logo





میچ آلبوم

سه شنبه ها با موری (۲)

ترجمه علی اصغرراشدان

شنبه ۲۳ فروردين ۱۳۹۹ - ۱۱ آپريل ۲۰۲۰

new/aliasghar-rashedan6.jpg
Mitch Albom
Tuesdays with Morrie

برنامه آموزشی

موری حکم مرگش درتابستان 1994وگذشته راکه نگاه کرد، متوجه شدمقوله ی بد، خیلی قبل ازآن درحال آمدن بوده. روزترک کردن مجلس رقص، متوجه قضیه شد.
پروفسور پیرمن، همیشه رقصنده بود. موزیک براش مهم نبود: راک اندرول، بیگ باند، یابلوز، عاشق همه شان بود. چشمهاش را می بست و با خنده ای سر خوشانه و حس ریتم خود، حرکت خود را شروع می کرد. همیشه قشنگ نبود، درباره شریک رقص هم ترس نداشت، با خودش میرقصید. عادت داشت هر چهارشنبه شب به کلیسائی درمیدان هاروارد، دنبال مقوله ئی برودکه رقص آزادنامیده می شد. لامپ های چشمک زن وبلندگوهای گوشخراش داشتند، موری بین جماعت اغلب دانشجو، می گشت. تی شرت سفیدوشلوارک سیاه می پوشیدوشالگردن دورگردنش می بست. هرموزیکی، ازلیندی تا هندریکس، نواخته می شد، موری باهاش میرقصید. پیچ وتاب میخوردومی چرخید، دستهاش مثل یک رهبرارکستر، ازهردوطرف موج برمیداشت . آنقدرادامه میدادکه قطرات عرق تاپائین ستون فقراتش راه برمیداشت. هیچکس نمیدانست موری یک دکتر برجسته ی جامعه شناسی است، باسالهاتجربه باعنوان پروفسورکالج ودارای چندکتاب شناخته شده. فکرمی کردندپیرمردی دیوانه است.
یک باریک نوارموزیک تانگوآوردووادارشان کردبگذارندصداش توبلندگوهاپخش شود. سالن رقص رارهبری کردوشبیه بعضی عشاق آمریکای لاتین، عقب وجلوپرید. رقصش راتمام که کرد، همه براش دست زدند. موری میتوانست برای همیشه درآن لحظه ایستاده بماند، امارقصش متوقف شد.
درشصت سالگی اسمش اوج گرفت، امانفس کشیدنش دچاراشکال شد. یک روز درامتدادرودخانه چارلزقدم میزد، بادی سردبه سینه ش خوردونرسیدن هواتکانش داد. باسرعت خودرابه بیمارستان رساند، بهش آدرنالین تزریق شد...
چندسال بعد، راه رفتنش شروع کردبه دچاراشکال شدن. درجشن تولدیکی ازدوستهاش، به شکلی توضیح ناپذیرتلوتلوخورد. یک شب دیگر، ازپله های تاترپائین افتاد، گروه کوچکی وحشتزده شدند. یک نفرفریادزد:
« بگذاریدهوابهش برسه. »
موری دراین برهه هفتادساله بود، رواین حساب افرادپچپچه کردند:
« سنش بالاست. »
کمکش کردندتاروپاهاش بایستد. موری که همیشه بیشتربادرونش دررابطه بودوبعدباما، فهمیدایرادازجائی دیگراست. قضیه بیشترازبالابودن سن بود. ازآن ببعد، تمام مدت ضعیف بود. توخوابیدنش گرفتاری داشت. خواب دیدداردمیمیرد.
رفتن سراع دکترهاراشروع کرد. به دیدارخیلی ازدکترهارفت. خون وادرارش راآزمایش کردند. یک نوسان نما توانتهای معقدش گذاشتندوداخل روده هاش رانگاه کردند. سرآخرچیزی دستگیرشان نشد، یک دکتردستورنمونه برداری وآزمایش بافت عضلانی داد. یک تکه کوچک ازعضله موری برداشت. گزارش آزمایشگاه مبتنی برمسئله ی تارهای عصبی بود. موری زیریک سری آزمایش های دیگرکشیده شد. دریکی ازآزمایش ها، روی یک صندلی مخصوص نشست وتحت پوشش جریان برق قرارداده شد – ازنوع صندلی های الکتریکی – واکنش عصبیش موردمطالعه قرار گرفت. دکترها نتایجش رانگاه کردندوگفتند:
« نیازداریم این مقوله رابیشترموردبررسی قراردهیم. »
موری پرسید « چرا؟ قضیه چیه؟ »
« مطمئن نیستیم، زمان شماکنداست. »
زمانش کندبود؟ معنیش چه بود؟
سرآخریک روزداغ مرطوب آگوست 1994، موری وخانمش شارلوت، رفتندتودفترعصب شناس، دکترگفت قبل ازبیان اخبار، بنشینند. موری « اسکلروزجانبی آمیوتروفیل » (ای. ال.اس )داشت. یک بیماری بیرحم نابخشیدنی سیستم عصبی. راه درمانش هم ناشناخته بود.
موری پرسید « چطوراین بیماری راگرفته م؟ »
« هیچ کس نمیداند. »
« این پایان کاراست؟ »
« بله. »
« رواین حساب، من دارم میمیرم؟ »
دکترگفت « بله شماداری میمیری، خیلی متاسفم. »
دکترنزدیک دوساعت باموری وشارلوت نشست وصبورانه جواب پرسش هاشان راداد.
موقع ترک دفتر، دکترجزوه کوچکی، مثل دفترچه حساب بانکی، حاوی مقداری اطلاعات درباره « ای.ال.اس » به آنهاداد.
بیرون خورشیدمی درخشیدومردم میرفتنددنبال کاروکاسبی شان. یک زن دویدکه پول توپارکومتربیندازد، دیگری ساک خریدهاش راحمل می کرد. شارلوت یک میلیون فکرتوذهنش داشت. چه مدت زمان بازمانده داریم؟ چطورتنظیمش کنیم؟ چگونه قبض هارامی پردازیم؟
دراین فاصله پروفسورپیرمن، بامقولات عادی روزمره ی دوراطرافش شوکه بود. چرادنیامتوقف نمی شود؟ یعنی آنهانمیدانندداردبرای من چه اتفاقی می افتد؟
کاردنیامتوقف نشد، اصلاهیچ توجهی به قضیه نداشت، موری باضعف درماشین را کشید، حس کردانگارتوگودالی پرت می شود. بازفکرکرد:
« حالاچه میشود؟ »
هرچه پروفسورپیرمن پاسخ راجستجوکرد، بیماری روزبه روزوهفته به هفته، بیشتربهش مسلط شد. یک روزصبح اتوموبیل راازگاراژبیرون که برد، به سختی توانست پدال ترمزرافشاردهد، واین آخرین رانندگیش بود. سکندری خوردنش ادامه یافت، رواین حساب، عصادست گرفت. واین پایان مستقل راه رفتنش بود.
برای شناکردن معمولیش، به « یمکا » رفت ومتوجه شددیگرنمیتواندلباسش رادرآورد، رواین حساب، اولین خدمتکاررابرای کارهای خانه ش استخدام کرد – یک دانشجوی الهیات به نام تونی – که دررفتن وبیرون آمدن ازاستخروپوشیدن ودر آوردن لباس شنا، کمکش کند. تواطاق رختکن، شناگران دیگروانمودمیکردندبهش خیره نمی شوند، امادرهرحال، خیره نگاهش میکردند، واین پایان زندگی خصوصیش بود.
پائیزسال 1994، موری به دانشگاه هیلی براندیزآمدکه آخرین ترم کالجش راتدریس کند. والبته توانست ازپس قضیه برآید. دانشگاه جریان رادرک می کرد. چرادربرابرآن همه آدم رنج ببری؟ درخانه بمان. امورعقب افتاده راسروسامان بده. نظریه تعطیلی کار، برموری مسلط نشد. فاصله خانه تاکلاسی که بیش ازسی سال تدریس کرده بودرالنگید. به دلیل عصا، مدتی راصرف جستجوی صندلی کرد. سرآخرنشست، وکلاس هاش رابه خانه منتقل کردوبه چهره های جوانی چشم دوخت که باسکوت، به گذشته خیره می شدند.
« دوستانم، تصورمی کنم همه ی شمابرای کلاس روانشناسی اینجائید. من این دوره رابیست سال تدریس کرده ام واولین باراست که میتوانم بگویم دراین رشته یک خطرکردن وجوددارد، من یک بیماری کشنده دارم، ممکن است زنده نمانم که دوره نیمساله راتمام کنم. اگرحس می کنیداین مقوله مسئله سازاست، من درک میکنم، میتوانیداین دوره راحذف کنید. »
پروفسورخندید. واین مرحله ی پایانی رازش بود.

ای.ال.اس، شبیه یک شمع است: تارهای عصبیت راذوب میکندواندامت رامثل یک کپه موم جامیگذارد. این بیماری اغلب ازساق پاهاشروع می شودوراهش راروبه بالاادامه میدهد. کنترل عضلات رانت راازدست میدهی، طوری که نمیتوانی به ایستادنت کمک کنی. کنترل عضلات تنه ت راازدست میدهی، طوری که نمیتوانی مستقیم بنشینی. ودرپایان، اگرهنوززنده باشی، ازیک لوله لاستیکی تعبیه شده تو سوراخی درگلویت، نفس می کشی. درحالی که ذهنت کاملازنده وبیداروداخل یک پوسته ی فلج زندانی واحتمالاقادربه چشمک زدن یاقدقدکردن بازبان هستی، چیزی شبیه داستان فیلم های علمی تخیلی که آدم توگوشت خودش منجمد میشود. این روند، ازروزی که گرفتاربیماری میشوی، بیش ازپنج سال طول نمی کشد. دکترهاحدس زدندپروفسورموری دوسال زندگی بازمانده دارد. موری فهمیدزندگیش ازآنهم کوتاهتراست.
پروفسورپیرمن تصمیمی ژرف گرفت، ازروزی که ازمطب دکترهابیرون آمد، یک شمشیرساخت که بالای سرش آویخته بود. ازخودش پرسید:
« من پژمرده وناپدیدمیشوم، یابهترین استفاده راازمدت زمان بازمانده ام میکنم؟ »
پروفسورنمی پژمرد. ازمردن شرمنده نمی شد. درعوض، ازطرح نهائی ونقطه ی مرکزی روزهای خود، یک مرگ می ساخت. درحالی که هرکسی به طرف مرگ میرفت، موری میتوانست ازارزش بالائی برخوردارباشد، درست است؟ اومیتوانست موردتحقیق قرارگیرد. یک کتاب درسی انسانی:
« درمرگ آهسته وصبورانه ام، مطالعه م کنید. هرچه درمن اتفاق میافتد، بررسی کنید. بامن بیاموزید. »
موری آخرین پل بین زندگی ومرگ رامی پیمودوسفرش راروایت می کرد.

ترم پائیزی به تندی گذشت. قرض هااضافه شدند. فیزیوتراپی امری عادی شد. پرستارهابه خانه می آمدندکه باعضلات ساقهای درحال پژمرده شدن موری کارکنندتاعضلات رافعال نگهدارند. مثل این که آب ازچاه پمپاژکنند، آنهاراعقب وجلوخم میکردند. هفته ای یک مرتبه ماساژدهنده های مخصوص می آمدندتاسعی کنندسفتی سنگینی راکه حس میکرد، تسکین دهندومقاوم کنند. بامعلم های مدیتیشن دیدارکرد، چشمهارابست، افکارش راآنقدرجمع کردکه دنیاش تاحدیک نفس کشیدن کوچک شد: نفس فروبردن وبیرون دادن، فروبردن وبیرون دادن...
یک بارباکمک عصا، رفت روجدول وتوخیابان سقوط کرد. وعصاتبدیل به واکرشد. همانطورکه اندامش ضعیف شد، رفت وبرگشت توالت رنج آورشد. رواین حساب، شروع کردبه شاشیدن تویک لیوان بزرگ. درطول مدت شاشیدن، بهش کمک می شد، یعنی درمدتی که لیوان راپرمیکرد، یک نفربایدبراش نگاه میداشت.
بیشترماازدیدن تمام این قضایاناراحت می شدیم، مخصوصاازسن موری. اماموری مثل همه ی مانبود. وقتی همکارهای نزدیک ازش دیدارمی کردند، موری به آنهامی گفت:
« گوش کن، من بایدادرارکنم، میشه کمکم کنی؟ بااین قضیه مسئله ای نداری؟ » اغلب بارضایت خاطراین کاررامی کردند. درواقع، یک جریان رشدکننده ازدیدارکننده هاراسرگرم می کرد. باگروههائی درباره مرگ گفتگوداشت، مرگ واقعابه چه معنی بود، چطوردانشمندهاهمیشه ازمرگ ترسیده بودند، بدون درک لزوم مرگ. به دوستهاش می گفت اگرواقعامیخواهندبهش کمک کنند، ازاوطرفداری نکنند، بلکه بادیدار، تلفن کردن ودرمیان گذاشتن مسائل شان بااو، معالجه ش کنند – به همان شیوه که همیشه مسائل شان راباهاش درمیان گذاشته بودند – چراکه موری همیشه شنونده ی فوق العاده ای بود.
علیرغم تمام اتفاقاتی که براش پیش آمده بود، صداش نیرومندودعوت کننده وذهنش بایک میلیون فکردرارتعاش بود. مصمم بودثابت کندکلمه « مرگ » مترادف عاطل باطل ماندن نیست.
سال جدیدآمدورفت. گرچه این راهیچ وقت به هیچ کس نگفت، امافهمیداین آخرین سال زندگیش است. حالاازویلچراستفاده وبازمان مبارزه می کردتا تمام چیزهائی راکه میخواهدبه همه ی آنهاکه دوست شان دارد، بگوید. وقتی یک همکارکالج براندیزناگهان دراثرحمله قلبی مرد، موری به مراسم سوگواریش رفت وتحت فشاراعصاب به خانه برگشت، گفت:
« چه ضایعه ئی، تمام افرادآنجاتمام آن چیزهای فوق العاده رامی گفتند، اماهرگز «آرزوی» یکی ازآنهارانمی شنید. »
موری نظریه بهتری داشت. چندبارتلفن ویک تاریخ راانتخاب کرد. عصریک یکشنبه سرد، گروه کوچکی ازدوست هاوفامیلش رابرای برگزاری یک مراسم سوگواری زنده، گردآورد. هرکدام ازآنهاحرف زدوتریبون رابه پروفسورپیرمن داد. بعضی هاگریستند. بعضی هاخندیدند. یک خانم یک شعرخواند:
« پسرعموی عزیزودوست داشتنی من...
قلب پیری ناپذیرتو
همانطورکه درلایه به لایه ی دل زمان حرکت می کنی،
سکانس شکننده... »
موری باآنهاگریه کردوخندید. تمام مقولات قلبی که هرگزبه آنهاکه دوست شان داریم نگفتیم، موری آن روزگفت. مراسم سوگواریش درزندگی، یک موفقیت بیدارکننده بود. تنهاموری هنوزنمرده بود.
درحقیقت، بیشتربخش زندگی غیرمعمولش درباره رهاشدن بود...


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد