logo





ویزای امریکا

دوشنبه ۲ ارديبهشت ۱۳۹۸ - ۲۲ آپريل ۲۰۱۹

مرضیه شاه بزاز

Marzieh-Sh02.jpg
دستپاچه شده، سرش را بلند کرد، با صدایی که سعی داشت لرزشش را بپوشاند گفت: (ِYour majesty) والاحضرتا! زن مو بور سرش را بلند کرد با تعجب نگاهی از بالای عینکش به دینار کرد، میشد رگه های خشم را توی آبی رنگ پریده ی چشمهایش دید: مسخره می کنی هان؟ دینار که فهمید خراب کرده، گفت ببخشید عالیجناب (your honor)، منظورم "عالیجناب" بود، کارمند سفارت کم کم داشت از کوره در می رفت، با تحکم، اما آرام و شمرده باز گفت داری مسخره می کنی، آره؟؟ دینار که رنگش پریده بود، دستپاچه و کنف گفت نه نه، و مکث کرد، این یکی را آماده نکرده بود، یادش رفته بود که چطوری به انگلیسی قسم باید بخورد پس چند بار تند و تند اسم خدا و مسیح و لُرد Lord را آورد ولی نتوانست به هم وصلشان کند و ساکت شد. کارمند آمریکایی با فارسی روان و کمی لهجه با بی حوصلگی گفت خانم، داری وقت منو تلف می کنی، من بیست و پنج ساله که با همه فارسی حرف می زنم، نمی فهمم چرا اصرار داری که اینجا خودنمایی بکنی. دینار پَکر تند و تند از کیف دستیش که مارک معروف آمریکایی کیت اسپید Kate Spade را داشت و آنرا طوری در دست گرفته بود تا مارک اش به چشم بخورد، یک مشت کاغذ مرتب شده در آورد. کمی که به خودش مسلط شد گفت: من سی سال پیش در امریکا درس خوانده ام، از دانشگاهی در ایالت می سی سی پی مدرک Tourism (جهانگردی) گرفته ام. من با رده ی ممتاز فارغ التحصیل شده بودم . خانه ی ما در کوی دانشگاهِ ایالتی می سی سی پی بود. خانم کارمند از بالای عینکش به او نگاه کرد و با خودکارش روی میز ضرب گرفت. نفسش در نمی آمد. دینار که حالا دیگر باز به خود آمده بود و سکوت کارمند را تحت تاثیر قرار گرفتن سابقه ی خود در امریکا و اهمیتِ مدرکش فرض می کرد، باز شروع کرد به انگلیسی حرف زدن. با لحن خودمانی گفت، می دونی من در دانشگاه دوستهای فراوان امریکایی داشتم، آخ چه روزگار خوشی بود ولی قدرش را نمی دانستیم و سرمان کلاه رفت و برگشتیم ایران. حالا می خواهم بروم پسرم را ببینم، می دونی، پسرم در آمریکا متولد شده، هنوز یادمه، بیمارستان نورت ایست Northeast سرش را توی کیفش برد و چند عکس کشید بیرون و جلوی کارمند سفارت روی میز گذاشت، اینجا پسرم فقط یکروزه بود، می دانی مجبور شدند سزارین ام بکنند، …. زن مو بور انگار که هرچی رگ و خون داشت، در دو سمت گونه هایش دویده باشند، از بالای عینک با خشم در چشمهای دینار نگاه می کرد، الان دینار دور برداشته بود و داشت از همسایه های مهربان آپارتمان سی سال پیش شان برای او تعریف می کرد.

کارمند سفارت آب دهانش را فرو داد و بجای اینکه تا پنج بشمرد، آهسته اسم پنج غذای چرب و گوشتی را شمرد و رو به دینار که لبخندش حالا رقت برانگیز شده بود کرد و گفت شما لطفن بفرمایید بنشینید تا صدایتان بکنیم. دینار با خوشرویی و شوق که کار را تمام شده میدید، تشکری غرا کرد و رفت نشست و موهایش را که اکنون به حکم قانون تکاملی طبیعی جدید ایران زرد شده بودند، پیروزمندانه به کناری زد.

دینار را من یادم می آید، کمی بیشتر از یک سال از انقلاب گذشته بود که یکهو سر و کله اش پس از سه سال در ایران پیدا شد، چند ماهی با شوهرش خانه ی پدری اش بودند، بیکار می گشتند و مدام اینور و آنور سر و گوش آب می دادند، گیج بودند و هنوز طعم آرامش و آسایش زندگی دانشجویی در امریکا و درس خواندن یا نخواندن در یکی از دانشگاههای بی اعتبار -در میان ایرانیان معروف به دانشگاه های گلابی- و کار نکردن به حسرتشان می کشاند. پدر دینار که تا پیش از رفتن دینار به آمریکا، برای رئیس ساواک شهرستان کوچکشان سالی یکبار مهمانی می داد و با پول فراوانی که از نمایندگی این جنس و آن کالا در مغازه اش و کاروان حج براه انداختن بدست می آورد، وقت و بیوقت نیز به ادارات دولتی سر میزد تا هم خود را بشناساند و هم نفوذی در دستگاههای دولتی پیدا کند، تا به امکانات بیشترِ پولی دست یابد و دارایی موجود خود را بهتر حفظ بکند، یکهو مرد ریشویی شده بود و رئیس صندوق قرض الحسنه ی شهر با همکاری امام جمعه ی شهر. بارها از مسجد خبر می آوردند که حاجی در مراسم عاشورا و ضربت غش کرده و دو نفر زیر بازوانشان را گرفته و کشان کشان به خانه می آوردند تا حاج خانم با نگرانی برایش آبنبات زعفران درست بکند و دراز به دراز روی مبل بخواباندش و حاج آقا بزحمت پلکهایش را باز کند و با نگاهی گیج به دور و بر و به زنش نگاه بکند و انگار که او را نمی شناسد و در ملکوت سیر می کند،‌ دوباره چشمهایش را ببندد،‌ و زنش توی دلش بگوید ای کلک، دوباره؟ و برود و از ته حیاط خلوت از پنجره ی اتاق خواب به حاجی نگاه بکند و ببیند که حاج آقا تا تنها می شود، با چشمهای باز و سرزنده بلند می شود و متکایش را راست و ریس می کند و زنش باز هم ته دلش بیشتر از شوهرش متنفر بشود و این راز را همیشه پنهان بدارد بین خودش و دوباره خودش.

گاهی دخترها به پدرشان می‌روند و دینار نیز از این دسته دخترها بود. دینار که تازه به ایران آمده بود برای پز دادن به دختران شهرستانی، یک مشت عکس لختی از خودش را به آنها نشان می داد که بله ما آمریکایی ها اینیم. چند ماهی گذشت و انقلاب فرهنگی آغاز شد و مدیرها و معلمها بیش از دیگر شاغلین، روزانه پاکسازی می شدند و دستگیر. درست همین موقع، نان دینار افتاد توی روغن و کره ی حیوانی و با داشتن و یا نداشتن یک مدرک پرسش برانگیز و بدون هیچ تجربه ی کاری، مدیر بزرگترین دبیرستان دخترانه ی شهر شد، چادر را شمشیر کرد و چاقچور را سپر و به میدان تاخت. ایوان را به سفره ی حضرت عباس مزین کرد و در مراسمهای تازه مرسوم شده، مثل بلبل شروع کرد به هجای غلیظ و عمیق دعای کمیل و دعاهای مخوف دیگر. شوهرش هم ریش گذاشت و افتاد دنبال دخترای ایرونی که مدتها بود ناز و عشوه شان را فراموش کرده بود و سخت دلتنگشان شده بود و بدینگونه، خوشبختی این زوج خوشبخت تکمیل شد، البته تا فراموش نشده، باید گفت که آنها فرآیند یک شب گرم تابستانی می سی سی سی را که شوهره در رختخواب چشمهایش را بسته بود و در خیالش دختر همسایه را، اما در واقع دینار را در آغوش کشیده بود، با خود به اینجا و آنجا می کشاندند و درست همان وقتی که از جلسات مرگ بر آمریکاگویی بر می گشتند،‌ پز می دادند که این سیاه چرده، در سرزمین بلوندها بدنیا آمده و تخم امریکا است و تافته ای جدا بافته. گذشت و گذشت و خوشبختها هر روز خوشبخت تر می شدند و بدبختها به همان نسبت بیچاره تر و دینار از شهرستان به تهران بزرگ رفت تا شانس خود را در میان کفتارهای بزرگتر جثه بیازماید و ژن پدرش چندان عظیم بود که یکسالی نگذشته، رئیس یک دانشکده ی معتبر در دانشگاه تهران شد، همان دانشگاهی که فراوان سُنَت مبارزاتی و مترقی داشت. همان دانشگاهی که بچه هایش در روزهای پیش از انقلاب و انقلابِ فرهنگی می کوشیدند تا با تلاش و خون خود، کشورِ خود را بخشی از جهان مدرن و آزاد بگردانند، و حالا آفتابه و بوی پا و وضو چندان در آنجا پا گرفته بود که می رفت با حوزه ی علمیه رقابت کند.

و زوج اسلامی در زندگی آنچنان پیش می رفتند که می باید. دینار کارخانه دار و با نفوذ شده بود و شوهره هرزه، و خطبه ی صیغه را هم برای روز مبادا حفظ کرده بود. دینار در کمین نفوذ و منبع جدید دارایی در بازار چون تمساح که در کمین مار، و مدام در تلویزیون و مطبوعات مصاحبه می کرد و شوهره سرگردان از رختخوابی به رختخوابی.

و پیش آمد آنچه که همیشه پیش می آید، جناحهای دولتی عوض شدند، شیادانی تازه از راه رسیدند و شیادان قدیمی را که دیگر اگر کمی بیشتر می خوردند، می ترکیدند، کنار زدند و ناگهان دینار و شوهر یکباره به جناح به اصطلاح اپوزیسیون پیوستند و خود را مخالفین اصیل و بکر رژیم جا زدند و برای حفظ ثروت خود و اینکه ایران کشوری فاسد هست که برای آینده ی جوانان مناسب نیست، پیش از خود، ثروت و بچه ها را به امریکا و کانادا فرستادند. حالا دینار شب و روز ویدیو بازی می کند و رژیم را افشا می کند و نظریات آبکی و کلیشه ای دیگران را در مدیاهای الکترونی پخش می کند تا خود اعتبار کسب کند، دو سه روز دیگر هم لابد پشت سر امضایش، پس از نامش، اضافه می کند "فعال سیاسی" یا مثلن "فیلسوف نامی و نظریه پرداز معاصر، دیر آمده ولی همتای اکبر گنجی".

آتلانتا، آوریل ۲۰۱۹
divanpress.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد