logo





طلافروش (۳)

پنجشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۸ ژوين ۲۰۲۰

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan6.jpg
قبلنم گاهی قمپزمی آمد، بادتوغبغبش می انداخت ومی گفت:
« هواورت نداره، بابای بچه ی من طلافروشه، چن سروگردن ازبچه ی گداگدوله هابالاتره. »
می گفتم « همینه که تانزدیک چل سالگی نمیتونه بینی شوبالابکشه ودستش توجیب ننه باباشه، سوسول گوزعلیشات. »
ازبچگی باهم بزرگ شدیم. درست است که لیسانس گرفته وپابه پای هم، یک عمرمعلم بودیم، اماسوادچندانی ندارد، تمام زندگیش دنبال پول پرسه وله له زده. توهمین قضیه رضیانی که باطلافروش نامیدنش، عقده گشائی وبیسوادیش راجبران میکند وازش چماق درست کرده وتوسراین وآن میکوبد، یک سال تمام تفره تقلازدوباده تاواسطه باهاش ازدواج کردکه به نظر خودش، ازفلانی و بهمانی کمتر نباشد و چسی بیایدوبگوید:
« شوهرم طلافروشه...»
پرت وپلاهاش ازاین گوشم میایدوازآن گوشم میرودبیرون، خیلی توپرش نمیزنم. بعدازقضیه مهنا، پاک خرفت شده وشورش رادرآورده، خودش راچندسروگردن ازعالم وآدم بالاترمی بیند، گاهی ازکوره درم میارود، ورپریده...
جریان مهنا؟ قضیه ش مفصل است، میترسم وقتت رابگیردوباعث دردسرت شود. شب دراز وقلندربیداراست؟ تاخرسخوان وقت داری ودوست داری همه ی جریان مهنارابدانی؟ خیلی هم خوب، خیلی هم عالی. راستیاتش، من هم خیلی دلتنگم، دربه دردنبال یک جفت گوش مجانی میگردم. شام می خوریم، لبی ترمی کنیم. بعدداستان مهنارامفصل واسه ت تعریف میکنم...
مهنا، خاله رضیانی که مرد، ساکن نوشهربود. هیچ ورثه ای نداشت، فقط چنتاخواهرخوانده ومریدداشت. وصیت کرده بودهرچه دارد، به رضیانی برسد. رضیانی گاهی وقتهابه بهانه های جوراجورگم وگورمی شد. چند باربامحل کارش تماس گرفتیم، تومحل کارش نبود. قضیه رازیر زیرکی دنبال کردیم، کاشف به عمل آمد، دورازچشم همه وبی سروصدامیرفته نوشهرپیش خاله مهناش، انگاریاهاش سروسر وداد وستدهائی داشته وسالهای آزگارنگذاشته هیچکس بوببرد...
رضیانی شخصیتی اینجوری دارد. خیلی ازکارهاش راخیلی رندانه ودورازچشم همه می کند ونمی گذارد هیچکس بوببرد. گویاتمام این شگردهاراهم ازخاله مهناش درس گرفته. کتابهای ضاله ی زیادی پس وپشتهای کتابخانه مان قایم کرده بودیم، بچه هاهم جاشان رانمی دانستند، فقط من وشوهرم میدانستیم کدام یکی راتوکدام قفسه کتابهاوپشت کدام یکی ازکتابهاقایم کردیم. باهم رفت وآمدداشتیم، تومهمانیهای خانوادگی پاپه ی همیشگی بودیم. چنددفعه کتابهای ضاله توسوراخ سمبه هاقایم کرده مان راتودست وبال رضیانی دیدم. شوهرم گفت:
« شایداونم اوناروخریده باشه. »
گفتم « کتاباروشماره گذاری کرده م، شماره م روکتاباست، شک ندارم کتابای ضاله روازتوسوراخ سمبه هاواون پس وپشتاکش میره...»
یک هفته من رابرای تدفین و خاکسپاری ومراسم ختم مهناباخودشان بردند نوشهر. روز خاک سپاری رضیانی گفت:
« من واسه تدفین نمیام، اعصابم ناراحت میشه، بازیه هفته خواب ندارم، یکی دوساعتیم که میخوابم، خوابام پرکابوس میشه...»
تاآنجا که به خاطردارم، ازوقتی بامافامیل شده، توتمام مراسم تدفین، همین حرف رامیزند وتوخانه میماند. همه افتادند دنبال تابوت مهنا، جزرضیانی هیچکس توخانه نماند. توتنهائی، توخانه چه کارمی کرد؟
خاکسپاری تمام که شد، همه رفتند رستوران، شام خوردندورفتند خوانه هاشان. توخانه من ماندم ورضیانی وخانمش. هنوزخیلی ازشب نگذشته بود، رضیانی یک ریزخمیازه می کشیدومی گفت:
« خیلی خسته وکسلم، چشمام پره خوابه. رختخوابتوتواطاق کناری پهن کرده م، زودتربخوابیم، فرداوتامراسم سوم خیلی کارداریم، سرمون شلوغه. »
خیلی حرف وحدیث وسئوال داشتم، اصلنم خوابم نمی آمد. چشمهای زن وشوهردایم روهم بود، رفتندتواطاق خواب که بخوابند. بابی میلی رفتم اطاق کناری خوابیدم. نزدیکهای صبح بیدارشدم، دهنم ازتشنگی شده بودچوب خشک. بی سروصدارفتم آشپزخانه آب بخورم. دوتا فنجان قهوه رومیزآشپزخانه بود. آنهاکه زودترازمن رفتند بخوابند، آشپزخانه ومیزراهم موقع رفتن تمیزکرده بودم. شب بعدبازموقع خواب نشده خودشان راخواب آلودگی زدند ورفتندتواطاق خواب. رفتم تواطاق کناری، لامپ راخاموش کردم، نخوابیدم، لای درراکمی بازگذاشتم، ساکت رولبه تخت نشستم. یک ساعت نگذشته، پیداشان شد. کنارمیز آشپزخانه نشستند. رضیانی قهوه درست کرد. هرکدام یک فنجان قهوه نوشیدند، شنگول شدند، کنارمیزآشپزخانه، کمی باهم حال کردند. رضیانی چراغ قهوه پرنورش راروشن کرد، دونفری رفتندسراغ خانه گردی. چشمهام غرق خواب شده بود. لای دررابستم وخوابیدم...
مراسم ختم وسوم تمام شد، رضیانی وخواهرخوانده هاومریدهای مهناجمع شدند، وصیتنامه راکه خواندند، لطیفه اعتراض کردوگفت:
« من سالای آزگار، توهمه ی کاراچشم وچراغش بودم، منهاهیچوقت پول نگانمی داشت، می گفت هرروز ارزش پول کم میشه. باهم میرفیتم، پولاشومیدادیم وسکه می خریدیم. تموم ثروتشو تبدیل به سکه وطلاکرده بود، اونا کجان؟ رندی که واسه تدفین نیامدودوشب توخونه خوابید، سکه هاوطلاهاروکش رفته...»
همه ی حضاربه لطیفه خندیدن. تووصیتنامه خانه به رضیانی بخشیده شده بود. قضیه تمام شدو گذشت. من هم حرفهای لطیفه راباورنکردم وبهش خندیدم. رصیانی واسه من عددی بود، باورش داشتم. ازحرفهای لطیفه خیلی ناراحت شدم وبهم برخورد. اگرمجلس ختم وخانوادگی نبود، خفت لطیفه رامی گرفتم ودق دلم راروش خالی می کردم. یک عمربازن رضیانی بزرگ شده بودیم وتعصب داشتم...

شیش ماهی گذشت. یک شب رفتم پیش زن رضیانی که برویم یک مجلس عروسی. هیچ چیزی به گوش وگردن وسینه م آویزان نکرده بودم. زن رضیانی یک کیف پرسکه وطلاهای جوراجور جلوم گذاشت وگفت :
« همه چی هست، تادلت بخوادسکه ی فراون، گوشواره، النگووسینه ریز، ورداربه خودت آویزون کن که مایه آبروریزی نشی، مثلابازن یه طلافروش میری مجلس عروسی!... »



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد