حدود يکماه از ناپديد شدن غلام گذشته بود که يک روز صبح، پيرمردی وارد مغازهی دکترعلفی شد و پس از سلام و احوال پرسی، گفت:
- من از طرف غلام گاريچی آمدهام که به شما سلام برسانم و بگويم که غلام، صحيح و سالم است و گفته است که از طرف او، به شما بگويم که چون جانش را نجات داده ايد، ديگر در چشم او، عارفی نيستيد و اگر همهی دولت آباد، در يک طرف بايستند و بگويند که شما عارفی هستيد، غلام به تنهائی در طرف ديگر خواهد ايستاد و خواهد گفت: نه! حتی اگر دفاع از عارفی نبودن شما، به قيمت جانش تمام شود!
دکترعلفی، لحظه ای پيرمرد را ورانداز کرد. سر و وضع و رفتار و گفتار پيرمرد نشان میداد که نبايد اهل آن نواحی باشد، اما قيافه اش آشنا به نظر میآمد. دکترعلفی، ترازو را بی خودی جا به جا کرد و بعد، به بهانهی برداشتن چيزی از جلوی مغازه، سرکی به بيرون کشيد و در همان حال که گيج و منگ، خودش را میکشاند به پشت پاچال، گفت:
- نمیدانم که شما از چه حرف میزنيد! من فقط میدانم که غلام حدود يکماه است که ناپديد شده است و حالا هم خوشحال هستم که خبر سلامتی او را از دهن شما میشنوم.
پيرمرد، لبخند معنا داری زد و گفت:
- شايد میترسيد و فکر میکنيد که من از طرف حکومت آمده ام و میخواهم، که کار دستتان بدهم؟! بايد عرض کنم که اشتباه میکنيد و برای اينکه خيالتان از همه جهت راحت شود، بفرمائيد، اينهم کاغذی که عيالتان در آن شب، به غلام داده است!
پيرمرد، کاغذی را از جيب جليقه اش بيرون آورد و گرفت جلوی دکترعلفی. دکترعلفی، زيرچشمی به کاغذ نگاهی انداخت و ديد که دست خط خودش است! پيرمرد، کاغذ را از جلوی صورت او به کناری کشيد و در حالی که آن را با احتياط تا میکرد که در جيبش بگذارد، به سخنش ادامه داد و گفت:
- عيال شما، پس از دادن کاغذ به غلام، به سرعت در پيچ کوچه ای ناپديد میشود و به خيال خودش، از ترس آن که مبالدا کسی او را تعقيب کند، مستقيم به باغ نمیآيد و میرود از اين کوچه به آن کوچه تا بالاخره، راه باغ را در پيش میگيرد. غافل از آن که غلام در تعقيب او است. ايشان که وارد باغ میشود، غلام میفهمد که دهندهی خبر، چه کسی بوده است و شک برش میدارد که مبادا، اين يک تله باشد. چون، همچنانکه خودتان هم مطلع هستيد، عارفیها در چشم دولت آبادی ها، آدمهای مشکوکی هستند! اما، سرانجام، غلام چاره را در همان فرار کردن میبيند و خودمان هم که بعدا تحقيق کرديم، ديديم که درست بوده است و شما، کار بسيار بجائی کرده ايد که.........
در طول صحبت پيرمرد، دکترعلفی سرش را پائين انداخته بود و حواسش را جمع صدای او کرده بود. صدائی که مثل چهرهی پيرمرد، به نظرش آشنا میآمد!:
- اين پيرمرد، چه کسی بود و کجا او را ديده بود؟!
پنج ساله بود که نزديکیهای صبح، از خواب پريده بود و چشمش به ماه کامل بالای سرش افتاده بود که عقابی دوسر، آن را ميان چنگال هايش گرفته بود و بال زنان بالا میرفت. چنان محو ماه و عقاب شده بود که بی اختيار،چندين تپهی کوچک و بزرگ را پشت سر گذاشته بود و ناگهان، خود را بالای صخره ای ديده بود، نشسته و خيره شده به ماه و عقاب دوسر. تا ماه و عقاب دو سر ناپديد شوند و خورشيد طلوع کند، خواب آمده بود و او را با خود برده بود. بيدار که شده بود، ندانسته بود که آنچه را که ديده است، در خواب بوده است يا در بيداری. از صخره ای که بر آن ايستاده بود، پائين آمده بود و ترسيده و سرگردان، رو به کوير گسترده در رو به رويش به راه افتاده بود که ناگهان، پيرمردی پيدا شده بود و راه را بر او بسته بود و بعد، سر در گوش او برده بود و چيزی گفته بود که " شبيه هيچ چيز نبود" . بعد هم او را بر شانهی خودش گذاشته بود و با خود برده بود:
- به کجا؟
- نمیدانست.
و باز، سی سالگی اش را به خاطر میآورد که با پيرمردی، شبانه از کوهی سرازير شده بودند و به پائين کوه که رسيده بودند، پيرمرد ايستاده بود و با انگشت سبابه اش، به کوير گسترده در رو به رويشان اشاره کرده بود و گفته بود " برو! دولت آباد آنجا است". اگر، چهرهی آن دو پيرمرد را به خاطر میآورد، شايد که ملاک مقايسه ای میشدند برای شناختن پيرمرد سوم که اکنون در رو به روی او ايستاده بود. اما بيهوده بود. چهرهی پيرمرد اول را اصلا به خاطر نمیآورد و تصوير چهرهی پيرمرد دوم هم، اگرچه برای لحظه ای در صفحهی حافظه اش ظاهر میشد، ولی پيش از آنکه او بتواند در باره ای آن بينديشد، به درون تاريکی غليظی فرو میرفت و به او امکان مقايسه ی......
- حواستان با من نيست!
چشم هايش را باز کرد و و دستپاچه گفت:
- چرا. چرا. گوشم با شما است. خوب! حالا، کار هرکسی که بوده است، بالاخره کار خيری کرده است و غلام از خطر جسته است.
پيرمرد، قدمی به جلو گذاشت و گفت:
- صحيح! اما، اولا میخواهيم بدانيم که خبر دستگيری غلام را از کجا گرفته ايد؟! ثانيا، میخواهيم بدانيم که شما، دوست ما هستيد يا دشمن ما؟!
- و حتما، اين اولا و ثانينی که میفرمائيد، ثالثنی هم در پی خواهد داشت!
- بلی.
- خوب! پس همين الان بفرمئيد تا من تکليف خودم را با شما بدانم!
- بسيار خوب! حسن قهوه چی را که میشناسيد؟
- بلی. میشناسم.
- بعد از رفتن من، به اينجا خواهد آمد و از شما خواهد خواست که بابت مخارج زندگی زن و بچههای غلام، ماهيانه مبلغی به او بدهيد. مقدارش را خود حسن تعيين خواهد کرد. از او، سؤالی نمیکنيد و او هم اگرسؤال اضافی ای کرد، جواب نمیدهيد. با هيچ کس هم راجع به آمدن من و آنچه بين ما گذشت، چيزی نمیگوئيد، حتی به عيالتان حاجيه بانو! و اگر کاری خلاف آنچه میگويم، انجام دهيد، هرچه را که تا به حال برای حفظ جان خودتان و ديگر عارفیها رشته ايد، پنبه خواهد شد و همان بلائی به سرتان خواهد آمد که بر سر کشتههای قنات آمد. فهم کرديد؟!
- پس، به اين طريق، داريد از من، تقاضای حق السکوت میکنيد. درست فهميدم؟!
- خير. حق السکوت نيست، بلکه محکی است برای تعيين درجهی دوستی و دشمنی تان با ما!
- آخر، من که شما را نمیشناسم، ديگر چه دوستی و دشمنی ای میتوانم با شما داشته باشم؟!
- ما را نمیشناسيد، اما غلام را میشناسيد!
- توی اين شهر، همه غلام را میشناسند. اين که چيز مخفی ای نيست!
- اما توی اين شهر، همه نمیدانند که چرا غلام، به ناگهان ناپديد شده است!
دکترعلفی، قدمی به سوی در مغازه برداشت و به قصد تهديد گفت:
- بسيار خوب! من، همين حالا میپرم توی بازار و داد میزنم که آی مردم! بيائيد که برايتان خبر خوشی دارم. اينجا، کسی به پيش من آمده است که میداند، غلام الان در کجا است و برای چه ناپديد شده است!
پيرمرد، لبخندی زد و بعد هم به آرامی رفت و در گوشهی مغازه، روی تل گونیها نشست و گفت:
- و اگر آمدند و مرا نديدند، چه؟!
- نا پديد میشوی؟!
- در يک طرفةالعين!
دکترعلفی با لبخندی حاکی از تمسخر، به سوی پيرمرد رفت و گفـت:
- پيش کولی، ملق میزنی؟!
پيرمرد از جايش برخاست و رفت به سوی در مغازه و نگاهی به بيرون انداخت و به درون بازگشت و رو به دکترعلفی، آرام و شمرده گفت:
- وقتی که دو کولی، در برابر هم قرار میگيرند، آنکه مرتبتی بالاتر دارد، کولی تر است و اين او است که ملق میزند! گوينده اش را که میشناسی؟!
جمله، جملهی آشنائی بود، اما اين که چه وقت و در کجا و از چه کسی شنيده بود را به خاطر نمیآورد و پافشاريش در به خاطر آوردن آن، پرتابش کرد به گذشتههای دور و رفت و رفت و رفت تا به ناگهان، افتاد به دام سؤالی ديگر؛ سؤالی که از لحظهی پا گذاشتنش به دولت آباد، هميشه با او بود و هروقت آمده بود که به جواب آن بينديشد، حافظه اش از هر نوع خاطره ای خالی شده بود و سياهی غليظ و چسبنده و دل بهم زنی، همهی وجودش را فرا گرفته بود و حالا، بازهم همان سؤال که " سالهای بين پنج سالگی تا سی سالگی ات را در کجا بودی؟!". به خودش نهيب زد و گفت: " هی! مواظب باش!.دو باره همان سؤال!". و پيش از آنکه باز، آن سياهی چسبندهی دل به هم زن، به سراغش بيايد، در حالی که زانوهايش میلرزيد و پيشانيش خيس از عرق شده بود، نا متعادل و نا مطمئن، روی چهار پايه نشست و رو به پيرمرد کرد و گفت:
- گفتم که تو را نمیشانسم!
پيرمرد، بازهم به او نزديک ترشد و گفت:
- تا به حال، مصلحت نبوده است که مرا بشناسی، اما من، تو را میشناسم و میدانم که از کجا آمده ای و میدانم که اسم واقعی تو، نه دکترعلفی است و نه حاج احمد محمدی و نه فرشاد عارف! به ظاهرم نگاه نکن. من پيرتر از آنم که به چشم میآيم. وقتی تو، پا به دولت آباد گذاشتی، من صد ساله بودم. تو، اگر خان سالار و آخوند ملا محمد را ديده ای، من جد اندر جد آنها را ديده ام و میشناسم و میدانم که از کجا آمده اند. من، حکايت مهاجر و انصار را میدانم. من، میدانم که چه کسی، خان و و اسبش را به دره انداخته است. میدانم که چه کسی، زهر در چائی آخوند ملا محمد ريخته است و چه کسی، مقنیها را در چاه انداخته است. من، میدانم که قاتلين شهدای قنات چه کسانی هستند و میدانم که در آن شب، بانو و شيخ علی، در نامه هائی که برای همديگر فرستاده اند، چه نوشته اند. من، میدانم که پدر واقعی بانو، چه کسی است و پدر واقعی مهربانو، چه کسی. من، میدانم که چهارقولوها، فرزندان چه کسی هستند و چرا کبير، جلای وطن کرد و بعد هم ناپديد شد. کافی است يا باز هم بگويم؟! حتما، توی دل خودت میگوئی: کسی که همهی اين چيزها را میداند، چطور نمیداند که چه کسی، خبر دستگيری غلام را به تو داده است؟! ولی، من میدانم! میدانم! میدانم و به وقتش خواهی دانست که از کجا میدانم!
پيرمرد، از دکترعلفی فاصله گرفت و پس از آنکه ساعتش را از جيب جليقه اش بيرون آورد و نگاهی به آن انداخت، گفت:
- بسيارخوب! وقت رفتن است و گفتم به تو، هر آنچه را که اجازهی گفتنش را داشتم.
- اجازه از چه کسی؟!
- خوابت برده بود دکتر؟!
دکترعلفی، تکانی خورد و چشم هايش را بازکرد و دستپاچه، به مشتری ای که اکنون، وسط مغازه ايستاده بود، خيره شد و گفت:
- به گمانم!
- به گمانت؟! صدای خر و پفت تا آن سوی بازار میآمد!
- - خوب! پيری است ديگر. حالا، چه میخواهی؟
مشتری، چيزهائی خواست و دکترعلفی به او داد و بعد که مشتری رفت، خودش را رساند به پستوی مغازه و در گوشه ای درون تاريکی نشست تا بينديشد که قضيه از چه قرار بوده است و آيا آنچه بين او و پيرمرد، اتفاق افتاده است، در خواب بوده است يا در بيداری؟!
- دکتر!
پنداشت که صدا، صدای مشتری ديگری است. اما، از پستو که بيرون آمد، حسن قهوه چی را ديد که با لبخندی برلب، وسط مغازه ايستاده است:
- سلام دکتر. صبح بخير.
لب بازکرد که جواب حسن را بدهد، اما کلامی از دهانش بيرون نيامد و بلاتکليف، خيره ماند به حسن. حسن، پا پيش گذاشت و گفت:
- سلام، مستحب است است دکتر، اما جواب سلام، واجب!
- پس، خواب نمیديده ام!
- چه خوابی دکتر؟!
دکترعلفی، خودش را کشاند به پشت پاچال و گفت:
- چقدر بايد بدهم؟
حسن، همانطور لبخند برلب، مبلغی را گفت و دکترعلفی هم، پول را شمرد و گذاشت کف دست حسن. حسن به طرف در مغازه راه افتاد و گفت:
- امروز، دهم برج است. انشاألله بازهم دهم برج آينده، خدمتت میرسم. خداحافظ.
حسن از مغازه خارج شد و دکترعلفی، برای آن که مطمئن شود که آنچه را میبيند، در بيداری است، از مغازه بيرون دويد و رو به حسن دادزد و گفت:
- حسن! حسن!
حسن، بازگشت و چهره در چهرهی او ايستاد و گفت:
- بعله! فرمايشی بود؟!
- گفتی امروز، چندم برج است؟
- دهم برج. گفتم که دهم برج دکتر!
- آها! خوب. پس تا دهم برج آينده، خداحافظ.
حسن، دو باره راهش را گرفت و رفت. اما، دکتر علفی که هنوز هم دلش آرام نگرفته بود، رو کرد به يکی از کسبهها که در آن لحظه جلوی مغازه اش ايستاده بود و گفت:
- حاجی! آن کسی را که دارد میرود، میشناسی؟
- او، حسن قهوه چی است که الان توی مغازه ات بود و داشتی با او حرف میزدی!
- راست میگوئی. آه از اين پيری! آه از اين پيری!
دکترعلفی، لحظه ای جلوی مغازه اش ايستاد و اطرافش را از زير نظر گذراند و با ديدن آدم ها، اسب ها، الاغ ها، قاطرها، شترها و شنيدن صدای فروشندههای دوره گرد، مسگری، آهنگری و صدای قژ و قژ گاری ها، خيالش راحت شد که خواب نمیبيند و آنچه را که میبيند و میشنود، صدای بازار است که زندگی هر روزهی خودش را از سر گرفته است. به خودش گفت:
- بسيار خوب! اين از بيرون مغازه مان!
بعد، برگشت به درون مغازه و در و ديوار و قفسهها را از زير نظر گذراند و به طرف پيشخوان رفت و کفههای ترازو را جا به جا کرد و کشوی دخل را باز کرد و بست و به خودش گفت:
- و اين هم، از درون مغازه مان!
بعد، به طرف پستو به راه افتاد و به خودش گفت:
- بيا! بيا برويم تا از بابت تو هم خيالم راهت شود که بيدار هستی و خواب نمیبينی!
پايش که به درون پستو رسيد، از چپ و راست، چندتا کشيده بر صورت خودش نواخت و فرياد زد و گفت:
- حالا چه؟! باز هم میخواهی بگوئی که خواب میبينم؟!
- نه. خواب نمیبينی.
ترسی مبهم بر همهی وجودش چنگ انداخت و نفسش تنگی کرد و راه خروج از پستو را در پيش گرفت:
- کجا میروی؟!
- میروم که بزنم به کوه.
- که چه بشود؟!
- نمیدانم! اما میدانم که اگر لحظه ای ديگر در اينجا بمانم، همه چيز را به آتش خواهم کشيد. خودم را، مغازه را، بازار را، دولت آباد را و......
- خيلی خوب! چرا فرياد میکشی؟! الان است که همهی بازار را بکشی به اينجا؟!
- برای همين است که میگويم بگذار بروم. میفهمی؟!
- بسيار خوب! دادنکش! برو!
از مغازه بيرون زد و همچنانکه بر سرعت قدم هايش میافزود، بازار و حمام و محلهی قنات آبادیها را پشت سر گذاشت و از روی پل گذشت و قلعهی خان را دور زد و خودش را که در آستانهی دشت ديد، ايستاد. نفسی تازه کرد و دو باره به راه افتاد، رو به کوه:
- عجب! تا به حال خيال میکردم که هفتاد سال راه را، دانسته و حساب شده، آمده ام وهمه چيز را میدانم. ولی، حالا معلوم میشود که نمیدانسته ام و نمیدانم. کدام قدم را ندانسته و نفهميدم برداشته ام که حالا، بعد از هفتاد سال، ميان روز روشن، میآيند توی مغازه ام و به من میگويند که همه چيز را در بارهی من میدانند. سال ها، دستوردادند و.....
- اما، فراری دادن غلام گاريچی دستور نبود!
- دستور نبود. اما غلام، عارفی ای بود که در دام افتاده بود و بايد کمککش میکردم!
- او، چگونه عارفی ای است که پس از نجاتش به دست تو، برايت پيغام میفرستد که بر او ثابت شده است که تو عارفی نيستی و از همه بدتر، از تو، تقاضای حق السکوت میکند؟!
- گيريم که من اشتباه کرده باشم و نبايست غلام را فراری میدادم. ولی، آيا اين درست است که پس از يک عمر خدمت بی چون و چرائی که کرده ام، آن وقت فرستاده شان را بفرستند و از من، تقاضای حق السکوت کنند؟! حق السکوت برای چه؟! برای آنهمه رنجی که به خاطر عارفی بودنم و دفاع از جان عارفی ها، کشيده ام؟!
- ديوانه شده ای؟! آخر، چطور ممکن است که سرالاسرار عارفی ها، فرستاده اش را بفرستد که از عارفی ای، به خاطر عارفی بودنش، تقاضای حق السکوت کند؟!
دوباره نفسش گرفت. ايستاد. تنش خيس عرق شده بود. به اطرافش نگاه کرد. خودش را ديد بر بلندی صخره ای و دره ای که درزير پايش، دهان گشوده است. پيش از آنکه سرش گيج رود، خودش را پس کشاند و نشست و زانوهايش را در بغل گرفت و همانطور که به برج و باروهای قلعهی خان و گلدستههای مسجد شيخ علی و مسجد شيخ حسين نگاه میکرد، به اين فکر افتاد که دارد ظهرمی شود و وقت نماز و بايد که خودش را برساند به مسجد. ناگهان، صدائی در همه جا پيچيد که میگفت:
- مسجد که به مسجد نمیرود!
به اطرافش نگاه کرد. سايهی عقاب بود و صدای پرزدنش که از همه سو میآمد و پيرمرد که به سرعت رو به قله میدويد. از جايش جهيد و فريادزد:
- آهای! صبرکن! کارت دارم!
اما، پيرمرد به راهش ادامه داد و پشت صخره ای از نظر ناپديد شد و او، فريادزنان رو به سربالائی به دويد تا به بالای صخره که رسيد، چشم هايش سياهی رفت و روی زانوهايش نشست و ديگر چيزی نفهميد تا دوباره که چشم بازکرد، خودش را در خانه اش، روی بستر دراز کشيده ديد. نگاهی به اطرافش انداخت و حاجيه بانو را ديد که در يکطرفش نشسته است و شيخ علی، در طرف ديگرش. مهربانو و چهارقولوها، پائين پايش نشسته بودند و خسرو اژدری، نزديک به در اتاق، روی صندلی. شيخ علی، صلوات فرستاد و ديگران به پيروی از او، تکرار کردند و دکتر علفی گفت:
- چه شده است! من اينجا چه میکنم؟!
حاجيه بانو، قضيه را خلاصه کرد و گفت:
- توی کوه، بيهوش افتاده بوده ای که خارکنی تورا میبيند و میگذارد روی الاغ و میآورد به شهر. به جلو دروازه که میرسد و کوکب زن غلام گاريچی تو را به آن حال میبيند، از روی الاغ برت میدارد و میگذارد روی گاری و میآورد به باغ !
خسرو اژدری گفت:
- خوب! دکتر! تعريف کن ببينم که چه بلائی در کوه به سر خودت آورده ای؟!
بودنش در کوه عجيب نبود. همه میدانستند که دکترعلفی، برای پيداکردن دوا و داروهای گياهی، میرود به کوه و تپههای حوالی دولت آباد. آنوقت، نمونهی گياهانی را که پيداکرده است، میدهد به خارکنها که برايش از تپه و کوهها اطراف پيداکنند و بارالاغ هايشان کنند و بياورند به در مغازه. اما، برای بيهوش شدنش بايد دليلی همه پسند ارائه میداد. پس در جواب خسرو اژدری گفت:
- هيچی. يکدفعه بيهوش شدم. به گمانم که باز، صفرايم بلا زده بود!
شيخ علی، خنديد و گفت:
- نه دکترجان! صفرايت نبوده است، بلکه بيهوش شدنت براثرآن علف هائی بوده است که خورده ای!
خسرواژدری گفت:
- از قديم گفته اند که چاه کن، آخرش توی چاه میافتد. حالا، شده است حکايت اين دکتر ما که هی از آن به اصلاح علفهای طبی اش، به خورد خلق الله داد و هی فرستادشان به قبرستان تا آخرش، نفرين آن بدبخت ها، يقه اش را گرفت! حالا، راستش را بگو دکتر. اسم آن علف، چه بود؟!
دکترعلفی، خودش را جمع و جور کرد و نشست روی بستر و گفت:
- اين قدر، هی علف علف نکنيد. گفتم که صفرايم بالا زده است!
شيخ علی غش غش خنديد و گفت:
- دکتری که صفرايش بالا بزند، پس وای به حال مريض هايش!
خسرو اژدری رو به شيخ علی کرد و گفت:
- حاجی آقا! حالا ديگر وقتش شده است که طبل علف خوری دکتر را ببری پشت بام!
شيخ علی گفت:
- خيالت راحت باشد. آن خارکن تا حالا، طبل او را، توی دهات دولت آباد برده است پشت بام و کوکب هم توی خود دولت آباد! دليلش هم اين است که تا به حال، حتی يکنفرهم نيامده است به عيادتش. اينطوروقتها است که آدم بايد دوست و دشمن خودش را بشناسد!
شيخ علی میگفت و خسرو اژدری میخنديد و خسرو اژدری میگفت و شيخ علی میخنديد و ميان غش غش خندهی آنها، حاجيه بانو، در اين انديشه بود که چه حساب و کتابی بين غلام گاريچی و دکتر علفی بوده است که او، از آن بی خبر مانده است. شيخ علی و خسرو اژدری غش غش میخنديدند و مهربانو، به گلهای قالی خيره شده بود و ناخن انگشت اشاره اش را میجويد و به آن درختی میانديشيد که نردبان ورود يعقوب به باغ بود وهفتهی پيش، دکترعلفی به ناگهان تصميم به قطع کردن آن گرفته بود. خسرو اژدری و شيخ علی غش غش میخنديد و فلز چهارقولوها، در کورهی خشم و نفرتشان، تفنگ میشد و گلوله. شيخ علی و خسرو اژدری غش غش میخنديدند و پيرمرد و عقاب میآمدند با آن سياهی قيرگونهی چسبناک دل به همزنشان و مینشستند روی بينی دکترعلفی و جيغ میکشيدند تا سرانجام، خسرو اژدری و شيخ علی، غش غش کنان، زحمتشان را کم کردند و بچهها هم پس از خوردن شام، رفتند به اتاق هايشان وآنوقت، دکترعلفی ماند و حاجيه بانوکه برای دکترعلفی تعريف کند که چگونه کوکب، دکترعلفی را از در باغ تا توی اتاق، بر دوش کشيده است و هرچه ديگران گفته اند که بگذار کمکت کنيم، کوکب نگذاشته است و گفته است که نه! کمک لازم ندارم. میخواهم مردها، با چشم خودشان ببينند که اگر لازم شود، کوکب به جای بار، آدم هم به کول میکشد و هی نروند و پشت سر من بگويند که ما همه نوعش را ديده بوديم، الا اين که زن، برود و گاريچی بشود!
- مزدش را دادی؟
- دادم. اما قبول نکرد!
- چرا؟!
- گفت: بار که نياورده ام حاجيه بانو که میخواهی مزدم را بدهی! تازه، دکتر با غلام، حساب و کتابهای خودشان را دارند. دعاکن غلام پيدايش شود، آنوقت خودش حسابش را با دکتر وامی کند!
- من چه حساب و کتابی با غلام دارم که وابکنم؟!
- من هم میخواستم همين را بدانم!
- که چه؟!
- که غلام با تو چه حساب و کتابی دارد که من از آن بی خبر مانده ام!
عقاب و ماه و پيرمرد آمدند. ماه به دو نيمه شد. پيرمرد غش غش خنديد و عقاب جيغ کشيد و آن سياهی غليظ و چسبناک قيرگونهی دل به هم زن، جاری شد درون رگهای دکترعلفی و به ناگهان فرياد زد:
- برای تو، غلام و حساب و کتاب هايش مهمتر است يا زندگی من؟! نمیخواهی بدانی که چرا بيهوش شده ام؟!
حاجيه بانو هم فريادزد و گفت:
- چندبار بپرسم؟! گفتی که صفرايت بالا زده است!
- من گفتم؟!
- پس که گفت؟!
بغض، راه گلوی حاجيه بانو را بست و گفت:
- پس از اينهمه سال زندگی کردن با هم، هنوز بر تو معلوم نشده است که برای من، زندگی تو، يکطرف است و همهی چيزهای عالم يکطرف ؟! وقتی که تو را با گاری آوردند، با خودم گفتم تمام شد! زندگی من هم تمام شد! تو اگر بيهوش شدی و به هوش آمدی، من از هولی که کرده بودم، مردم و زنده شدم!
حاجيه بانو اشک میريخت و دکترعلفی که حالا از خوردن پيرمرد و عقاب و ماه، فارغ شده بود، خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- مرا ببخش. پرخاشی اگر کردم به تو نبود. به خودم بود. من از دست خودم عصبانی هستم. نبايد میگذاشتم که بيهوش شوم!
- آخر مگر بيهوش شدنت، دست خودت بود که بگذاری يا نگذاری؟!
- آری.
- چطور؟
- خيالات! خيالات، صفرا را ميدان میدهد و صفرا، خيالات را!
- چه خيالاتی؟
- پير........
چيزی نمانده بود که بگويد" پيرمرد" ، اما نگفت و سکوت کرد و همچون، کودکی که از کابوسی هولناک بيدارشده باشد، مچاله شد و سر برزانوی حاجيه بانو گذاشت و گفت:
- پير شده ام بانو. پير شده ام. خسته ام از اينهمه پيری. برايم چيزی بخوان. بخوان. شايد که به خواب در افتم!
حاجيه بانو، با صدائی که انگار دارد برای کودکش لالائی میخواند، خواند:
- من، ذات مجردم. من، سّر انسان ام. من، نگهبان عالم طبيعت ام. من، با هر انديشه ای میآيم و با هر صورتی که در تصور آيد، متصور میشوم. وضع و حال من، آن است که غريب و مسافر باشم. وضع و حال من، آن است.......
دکترعلفی، در آن شب، با زمزمه مادرانهی حاجيه بانو به خواب عميقی فرورفت و صبح آن شب هم، در "ظاهر"، مثل همهی آدمهای ديگراز خواب بيدارشد و زندگی روزمره را از سر گرفت، اما در" باطن"، همچون خوابگردی شده بود که با چشمهای باز، خواب میديد. طبل علف خوری اش هم در همه جا به صدا در آمده بود ومشتری ها، با احتياط پا به درون مغازه اش میگذاشتند و وقتی هم که حاجيه بانو، با نگرانی، از احوالات درون او میپرسيد، در جواب او، چيزهائی میگفت که نه واقعی بودند و نه خيالی و در همان حال، هم واقعی بودند و هم خيالی:
- آخر، چه شده است فرشاد؟!
- نمیدانم! مدتی است که دچار خيالات عجيب و غريبی شده ام. هرچه میبينم و هرچه میشنوم، برايم همان معنائی را ندارند که در گذشته داشته اند. همه اش فکر میکنم که دارد اتفاق هائی در دولت آباد میافتد که ما از آن بی خبر هستيم!
- چه اتفاق هائی؟!
- نمیدانم. مثلا، همين چند روز پيش، نشسته بودم توی مغازه و سرم به کار خودم گرم بود که يکدفعه احساس کردم کسی دارد به من نگاه میکند. سرم را که برگرداندم، ديدم يعقوب پسر غلام گاريچی در گوشه ای ايستاده است و به من خيره شده است. تا ديد که متوجه اش شده ام، راهش را گرفت و رفت. از آن روز، در اين فکرهستم که چرا آنطور به من خيره شده بود!
- خوب! بچه است ديگر. نگاهت میکرده است.
- اگر، بچهی ديگری بود، شايد من هم همين فکر را میکردم. اما، او يعقوب بود. يعقوب پسر غلام گاريچی!
- خوب؟!
- حالا، خوب گوش کن ببين چی میخواهم بگويم!
- بگو!
- پاتوق غلام گاريچی کجا بود؟! توی قهوه خانهی حسن قهوه چی! حسن قهوه چی کيست؟! مريد و فدائی شيخ حسين قنات آبادی! شيخ حسين کيست؟! ملک الموت شيخ علی! خسرو اژدری کيست؟! پسر صولت! صولت کيست؟! نوکر دولت! همان دولتی که به خسرو اژدری دستور داده بود که غلام را دستگير کند و کتف بسته تحويل تهرانش بدهد! چرا؟! چون، غلام عارفی شده بود و ياغی بر دولت! و ما هم، همان غلام را نجات داده ايم!
- از حرف هايت، سر در نمیآورم!
- میخواهم بگويم که يعقوب از ماجرای فراری شدن پدرش به دست ما، خبر دارد!
- از کجا خبر دارد؟!
- از آنجائی که کوکب به تو گفته است که غلام با من حساب و کتاب هائی دارد! از آنجائی که يعقوب، پس از ناپديد شدن پدرش، ديگر برای مکبری به مسجد بابا بزرگش نيامد!
- نمیفهمم. همهی اينها که میگوئی چه ربطی به همديگر دارند!
- اگر خوب فکر کنی، ربطشان را هم پيدا میکنی!
- در مورد داشتن حساب و کتاب با غلام که خودت میگوئی حساب و کتابی با او نداشته ای. در مورد نيامدن يعقوب هم به مسجد، آنطور که شيخ علی میگفت، به اين دليل است که پس از ناپديد شدن غلام، اختيار يعقوب افتاده است به دست کوکب و کوکب هم چون ميانه ای با شيخ علی ندارد، يعقوب را از رفتن به مسجد منع کرده است!
- آها! حالا اگر فکرش را بکنيم، میبينيم که معنای حرف شيخ علی اين است که تا وقتی خود غلام، بالای سر يعقوب بوده است، اشکالی نمیديده است که پسرش برود به مسجد و مکبر شيخ علی بشود!
- درست است.
- و فراموش نبايد بکنيم که اين غلام، همان غلامی است که توی قهوه خانه، چاقويش را .....
- خوب! اين را که همه میدانند.
- اما، آيا همه میدانند که چرا همين غلام، اولا، مثل خود شيخ علی، پسرش را نگذاشت که به مدرسه برود، ثانيا، او را فرستاد به مسجد که بشود مکبر بابابزرگش؟!
- برای من که از همان اولش هم عجيب بود. به تو هم گفتم. نگفتم؟!
- من میخواهم چيز ديگری بگويم!
- خوب! بگو.
- میخواهم بگويم که از روز ناپديد شدن غلام، آيا تو حتی يک کلمه ای يا حرکتی که دليل ناراحتی و يا تعجب شيخ علی و خسرو اژدری باشد، از آنها ديده ای؟!
- نه. نديده ام.
- خوب! حالا، میآييم سر صولت! به نظر تو، دولت حکم دستگير کردن غلام را در تهران صادر میکند و اين کفتار پير، از چنان دستوری بی خبر میماند؟!
- فرشاد! سرم درد گرفت. چه میخواهی بگوئی؟!
- میخواهم بگويم که نکند همهی اين دوستیها و دشمنیها و دعواهای زرگری، برای کندن ريشهی عارفیها باشد؟! نکند که نقشه کشيده باشند که اول غلام را به دست ما، فراری بدهند و بعدش بيايند و آن را عليه خود ما، علم کنند؟! نکند که پشت همهی اين حجاب ها، يک همه همه چيزدانی هست و گذاشته است که درست زمانی که میخواهد دولت آباد ما، از دل همين دولت، بيرون بيايد، يکدفعه زير پای ما را خالی کنند. نکند که اين پير مرد لعنتی که.....
ناگهان، لب فروبست. لال شد! نياز به گفتگو با کسی، او را کشانده بود به موقعيتی که قفل سکوت ساليان دراز را از زبانش بردارد. به حاجيه بانو نگاه کرد تا اثر گفته هايش را در چهرهی او ببيند. حاجيه بانو، در چشمهای او خيره شد و گفت:
- کدام پيرمرد فرشاد؟!
در نگاه حاجيه بانو، چيزی بود که دل دکترعلفی را لرزاند. چيزی مثل پيرمرد، مثل ماه، مثل عقاب. آيا حاجيه بانو از قضيهی آمدن پيرمرد به در مغازه خبرداشت؟! نگاهش را از نگاه حاجيه بانو کند و سرش را به زير انداخت. با آن وجود، احساس میکرد که انگارمغناطيسی از سوی حاجيه بانو به سوی او میآيد که اگر همچنان بيايد، خون را در رگهای او خواهد خشکاند:
- شنيدی چه گفتم فرشاد؟! گفتم کدام پيرمرد؟!
- آری. شنيدم!
- پس چرا يکباره ساکت شدی؟!
- خسته ام. خوابم میآيد.
- خسته ای يا درسرت چيزی هست که نمیخواهی بر زبان آوری؟!
- میخواهم، ولی نمیتوانم!
- چرا؟!
- نمیدانم. خيال! خيال، کالبدم را به بازی گرفته است. برايم چيزی بخوان. بخوان!
- باشد. بيا. بيا سرت را روی زانويم بگذار تا برايت بخوانم.
سرش را روی زانوی حاجيه بانو گذاشت و حاجيه بانو، خواند:
- عاشقی برمن؟ تو را رسوا کنم. خان و مان تو، همه يغما کنم. صدهزاران خانه سازی در جهان؟ من تو را بی منزل و مأوا کنم. تا نگردد کار تو زير و زبر، من کجا کار تو را زيبا کنم؟ زهر دادم، نوش کردی، غم مخور. من دهان تو پراز حلوا کنم. درطبيعت، بند کردم جان تو.....
داستان ادامه دارد...............
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد