هُرمِ داغی که از اسفالت خیابان بر میخاست اول از همه بر گونهها مینشست و آدم را بیطاقت میساخت. اینجا و آنجا مردمانی که از پیادهرو های سرپوشیده به سویی میرفتند یا از دکانها خرید میکردند، مکث میکردند بر میگشتند نگاه میکردند به جمعیتی که تازه از نُه توی کوچههای شهر فقر به خیابان ریخته، با آهنگی سنگین با یکدیگر دم گرفته، و به جهتی روان بودند که در آن دورترها به دشتهای بیحاصلِ حاشیهی شهر منتهی میشد.
رُهبانان، مرتاضان، صوفیان، و عارفان شهر، از عطّاران گرفته تا حلّاجان، و از خردهفروشان گرفته تا درودگران، تا آموزگاران و کارمندان دون پایه، در خرقهها و عباها و مَزْبییِه ها و رداهای مختص به خود، آوازه خوان، مناجات گویان، اَلفَقرُ فخری بر لب، در آستانهی طامات، در سیر آفاق و انفُس، روانهی گورستان بودند بر آستانهی شورهزارِ بیآب و علفِ بیرون شهر. زنان، دختران، و پسرانِ نوجوان، برخی خُردسال، مغموم، اشکریزان، بدنبال میرفتند زیر چادرهای نیمدار، در جامههای چیتِ ارزان، با دمپاییهای ساده، و شلوارهای وصلهدار.
اینجا و آنجا تک وتوک رهگذرانی با لباسهای نیکو و هیئتهای متمایز، کنجکاوانه، با نگاههای حقارتبار، قضاوت بار، به جمعیت دقیق میشدند و تک تک را از نظر میگذراندند. زنها و دخترها از مقابل دنیاداران رد میشدند سرهای خود را پایین میانداختند، نگاههای خود را میدزدیدند، و خود را بیشتر میپیچیدند لای چادرهای نیمدار. از نگاه های آنها سر افکندگی بیرون میزد و حسرت یک جامهی اطلسی...، کفشی چرمی...، ناهاری خوشگوار...، و جهیزیهیی آبرومند...
آه از زخم قلب در اوج جوانی... آه از راهبان و صوفیان و عارفانی که معشوق گریزپا در اوان بلوغ رهایشان میسازد و که در طلب او به هر جا میروند اما نمییابند...
جمعیت آنسوترها در انتهای خیابان آسفالته از شهر بیرون زد. پیشِ رو گسترهی تفتیدهی دشت بود زیر تازیانهی بادهایی که هر دم بیدلیل شدت میگرفتند و ستونی از خاک و خاشاک به آسمان میبردند. عارفان، همسران و دختران و پسران خُرد سال به دنبال، مسافتی دورتر از آخرین خانههای شهر، زیر آفتاب داغِ تابستانی پا گذاشتند بر خاک گورستانِ نیمهمتروک و دمی دیگر پاکباخته، با سیمایی غمزده، دگرگون، نادِم، رو در رو با فنای ناگزیر، به لقاءالله پیوستند.
*
پیادهرو پس از صلات ظهر خلوتتر و داغتر و سکونزدهتر از یک ساعت پیش بود. همسران، پسران، و دخترانِ عُرفا، گروه گروه، دوتا دوتا، تک تک، از ته خیابان پیدا میشدند و اینجا و آنجا وارد کوچهها میشدند تا به خانهی نامرادیهای خویش باز گردند. پیشتر عُرفا و رُهبانان و صوفیان را با معشوق خود رها کرده بودند زیر آفتاب، میان گورهای سادهی گورستانِ ابتدایی. دریغ از سایهی یک تک درخت سدر، یا کرچک، یا گز...، بوتههای بیحاصلِ گَوَن با باد میغلتیدند بر خاک شورهزار نزدیک.
همسران، پسران، و دختران، همه در کنجی پیر میشدند و روزی از روزها به ژرفناها در میلغزیدند. در آن روز جهان به پایان میرسید، برگهای درختان نارنج و کرچک و سدر باغچه از حرکت باز میایستاد و گنجشکان، جیک جیک کنان، نشسته بر شاخهها، بیکباره بر جای خود میخشکیدند. چکهی شیر آبِ حوضچه بند میآمد خشکیدهتر از تابستانِ بستر رودهای فصلی، و خانه در سکوتِ فراگیر غباری نامأنوس در میغلتید...
در چشم بر هم زدنی نه از بازماندگان نگونبختِ عُرفا و صوفیان و رُهبانان نشانی میماند، نه از رنجها و ناکامیها، نه از عرفان، و نه از عارفانی که ترک دنیا کرده، و یک عمر بیهوده به دور کوچه و بازار گشته بودند پیِ معشوقی بیصورت، جدا از رنگها، خالی از صفات، و که سرانجام نومید از رسیدن به وصل ،در تاریکیهای عدم آشیان میساختند در گورستانِ نیمه متروکهی آستانهی دشت بی آب و علف، زیر نور خیرهکنندهی آفتاب سوزانِ تابستانی.
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۲۳ آوریل ۲۰۲۰
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد