این مطلب را یکی از دوستان نزدیک زنده یاد حشمت کامرانی به یاد او نوشته است.
در بیست و پنجمین روز بهار این سال کرونایی، حشمت کامرانی خاموش شد. نیمههای بهمن بود که همراه یار جانیاش،کاک عدو، به دیدارش رفتیم. از آن قامت بلند و کشیده، پوست و استخوانی مانده بود، مچاله شده زیر پتو و در کنارش، همسر و همراه زندگیاش (یا درستتر، فرشتهی نگهبانش) مهناز که فرسوده بود از ماهها تیمارداری و آزرده از بیوفایی و فراموشی «دوستان». با لبخندی محو و صدایی که به زحمت شنیده میشد، از حال و روزگارکاک عدو و دخترش پرسید. هشیارِهشیار اما به غایت ناتوان و بیرمق. کلمات را جویده ادا میکرد و وسطهای جمله از حال میرفت. سخت بود دیدن شعلهای که میدیدی دارد خاموش میشود و تلخ بود این حس گزنده که شاید این آخرین دیدار باشد. پریشان و غمزده بیرون آمدیم اما فکر حشمت رهایم نمیکرد.
اولین دیدارمان کی بود؟ چرا حشمت این همه رد پا در من و زندگیام گذاشته؟ مگر چه چیزی داشت این روستایی بلندبالای صبور؟ به سالها قبل برگشتم. به بیشتر از پنجاه سال پیش. نیمهی دوم دههی چهل بود و من تازه درسم را تمام کرده بودم و با سر پرشور، مثلا داشتم جهان را «تغییر» میدادم. همراه و همدل و همقدم با رفقای همآرمان. دنبال کاری هم بودم. چرا که آن روزها، خیال دستگاه امنیتی وقتی راحت میشد که یا زن میگرفتی و یا شغلی (ترجیحا نان و آبدار) پیدا میکردی و نور علی نور هم هردوی اینها بود. بالاَخره بعد ازچند بار مخالفت ساواک در «دفتر بهرهوری» وزارت کار مستقر شدم. وزارت کار، جای عجیبی بود. معاون وزیر و چند مدیرکل و رئیس اداره از تودهایهای سابق بودند و مدیر دفتر ما هم از آن جمله. در اولین روز کارم، اتفاق خجسته، انتخاب هماتاقیام بود. جوانی بلندقد و لاغر اندام، عینکی با لباسی ساده و رفتاری بیتکلف. اسمش حشمت و کارش ترجمهی متون مربوط به بهرهوری از انگلیسی. همان اول کار میزش را که بزرگتر و تمیزتر بود، به من تعارف کرد و بعد هم اشارهای به بایدها و نبایدهای این محیط تازه و این که حواسم به آن بابایی که دم درِ ورودی وزارتخانه مینشیند، باشد. اشاراتی کوتاه، روشن و مفید. آرام آرام رفتار و گفتار صمیمانهی حشمت، بند مهری شد که هر روز به او نزدیکترم کرد. همغذا شدیم و قرار شد یک روز مادر من و یک روز مادر او برایمان غذا بپزند و بیاوریم. از مادرهایمان حرف زدیم و وقتی پنجرهای که رو به هم باز کرده بودیم گشوده تر شد، از روز و روزگار و چیزهای خودمانیتر باهم درد دل کردیم.
اینجور بود که فهمیدم پدرش بنا بوده در نهاوند و در جست وجوی کار و نان، اهل و عیال را به نیش کشیده و آورده است تهران. وقتی صاحبکارها به جای پول بناییاش، یکی دو تکه زمین (که آنوقتها قیمتی نداشت) به او داده بودند، با دست خودش در یکی از آنها (در تپهی الهیه که آنوقتها سوت و کور و ارزان بود) سرپناهی برای خانواده ساخته و بعد هم کار سخت و مشقت زندگی نفسش را بریده و همسر و چهار فرزندش را تنها گذاشته است. حشمت تنها پسر و فرزند کوچک بود و بعد از مرگ پدر، سرپرست و نانآور خانواده و اینطور شد که رؤیای تحصیل و دانشگاه را بوسید و کنار گذاشت و با همان دیپلمی که داشت و زبان انگلیسی ای که بلد بود، شد کارمند دولت در دفتر بهرهوری. البته حشمت گاه و بیگاه، به شوخی و جدی میگفت که «ای کاش نمیآمدیم و در نهاوند خودمان میماندیم.» و از مهناز جواب میشنید که «لابد دختر کدخدا را هم میگرفتی!» و او هم تکه کلام معروفش را تکرار میکرد: «چرا که نه!». کم کم پایمان به خانهی هم باز شد و من خانهی دستساز پدر را دیدم که ساده بود و بیشتر روستایی و حیاط کوچک دلپذیری داشت. با گذشت زمان، بافت محله عوض شده بود و این خانهی معمولی، نمیخواهم بگویم محقر، سنخیتی با بقیه نداشت. بارها از حشمت شنیدم که میگفت «گروه خونی ما با همسایهها نمیخواند.» و به طنز اضافه میکرد که «شاید هم روزی پولی جمع کردند و ما را وادار به هجرت.» با مادر و خواهرها هم آشنا شدم. مادر، سرزنده و شاداب و قبراق بود و حشمت زیر بال و پرش. نانآور حشمت بود، اما دیرک خیمه، مادر. از همان اول، مهرش به دلم نشست. بعدها که رفتوآمدم بیشتر شده بود و محبت مادر هم به من، اسمم را گذاشته بود «کُلکُلو»: نام پرندهای پرجنب و جوش و بیقرار. توی حیاط، زیر درخت دوتا تخت چوبی گذاشته بودند که تابستانها آنجا مینشستیم و مادر برایمان چای میآورد و میوه در سبدهای حصیری. همه چیز خانه، ساده وبی پیرایه بود و جور با مذاق زندگی در روستا. البته به جز اتاق حشمت که یک رادیوی بلند داشت به اندازهی قد آدم و گرامافون و بلندگو و البته، قفسهی بزرگی پر از کتاب. فارسی و انگلیسی دربارهی هر موضوعی و هر چیزی و اغلب بیگانه با حوزه علایق صاحبخانه. سوال کردم و پاسخ شنیدم که «نه بابا! اینها کتابهاییست که ناشران به جای حقالتالیف به من قالب میکنند و اگر به مذاق دوستی خوش بیاید، از شرش راحت میشوم.» این اتاق را و آنچه در آن شنیدم، از موسیقی و دیگر چیزها و آدمهایی که آنجا دیدم (که دیدار یکی از آنها حادثهی بزرگ زندگی ام بود) هرگز فراموش نمیکنم. سمت راست اتاق، حشمت چهارزانو مینشست. صاف و کشیده و در حالی که به سیگارش پکهای عمیق میزد، به موسیقی گوش میداد. من، موسیقی آن هم موسیقی کلاسیک غربی را خیلی نمیفهمیدم. راستش، آنوقتها کار تغییر جهان جایی برای موسیقی نمیگذاشت! و حشمت هم لامصب استراوینسکی و راخمانینف گوش میکرد که اهلش میگفتند «گوش تربیتشده میخواهد.» هرازچندگاهی هم دست چپش را بلند میکرد و میگفت «وای وای…زیباست.زیبا...» چه کیفی میکرد. و منِ کر، مبهوت از اصواتی که میشنیدم، به احترام و کمی هم مرعوب، سکوت میکردم. حشمت در همهجا، خانه و اداره، سنگین و باوقار بود. در آخرین دیدارمان، دیدم که در تلاش برای زندگی و پس زدن مرگ هم آرام بود. اصلاً حشمت را با آرامشش میشد تعریف کرد. آرامشی مثالزدنی، آرامشی رشکانگیز.
کار در اداره و دیدار هر روزه با حشمت، زیاد طول نکشید. چرا که اوایل بهمن آن سال، گرفتار شدم و دیدار به سالهای بعد افتاد و بعد هم حشمت گرفتار شد. حشمت، هم خوشمحضر بود و هم خوشسفر. دیدم که در این روزها، یاران سوگوار از شوخیهای ظریف و نکتهسنجیهای او یاد بسیار کردهاند. آن ظاهر جدی و این همه طنز و بازیگوشی را کسی باور نمیکرد. بود و نمود حشمت، ظاهرا با هم فرق داشت و فقط نزدیک که میشدی، حجاب از میانه برمیخاست. در روز و روزگاری که حتی در مدرسه به بچهها یاد میدهند چگونه خودشان را مطرح کنند و در این فلات، برخی از اهالی فرهنگ، در عرضهی خود و بازاریابی "آثارشان"علم لدنی دارند، وجود یک آدم بیادعا با کارنامهی پروپیمان و بدون کلمهای دربارهی خود و اهمیت کارش، از عجایب نیست؟حشمت، آدم این زمانه نبود:به کلی بیگانه با اخلاق جلوهفروشانهی دوران و ناهمزمان و غریب و تنها. عریانتر بگویم؛ اصلاً حشمت غلط انداز بود. حد فهمش به مراتب بیشتر از آن چیزی بود که تواضعش نشان میداد و این، چشمهای نزدیکبین را بدجوری به اشتباه میانداخت.
جای وارسی کارنامهی حشمت اینجا نیست، اما در حد فهم و اطلاع من، حشمت با بیش از بیست و پنج کتاب درسه حوزه اثرگذار بود. اول، ترجمهها و نوشتههای مربوط به زمانسنجی و بهرهوری و مزد و اقتصاد که از میانشان کتاب «تجزیه و تحلیل درآمدملی و اشتغال» کتاب درسی مفیدی بود برای دانشجویان اقتصاد. دستهی دوم، کارهایی بود با صبغهی ایدئولوژیک: گاه روشن و گاه ضمنی و کمرنگ مثل «تاریخ روسیه شوروی»، "زمینه تکامل اجتماعی" " نقدی بر جامعه شناسی"(با نوریان) و...این اشارهی لازمیست که حشمت هم همچون دیگران در سیاست، خط و خط کشیها و دلبستگیها و فاصلههایی داشت که خوشایند کسانی بود و نادلخواه کسانی دیگر. اما زمان و زمانه، انتخابهای او را بالا و پایین کرد که برای من کمرنگ و پررنگ شدن بسیاری از این خطوط، نشانی بود از ذهن شاداب و نوجوی او. دستهی سوم و شاید ماندگارترین بخش این کارنامهی پربار آثاریست از ادبیات جهان که حشمت با دقت و امانت (البته در حد حوصلهی ممیزی ) به زبان فارسی سپرد. وزن سنگین تراین بخش وانتخابهای او نشانهای بود از درک روح زمانه. زبان ترجمهی حشمت در طول دههها کار، آرام آرام پالایش پیدا کرد و این را از مقایسهی اولین ترجمهها با «مرگ و دختر جوان» یا «نه فرشته، نه قدیس» به راحتی میشود دید. درگیری حشمت با ممیزی و سانسور، یکی از سرچشمههای رنج و عذاب او بود. خوب به خاطر دارم که بر سر ترجمهی «جاودانگی» و مقدمهٰی کوتاهی که در آن به «حذف چند جمله به صلاحدید ناشر»اشاره کرده بود، حرفمان شد. بیپرده و صریح اعتراض کردم و در جواب، چیزهایی شنیدم که به دلم ننشست ولی مگر میشد به حشمت آرام و مهربان، پرخاش کرد؟ رفتم و مصاحبهی کوندرا با لوموند را ترجمه کردم که در آن گفته بود که حتی به تغییر یک کلمه از کارش رضایت نمیدهد و مترجم آمریکاییاش را هم به این دلیل، به پای میز محاکمه کشانده بود. مصاحبه به همت جعفر پوینده در مجلهی تکاپوی کوشان و به یک اسمی (گمانم اسدی) چاپ شد.حشمت مصاحبه را دیده بود اما به روی خودش نیاورد. چند سال پیش، در میانهی گفتوگو، خیلی ضمنی و تلویحی گفت «راستی آن حذفیاتی را که دلخورت کرده بود، ترجمه کردم و تا روی چاپ ببیند، دستنویسش در دسترس است.» دستنویسی که نه چند جمله، که جمعاً خیلی بیشتر از یک فصل کتاب میشد. چه خوب. حشمت وام دار کوندرا نمانده بود. اصلاً حشمت بدهکار هیچکس نبود. اگر در کاری کمکی میگرفت، به اضعاف مضاعف جبران میکرد و از یارانی که در کارهایی که از دستش برنمیآمد، مثل بازسازی خانهی کلنگی اش، کمک و الحق کمکهای بسیار کردند، قدردان و سپاسگزار بود. با تن رنجور و با واکر از پلههای عدلیه برای دفع مستاجر زورگو بالا میرفت، اما از آن همه دوستان قانوندان و عدلیهشناس حضور و غیاب نمیکرد. رنج جانکاهی از بدزبانی و تهمت دوستان قدیم میکشید اما هرگز لب به شکایت باز نکرد. حشمت صبور بود. در مرگ مادر، در زندگی با خواهرانی که به پایشان ساخت و سوخت و شاهد خاموشی تکتکشان بود. اصلاً آن آرامش عجیب و غریب، به شکوه راه نمیداد. همیشه بر لبانش این کلام جاری بود «قضاوت نکنید. نباید قضاوت کرد.» از این نظر، پرشور دفاع میکرد و با این نگاه، خودش را در ساحتی دیگر قرار میداد. حشمت مال و منال زیادی نداشت: خانه ای و آب باریکه ی حقوق بازنشستگی. اما تا بخواهی دست و دلباز بود و بخشنده. همین چند سال پیش، همه کتاب های کتابخانه اش را (صدها جلد) هدیه کرد به دانشگاه سقز. آخر در یکی از سفرهایش با کاک عدو به کردستان، به این مردم نجیب و شجاع دل بسته بود.تن رنجورش، رفیق همراه نبود: چشم یاری نمیکرد، دست میلرزید و دیابت به جانش افتاده بود و انسولین میزد. با این همه، صبور و آرام و پیوسته، کار میکرد و همیشه هم آمادهی سیر آفاق و انفس.گفتم که حشمت خوشسفر بود و بی آن که دیده شود، در خدمت جمع و با نغزگوییهایش، شادیآفرین. وزارتکاریها میتوانستند از استراحتگاههای کارگران در انزلی و محمودآباد، ویلا کرایه کنند (البته به بهایی نازل). در سفری به استراحتگاه نزدیک انزلی، از جملۀ همسفران ، محمود دولتآبادی، دوست قدیمی حشمت بود و رضا، عکاسی قابل و یکی از بازیگران نمایش «کلهگردهاوکله تیزها" (نمیدانم کدامشان). رضا "شهوت" آتش روشن کردن در کنار ساحل داشت. هوا که تاریک میشد، اول حشمت، با خار و ترکههای باریکی که به آنها «گیرونه»میگفت، آتش را راه میانداخت و رضا هم هیزم میآورد با لندرورش. یکبار یک درخت بزرگ را پیدا کرده و آورده بود و تازه میگفت کم است. این علاقه نبود.شهوت بود. حشمت زیر گوشم گفت «باید مواظب باشیم. چون اگر غفلت کنیم، ممکن است در و پنجرههای چوبی ویلا را هم بسوزاند.» حشمت «کلیدر» دولتآبادی را دوست میداشت و بارها و بارها بخشهایی از آن را با صدای بلند و با تحسینی در میانه برایم میخواند و در پایان بخشی که خوانده بود، با صدای بلند میگفت "وای وای...چه زیباست.چه زیبا." اصلاً اگر اشتباه نکنم، جلد اول «کلیدر» را تیرنگ چاپ کرد: شرکتی که حشمت و کاک عدو و چند نفر دیگر پایهگذاری کردند و سرنوشت عجیبی هم داشت. به اسماعیل خویی نازنین ارادت و علاقهی وافری داشت و گاه و بیگاه خاطراتی از او نقل میکرد. از زندان و همزنجیرهایش، جز به ضرورت یا در پاسخ، آن هم به نیکی، حرفی نمیزد. هرگز کلامی از حاشیههای زندگی در زندان، حتی به اشاره، از او نشنیدم. وقتی از گروه "انگل"یاد میکرد، میگفت «انگل ما نبودیم. انگل آنهایی بودند که ما را در زندان نگهداشته بودند.» و به طنز اضافه میکرد که «به نظرم گروه "زنگی" اسم بهتریست.» چون ساواکیها بعد از گرفتن حاضران در محل تمرین نمایشنامه انگل، چند روزی آنجا کمین کرده و هرکسی که زنگ در را میزد، دستگیرش میکردند. هزار مرتبه خدا را شکر میکرد که کاک عدو از این مهلکه جسته بود. چون با هم به محل تمرین میآمدند و در میانهی راه، کاک عدو از او جدا شده بود: اتفاقی خجسته. اما همیشه بخت یار نیست. یکی از هوشمندترین فرزندان این آب و خاک، به این ترفند گرفتار شد و حشمت همیشه از این اتفاق شوم، به تلخی یاد میکرد. بعد از انقلاب، حشمت خودش را بازنشسته کرد و در توضیح میگفت «جایی که کار میکردم، دفتر نه،"دفترچهی"بهرهوری بود. اما دیدم حالا شده دفترِ به هَر وَری. ما هم آمدیم بیرون».
و حالا حشمت نیست. اما یاد بیدارش هست و دلتنگم میکند. دلتنگیای که مرگ، ابدیاش کرد. از مرگ بیزارم چون امید دیدار را با خود میبرد. در سوگ حشمت، باید صبور باشم. باید صبوری را از حشمت یاد بگیرم. گاهی به یاد او، به موسیقی کلاسیک پناه میبرم. البته از سادهترهایش. و گاهی هم کلیدر را برمیدارم و همانجایی را که حشمت آنقدر دوست میداشت، با صدای بلند میخوانم:
«غروب، غروبی تازه بود. وضع و حالی تازه بود. بیابانی تازه. مارال تا امروز بر این بیابان و غروب گذر کرده بود اما آن را چنین به جان احساس نکرده بود. روز رنگی دیگر میگیرد هنگام که روزگار تو زیر و زبر شده است . غروب سرخ است یا تیره ؟ تو چگونه اش میبینی؟ تا چگونهاش ببینی! شب نور باران است، هنگام که قلب بر فروز باشد. غروب گنگ است، اگر مارال قلبی گنگ داشته باشد، اگر روحی گنگ داشته باشد. غروب گنگ بود.»
اگر حشمت بود، وقتی این را میخواندم، دستش را بلند میکرد و میگفت «وای وای...چه زیباست.چه زیبا.» و غروب گنگ است.