گاهی خشم
همان عشق است
که فریاد میزند این بار، و فریاد میزند اینجا
بی آنکه آینه ای
دست پیش ببرد
بنماید زشت فامی ِ رخسارش را
از یاد برده که زیبا بوده
و برای زیبائی آمده است
تا زیباتر هم بشود
یکباره منفجر شده اززیر پای خودش
و یک مشتِ بسته تنها
چون استخوان مرده ای سر راه
کلّ ِ یادگاری ست، از او به جا مانده
صدای عشق او را نشنیده اند
با بُشکه های گاه چوبی گاه حلبی
چون موشی، سوسکی
محبوسش کرده اند
خواسته بگوید من خزنده نیستم پرنده ام
بالهای مخملینش،
صحنه های پروازش،
ابر پیمائیش را نخواسته
به تماشا ننشسته اند
فقط اگر فرصت گفتگو بود
و تمایلی به فهمیدن.......
گاهی اگر دماغ خشم را بگیری
چشمه سار اشگ روان می شود
سر زده از کوهسار عشق
چون مطلع خورشیدِ
که از غلاف ِقلمتراشی
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد