logo





دوستان قدیم

پنجشنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۰۷ مه ۲۰۲۰

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
بعد از ظهر عاشورای اواسط تابستان از شهر بیرون زد. کوچه باغی نیمه خاکی رابه طرف باغ و عمارت کلاه فرنگی حاجی زیر پا گرفت. نیم ساعتی راه پیش پاش داشت. غمش نبود، تابه یادداشت دایم پیاده روی کرده بود. اخیرابامخاطبهای خیالیش باصدائی نسبتابلندحرف میزد. گاهی سرودست و لبی هم تکان می داد.
آن روز عاشورا اما خیالاتش سری بود، خودراکنترل کرد که بلند حرف نزند، سعی کردزیرلب پچپچه کند، دور اطرافش را پایید که کسی نباشه پچ پچه هاش راشنودکند، زیر لب با خود کلنجار رفت:
الان هیئت و دسته گردی حاجی تموم شده، دسته شو برده تو تکیه و حلیم می لمبونه. مدتا برنامه ریخته م ومنتظریه همچین روزی بودم که دق دل چن ساله موروسرش خراب کنم. یارو هم منقلیش قسم خورد و محل قایم کردن مشروبا، طلا وسکه هاشو تو زیرزمین عمارت کلافرنگی توباغ دقیق بهم گفت. اگه دستم بهشون برسه ازیه عمرتیپاخوری خلاص میشم. یواش یواش پیرمیشم، حقمه چن وقتیم مثل حاجی تو نعمت و پول غوطه بخورم. تا کی میباس تیپا خور و منقل کش حاجی باشم؟...»
پشت دیوارکلوخی باغ دوران قجری حاجی رسید. چندخشت پخته پای دیوارریخته را روهم گذاشت، رفت رو خشت ها، دستهاوسرش رابه لبه دیوارتكيه داد، سرک کشید، باغ وکنارحوض استخرمانندجلوی عمارت کلاه فرنگی راوارسی کرد، زير لب گفت:
"بخشكي شانس!"
حاجی روتخت چوبی کنارحوض روقالیچه نخ فرنگ اصفهان بساط پهن کرده بود. دودودم ومنقلش تمام شده وچندقدم دورترازتخت چوبی گذاشته بود. کباب بره، دوشیشه عرق پنجاه وپنج، استکانهای کمرباریک لبه طلائی، یک دیس بزرگ انگورخلیلی ومخلفاتی دیگرروسفره قلمکار چیده شده بود.
حاجی بازیرپیرهن سفیدرکابی وشورت، شکم برآمده ش رایکبریله داده بود. یک جفت زن نیمه لخت سفیدبرنزه، ازدوطرف بهش میرسیدند. یکی باعشوه استکان عرق راکنارلبش میگرفت. حاجی استکان عرق رامیگرفت ویک نفس توحلقش خالی میکرد. زن دیگرکاسه ماست وخیار راباقاشق کناردهن حاجی میگرفت. حاجی دهن گشادش رابازوزن دوسه قاشق ماست وخیارتو دهنش خالی میکرد.
حاجی قهقهه میزد، بال بال میکرد، سروصورت وپستانهاي زنها رابه نوبت نوازش ميكردوباسن هاشان رامی بوسید...
حاجی گرم حوریه بازی بودکه چشمش به یک جفت چشم رودیوارخیره ماند. ماتش بردوگفت:
«بازاین مگس معرکه یافتش شد! یک دم نشدکه بی سرخرزندگی کنیم!ازدست توکجافرارکنم!به خاطرنون ونمکی که باهات خورده م نبود، اشاره میکردم به تیرغیب گرفتارت کنن! تاکفرمودر نیاوردی،گورتوگم کن،بی پدرومادر! »
دستهاش خسته شد، خودرابالاکشید، رودیوارراحت نشست. روبه حاجی کرد، باخنده ای تمسخرآمیزگفت:
« دادنزن،قورمیشی، مثلاحاجی، ازقبلم قوربودی، دلت به لاس خشکه زدن و...بوسی خوش
بودوهست. مثلامردخدا، امروزعاشوراست، اینجوری به آل علی خدمت میکنی؟کاروانم میبری مکه، به کمرت بزنه،جاکش...»
« توآقاداييت ازجای دیگه میسوزه، مال ومنال وموقعیت من دقمرگت کرده، بیا، گوزاین حوریای بهشتی منونوش جون کن!»
« واسه من یکی پزنیا، تموم سالای جوونی دوست بودیم وباهم دله دزدی میکردیم»
« لیاقتشوداشتم وبه اینجاکه هستم رسیدم. توبی عرضه بودی وهمون تیپاخوری که بودی موندی،واسه چی دق دلتوروسرمن میریزی؟ »
« من حاضرم تاآخرعمردربه دروتیپاخورباشم، مثل توخبرچین وخودفروش،حاجی وبرج سازوجاکش نباشم-گرچه جاکش خیلی به توی خبرچین آدم فروش شرف داره. »
« مستی ازسرحاجی پرید، رفت پای دیواروالتماس کرد:
« فردابیادم حجره م، ماهمون رفقای قدیمیم، مال من وتونداره، هرچی بخوای بهت میدم،بالاغیرتا آبروریزی نکن دیگه. بایه جفت حوریه بهشتی دورهم جمع شدیم تایه اشک چشم عرق بندازیم بالا. تومتخصص الم شنگه ای، میتونی کاری کنی که واسه م حرف دربیاد!...»



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد