logo





کارسون مک کیولرز

«سوارکار»

ترجمه علی اصغرراشدان

يکشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۹ - ۳۱ مه ۲۰۲۰

new/aliasghar-rashedan6.jpg
Carson Mcculler
The Jockey

سوارکار به آستانه در سالن پذیرائی رسید، کمی کنار کشید و پشتش را به دیوار تکیه داد. سالن شلوغ بود، روز سوم فصل وتمام هتلهای شهرپربود. تو سالن پذیرائی، دسته گلهای رز آگوست گلبرگ هایشان را روی رومیزی های سفید سالن پذیرائی پراکنده بودند. ازبار مجاور صداهای گرم و مست به گوش میرسید. سوارکار با پشت تکیه داده به دیوار، با چشمهای تکیده و کش آمده، سان راوارسی کردوزیرنگاه گرفت. سرآخر نگاهش رومیزی درگوشه ای اریب و روبه روی خود متمرکز شد که سه مرد دورش نشسته بودند. سوارکار نگاه که میکرد،چانه اش رابالاگرفت وپس کله ش رابه یک طرف کج کرد. هیکل کوتوله ش سفت و دست هایش خشک شد، انگشت هاش شبیه چنگالهای تیره روبه جلو خم برداشت ورودیوارسالن پذیرائی کشیده شد، دراین شکل منتظرو اطراف راپائید. آن روز عصر لباسی ابریشمی چینی پوشیده بود. لباس دقیق وتااندازه ای بچگانه دوخته شده بود. پیراهن زرد و کراواتش با رنگ آسمانی کمرنگی حاشیه دوزی شده بود. کلاه نداشت و موهای سیخ سیخش را روبه پائین برس کشیده و چتری روپیشانیش جمع کرده بود. صورتش تکیده، تیره وسال ناپذیربود. سایه فرورفتیگیهائی درگیجگاهش عرض وجودمیکرد. دهنش راخنده ای ملایم آرایش میداد.
مدتی که گذشت، متوجه شدیکی ازمردهای کنارمیزنگاهش میکند. سوارکار عکس العملی نشان نداد، تنهاچانه ش رابالاترگرفت، شصتش راتودست سفت شده توجیب کتش قلاب کرد. سه مرددورمیزگوشه، عبارت بودند از مربی، مالک باشگاه مسابقات اسب سواری ومردی ثروتمند. سیلوسترمربی، پهن وشل وول، بابینی قرمزوچشمهای کمی آبی بود. سیمونزمالک باشگاه بود. مردثروتمندصاحب اسبی به نام « سلتزر»بودکه سوارکارآن روز بعدازظهرسوارش شده وباهاش مسابقه داده بود. هرسه نفر ویسکی باسودامی نوشیدند. پیشخدمتی باکت سفید، تازه شام راآورده بود. سیلوستراول سوارکاررادید.نگاهش راباسرعت ازش واگرفت. گیلاس ویسکیش راپائین گذاشت وعصبی نوک بینی گلگونش راباشصتش فشردوگفت:
« اون بیتسی باسوو » ست، اونجاکناردرسالن وایستاده، بربرنگاهمون میکنه. »
مردثروتمندگفت «آره، سوارکاره. »
مردثروتمندروش به دیواربود، سرش رانیم چرخی دادکه سوارکاررانگاه کند، گفت:
«دعوتش کن.»
سیلوسترگفت« خدای من، نه!»
سیمونزگفت« اون دیوونه ست! »
صدای مالک باشگاه مسابقه بلندوبی آهنگ بود، چهره قماربازی مادرزاد را داشت، باملاحظه وسازش کار بود، وجنات فوق العاده ش، به بن بست بین وحشت وحرص رسیده بود.
سیلوسترگفت« خب، من دقیقادیوونه ش نمیدونم، خیلی وقته میشناسمش، تاشیش ماه پیش چیزیش نبود. حالاکه این کارارومیکنه، تایه سال دیگم نمیخوام ببینمش، نمیخوام ببینمش آقا! »
سیمونزگفت « اون قضیه تومیامی پیش اومد. »
مردثروتمندگفت « کدوم قضیه؟ »
سیلوسترسوارکارراکناردراطاق نگاه کرد، گوشه لبش رابازبان گلگون پر گوشتش خیس کرد، گفت:
« یه تصادف، صدمه یه بچه توکامیون، شکستن پاوباسن اونیکه همراه مخصوص بیتسی بود. یه بچه ایرلندی، سوارکاربدیم نبود. »
مردثروتمندگفت « مایه تاسفه. »
سیلوسترگفت « آره، اونارفتارمخصوصی دارن، اونوهمیشه توسالن بیتسی پیدامیکنی. اونارامی بازی میکنن، یاروکف اطاق درازمیکشن وصفحه های ورزشی روباهم میخونن. »
مردثروتمندگفت « خب، این چیزاپیش میاددیگه».
سیمونزاستیکش رابرید. شاخه های چنگالش راروبشقاب پائین گرفت وقارچهاراباملاحظه باتیغه کاردکپه و حرفش رادنبال کرد:
« اون دیوونه ست، منوبه لرزه میندازه »
تمام میزهای سالن پذیرائی اشغال بود. دورمیزجشن تومرکزسالن جشن برپابود، ماه سبزروشن آگوست، راه شبانه ش رابه درون پیداکرده ودراطراف شعله های زلال شمع پرپرمیزد. دودخترکت فلانل شل وول پوشیده، بازو در بازوی هم، گذشتندوداخل بارشدند. صدای جنون آمیزجشن خیابان اصلی ازبیرون شنیده میشد.
« اوناادعامیکنن شهر«ساراتوگا» توماه آگوست ثروتمندترین پایتخت دنیاس. »
سیلوستربه طرف مردثروتمندبرگشت وگفت « توچی فکرمیکنی؟ »
مردثروتمندگفت « نمیدونم، خب، میتونه اینجورم باشه. »
سیمونزدهن چربش راباظرافت، بانوک انگشت سبابه ش پاک کرد،گفت:
« هالیوودو وال استریت چی؟ »
سیلو سترگفت« صبرکن، اون تصمیم گرفته بیاداینجا! »
سوارکاردیوارراترک کردوبه میزگوشه اطاق نزدیک میشد. گامهای شق ورق برمیداشت،ساقهاش تو هر گام یک نیم دایره توهم می پیچید. توراه به آرنج زنی ساتن سفیدپوش کنارمیزجشن برخورد، برگشت وبانزاکت تمام تعظیم کرد. اطاق راکه گذشت، یک صندلی راچرخاند،بی اشاره خوشامد گوئی یا دگرگونی تووضع چهره تیره ش، درگوشه میزوبین سیلوسترو مردثروتمند نشست.
سیلوسترپرسید « شام خوردی؟ »
« بعضیا میباس اینجوری کنن. »
صدای سوارکاربلند، تلخ وروشن بود. سیلوسترکاردوچنگالش راباملاحظه تو بشقاب گذاشت. مرد ثروتمند وضع خودراتغییرداد. توصندلیش نیم چرخی زدوپاهاش رابرگرداند. شلوارراه راه سوارکاری وچکمه های واکس نزده به پاداشت وژاکت قهوه ای کهنه ای تنش بود. این لباس شبانه روزش درفصل مسابقات بود، گرچه هرگز سواربراسبی دیده نشده بود. سیمونزخوردن شامش راادامه داد.
سیلوسترپرسید « عینهویه لکه لیموناد، یایه چیزی مث اون؟ »
سوارکارجواب نداد. یک قوطی سیگارطلائی ازجیبش بیرون آوردکه تقی صدا کرد. چندسیگارویک قلمتراش طلائی کوچک توش بود.سیگاری راباقلمتراش ازوسط برید. سیگارش راروشن که کرد، دستش راطرف گارسونی که ازکنار میز میگذشت،بلندکرد:
