logo





ملاقاتی

سه شنبه ۲۶ فروردين ۱۳۹۹ - ۱۴ آپريل ۲۰۲۰

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan6.jpg
مغموم رو نیمکت گوشه سالن نشسته وسرتو گریبان گرفتاریها و فشارهای درونی و بیرونی خودم داشتم. مامور بلندگو به دست، هرازگاه با صدای بم و گوش خراشش اسامی سه چهار نفر را اعلام میکرد. صاحب هراسم اعلام شده از رو نیمکتی از گوشه سالن بلند می شد، با اشک اشتیاق تو چشمش حلقه زده، مختصر هدیه اش را برمی داشت و میرفت طرف در سالن و راهی راهرو دراز ملاقات می شد.
زنی حول وحوش پنجاه ساله با موهای بلند یکدست پنبه خالص، به فاصله نیم متری، کنارم نشسته بود. گیس هارو شانه ها، دور گردن و از رو گوشها دو طرف گونه ها، رو سینه اش افشان بود. ته لبخندی خوشایند داشت. حجب و حیای شهرستانیها، وجناتش را در خود گرفته بود. لباسی بلند با گل و بوته های زنده ی رنگارنگ به تن داشت. یک کیسه متقالی ساده کنارش رونیمکت گذاشته بود، هرازگاه دست نوازشی روکیسه می کشیدونگاه دلنوازانه ای روشن می انداخت. حرکات، وجنات، شخصیت، گیسها و ته لبخندش خیلی جاذبه داشت. کم حوصله و تنگ خلق بودم، حال وهوای تحمل کسی را نداشتم، اما نتوانستم بی تفاوت از کنار زن تماشائی بگذرم.
کمی طرف کیسه اش خزیدم، به سبک خودش، دست نوازشی رو کیسه کشیدم. سرش را بالا گرفت، زیر چشمی نگاهم کرد، ته لبخندش بدل به خنده شد. توصورتم خندید، دستش رارو دستم که روکیسه بود، گذاشت، انگشت ها و پشت دستم را نوازش کرد. تاجاداشت، خودرابه کیسه چسباند، اول گونه هام را نوازش وبعدمن را بوسید. از نفس گرمش گر گرفتم. نگاهی لبریز از مهر مادرانه بهم انداخت، گفت:
« اینارو واسه پسرم اوردم، تو خیلی شبیه دخترم هستی، از اول که دیدمت، مهرت تو دلم افتاد. »
دست و انگشتان و گیسهای افشانش راینواز کردم و صورتش را بوسیدم، خیلی دلم میخواست گریه کنم، انگار اشکام خشک شده بود و گریه نکردم. پرسیدم:
« اهل کجا هستی؟ »
« بابلی هستم. »
« اومدی ملاقات شوهرت؟ »
« اومده م ملاقات پسردکترم. تازه دکتر شده. دانشجوی پزشکی دانشکده پرشکی تبریزه، همین روزا قرار بود تحصیل شو تموم کنه و دکتراشو بگیره.»
« به چه جرمی دستگیر شده و افتاده تو زندون؟ »
« نمیدونم، دفه پیش که اومدم ملاقاتش، زیر گوشم آهسته گفت در رابطه بایه گروهائی گرفتنش. گفتم ننه جون توبه کن، بگو غلط کردم. هرچی گریه زاری کردم، دست از کله شقیش ورنداشت و قبول نکرد. مونده م متحیر، داره وقت ملاقات تموم میشه، نمیدونم چرا صدام نکردن...»
هنوز حرفش تمام نشده بود، ماموری داخل سالن شد. یک بسته لباس وسائل کنار کیسه متقالی گذاشت و گفت:
« دیگه لازم نیست بیائی ملاقات مادر...»
مامور با سرگشتگی، وجنات زن را وارسی کرد، اخمهاش تو هم رفت، جرات نکرد واقعیت را به زن بگوید، سرش را کنار گوشم آورد و پچپچه کرد:
« پسرش امروز صبح اعدام شد، یه جوری بهش بگو...»
مامور بلافاصله وبی حرف از در سالن بیرون زد. رونیمکت نشسته خشکم زد. غم های خود را فراموش کردم. حالتم را حفظ و سعی کردم خودم را نبازم. کیسه متقال و بسته لباس و وسایل پسرش را برداشتم و طرف دیگر گذاشتم، خود را بهش چسباندم، سر، صورت، شانه، گردن و گیس های افشانش را نوازش کردم، حالا دیگه اشکم سیل آسا سرازیر و از اختیارم خارج شد. صورت واشکهام راروگونه هاوپیشانیش مالیدم. سکسکه کردم و نالیدم :
« منو ببخش، پسرت صبح امروز اعدام شده!...»
ماتش برد، پشت و سرش را رو عقب نیمکت تکیه داد و مجسمه شد. مدتی درازبه همان حال ماند. ترسیدم، فکر کردم درجا سکته کرده. دوباره سر و صورت و گیسهاش را نوازش کردم، سرش را رو سینه م چسباندم. خبری نشد. سرش را رو پشت نیمکت تکیه دادم، نفهمیدم چه مدت گذشت، اشک رو گونه هاش راه برداشت، سرآخر آهسته سکسکه کرد. جدای از من و ما و دیگران، با پسرش زمزمه و راز و نیاز میکرد:
« خودت بهتر میدونی، یه عمر رختشوری و خونه نظافت کردم، زمین و دستشویی ومستراح شستم ، چیقدر مرارت کشیدم تا از تو، پسرکم یه دکتر ساختم... هیچوقت یادم نمیره، بچه و ت و دست و بالم ول بودی، لباسارو می شستم وروبندمی انداختم، بادلباسای روبندروبه رقص درمیاورد، تورونگاه که می کردم، لباسارونمی دیدم، به جاش گندم زار رومی دیدم که بانازوعشوه توبادمیرقصیدن!..»




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد