logo





«مسجد که به مسجد نمی‌رود»

شانزدهمين هنگام

چهار شنبه ۹ بهمن ۱۳۹۸ - ۲۹ ژانويه ۲۰۲۰

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
دکترعلفی، مثل هميشه، قبل از طلوع آفتاب، برای رفتن به مسجد و خواندن نماز، کفش و کلاه کرد و از باغ بيرون زد، اما نرسيده به مسجد، صدای عقاب دو سر را شنيد که دارد به او می‌گويد: مسجد که به مسجد نمی‌رود!
از مسجد گذشت و راه کوه را در پيش گرفت. وقتی که چند تپه را پشت سر گذاشت، ايستاد و چشم دوخت به قله:
- تو، اکنون، پای به جهان جمال گذاشته‌ای!
به اطرافش نگاه کرد. پژواک صدا را شنيد که داشت از همه سو می‌آمد. رو به آسمان کرد و گفت:
- آيا می‌توانم وارد شوم؟
- آری. اما، اول بايد از جهان کمال بگذری.
- جهان کمال، چگونه جهانی است؟
- جهان کمال، جهانی است که به آن، جهان تخيل گويند. جهانی است که هرگز فساد و فنا نپذيرد. جهانی که در آن، همه ی چيزهای نا ممکن، ممکن شود.
- چگونه می‌توانم وارد جهان کمال شوم؟
- وقتی می‌توانی وارد جهان کمال بشوی که تخيل تو، به اعلی درجه ی خيال رسيده باشد.
- تخيل من، چه وقت به اعلی درجه ی خيال خواهد رسيد؟
- وقتی که قادر به کشف راز و رمز حروفی بشوی که به تو تعليم داده شده است.
- چگونه می‌توانم قادر به راز و رمز حروفی بشوم که به من تعليم داده شده است؟
- آنگاه که معانی همه ی آن حروفی را که به تو تعليم داده شده است، فراموش کنی.
- چگونه می‌توانم معانی .......
ديگر، چيزی به خاطر نمی‌آورد تا آنکه حدود يک ساعت مانده به ظهربود که خودش را جلوی مغازه ی حاج تقی بزاز ديد که دارد سفارش دوقواره کت و شلوار مردانه و دو قواره پيراهن زنانه را می‌دهد:
- مبارک است دکتر! خبری شده است انشاألله؟!
- برای خودم نيست.
- پس برای کيست؟
- برای کسانی که خوابشان را ديده ام.
حاج تقی بزاز خنديد و گفت:
- خير باشد. کاش خواب ما را هم ديده بودی!
دکترعلفی هم خنديد و گفت:
- خواب خيلی‌ها را ديده ام حاجی! اگر تا شب صبرکنی، خبرش به گوشت خواهد رسيد!
و باز، چيزی به خاطر نمی‌آورد تا آنکه خودش را جلوی قهوه خانه ی حسن قهوه چی ديد. وارد قهوه خانه که شد، يکدفعه سر و صداها فروخفت و همه ی کسانی که در آنجا بودند، به او خيره شدند. دکترعلفی به همه شان سلام کرد و راه افتاد به طرف بالای قهوه خانه و پارچه‌ها را گذاشت روی ميزی و رفت به طرف حسن قهوه چی و يعقوب که کنار سماور ايستاده بودند. به آنها که رسيد، صورتشان را بوسيد و گفت:
- بيا حسن، بيا برادرم! بيا يعقوب، بيا پسرم! بيائيد که می‌خواهم خوابی را که برايتان ديده ام، تعريف کنم.
حسن قهوه چی، با ناراحتی خودش را به کناری کشيد و گفت:
- چه خوابی دکتر؟!
- خواب حضرت خضر. خواب حضرت خضر!
حسن قهوه چی، بازوی دکترعلفی را گرفت و در حالی که به نشانه ی تهديد، به شدت فشار می‌داد، با لبخندی برلب و صدائی مهربان، گفت:
- حالا، چرا اينجا؟ چرا نرويم به خانه؟!
بعد، روکرد به طرف يعقوب و گفت:
- بدو يعقوب! بدو برو به خانه. بگو که داريم با دکتر می‌آئيم آنجا. بدو!
اما، دکترعلفی باچاپکی‌ای که از او عجيب می‌نمود، بازويش را از چنگ حسن قهوه چی بيرون کشيد و در همان حال، پريد به سوی يعقوب و راه را بر او بست و گفت:
- نه پسرم! زحمت نکش. وقت زيادی ندارم. گذشته از آن، خوابی را که ديده ام، بايد برای اين مردم هم تعريف کنم!
بعد هم، رو به مردم حاضر در قهوه خانه کرد و گفت:
- بعله! ديشب خواب حضرت خضر را ديدم. تمام موهای سر و صورت ايشان سپيد بود. از فرط پيری سپيد بود؟! نه. حضرت خضر که پير نمی‌شوند. البته، ايشان پير هستند. چند سال؟! خدا می‌داند. اما، پير نمی‌شوند. آه که چه نوری از سر و صورت ايشان ساطع می‌شد! زبانم قاصر است از وصفش!
لحظه‌ای سکوت کرد و افراد حاضر در قهوه خانه را از زير نظر گذراند و بعد، انگار که کسانی را که در جستجويشان بوده است، يافته است، به سوی تعدادی از آنها اشاره کرد و گفت:
- و شما‌ها هم توی خواب من بوديد. تو..... و.... تو....... و.... تو.. و.......حافظه ام خوب ياری ام نمی‌کند، اما هرچه بيشتر به شما‌ها نگاه می‌کنم، بيشتر مطمئن می‌شوم که همه تان توی خواب من بوده ايد. بعله!.... اصلا، مثل اينکه با حضرت، توی همين قهوه خانه بوديم........بعله!.....مثل همين حالا که حسن و يعقوب کنارم ايستاده‌اند. ....بعله....غلام پدر يعقوب هم بود. کوکب و سکينه هم بودند. حاج آقا شيخ علی، حاج آقا شيخ حسين ....بعله.....خسرو اژدری، صولت خان، عيالم حاجيه بانو و دخترم مهربانو و پسرانم احمد و محمود و اکبر و اصغر هم بودند....بعله ...اصلا، الان که فکرش را می‌کنم، می‌بينم که انگار همه ی دولت آبادی‌ها و صولت آبادی‌ها و قنات آبادی‌ها و ....بعله....همه...و همه در خوابم بوده ا ند! البته، در عالم واقع، اين چيزها ممکن نيست. اما در عالم خواب، ممکن است. اين است فرق ميان عالم خواب و عالم بيداری. خلاصه، حضرت خضر، رو به من کردند و فرمودند که‌ای حاج احمد محمدی! آيا تو می‌دانی که همه ی اين مردمی که الان توی اين قهوه خانه جمع شده اند، نسبشان می‌رسد به مهاجر و انصار؟! عرض کردم که‌ای آقای من!‌ای مولای من! توی اين شهر، حرف و سخن بسيار است. مثلا، يک عده از همين مردم، باور نمی‌کنند که من، مسلمان باشم، چه برسد به اينکه ........آنوقت، حضرت خضر با عصبانيت، حرفم را قطع کردند و فرمودند که نخير! اصل همين است که من می‌گويم! تو، هم مسلمان هستی و هم، نسبت می‌رسد به مهاجر و انصار! و هرکس که غير از اين بگويد، کافر است. تمام! بعد هم، اشاره فرمودند به غلام گاريچی که بيايد و کنار ايشان بايستد. غلام آمد و حضرت، دست مبارکشان را گذاشتند روی سر غلام و رو به همه ی شما کردند و فرمودند که: چرا قدر اين غلام را ندانستيد؟! چرا کاری کرديد که مجبور شود شهر و ديارش را ترک کند و آواره ی غربت شود؟! بعد، دست مبارکشان را گذاشتند روی سر حسن. همين حسن خودمان. همين حسن قهوه چی که الان کنار من ايستاده است و رو به شما‌ها کردند و فرمودند که: چرا شماها، قدر اين حسن قهوه چی را نمی‌دانيد؟! چرا کمکش نمی‌کنيد که به جای اين قهوه خانه ی فکسنی، يک مسافرخانه‌ای بسازد که آبروی خودتان و شهرتان باشد؟!‌ها؟! بعد، رو کردند به حاج آقا شيخ علی و حاج آقا شيخ حسين و فرمودند که شما‌ها هم بايد از درآمد موقوفات و خمس و ذکاتی که از مردم می‌گيريد، مخارج آن مسافرخانه را تقبل کنيد. چرا پول اين مردم را می‌فرستيد به نجف وقم؟! از قديم گفته اند، چراغی که برخانه روا است، بر مسجد حرام است. بعد، رو کردند به غلام گاريچی و فرمودند که‌ای غلام! من، تو را مأمور می‌کنم که بروی و با کسبه و تجار بازار صحبت کنی و از آنها بپرسی که چرا فکری به حال خرابی‌های اين شهر نمی‌کنند؟! اين شهر، مدرسه کم دارد! حمام، کم دارد! دارالايتام ندارد! مسجد حاج آقا شيخ حسين بايد بزرگ شود. مسجد حاج آقا شيخ علی، بايد مرمت شود. حاج آقا شيخ حسين بايد به حاج آقا شيخ علی، در امر مرمت مسجدش کمک کند. حاج آقا شيخ علی هم بايد حاج آقا شيخ حسين را در امر بزرگ کردن مسجدش کمک کند. بعد، رو کردند به من حقير و فرمودند که‌ای حاج احمد محمدی! تو هم بايد انباردکانت را بدهی به حاج آقا شيخ حسين برای بزرگ کردن مسجدش. بايد پستوی دکانت را بکنی دارالشفاء. بايد برای آوردن و بردن مريض‌ها به دارالشفاء، درشکه‌ای بخری و درشکه چی آن درشکه هم، بايد همين يعقوب پسر غلام باشد.. بعدش، رو کردند به خسرو اژدری و فرمودند که‌ای اژدری! محبس نظميه، جای مجرمين است. وای به حال تو که اگر جرم نکرده‌ای را به حبس انداخته باشی! در آن محبس، تعدادی هستند که جرمی مرتکب نشده‌اند و تو آنها را بيگناه ، در آنجا نگهداشته ای. بايد به حرف دلشان رسيدگی شود و فورا، آزادشان کنی! البته، حضرت، اسامی آن افراد را هم فرمودند و فرمايشاتی هم خطاب به صولت فرمودند که الان حافظه ام ياريم نمی‌کند. شايد که بعدا يادم بيايد. خلاصه، حضرت خضر همينطور صحبت می‌فرمودند و دستوراتی می‌دادند که يکدفعه از خواب بيدار شدم. حالا هم آمده ام به اينجا که پيغام حضرت را به شماها برسانم. اين هم، پارچه‌هائی است که ايشان دستور خريدش را دادند و من هم اول صبح، رفتم و آن دستورات را انجام دادم!
قواره‌های پارچه را از روی ميز برداشت و گذاشت توی بغل حسن قهوه چی و گفت:
- يک قواره کت و شلوار است برای خودت. بقيه اش هم مال يعقوب است و مادر و خواهرش. راجع به درشکه و يعقوب و چيزهای ديگر هم، بعدا می‌نشينيم و صحبت می‌کنيم. حالا هم، من بايد بروم که تا هنوز خوابم را فراموش نکرده ام، برای اهلش، تعريف کنم. صلوات بفرستيد!
همه ی حاضرين در قهوه خانه، صلوات فرستادند و پيش از آنکه حرف و سخنی شروع شود، دکترعلفی از قهوهخانه بيرون زد و از نزديک‌ترين راه، خودش را رساند به محله ی قنات آبادی‌ها و بعد هم مسجد شيخ حسين. وارد مسجد که شد، شيخ حسين داشت آماده خواندن نماز می‌شد که دکترعلفی، خودش را رساند به محراب و فورا زانو زد و دست شيخ حسين را بوسيد و گفت:
- اگر اجازه بفرمائيد، عرضی دارم!
شيخ حسين، خودش را پس کشيد و با عصبانيت فروخورده‌ای گفت:
- بگذاريد برای بعد از نماز!
اما، پيش از آنکه شيخ حسين به نماز بايستد، دکترعلفی، از جايش برخاست و رو به جمعيت کرد و گفت:
- برای همه ی شما، خواب خوبی ديده ام. خواب حضرت خضرعليه السلام را ديده ام. می‌ترسم که خدای نخواسته، جاهائی از خوابم را فراموش کنم. با عرض معذرت از حاج آقا و شما حاضرين در مسجد، خوابی را که ديشب ديده ام، برايتان تعريف می‌کنم و....
و شروع کرد به تعريف کردن خواب و گفت، هر آنچه را که در قهوه خانه ی حسن قهوه چی، گفته بود و بعد هم رو کرد به شيخ حسين و گفت:
- انبار مغازه هم آماده است. هر وقت که مناسب دانستيد، بفرمائيد تا تخليه اش کنم. هر گونه فرمايش ديگری هم داشته باشيد، جانن و مالن در خدمتتان هستم. حالا هم اگر اجازه بفرمائيد از خدمتتان مرخص می‌شوم که تا خوابم را فراموش نکرده ام، برای اهلش تعريف کنم!
کسی از ميان جمعيت، صلوات فرستاد و ديگران هم تکرار کردند و باز، پيش از آنکه حرف و سخنی از کسی در آيد، به سرعت، خم شد و دست شيخ حسين را بوسيد و از مسجد بيرون زد و از کوچه ی پشت حمام، خودش را رساند به مسجد شيخ علی. شيخ علی، نماز ظهر را خوانده بود و داشت آماده می‌شد برای خواندن نماز عصر که دکترعلفی وارد مسجد شد و به سرعت، خودش را رساند به محراب و دست و صورت شيخ علی را بوسيد و پيش از آنکه شيخ علی، فرصت حرف و يا حرکتی داشته باشد، دکترعلفی، رو به مردم حاضر در مسجد کرد و شروع کرد به تعريف کردن خوابش و در پايان هم، دوباره دست و صورت شيخ علی را بوسيد و آهسته در گوشش زمزمه کرد و گفت:
- غلام گمگشته، باز آيد به دولت آباد. غم مخور آشيخ علی جان!
و باز، پيش از آنکه از کسی حرف و سخنی درآيد، از مسجد بيرون زد و دوان دوان، خودش را رساند به باغ. وارد باغ که شد، مهربانو، کنار حوض بود. تا چشمش به دکترعلفی افتاد، آمد به طرفش و با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- چه شده است آقاجان! چرا رنگتان پريده است؟!
دکترعلفی، خودش را کشاند به طرف پله‌های جلوی ساختمان و روی دومين پله نشست و گفت:
- چيزی نيست دخترم. به گما نم که باز، صفرايم بالا زده است! مادرت کجا است؟
- رفته است مسجد برای نماز. مگر شما نرفته ايد؟!
تا آمد که بگويد" مسجد که به مسجد نمی‌رود"، در باغ بازشد و حاجيه بانو، هراسان وارد شد و مستقيم آمد به طرف دکترعلفی وفرياد زد که:
- نگفتم؟! نگفتم که دارد به سرت می‌زند؟! نگفتم که داری ديوانه می‌شوی؟!
دکترعلفی، سرش را پائين انداخت و با حالت مظلومانه‌ای گفت:
- مگر چه ديوانگی‌ای از من سر زده است بانوجان؟!
- چه ديوانگی ای؟! خودم توی مسجد شيخ علی بودم. همه ی حرف‌هايت را با همين دو تا گوش خودم شنيدم! بازهم می‌گوئی که چه ديوانگی ای؟!
- خوب، خواب ديده بودم!
- خواب ديده بودی!‌ها؟!
مهربانو، به جلو آمد و با تعجب گفت:
- چه شده است؟! چه خوابی؟!
و پيش از آنکه حاجيه بانو لب بازکند، دکترعلفی گفت:
- خواب عقاب دوسر! خواب عقاب دوسر را ديده ام دخترم!
حاجيه بانو، بالبخند معناداری گفت:
- حالا، شد خواب عقاب دوسر؟! توی مسجد که می‌گفتی، خواب حضرت خضر را ديده ای؟!
- پس، می‌خواستی چه بگويم؟! بگويم خواب عقاب دوسر را ديده ام که شيخ علی، همانجا فتوا به کشتنم بدهد و رشته‌هائی را که چهل سال، برای چنين روزی بافته ايم، پنبه شود؟!
- حالا فکر می‌کنی که رشته‌هايمان را پنبه نکرده ای؟! بايد آنجا می‌بودی و غضب شيخ علی را پس از رفتنت می‌ديدی! چنان عصبانی شده بود که اگر صدتا کارد به او می‌زدی، خونش در نمی‌آمد!
دکترعلفی، ناگهان از جايش برخاست و حمله کنان رو به حاجيه بانو، فريادزد و گفت:
- خجالت بکش زن! پير شده ای و پايت لب گور است و هنوزهم می‌گوئی شيخ علی؟! به همان عقاب دوسر قسم که اگر يکبار ديگر، جلوی من، نام شيخ علی از دهنت بيرون بيايد......
ديگر نتوانست ادامه بدهد. سرش گيج رفت و داشت با صورت به زمين می‌خورد که مهربانو و حاجيه بانو، خودشان را رساندند به او و پيش از آنکه به زمين بخورد، او را گرفتند و کشاندنش به طرف حوض و چند مشت آب برصورتش پاشاندند و حالش که جا آمد، بردندش به اتاق. و حاجيه بانو برايش جوشانده‌ای درست کرد و به او خوراند و بعد هم، بالشی زير سرش گذاشتند و از او خواستند که درازبکشد و استراحت کند و خودشان از اتاق خارج شدند. پس از خارج شدن آنها از اتاق، دکترعلفی برخاست و توی جايش نشست و گوش تيزکرد رو به خارج از اتاق که مادر و دختر، با هم چه می‌گويند؟! صدای مهربانو آمد که داشت با عتاب به حاجيه بانو می‌گفت که:
- آخر شما که می‌دانيد چقدر آقاجان از شيخ علی بدش می‌آيد، خوب! نبايد اينقدر جلوی او بگوئيد شيخ علی...شيخ علی!
حاجيه بانو می‌گفت:
- تو نمی‌دانی دخترم! تو نمی‌دانی. آنچه به سرمن آمده است، هنوز به سرتو نيامده است!
- چه هنوز به سر من نيامده است؟!
صدای حاجيه بانو و مهربانو، دورتر و دورتر شد و دکترعلفی نتوانست ادامه ی گفتگوی آنها را بشنود. آنوقت، سر بر بالش گذاشت و با خودش زمزمه کرد که:
- به سرت آمده است؟! چنان سری به تو و آن شيخ علی جانت نشان بدهم! حالا کجايش را ديده ای! صبر کن!
و باز، ناگهان آن قهقه ه ی بخصوص، از ته گلويش بالا جست و تا به حفره ی دهانش برسد، پيچيده شد در بغضی و شد فرياد! فورا، دهانش را بست و دندان‌هايش را به هم فشرد، اما افاقه نکرد. به ناچار دهانش را فرو کرد درون بالش و در خودش غريد که ‌ای شيخ علی!‌ای شيخ علی! آی.شيخ علی!.... آی...

داستان ادامه دارد.......


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد