logo





آفتاب‌‌نشین‌های او

پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۸ - ۱۹ مارس ۲۰۲۰

گیل آوایی



آفتاب‌‌نشین‌های او

گیل آوایی
سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۸ - ۱۸ فوريه ۲۰۲۰

- از آفتابنشینِ دریا خیلی خوشم می آید. هیچ چشم اندازی به این اندازه مرا بخود نمی کشد.
همیشه این را می گفت. یک بار هم نشده بود که به دیدارش بروم و این را نگوید. اُوما را می گویم. زیبای سالخورده و مهربانی که کنار پنجرۀ خانه اش، دل به آفتابنشینِ دریا می داد. و من همین هنگام به دیدارش می رفتم.
او خانه اش کنار دریا بود. من در چند محله دورتر از محلی که خانه اش بود، خانه داشتم. هر بار برای دیدنش راه می افتادم و سلانه سلانه می رفتم تا گپی با او بزنم ودیداری هم. میان ردیفِ خانه های تا انتهای نگاهم، هنوز به خانه اش نرسیده، از دور در انبوهِ پنجره ها دنبالِ پنجرۀ خانۀ او می گشتم. پنجرۀ خانه هایی که در یک سوی خیابانِ به درازای ساحل کشیده شده بودند و در سوی دیگرِ خانه ها، گسترۀ بی مرز و بینهایتِ دریا بود و خورشیدی که آرام آرام به آغوش کرانۀ دور می رفت.
و چنین بود که روشنای خیرۀ کنندۀ آفتاب به شیشۀ بزرگ پنچره ها می افتاد و از آنها چنان آینه ای می ساخت که نمی شد پشتِ آنها یعنی داخل خانه ها را بخوبی دید. اگر به پنجره ای خیره می شدی خورشید را می دیدی و خودت را که شبحی مانند در روشنای خیره کنندۀ خورشید، سایه می زد.
هنگام که نزدیکتر می شدم، می رسیدم به آنجایی که جلوی خانه اش هنوز در سایه قرار داشت و می شد آن سوی دیگرِ پنجره را دید. و همین هنگام بود که او را می دیدم. شمایی از یک نابلوی نقاشی می ماند. همچون طرحی از تابلوی نقاشی که زنی در پشت پنجره به تماشای آفتابنشین دل داده بود. درست مانند نقاشیهای سالوادور دالی[1] با آن تابلوهای نقاشی از زنی که پشت پنجره به تماشای آفتابنشین ایستاده است و در آن، هم تنهایی را می شد حس کرد و هم انتظاری که شاید بیهوده بوده باشد. طرحی از انسان تنها در تماشای تنهاییش شاید.
او را می دیدم پشت پنجره ای که انگار به روی همۀ دریا باز شده بود. باز هم نشده بلکه همۀ دریا و آسمانِ تا بینهایت نگاه را به تماشا می گذاشت. یک بار هم نشده بود بیایم و او کنار پنجره ننشسته بوده باشد. حس خوبی به من دست می داد وقتی که او را از دور پشت پنجره می دیدم. حس خوبی که انگار کسی منتظرم بوده باشد و آمده باشم و او را از انتظار در آورده باشم. همیشه هم همین وقت می آمد. وقتِ آفتابنشین خورشید و یک دریا تماشای دریایی که هنگامه ای بود از دلشدن دریا و آفتاب، دلدادگیِ سحرآمیزِ مست کننده ای که دل می برد. دلبرانۀ دریا و آفتاب که گاه می شد سرتاسرِ خیابانِ همخطِ ساحل، پر می شد از آدمهایی که به تماشای آفتابنشین ردیف شده بودند. ردیف شدنِ آدمهایی که میانشان از پیر و جوان می دیدی دست روی شانۀ هم یا حتی در آغوش هم، به تماشای آفتابنشین ایستاده بودند.
و او هم درست همین هنگام پشت پنجره خانه اش می نشست. همیشه هم اینکه از آفتابنشین خوشش می آمد، را می گفت، هنگامی که به او می رسیدم. در باز شده و نشده، این را می گفت و با نگاهی مشتاق به من اشاره می کرد بروم کنارش بنشینم.
خانه اش آرام و دلنشین بود. آرامش خاصی داشت. به دیوارهایش عکسهایی از کسانش بود و تابلوهایی چنان قدیمی وقتی به تماشایشان می نشستم سالها دور می رفتم. سالهای دوری که نشان از هیچ یک از نمادهای امروزین دنیای کنونی نداشت.
با همۀ سن و سالش، شاد بود. شادی ای که در آن آرامش موج می زد. چهره ای که از آب و آتش گذشته می نمود. چهره ای که کودکانه هایش در سالهای بی خبر از جنگ گذشته بود. جوانی را به تب و تابهای پیش از آتش جنگ سپرده بود. جوانی ای که تا به خودش بیاید، در جنگ جهانی دوم ربوده شده بود. شادابی جوانی ای که در هراس ماندن نماندن به دۀ پرتیِ دور از جنگ و بمبارانهای روتردام[2] کوچانده شده بود.
چهره اش چنان بود که از اندوه خسته شده باشد. اندوهی را که دیگر از خود رانده بود. یعنی اینطور دیده می شد. اما وقتی نا آشنا می بودی و نمی دانستی چه بر او گذشته بود، ماجرا فرق می کرد. کمینه این که می گفتی شادِ از همه چیز بی خبر است. ولی اینطور نبود. از همه جا و همه چیز خبر داشت. رویدادها را دنبال می کرد. هیچ وقت نشده بود که کتابی نداشته باشد. فراوان کتاب می خواند. مجله ها و روزنامه ها را بر می گزید و هیچ کدام را بدون اینکه بخواند کنار نمی گذاشت. لبخندش آرامش دریای بی طوفان را داشت. دریایی که مست وُ لَخت با موجهای کرشمه وار می خرامید و در آغوش ساحل می گسترد.
او هر روز کارش این بود که بیاید کنار پنجرۀ بزرگ وُ دلنواز وُ گستردۀ بی دریغ، بنشیند و به تماشای غروب خورشید، افکارِ شاید پریشانش را شانه کند. طوری بود که اصلاً هم نمی شد فهمید افکاری آشفته دارد یا حتی حسرتهایی که دیگر زمانِ چند و چونشان گذشته بود. هیچ خشمی در او نمی شد دید. همیشه آرام و بی طوفان بود. چنان که موج موجِ آرام و رامی به ساحل در سکوتش بزند. کشتی ای مانند که پهلو گرفته باشد و لنگر انداخته باشد. از طوفانها گذشته ای که به اسکله ای پرت و خلوت و بی آشوبِ انبوه، آمده باشد و پهلو گرفته باشد.
زنی سالمند با چشمهای کوچک وُ مهربان اما دقیق، چهره ای با چینهای نشسته بر پوستِ سالها وُ
ماهایش، پیکری نحیف و شکننده با قدی کوتاهتر از من اما بیش از من از آب و آتش گذشته داشت. تنها می زیست. کسی هم هر هفته برای انجام کارهای خانه و تمیز کردن آن پیشش می آمد. یکی هم بود که به باغچۀ کوچکِ حیاط خلوتِ خانه اش، می رسید. کسی که مردی میانسال و همسایه اش بود و سالهای سال بود که این کار را برای او انجام می داد. مردی که شاید حس همدردانه یا همسویانه با او داشت اگر چه جوانتر از او بود.
زیبای سالخورده ام روزهای آفتابی می آمد، پشت پنجره می نشست و تا ساعتی گذشته از آفتابنشین به چشم اندازِ گرگ وُ میشِ دریا وُ آسمانِ دریایی، دل می داد. اگر از دور می دیدی چنان می نمود که تابلوی نقاشی ای از زنی سالمند میان قاب پنجره ای رو به دریا نشسته باشد.
در تمام دیدارهای ما، یک بار هم نشده بود که بگوید " از آفتابنشینِ دریا خیلی خوشم می آید." و من نگویم که از آفتابخیزِ بامدادی بیشتر خوشم می آید. هنگام که می گفتم آفتابخیزِ بامدادی جوریست که انگار آدم با روشنای خورشید تعمید می شود، او می خندید. به این حرفم می خندید. هر بار با هر خنده اش هم می گفت که با خورشید اگر تعمید می کردند هیچ مسیحی ای باقی نمی ماند. بعد هم خنده اش طوری بود که حس می کردم همان لحظه است که تمامش مانند یک ساختمان فرسوده که به تکانی فرو ریزد، روی صندلیش از هم بپاشد.
دوستش داشتم. همصحبتِ صمیمی ای بود. یک جور همدردیِ دلنشینی داشت. برجسته ترین خوبیش شاید این بود که هیچ وقت داورانه به حرفهایم گوش نمی داد. گوش دادنش اصلاً برای پاسخ دادن نبود. همدردی می کرد بی آن که بخواهد یا بخواهی. عادتش اینطور بود. شاید عادت نه بلکه یک جور که در نهادش بوده باشد. شخصیتش اینطور بود. می گفتی و می گفت. وقتی گفتگو به آخر می رسید، حس خوبی داشتی. حس خوبی داشتی از گفتن با او. سکوت که می شد، هنگامی که می دید حرفی برای گفتن نداشتی، ترا به شنیدن موسیقی فرا می خواند.
او فراوان به موسیقی گوش می داد. یعنی پُر بیراه نیست اگر بگویم که با موسیقی می زیست. او همواره رادیوی کوچکی را که بر رفِ دیواری که پشت صندلیش به آن بود، روشن می کرد. همیشه هم تنها ایستگاهی که رادیو روی آن تنظیم شده بود، ایستگاه موسیقی کلاسیک بود. ایستگاهِ رادیویی ای که سرِ هر ساعت، اخبار کوتاهی پخش می کرد و خبرهای مهم را باز می گفت.
او موسیقی را خوب می شناخت. بیشترِ آهنگسازان کلاسیک را می شناخت. با هر اثری که از رادیو پخش می شد، برایم می گفت. از گفتنهای موسیقیاییش لذت می بردم. با همۀ هوش و حواسم به آن، گوش می دادم اما وقتی از حالِ مستانه و حسِ شورانگیز آن می گفتم، طوری گوش می کرد که با آن حالتِ گفتنهایش در بارۀ موسیقی فرق می کرد. یعنی اینطور حس می کردم. حس می کردم مستی را به تعریف من، نمی شناخت یا می شناخت اما انگیزه یا حسی خواستنی در او نمی انگیخت. با این حال هنگامی که همین حسِ مستانه را با موسیقی همراه می کردم، حالت نگاهش فرق می کرد. خوش به حالانه به حرفهایم گوش می داد. وقتی می گفتم مست باشی و دل داده به سکوتِ خودت، بنشینی و آرام و زیر و شمرده نُتهای حس مستانه ات را بنوازی، شورِ درونت را با آن حس مستانه به صدا در می آوری، نه حرف و گفتن و وا گفتن، بلکه تک تک نُتهایی که آرام آرام بر دانه دانه کلیدهای پیانو می نشانی با آن می روی انگار که در زمان و مکان و حتی کسانِ با خودت نیستی. خودت هستی و حسِ دلنشین مستانه ات که خلوت می کنی در انبوه هیاهوهایی که اصلاً نمی شنوی. نیستی وُ هستی. هستی وُ نیستی.
این را با شور و شوقی که می گفتم، خوشش می آمد. گوش می کرد. انگار که به موسیقی گوش می داد. و من خوش به حالم می شد. یکی از صحبتهای موسیقیاییش که مانند آرزوی برآورد نشده باقی ماند، گفتنش به هنگام سمفونیِ آلپ از اشتراوس بود. این را که می شنید گاه سکوت می کرد گاه سر بلند می کرد و به من زل می زد گاه روی صندلی جا بجا می شد طوری که بخواهد راه برود بایستد یک جور که بی قرار بود. در موردش می گفت. از چشم انداز کوههای آلپ، از کلبه ها و گله های گاوهایش از کوهنشینهای آلپ، از شبهای آلپ از آفتابنشینهای بی مانندش، از برآمدنِ خورشید در بامدادانِ شورانگیزش. با هر گفتنش، شوقی شورانگیز در نگاهش موج می زد. و من هنگام که دلتنگانه از دیلمان می گفتم، وا می رفت. نگاه پرسشانه ای به من می انداخت انگار با خود شگفتیِ باورنکردنی ای می چید اینکه چطور ممکن بود زیباییهای بی مانند آلپ نتواند جای دیلمان را در دلم بگیرد. و همین دلتنگیهایم سبب می شد او را به چاره اندیشی وا دارد اینکه بخواهد کاری کند دلتنگیهایم را از من دور کند. این را بخوبی حس می کردم. کاریش هم نمی توانستم بکنم. با شوقی چنان که کوه جابجا کند، می گفت اگر یک روز هم از عمرش باقی مانده باشد باید با من به کوههای آلپ برود. این را می گفت و به من خیره می شد. او از کوههای آلپ که می گفت، به دلتنگیهای من فکر می کرد. برایش معمایی شده بود از این که دیلمان چه جایی باید بوده باشد که مرا چنین دلشده اش کرده بود و از پی این همه سال هنوز هم هیچ جای دنیا حتی زیباییهای آلپ هم نتوانسته بود جایش را بگیرد. می گفت شاید آلپ را ببینیم از دلتنگیهای دیلمانیم کاسته شود. آخرش هم نشد. نشد که سفرِ دلخواهش را داشته باشیم و به کوههای آلپ سفر کنیم.
خوب حرف حرف می آورد و فکر هم فکر. دستِ خودِ آدم نیست. چطور شد یادش کرده ام. فکر می کنم آمدنم به گورستانِ شهر بود. گورستانی که تکه ای سبز و ساکت و تمیز، گورهای رفتگانِ شهرم را در خود جا داده است. نمی دانم چطور شد به این گورستان آمدم اما چیزی انگار مرا کشانده باشد سلانه سلانه راه افتادم و سر از گورستان در آوردم. اصلاً گورش را نمی دانستم کجاست. مراسم خاکسپاریش نبودم. برای همین هم میان گورها راه افتادم به هر سنگی چشم می دوختم اسمی می خواندم و می رفتم هیچکدام هم اسم آشنایی نبود. از این راسته تا آن گوشه دیوار و از آن گوشه دیوار تا راسته ای دیگر از گورها، یکی یکی آرام ارام به هر گام نگاه کردم و رفتم و رسیدم به یکی که داشت دسته گلی پای سنگ گور می گذاشت. ایستادم نگاهش کردم. متوجهم شد. سر برگرداند. تا بخواهد چیزی بگوید گفتم دنبال یک گور می گردم نمی دانم کجاست. راهنماییم کرد. رفتم. اسم گور و نشانی را گرفتم. یک راست رفتم و رسیدم به گوری که این همه دنبالش می گشتم. به احترامش ایستادم. انگار که نگاهم می کرد. با همان چشمان ریز و چهره آرام و لبخندی که موج موج دریای آرام را می ماند و بر ساحلِ چهره اش می گسترد. نمی دانم چقدر گذشته بود، آهی کشیدم و راه افتادم. حسی در من ناتمام بود. حسی که فرق داشت. بخودم گفتم باید باز هم بیایم. با دسته گلی از گلهایی که خوش داشت.
دلم گرفته بود در عین حال سبک بودم. آرامش داشتم. دلم می خواست، بود وُ می رفتم وُ می نشستم وُ با اوگپی می زدم اما نبود. نبود وُ یادش بود. نبود وُ تجسمی از بودنش بود. همیشه هم انگار همینطور است. کسی که از دست رفت تازه نمودش می آغازد. کسی که نیست، بیشتر شناخته می شود. انگار که باید چیزی از دست رفته باشد تا قدرش دانسته شود. یعنی همینطور هم هست. چیزی که از دستت رفت، قدرش را بیشتر داری. شاید دلتنگی شاید حس کردنِ نبودش، شاید جای خالیش شاید تنهایی شاید نبودی که بودش را بیشتر می کند. حضورش بیش از پیش حس می شود.
آه یادم رفت. یادم رفت بگویم که با او و در کنار او، همیشه حسی از دلتنگی داشتم. تمامش را هم او باعث می شد بی آنکه بداند. بی آنکه بداند وقتی می دیدمش دلتنگیم بیشتر می شد. بی قراریم بیشتر می شد. آنقدر که با او بودم با مادر نبودم. آنقدر که با مادر نبودم، با او بودم. بودنم با او حسِ دلتنگیِ هولناکی در من آوار می کرد. مادر نبود و او بود. او بود اما مادر نبود. می گویم مادر نبود چون که آن حسی که با مادر در توست با هیچکس چنان حسی نداری حتی با همۀ مهربانیهای انسانی که دلِ آدم برایش غنج می زند. خوب اینطور است. رابطۀ با مادر مانند اثرِ انگشت است. هر کس اثرِ انگشتِ خودش را دارد که هیچ کاریش نمی شود کرد. تا وقتی که مادر زنده است، بچه ای. و هنگام که مادر نیست، کسِ دیگری می شوی. کسی که دیگر بچه نیست.
با اوما هم چنین بودم و دلم تنگ می شد با همۀ سن و سالی که داشتم. آدمی مهم نیست در چه سن و سالی باشد، هر گاه که با مادرش برخورد کند، می شود فرزندی با همۀ آن حال و هوای کودکانه که گاه به کلام هم نمی توان گفت. با موسیقی شاید!
همین.

داستانِ " آفتابنشین های او" یکی از داستانهای منتشر شده در کتاب تازه ای بنام " پایان آغاز است" می باشد. برای دانلود/دریافتِ این کتاب که با فورمات پی دی اف در سایت مدیافایر منتشر شده است، اینجا کلیک کنید.

یا مستقیم به نشانی زیر مراجعه فرمایید.
http://www.mediafire.com/

با مهر
گیل آوایی
پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۸ - ۱۹ مارس ۲۰۲۰
_____________________________

[1] -Salvador Dali سالوادور فلیپه ژاسینتو دالی دومنک اسپانیایی Salvador Felipe Jacinto Dalí Domènech )زاده ۱۱ مه ۱۹۰۴ – درگذشته ۲۳ ژانویه ۱۹۸۹) نقاش فراواقع‌گرای اسپانیایی بود. دالی طراحی ماهر بود که بیشتر به خاطر خلق تصاویری گیرا و خیالی در آثار فراواقع‌گرایش به شهرت رسید. مهارت وی در نقاشی اغلب به تأثیر نقاشان رنسانس نسبت داده می‌شود./ وکیپدیای فارسی-
[2] Rotterdam

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد