تنهاتر از همیشه
از همیشه ها
تنهاتر،
با آمدنت
ربودی تن ها را
و
من
در اشک ریزانِ این همه
تن هایِ خاموش
مانده ام
با انگشتِ حسرت
بر روزگار خویش وُ
در جهانِ وحشت،
دوستت دارم
ای طنازِ زشت؛
آن چنان
شاد می رقصی وُ
می بالی بر خود
که
گوئی جهانِ هستی
از آنِ توست؛
بهارِ سبزم
سیاه پوش
از آمدنت
و
بوسه و رقص ها
خاموش
در هم آغوشیِ دیدارها،
با این همه
تو را من
هم چنان دوست دارم
چرا که،
چاقویِ مرگت را
به یکسان کشیدی
بر هستی ما
و
کوچه ها و خیابانهایِ
پُر زور وُ زر را
و
یا حتی
زیباترین و قوی ترین
گذر نامه ها را
به یکسان
پوچ و بی رنگ کردی
برای ما،
دوستت دارم
ای بی رنگ و بی نشان،
تو
برای سرزمین قد کوتاهان
و
چشم بادامی ها
چه نا مردانه
خنده و رقص را
دزدیدی از جهانِ ما،
خیالی نیست،
آنگونه
که می گویند:
این نیز بگذرد
و
می رسد
فردایی که خواهند
نوشت
بر سر در ورودِ شهرها؛
که دیدیم
دستانِ مرگ آفرینت را،
و
به کودکان
می گوئیم
دور باشید
از طاعون و دین وُ
هر آنچه که زشتی هاست.
07/04/2020
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد