تو نشستشان فقط یکی نشسته بود کنار دیوار، رو به دیوار و داشت کتاب میخواند. هیچکس نبود. مرا بگو که خیال میکردم این «چیز همبستگی» شان مشتری دارد. من آنجا چیزی بودم مثل فضول محل یا مثلا خبرنگار یا گویا رفته بودم جلسه شان را به هم بزنم. مرد سخنران را نمیشناختم. پیر بود و از کنار دهانش آب میچکید. اما خوب بلد بود حرف بزند. من بلند شدم چیزی بگویم یا لابد دکانش را تخته کنم، ولی مگر گذاشت. اصلا صبر نمیکرد حرف بزنم. خوب بلد بود وا ندهد. هر چی داد میزدم که:
«بابا دندون به جیگر بیگیر، ببین چی میگم!»
ولی مگر میشد؟ زور میزدم بگویم که:
«همین رئیستون بود که اون همه بی قانونی کرد...» که با پررویی نگذاشت حرفم را بزنم.
تنها مرد ِ حاضر در نشست هم بساطش را جمع کرده و رفته بود. حالا در این نشست ِ «چیز همبستگی» فقط من بودم و این بابای «چیز همبستگی» که نزدیک بود دست به یقه شویم. بابا که حوصله اش سر رفته بود، سرش را کرد تو سالن که:
«بابا جون، مثل این که اینا رو نشناختی؟ اینا اگر گوش شنوا داشتن که کارشون به اینجاها نمیکشید!»
گفتم: «مگه شما اینا رو میشناسین؟»
دستم کشید و از اتاق بیرونم برد. همانطور که آن بابای «چیز همبستگی» برای خودش سخن فرسایی میکرد، بابا گفت:
«آره دخترجون... اینا کارشون همینه... پنجاه/شصت ساله کارشون همینه.»
ای بابا... پس من ول معطلم؟ پس جواب روزنامه را چه بدهم؟ چه گزارشی از نشست ِ«چیز همبستگی» بنویسم که هم خدا را خوش بیاید و همه رئیس «بخش حوادث» را؟
خب، حادثه ی مهمی اتفاق افتاده بود. جلسه ی «چیز همبستگی» برای همبستگی ی همه با این جماعت «چیز همبستگی» تشکیل شده بود و «چیز همبستگی» همان پیرمردی بود که دیگر حتا دندانی برای گاز گرفتن نداشت. چاقویی هم نداشت. شاید هم داشت، ولی دیگر زورش نمیرسید به کارش بگیرد. دست کم زورش به من نمیرسید. یک وقتی بابا را همین پیرمرد چاقو زده بود و آن زمانی بود که بابا و این پیرمرد ِ سخنران، جوان بودند. پیرمرد ِ بی دندان آن زمانها قدش بلند بود و هر که را مخالفش بود، چاقو میزد. بابا میگفت و میخندید که: «کار سیاسی ی ما را باش!»
البته حالا هر دوشان مرده اند. نه، همه شان مرده اند. هم بابا، هم آن مردک چاقوکش و هم این بابای بیدندان و هم رئیس «چیز همبستگی»شان. ولی خب، حالا داشت تاریخ تکرار میشد. تاریخ داشت تو کله ی من دوباره تکرار میشد که بابا دستم را کشید و برد که:
«بیخودی وقتتو تلف نکن! اینا تو اعصاب فرسایی خبره ان. یادشون داده ان که اینطوری نذارن دیگران حرف بزنن. این طوری بقیه رو خفه میکنن، تا تنها خودشون بمونن. دیدی تنها شرکت کننده ی جلسه شون اون جوانک بیچاره بود که لابد مثل تو گول خورده بود...؟!»
گفتم : «بابا جون... اونم که داشت کتاب میخوند... پشتشم کرده بود به سخنران و تازه تو جیبش نخودچی/کشمش هم بود، چون دهنش میجبید.»
بابا گفت: «پس بابا جون، برای چی وقتتو تلف میکنی؟ اومدی ارشادشون کنی؟»
حالا همان لبخند همیشگی را روی لبانش میدیدم. همان لبخندی که بیشتر زهرخند بود تا لبخند...
بعد بابا جای چاقوی همین پیرمرد ِ لکنته را که سالها پیش برای پیشبرد منویات «رهبر»ش چاقو میکشید، روی ران چپش نشانم داد. چه عمیق زده بود لامصب. زده بود که به مغز سفید رانش بزند و ناکارش کند، ولی نشده بود. بابا هنوز بود. آنجا بود و یادم میآمد که وقتی شلوار کوتاه میپوشید یا لب دریا و تو استخر، میپرسیدم:
«بابا این چیه؟
که میگفت: «جای پای یک نامرد...»
حالا من قرار بود برای صفحه ی حوادث روزنامه ای، یا مجله ای یا وب سایتی گزارشی از نشست ِ باشکوه ِ «چیز همبستگی»ی این پیرمرد ِ سابقا چاقوکش تهیه میکردم که نشد. حیف... آخر خبری نبود. هیچکس با اینها حس همبستگی نداشت... حتا همان جوانک ِ رو به دیوار با کتابش و با آن همه نخودچی/کشمشش... باور کنید... سالن خالی بود، خالی ی خالی... من آنجا بودم و دیدم....با همین چشمهای خودم دیدم...
7 ژوئن 2009 میلادی
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد