برای اولین بار دیشب آرامتر خوابیدم و تا صبح هزار بار نغلتیدم و خواب و بیداری و کابوس دست از سرم بر داشته بود. دو ماه چقدر زود و دیر گذشت و اتفاقاتی افتاد، که باورم نمیآید.
چند روزی بود تلاش داشتم تحربیانی که برای خودم در نوع خود خاص بود، به نوشته درآورم، اما نمی توانستم متمرکز شوم و رشتهی افکارم بهسرعت پاره میشد. کم کم داشتم ناامید میشدم که یکباره حسها، در قالب کلمات رشتهوار در ذهنم ردیف شدند و تا دوباره فرار نکنند، شروع به نوشتن کردم.
همیشه ده روز قبل از سال نو با هیجان سبزه می گذارم معمولا عدس و ماش. سبزه سبز کردن را بسیار دوست دارم و به من لذت میدهد هر جوانهای، امید به زندگی را در من بارور می کند و تا روز عید و چیدن سفرهی هفت سین، سبزهها را هر روز با شوق و ذوق تیمار میکنم.
امسال هم طبق معمول عدس ها را در اب ریختم.
اما ان روز جمعه قبل از عید، در حال ریختن عدسهای جوانهزده در ظرف، سر درد عجیبی به سراغم آمد. دستایم کمی می لرزیدند و شادی خاصی از دیدن ان همه جوانه، به من دست نداد. سعی میکردم بر خود مسلط شوم. عدسها را به سرعت در ظرف ریختم و روی کاناپه دراز کشیدم. دیگر از جا بلند نشدم. و سه روز بعد همسرم ابراهیم آوخ.
کرونا به سراغ ما آمدهبود و بیش از یک ماه مهمان ما شد.
تب و لرز سرفه سر درد، خواب، بیداری و کابوس و ... و تازه این آغاز کار بود.
حدود یک ماه با بالا و پایین شدن بیماری، لحظههای امید و ناامیدی اضطراب و تسلیم و مقاومت را تجربه کردم. به ناگهان از یک شرایط سکون روزمره که همه چیز تکراری مینماید و ظاهرا با ثبات، خود را در شرایط مرگ و زندگی پیدا می کنی. بارها در زندگی در چنین شرایطی قرار گرفتهام. اما پنهان نمیکنم که با تجربهای کاملا متفاوت رو به رو شدم. لحظات بین مرگ و زندگی محدود می شوند و تو در این دو نهایت دست و پا میزنی.
ـ باید حداقل ۱۴ روز قرنطینه باشید .
روز و شب به هم گره خوردهاست درد فرصتی به خواب نمیدهد گاهی بیهوش میشوی و با تب و لرز سر درد شدید بدن درد بینهایت و سرفههای خشک کشدار و اسهال، خیس عرق می پری. حداکثر نیم ساعت گذشتهاست.
ـ باید غذا بخورید مادام.
اشهایی وجود نداشت. برای مسکن خوردن مجبوری. همسرم غذا بهدست میآمد. خودم را مجبور میکردم، اما غذا نه مزه داشت و نه بو و اولین قاشق دچار تهوع می شدی.
ـ مادام حس بویایی و چشایی را از دست دادهای؟.
از دست دادن حس بویایی و چشایی و تب و لرز شدید اشتها را کاملا از بین میبرد.
همه جا سکوت بود و صدای پرندهها هم که همیشه برایم شادی آور بود، مرا کلافه میکرد. تلویزیون هم تنها اخباراضطراب آور. هزاران نفر بستری، فوتی ۶۰۰ تا ۷۰۰، ۸۰۰، آدم ها تنها ارقام شده بودند که یک نفر هر شب سر ساعت ۱۹ مسئول اعلام آن بود .
کابوس سالهای ۶۰ دوباره زنده میشد. تعداد اعدامیها با اسم هر روز از رادیو.
و این ماجرا هم چنان ادامه دارد .
بیخوابی شب ها همراه با سر درد خیس عرق شدن و تشنگی مفرط و درد شکم امانم را میبرید.
سه روز ثانیه به ثانیه گذشت و همسرم بی دریغ مراقبم بود.
روز چهارم همان طور که درجهی تب در دست بالای سرم امد، تک سرفههای خشک داشت و صورتش بر افروخته.
او هم در چنبرهی کرونا گرفتار آمد.
اندوه و غم توصیف ناپذیر به سراغم امد تا او را آزرده نکنم. اشک هایم را قورت دادم.
درست در اوج پاندومی که بیمارستانها پر است حتی یک تخت خالی نیست.
حرف از انتخاب به میان آمدهاست.
پرستار اسپانیایی با گریه می گوید که از ۶۵ به بالا در ارجحیت نیستند. و دکتر ایتالیایی که می گوید بین ۴۰ ساله و ۷۰ ساله هر چند سخت ۴۰ ساله را انتخاب میکنند و فرانسه با اینکه رسما اعلام نمیکند، بخشنامه داده که جوان ها در اولویت هستند.
چطور می توانستم قبول کنم که او انتخاب شود. هرگز حسی تا این حد دردناک به من دست نداده بود. دیگر علاوه بر بیماری اضطرابی پنهانی هم به سراغ من آمده بود.
ـ مادام این بیماری از روز پنجم تا ۱۲ می تواند به مرحلهی حاد و خطرناک برسد.
چه روزهایی در انتظار ما بود؟
هر کدام گوشه ای روی کاناپه افتاده بودیم. گاهی که درد امان میداد یکی از ما غذایی می پخت.
روز ششم بیماری من و سومین روز بیماری همسرم درست روز عید، حال هر دوی ما خراب تر شد. درد قفسه سینه نفس تنگی ....
دکتر امد کنترل اکسیژن خون، نبض، کنترل صدای ریه و...
ـ مادام نفس شما هنوز خیلی تنگ نیست و به نظر میرسد ریه خیلی در گیر نشده و با توجه به وضعیت بیمارستانها ترجیح میدهد که ما درخانه بمانیم.
و به همسرم گفت مسیو شما از روز پنجم بسیار بسیار مواظب باشید.
تاکید روی بسیار، نگرانیم را بیشتر می کند. چطور می توانیم بیشتر مواظب باشیم.
ـ ما شما را تحت نظر داریم اما اگر نفس تنگی پیش آمد، ما را خبر کنید. و در مقابل سوالات من که حاکی از نگرانی بود، گفت: من ترجیح میدهم که شما را نگران کنم تا هوشیار باشید .
ـ پس این بیماری یک سرماخوردگی ساده که دو ماه است تکرار می کنند، نیست.
با نگاهی مهربان گفت نه و نگاهی به سبزه ها که روی میز تنها مانده بودند، انداخت، گفت:
ایرانی هستید؟ من دوست ایرانی دارم، میدانم سال نو شماست. حتما سال آینده در کنار سفره هفت سین جشن میگیرید.
مهربانی او ما را کمی از ان فضا درآورد.
راستی اولین سالی بود که سفرهی هفت سین نداشیم با این که سبزه ها حتی بی آب هر روز بزرگتر می شدند نه توان و نه شوقی برای سفره، در من نبود. من که هرگز حتی در بدترین شرایط سفره را فراموش نمیکردم.
اما حرف دکترجرقهای در ذهنم ایجاد کرد.
تلفن مدام زنگ می خورد. و ما در حد توان کوتاه جواب میدادیم. سال نو مبارک، راستی امسال عکس سفرهی هفت سین رانفرستادی، صدات مثل همیشه نیست، نمی خندی،انگار حوضلهی حرف زدن نداری وو.....
اما دیدن تصویر خندان دختر و نوهی نارنینم که سال نو را تبریک می گفنتد، کمی حال و هوای ما را عوض کرد.
آنها از حال روز ما بی خبر بودند. من به دو دلیل به آنها نگفته بودم. یکی اینکه دو روز قبل از یبماری با او بودم و او طبق معمول مرا به یکی از کافههای باصفای پاریس بردهبود و من نگران بودم که به او منتقل نکردهباشم. دوم این که با توجه به قرنطینه، نگران میشد بدون اینکه کاری از او ساخته باشد. خوشبختانه انها مبتلا نشدند. اما نگرانی هر روزه من برای او تا ۱۴ روز خود داستان دیگری است.
جدا از خوشحالی از سلامت آنها، لبخند و انرژی نوهی عزیزمان که از مامانش به ارث برده، خیلی به ما کمک کرد و برایم یادآور روزهای کودکی دخترم بود که در شرایط سخت زندان وجودش چه امیدهایی به من میداد.
از جا بر خاستم و سبزه ها را آب دادم. اما مثل همیشه از بوی خوش سبزه آب خورده خبری نبود.
سعی میکردیم روز به روز زندگی کنیم. چاره ای نبود. در جایی که راه رفتن ساده کار شاق و دشواری بود، باید کمی ذهنم را از بیماری، انتخاب و مرگ آرام میکردم .
من که اصلا بی خواب نبودم، خوابم به کلی بههم خورده بود. دکتر می گفت استراحت در روند بهبود بیماری تعیین کنندهاست و قرص خواب تجویز میکرد. اما من که هرگز قرص خواب نخورد بودم، بدنم تحمل نمیکرد .
چاره ای دیگر اندیشیدم برای شبها از مدیتیشن استفاده کردم. با کمی سماجت موثر افتاد.
چند روزی هر چند کند و سخت گذشت. مرتب تحت نظر دکتر بودیم. شدت بیماری من کمی کاهش یافته بود و همسرم روند بیماری را باخونسردی طی میکرد.
با کمی امیدواری روزها را میشمردیم تا ۱۴ روز کذایی بگذرد و ما با خوشخالی بگوییم: ما کرونا را شکست دادیم.
اما روز دهم، بیماری همسرم حاد شد. تب شدید، نفس تنگی تا مرز خفگی که ظاهرا دم صبح شروع شده بود و من در سر زدن های شبانه در حالت خواب و بیداری متوجه آن نشده بودم. با صدای سرفه از خواب پریدم و به طرف اتاق دویدم .
بعد از گرفتن درجه تب، او را که بهشدت دچار سرفههای وحشتناک شدهبود، کمک کردم از تخت پایین بیاید و به طرف روشویی بردم. در روشویی نفسش به شدت تنگ شد و ناخن هایش به کبودی گرایید او را با سرعت و به زحمت از حمام بیرون آوردم و با تلفن امداد را خبر کردم.
ـ درها را باز کنید، بیمار را به شکم یا پهلو بخوابانید از کنار بیمار تکان نخورید، رسیدیم.
لحظه سخت تصمیم فرا رسیده بود، بیمارستان؟
در اولین فرصت دخترم را خبر کردم جای پنهانکاری نبود و بعد یکی دو تا از دوستان.
دخترم شوکه شدهبود و مرتب داد میزد که چرا او را بی خبر گذاشتهبودم. تنها خواهرم در جریان بود. نگرانی بی اندازه او کافی بود تا من کس دیگری را نگران نکنم.
گوشی را گذاشتم و بی تابانه منتظر دکتر.
دکتر رسید. همسرم با دستگاه هوایی که از قبل در خانه داشت کمی ارام تر شده بود. دکتر در حال معاینه همسرم بود اما او مرتب تکرار میکرد که نمی خواهد به بیمارستان برود.
حتما انتخاب کرده بود که انتخاب نشود.
ـ ریهها در گیر شده من باید با رئیسم تماس بگیرم.
و من که مستاصل لحظهشماری میکنم، او با نگاهش به من می فهماند که نمیخواد به بیمارستان برود و من علیرعم نگرانی شدید تسلیم شدم.
دکتر پس از تماس و مشورت طولانی با مرکز ۱۵ (اورژانس ویژهی کرونا) لحظهای هردوی ما را نگاه کرده و گفت:
شما قاعدتا بیمارستانی هستید اما با توجه به اینکه این دستگاه را در خانه دارید و در بیمارستان هم در وهلهی اول با دستگاه هوا میدهند و در ضمن همین لحظه تخت خالی هم نداریم به دو شرط میتوانید فعلا در خانه بمانید.
یکی اینکه قبول کنید تحت نظر یک مرکز مخصوص باشید و دوم اینکه به هیچوجه حتی یک ثانیه تنها نبوده و داروهای تجویزی را مرتب بخورید و در صورت نفس تنگی شدید و کمبود اکسیژن بهسرعت ما را خبر کنید ما یک جا را در بیمارستان برای شما آماده میکنیم.
مسئولیت بزرگی بر دوش من افتادهبود نمیدانستم چه خواهد شد، بیماری خود را فراموش کردهبودم.
شب دکتری زنگ زد تا از حال همسرم با خبر شود و گفت که هر روز دو بار باید صبح و عصر پرسشنامهای راکه می فرستند، پر کنیم و بعد دکتر زنگ می زند اگر مشکلی دیدند به سرعت میایند. در این فاصله صبح تا عصر، اگر مشکلی پیش آمد ما راخبر کنید .
همسرم که نگرانی من را حس میکرد، می گفت من حتما از پس این بیماری بر میآیم و نمیگذارم او مرا از پا در آورد. من بارها در زندگیام تا پای مرگ رفتهام، نگران نباش به خودت هم فکر کن گویا فراموش کردهای که خودت هم بیماری. ما با کمک هم این دوره را میگذرانیم.
روزهای سختی بود. دارو تا روز سوم جواب نمی داد و تب و سرفه سر درد و درد قفسهی سینه هم چنان به شدت فشار می آورد .روز به روز توان و وزنش را از دست می داد و ضعیفتر میشد و اما او تصمیم گرفتهبود که با او بجنگد و من هم با او همراه شدهبودم .
دکترها مرتب زنگ میزدند و ما را کمک می کردند. چهار روز پس از مصرف دارو کمی بهبودی حاصل شد و امید را بیشتر کرد.
بیماری یک ماه طول کشید. با هفت کیلو کاهش وزن و ضعف شدید. اما خطر رفع شد.
و تا مدتها آن مرکز ما را همرامی میکرد و بعد ما را به دکتر خانوادگی سپرد.
دو ماه از آن تاریخ میگذرد. دو ماه سخت و پر از تردید و یک عالم سوال.
کرونا که ابتدا ترس ایجاد کرده بود (ترس از نامشخص بودن و نشناختن ویروس) به ترس انسانها از همدیگر و فاصلهی اجتماعی تبدیل شد.
اما این فاصلهی اجتماعی نه روشی برای پیشبرد درمان که هراس آفرین شدهبود .
اگر این فاصله رعایت نشود جریمه میشوی ،مریض میشوی ،دیگران را مریض میکنی، به بهداشت عمومی ضرر میزنی. اقتصاد را فلج می کنی و...و خلاصه انگشت اتهام به طرف توست.
گویا تو بودی که مرتب بودجهی بهداشت را کاهش دادی، دایما از پرسنل بیمارستان کاستی، اعتصابات و فریادهای پزشکان و پرستاران در اعتراض به شرایط کار را نادیده گرفتی و بیمارستانهای بسیاری را به بهانهی پر هزینهبودن تعطیل کردی.
گویا تو بودی که برای اینکه اقتصاد نئولیبرالی ضربهای نبیند تا مدتها بعد از انتشار ویرس، دست روی دست گذاشتی و گفتی: ای بابا این مثل یک سرما خوردگی سادهاست.
و اما حالا باید مقصری برای این نابسامانی پیدا میشد. ویروس و تو که حامل آنی !
و حالا تو باید انتخاب کنی. مرگ یا زندگی و همه مسئولیتها با توست. اگر بمیری، مقصر تویی. چون دستورات را رعایت نکردی، ماسک نزدی، فاصلهی اجتماعی را حفظ نکردی .
و خلاصه تا هل دادن هر کس به فردیت خود وهراس از دیگری و در این راستا انسانها را به نهایت خود راندن. ( صف های طولانی و قفسه های خالی فروشگاهها)
واما خوشبختانه همیشه مقاومت زیبای انسانی هست. و من به چشم خود دیدم که در شرایط سخت و استثنائی بنا به گفنهی توماس هابز (فیلسوف انگلیسی قرن ۱۷): هم انسان گرگ است برای انسان و هم انسان خداست برای انسان.
پزشکان و پرستاران و تمام پرستل درمانی که علیرغم تمام فشارها چگونه بهقول خودشان دیوارها را هل دادند تا به قیمت جان خود و بدون ترس به یاری مردم بشتابند. چگونه پزشکان و پرستاران جوان با کمبود امکانات خطر کرده و زندگی بیماران را به زندگی خود ترحیج میدادند و حتی نگران خورد و خوراک تو هم بودند.
ـ مادام کسی هست برای شما خرید کنه؟
و در جواب تشکر ما میکفتند وظیفهی ماست.
چگونه دکترها و پرستاران باز نشسته پس از یک عمر تلاش، باز به سر کار برگشتند تا با روزی ۱۶ ساعت کار کردن جان خود را فدای کم کاری مسیولین کنند.
چطور جوان هایی، علیرغم این که ویروس بیداد میکرد، به کمک آدم های تنها میرفنتد تا برایشان دارو و غذا بخرند.
و بسیاری از کمکهای باور نکردنی دیگر.
و این جاست که «انسان خدای انسان است» معنی پیدا می کند. از خود گذشتن برای دیگران.
و در مقابل افزایش خشونت علیه زنان و کودکان، خشونت و دزدی ،افزایش راسیسم و از همه مهمتر دزدی ماسک وسایل ضروری اولیه پزشکی با وجود کمبود، ما را به مفهوم «انسان گرک است برای انسان» نزدیک می کند. هر چند به مطلق گرایی معتقد نیستم.
و اما به راستی :
آیا ما زندانی بین محدودیت، مرگ و زندگی هستیم؟
و یا نهایتا انتخاب هم ممکن است.
هر چند جواب این سئوال ساده نیست و به تعمق زیاد نیاز دارد، اما تحربیات زندگی من و از جمله همین آخری نشان داده که انسان همیشه محکوم به پذیرفتن شرایط و محدودیتها نیست و حق اتنخاب دارد.
حتی اگر برای زندگی مرگ را بپذیری. چرا که در رابطهی دیاتکتیکی این دو است که زندگی معنا پیدا می کند.
۹مای ۲۰۲۰