« کنتی بربون لطفا. »
سیلوسترگفت « حالاگو ش کن بچه! »
« منو بچه صدانکن! »
« منطقی باش. میدونی، رفتارت میباس منطقی باشه. »
سوارکارگوشه چپ دهنش راباریشخندبالاکشید. نگاهش راروخوراکهای پراکنده رومیزپائین وبلافاصله دوباره بالاگرفت. پیش ازاینکه مردثروتمندیک ماهی تو پیرکس پخته شده وباسس کرمی پوشیده وبا جعفری تزئین شده راسفارش دهد، سیلوستر«ایگزبندیکت»سفارش داده بود.مارچوبه، ذرت تازه توکره غلتیده وزیتون سیاه خیس، مکمل خوراک هم رومیزبود. یک بشقاب سیب زمینی سرخ کرده گوشه میزوجلوی سوارکاربود. سوارکاردوباره خوراکهارانگاه کرد، نگاهش رو رزهای تمام شکفته معطرمتمرکزشد، گفت:
« فکرنکنم شماآدم شاخصی بااسم « مک کوئیر» روبه خاطرداشته باشین. »
سیلوسترگفت « حالاگوش کن. »
پیشخدمت ویسگی آورد. سوارکاربادستهای کوچک، نیرومندو پینه بسته ش گیلاس رانوازش داد. دستبندی طلادورمچ دست چپش بودوبه گوشه میزخوردوصداش بلند شد. سوارکاربعدازگرداندن گیلاس توکف دستش، ناگهان ویسکی رایک نفس سرکشیدوبادوقلپ فروداد. گیلاس رابه تندی رومیزگذاشت وگفت:
« نه، فکرنکنم حافظه شمااونقدقوی وگسترده باشه. »
سیلوسترگفت« بس کن دیگه بیتسی! چی باعث میشه دست به این کارابزنی؟ خبرای بچه روامروز شنفتی؟ »
سوارکارگفت« یه نامه واسه م رسید، آدم مخصوصی که ازش حرف میزنین، روز چارشنبه ازشکسته بندی بردنش، یه پاش دواینچ کوتاترازاون یکیشه، تموم قضیه همینه وبس! »
سیلوستربازبانش قدقدکردوسرش راتکان داد:
« میدونم چی حسی داری. »
سوارکارخوراکهای رومیزرانگاه کردوگفت « تو؟»، نگاخیره ش ازروماهی پیرکسی وذرتهاگذشت، سرآخررو سیب زمینی سرخ کرده متمرکزشد. چهره ش توهم شدودوباره به تندی نگاهش رابالا گرفت. رزی راشکست ویک گلبرگ رابر داشت، باشصت وانگشت سبابه درهمش فشردوتودهنش گذاشت.
مردثروتمندگفت « خب، اون اتفاقی پیش اومده. »
مربی ومالک باشگاه مسابقات سوارکاری خوردن غذاشان راتمام کردند. تودیس های سرویس جلوی بشقابهاشان هنوزخوراک مانده بود. مردثروتمندانگشتهای کره مالیده ش راتولیوان آب فروبردوبادستمال پاک کرد.سوارکارگفت:
« خب، یکی نمیخوادیه کم ازاوناروبه طرف من سربده؟یادوست دارین یه تیکه استیک دیگه واسه من سفارش بدین، آقایون،یا....»
سیلوسترگفت « لطفا منطقی باش، واسه چی نمیری طبقه بالا؟ »
سوارکارگفت « آره، واسه چی نمیرم؟ »
صدای خشکش اوج گرفته وتقریبا بدل به زوزه هیستریک شد:
« واسه چی نمیرم بالاتواطاق لعنتیم، توش پرسه نمیزنم ونامه هائی نمینویسم ومث یه پسرخوب نمیرم تو رختخواب؟ واسه چی این کارونمیکنم؟ »
صندلیش راعقب کشیدوبلندشد، گفت:
« آره،لعنتیا!لعنت بهتون. یه نوشیدنی میخوام. »
سیلوسترگفت « تموم چیزی که میتونم بهت بگم اینه که نوشابه مراسم سوگواریت میشه، خودتم میدونی باهات چیکارمیکنه، خودت به اندازه کافی میدونی. »
سوارکاراطاق راگذشت وداخل بارشد. سفارش یک مانهاتان داد. سیلوستر پائیدش، پاشنه هاش رابه هم میفشرد، هیکلش مثل سربازی نمونه کشیده بود، انگشتهای کوچک خودرابه گیلاس کوکتیل فشارمیدادونوشابه راآهسته مزمزه میکرد.
سیمونزگفت « اون دیوونه ست، قبلانم گفتم. »
سیلوسترطرف مردثروتمندبرگشت وگفت:
« اگه یه دنده بره روبخوره، بعدازیه ساعت، بازم میتونی شکلشوتوشیکمش ببینی. اون دیگه نمیتونه چیزی رودفع کنه. صدودوازده ونیم سالشه. ازوقتی میامی روترک کردیم، سه پوندبهش اضاقه شده. »
مردثروتمندگفت « یه سوارکارنباس چیزی بنوشه. »
« دیگه مث قبل میل به غذانداره ونمیتونه دفعش کنه.اگه یه دنده بره بخوره، میتونی ببینی که توشیکمش بالااومده وپائین نمیره.»
سوارکارمانهاتان راتمام کرد. گیلاس ته گیلاسش راباشصتش له کردوبلعید، گیلاس رااز خوددورکرد. دودختر فلانل پوشیده، طرف چپش ایستاده بودند. صورتهاشان به طرف هم برگشت. درآخرطرف دیگربار، دومشتری شروع کردندبه بحث درباره بلندترین کوه جهان. هرکس همراه یکی بود. آن شب هیچکس تنها نمی نوشید.
سوارکارحسابش رابایک پنجاه دلاری نونوپرداخت، بقیه پول رانشمرد. به سالن پذیرائی وبه طرف میزسه نفره برگشت، ننشست وگفت:
« نه، فکرنکنم حافظه شماتااونجاهاقدبده! »
آنقدرکوچک بودکه لبه بلندمیزبه سختی به کمربندش میرسید. گوشه میزرا بادستهای پینه بسته ش که گرفت، مجبورنبودخم شود:
« نه، شماتواطاقهای پذیرائی خیلی مشغول بلعیدنین، شماخیلی....»
سیلوسترگفت « صادقانه بگم، تومیباس منطقی رفتارکنی، منطقی! »
چهره تیره سوارکارلرزیدوبانیشخندی یخزده بدل به حالتی دشمن کیشانه شد. میزراتکان داد، بشقابها به جیرینگ جیرینگ درآمدند، انگارمیخواست میزراواژگون کند، ناگهان کارش رارهاکرد. دستش طرف نزدیکترین بشقاب درازشدومقداری سیب زمینی سرخ کرده تودهنش گذاشت، آهسته جویدشان، لب بالائیش بلند شد، برگشت ولقمه پربارخمیرمانندراروفرش گلگون ملایم روزمین پهن شده، تف کرد، گفت « هرزه ها!»
صداش کم جان وشکسته بود. کلمه راکه انگارماده ای معطرباخودداشت وخشنودش میکرد، تودهنش گرداند. دوباره گفت « شما، هرزه ها! »
برگشت وباهیکل شق ورقش ازاطاق پذیرائی بیرون رفت....
سیلوستریکی ازشانه های شل وول سنگینش رابالاانداخت. مردثروتمندمقداری آب راکه رو رومیزی نشت کرده بود، پاک کرد. سه مردتاوقتی که پیشخدمت برای تمیزکردن میزآمد، حرف نزدند.....






نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد