در یکی از پست های قبلی با بررسی شعر آغازین مثنوی دیدید یعنی بشنواز نی الی آخر.
یک جستجو هم از سوی مولوی "مهاجر"، انجام می گیرد که در محیط نامانوس با جهان تولد خودش، در پوست خودش راحت نیست . پوستش ساخت منابع طبیعی سرزمین بلخ و خراسان است ولی منتقل شده به روم آن وقت.
مولوی چهار پنج سال بیشتر نداشت که پدرش که از عرفا وعلمای نامدار زمانه اش بود تصمیم به مهاجرت گرفت. اوضاع نامساعد بود،هم پیش سلطان ازاو سعایت شده و بیم جانش میرفت و هم حمله چنگیزمغول گرد و خاک بپا کرده خطرش در چشم انداز بود. مرد دست زن و بچه اش را میگیرد و ترک دیار میکند خب شهرت علمی عرفانی اواز مرز ها فراتر رفته بود و پادشاه خوارزمی ازاو دعوت کرد به قونیه امروزی که جزو روم آن زمان بود و غرب محسوب میشد رفته مستقر شود. مولوی کودک و حساس وحشت اخبار مربوط به حمله چنگیزو دد منشی های آنرا زیسته، وحشت خطری را که بر جان پدر و خانواده از سوی سلطان سنگینی میکرده زیسته ، هم طعم نا امنی ِبی جا و مکان بودن و آوارگی و آینده ای نامعلوم پیش رو داشتن را، قبل از آنکه بالاخره در سرزمینی غریب مستقر شوند. بیست و چند سال هم بیشتر نداشت که پدرش فوت کرد. تمام این اتفاقات بی تردید تاثیر بزرگی روی روحیات مولوی گذاشت که تا پایان او را و کار های او را ترک نکرد. او همیشه با روح یک مهاجر، بین دو صندلی، بین دو، باقی ماند. نیمیم ز ترکستان نیمیم، نیمیم ز آب و گل، نیمیم، نیمیم، نیمیم.... جستجوی اتصال به الوهیت اگر آمال عرفانی علیائی او را تشکیل بدهد، لایه زیرینش، جستجوی دوست همراه و قابل معاشرت است.یک آمال انسانی. جستجوی عرفانی بر روی این زمینه بافته میشود
و در فقدان این دوست همراه و همزبان، نالیدن است و نوستالژی.
کشاکش بین نیست و هست، بین لا و الّا، بین دوری و وصل، در روح مولوی در چندین لایه و مدار می چرخد.
اما همه این کشاکش ها روی یک بافتِ تنیده شده از حس درد جدائی، بیکسی، حس بیموقع و بی جا در این جهان بودن انجام میگیره. و این حس دردناک جدائی از اصل، از خانه، ازهست بودن، آنقدر عمیق و ژرف است که شاعر موفق نمیشه حتی با لحظاتی از جوش و طرب زائیده ی حضور یاری مشفق، کاملا آنرا درمان کند. رو سر بنه به بالین دیگر مرا رها کن ترک من خراب شبگرد مبتلا کن!
این "شبگرد مبتلا" پرسوناژی ست که متن مولوی را زیر پا میگذارد. دی شیخ گرد شهر همی گشت با چراغ کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
و آرزو و جستجوی پایان ناپذیر او و این شبگرد مبتلا که پرسوناژ خاص اوست، برای "آنک یافت می نشود"، صفحات دیوان مولوی را با رنج و اندوهی می آکند که شاعربا توصیف تار و پود و رنگ و روال گوناگون این رنج، خواننده را مرتب در معرض آن قرار داده، از خواننده برای خودش همزبان و یاری هم فهم خلق میکند.
مولوی یک شاعر صاحب نبوغ است و جهان بیرون را مورد و سوژه ای قرار میدهد و آنرا لازم دارد تا بتواند به آنچه جان او می طلبد و کار اوست یعنی خلق شعر و هنر نائل آید.
درجه و میزان این درد جدائی و تنهائی و بی همزبانی در حدی ست که حتی توصیف "میزان عشق" در اشعار محتلف، آنرا کمرنگ و خفیف نمیکند. مقصودم در کلیت کار های مولوی ست، نه یک نظر جزئی و فقط گزینشی با توجه به یکی دو شعر.
در مورد اینکه نیستان، نه اصل و مرکز مورد آرزوی بازگشت نی، بلکه میتواند براحتی با منظور مستترمولوی در کلیت متن، نیستان گاه، نیستکده، یا لا آباد، باشد تاکید میکنم. تمامیت اشعار مولوی روحی دارد و این روح بعد از یافته شدن یا مشخص شدن باید پس زمینۀ درک هر شعر و غزل قرارگیرد. خود هر غزل یا شعر یا هر متنی در مثنوی نیز روحی دارد که نمیتواند جدا از روح کلیت اشعار مولوی باشد. باید با هم تطابق داد. من به هیچ وجه تفسیر های انجام شده از اشعار مولوی را که دو خط و چند بیت را مجزا از کلیت روح کارهای او بررسی میکنند، یک کار قابل قبول و جدی ندانسته یک حرکت ذوقی تلقی میکنمش نه علمی. در این تفسیر ها معمولا بخشی از دانش و اطلاعات گوینده و مفسر در مسائل عرفانی به آن چند خط الصاق میشه و دست بر نمیداره تا روح مولوی را می پوشاند بجای آشکار کردنش.
مولوی شاعر مثل هر هنرمند از اندیشه های فلسفی، عرفانی، دینی، سیاسی ووو...زمانه اش تائیر پذیرفته در اشعارش با آنها درگیر شده و به آنها پاسخ داده. مولوی با جهان فکری زمانه اش گفتگو کرده. بنظرم درست نیست ازاو یک پیشوای معنوی بسازیم او قبل از همه یک هنرمند و شاعر و ادیب است و الزاما طرح نظرات متعلق به حوزه الهیات ازاو یک پیشوا و معلم معنوی نمی سازد. او راهی را زیست که برای خودش درست میدانست مرتب باید خودش را درگیر روابط عاطفی انسانی میکرد تا ذوق شعر گفتن پیدا کند این الزاما راه هر کسی نیست. امروز شاید کسی که خیلی گمنام و غیر شاعر و هنرمند درختی در جای بی آب و علف می کارد تا به سرسبزی زمین و سایه انداختن بر انسانها در کره زمینی که داغ شده، کمک کرده باشد، همانقدر از حس وحدت با جهان بخصوص مسئولیت در قبال آن برخوردار تلقی شود.نه کسی که دیوانه شو دیوانه شو و از پای فتاده سرنگون باید رفت، و پروانه شدن و سوختن و ازین قبیل ادبیات دل خوش کرده و خود را در راه عرفان ببیند.فراموش نمیکنم چقدر شعر مولوی از زبان بسیجی هائی که به جنگ عراق میرفتد در فیلمها شنیده و چقدر نگران شده و هنوز هم هستم که انچه از زبان یک شاعر و در حیطۀ شعر نقل میشود ابزاری برای رفتن و بردن به صحنه و پهنه ای قرار گیرد گه هیچ رابطه ای با جهان مورد نظر شاعر نداشته و ندارد.
تفاوت نظری وجود دارد که "بشنواز نی نیست" و "بشنو این نی" است. من پاسخ را از خود متن می گیرم. اگر بگوئیم بشنو این نی چون حکایت میکند ازجدائی ها حکایت میکند. وزن و تقارن صوتی به هم میخورد. در بیت دوم یک "ز" داریم که باید موازنه بشه با یک "ز"در بیت اول. پس درستتر است به لحاظ هماهنگی صوتی، که بسیار توسط مولوی رعایت میشه، که بشنواز نی باشه. با انتخاب بشنو این نی چون حکایت میکند از جدائیها حکایت میکند، به روشنی در وزن و هماهنگی صوتی کم میآوریم. جای حکایت و شکایت را هم برخی عوض کرده اند، اول نی شکایت میکنه بعد از جدائی ها حکایت انجام می گیره. هر چند بنظر من در کل داستان تفاوت چندی روی نمیدهد نه فلسفه فکری مولوی نه روانشناسی فردی او، نه آنچه جایگاهش بعنوان مهاجر در سرزمین رومِ آن روزایجاب میکند، نه افکار عرفانیش که همه در هم تنیده شده همگی همان می مانند. و از هر کدام از حیطه ها میتوانید برای درک سخنش وارد بشوید و به نتایج کاملا هماهنگ با هم برسید، پس جای نزاع و دعوا نیست. اتفاقی روی نمیدهد. اما آنچه صوت موسیقی و در اینجا نی، تولید میکند تاثیر روی عواطف و احساسات است و در نتیجه در زمره شکایت و نالیدن قرار می گیرد. و اما این نالیدن درون خودش میتواند ترجمه شود به حکایت و داستانهائی.
مولوی که حکایات جدائی خودش را از سرزمین آبا و اجدادیش، و از رفقا و دوستان همدل حکایت میکند، مای شنونده را دعوت به همراهی و رفاقت با خودش میکند. با همان بشنو(بشنواز نی) ایجاد رابطه میکند با شنونده با مستعمین. اما این من مولوی یک منِ نیست شده، و نی شده است. خالی و تهی. که بریده شدن از نیستان، و جمع نیست شدگان، با شاعری و نوشتن و سرودن و یافتن مخاطب، با مرد و زنی پر میشود که از شنیدن حکایات درد او می نالند. کز نیستان تا مرا ببریده اند، ازنفیرم مرد و زن نالیده اند.
و کار خلاق شعر، موفق میشود مولوی شاعر را در حین خلاقیتش دگرگون سازد. براستی این علامت یک کار خلاق است که خود هنرمند همراه کارش دگرگون میشود. ازحوالی نیمۀ شعر، بیت هیجده، جستجو و شکایت شاعر و روایت حدیث تنهائیش، موفق میشود شنونده را،"دیگری" را وارد شعرو متن کرده و با او به گفتگو بپردازد. در اینجا که یک نقطۀ عطف و پیچش در روند کار خلاق روی داده، مولوی رو در روی مخاطب سخن می گوید. جائی که نقطه عطف روی میدهد و شکایت درد آنقدر اوج گرفته که دیگر نمیتواند بالاتر برود می گوید: در نیابد حال پخته هیچ خام، پس سخن کوتاه باید والسلام.
این والسّلام که واژه مناسبی برای در تنهائی نالیدن است، بجای آنکه انتهای شعر باشد، یکباره در بیت بعدی تبدیل میشود به: بند بگسل باش آزاد ای پسر/ چند باشی بند سیم و بند زر؟
این خود مولوی هم هست که بند بستگی به دردهایش را با درد دلی که با مخاطبین در طول هیجده بیت انجام داده، می گسلد و در هیئت پیر فرزانه لب به اندرز جوانتر ها می گشاید. بیت آخر شعر همچنان در هوای گفتگو و اندرز گوئی می چرخد: آینت دانی چرا غماز نیست؟/ زانک زنگار از رخش ممتاز نیست.
هدف من از گشودن این شعر معروف وافتتاحیه مثنوی ازینرو هم هست که نشان دهم، شعر گوئی او و رسیدن به والسلام، با وصل ملکوتی و گفتگو با ماورائالطبیعه و الوهیت، قصد خاموشی ندارد، بلکه او به میان مردم بر می گردد و به تربیت آنها که هنوز راهی نرفته اند دست میزند. خلاقیت شعری به او انگیزه ی بودن با مردم و دل به تربیت آنها بستن را بر می گرداند. کار شعر سرودن به سلوک مولوی تبدیل میشود. و شبگرد مبتلا به شعرِ مولوی، این راه را تا پایان می پیماید.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد