logo





مضمون، فُرم و جنبش چریکی

چند نامه منتشر نشده درباره سرودهای از مصطفی شعاعیان

چهار شنبه ۲۱ فروردين ۱۳۹۸ - ۱۰ آپريل ۲۰۱۹

انوش صالحی



مضمون،فُرم و جنبش چریکی حاوی چند نامۀ منتشر نشده در باره سرودهای از مصطفی شعاعیان است که توسط او و مرضیۀ احمدی اسکویی به نگارش درآمده است. این مطلب در ماهنامه جهان کتاب شماره۱۱و۱۲ (بهمن و اسفند۱۳۹۷) منتشر شده است.

چشم براه
گرمیِ خشک سربِ کوچک گم کرده راه را
درپشتخوان سینه‌ام
ره می‌دهم به مهر
در گرمگاه جمجمه‌ام
دیرین گشوده بسترکی نرمین:
آغوشِ منتظر قدم سرب گرم را
دیریست دیر
از دیرگاه دیر
احساس می‌کنم:
در یک سپیده‌گاهِ دلانگیز پارسا
یا در شکوه نیم شبی ره سپار صبح
یا در پناه پرتو یک نیمروز داغ
آن نیک گام
آن مهمان نازپرورِ دیرینه انتظار
آن سرب گرم کوچک
خواهد رسد ز راه
ای آن کدام لحظۀ شورافکن عزیز
کی میرسی ز تاختگاه زمان چابک؟
درپشتخوان سینه و در گرمگاه سر
بستر فتاده دیرگهی با مهر
در انتظار او:
در انتظار سرب کوچک گرم عزیز گام.
گامش خجسته باد.

یولداش[مصطفی شعاعیان]
یازدهم تیرماه ۱۳۵۲

تابستان ۱۳۵۲ پس از ۱۴ سال زندگیِ سیاسی پر فراز و نشیب، دوران تازه‌یی برای مصطفی شعاعیان آغاز میشود.او که در سالهای آغازین دهه چهل همانند بسیاری از هم نسلانش جبهه ملی دوم را بستر مناسبی برای فعالیتهای سیاسی خود یافته بود به عنوان نماینده دانشجویان دانشسرای عالی تهران در اولین کنگره جبهه ملی دوم حضور یافت. در سالهای میانی دهه چهل با فروکش کردن تب و تاب سیاسی جامعه، شعاعیان ضمن ارتباط مستمر با محافل و شخصیتهای سیاسی و ادبی به نگارش آثاری اغلب ناقدانه در حوزههای مختلف سیاسی، اجتماعی و فرهنگی پرداخت. وقتی در اواخر دهه چهل گروههای مختلفی با آرمان و به پیروی از مشی مسلحانه شکل گرفت، شعاعیان نیز با همراهی جمعی از یاران دوران دانشکده و دوستانی که به تازگی در محافل سیاسی و آموزشی پیدا کرده بود،«جبهه دموکراتیک خلق» را تاسیس کرد. این تشکیلات در دو مرحله با حمله ساواک روبرو شد و سرانجام با جان باختن «نادر شایگان شام اسبی»، «حسن رومینا»،«حسن عطایی» و دستگیری تعدادی دیگر در خردادماه ۱۳۵۲ متلاشی شد. در پی انحلال«جبهه دموکراتیک خلق»، شعاعیان به همراه باقیمانده افراد گروه – «مرضیه احمدی اسکویی» و «صبا بیژنزاده»- و نیز«فاطمه سعیدی» به همراه سه فرزندش به چریکهای فدایی خلق ایران میپیوندند.

آنچه در پی ضربه به تشکیلات «جبهه دموکراتیک خلق» در خرداد ۱۳۵۲ بوقوع می‌پیوندد و موجب پیوستن شعاعیان و یاران باقیمانده‌اش به چریک‌های فدایی خلق می‌شود را نمیتوان در راستای پروژه اتحاد دو گروه قبل از آن حادثه دانست در آن دوره فداییها از نظر امکانات و نیروی انسانی در مضیقه شدید بودند و حمید اشرف تاکید زیادی بر وحدت سریع دو مجموعه داشت در حالیکه شعاعیان، حل برخی از اختلافات سیاسی- ایدئولوژیک را قبل از پروژه وحدت ضروری می‌دانست و چه بسا اگر«جبهه دموکراتیک خلق» از هم نمیپاشید سمت و سوی دیگری مییافت و به وحدتِ مواضع برابر دو گروه بیشتر نزدیک میشد. وحدتِ مدنظر شعاعیان دارای پیش زمینههای تئوریک بود و همراهی طیفهای مختلف چپ را مقدمه تشکیل یک جبهه فراگیر تلقی میکرد.

تیرماه ۱۳۵۲- تاریخ سرایش شعر«چشم براه»- دوره‌یی پر از مشغله‌های روحی و ذهنی برای شعاعیان بود. او از یک سو با اندوۀ عمیق از دست دادن رفقایش عجین بود و از سوی دیگر منتظر بود تا براساس قولی که حمید اشرف به او داده بود کتاب «انقلاب» یا «شورش» اثری که سخت دلبستهاش بود توسط چریکهای فدایی خلق منتشر شود. از منظری دیگر موقعیت وی در تشکیلاتی که به تازگی به آن پیوسته بود نیز در هالهیی از ابهام قرار داشت. شعر «چشم براه» در چنین شرایط ذهنی و روحی سروده شد و نشان دهنده دل آزردگی شاعر از شرایط موجود است. حسی که مرضیه احمدی اسکویی با خواندن، شعر خیلی سریع آن را با برداشت و باور خود دریافت و از اینکه شعاعیانی که او از نزدیک میشناخت اینگونه از ناامیدی و انتظار از مرگ سخن میگوید دل آزرده شد.

مرضیه احمدی با نام سازمانی «فاطمه» که پس از گرویدن به چریکهای فدایی خلق به یکی از نیروهای حاذق و مورد اعتماد حمید اشرف تبدیل شده بود در این هنگام ( اوایل تابستان ۱۳۵۲) در یکی ازخانههای امن در خیابان شهرآرای تهران به اتفاق غلامرضا فروتن فومنی با نام تشکیلاتی «عباس» بسر میبرد. مرضیه احمدی فارغالتحصیل دانشسرای عالی سپاه دانش که در دوره فوق لیسانس دانشسرای عالی تربیت معلم تهران نیز پذیرفته شده بود، با آثار ادبی چندان بیگانه نبود و دستی در نوشتن داشت. فروتن نیز ضمن درگیری در فعالیتهای سیاسی به مطالعه کتابها و نشریات ادبی علاقمند بود و گاه به سرودن شعری در پناه آن خانه امن مشغول میشد. به دلیل همین وجه مشترک و بحثهای متداول آنها بر حول مباحث ادبی بود که شعر«چشم براه» انعکاسی سریع و ویژه در جمع دو نفره آنها پیدا کرد. فروتن در این باره میگوید:

یک روز مرضیه شعر«چشم براه» را با غم و اندوه در اختیار من گذاشت. هرچند او سراینده آن را معرفی نکرد اما میتوانستم حدس بزنم که این شعر نیز اثری از نویسنده کتابی به نام «شورش» است که پیشتر آن را خوانده بودم. نظر مرضیه این بود که چنین شخصی حق ندارد اینگونه از ناامیدی و یاس سخن بگوید. نگرانی و آنچه مرضیه از سراینده شعر میگفت نشان میداد که او را بخوبی از نزدیک میشناسد. گفتگو در باره مضمون و محتوای شعر چند روزی ادامه یافت و در پایان مرضیه از من خواست تا شعر را با توجه به مضمون گفتگوهای دونفره تغییر بدهم. قرار شد شعرم به همراه جمعبندی آن بحثها برای شعاعیان که آن روزها او را با نام مستعار میشناختم ارسال شود.

اول مرداد ۱۳۵۲ در نامه‌یی با امضای «فاطمه» شعر«چشم به راه» مورد نقد و برسی آن دو قرار میگیرد. نویسنده یا نویسندگان از اینکه شاعر این گونه چوب حراج به هستی خود زده است گلهمند شده و مرگ و گلوله را نه از آن انقلابیون بلکه ارزانیِ دشمن میدانند. آنچه که شعاعیان در پاسخ آن نامه مینویسد متاثر از سبک نوشتاری است که برای نگارش آثارش از آن سود میبرد،سبکی که نه تنها برای خوانندۀ امروز بلکه در زمان خود نیز برای بسیاری نامانوس و ناشناخته بود. حمید مومنی که علاوه بر بحثهای شفاهی و مکتوب با شعاعیان از طرفِ چریکهای فدایی خلق مسئولیت پاسخگویی به کتاب « شورش» نیز برعهده او گذاشته شده بود در نوشتههایش به کرّات این سبک نوشتاری را مورد بررسی قرار میدهد. مرضیه احمدی اسکویی از دیگر کسانی است که از سبک نوشتاری شعاعیان به دلیل عدم شباهت به زبانِ گفتاری ِ مردم کوچه و بازار انتقاد میکند. شعاعیان نیز در پاسخ زبان گفتاری و نوشتاری موجود در فضای سیاسی چپ ایران را «خشک و ریاضی» ارزیابی کرده و آن را بر نمی تابد.

علاوه بر به کارگیری همان زبان ویژه، شعاعیان در نخستین نامۀ خود بر فردیت انسانی حتی در چهارچوب روابط سازمانی و تشکیلاتی به شکل بارزی تاکید میکند. او حل شدن فرد در ساختار تشکیلاتی و برخورد«مکانیکی» با زندگی را قبول ندارد. فردیتی که شعاعیان حتی در موقعیت یک چریک آن را منفک از وجود آدمی نمیداند مورد پذیرش فضای انقلابی وقت قرار نمیگیرد، مرضیه احمدی بیشتر تحت تاثیر همان فضای انقلابی در پاسخی دوباره به شعاعیان بیش از همه بر همین فردیت مورد اشاره شعاعیان متمرکز میشود.

در دومین نامه خطاب به شعاعیان سعی بر این است تا برخلاف نامه نخست به جای نقد صاحبِ اثر به نقدِ اثر با تاکید به اهمیت واژههای انتخابی در بیان مفاهیم پرداخته شود ولی این تلاش در ادامه راه به جایی نمیبرد و بازهم به جای شعر، اهلیتِ شاعر مورد توجه قرارمیگیرد. مرضیه و فروتن در برداشت خود با ذکر مثالهایی تاکید میکنند که بی دقتی در انتخاب واژهها به طور ارادی و یا غیرارادی سبب شده است تا بدون خواست شاعر،«چشم براه» رنگی از نومیدی و ناشکیبی بگیرد.همین انتخاب نابجای واژهها در دومین نامه شعاعیان به تاریخ دوم مهرماه 1352 بیش از سطور دیگر مورد توجهاش قرار میگیرد.«خشک و ریاضی» اصطلاحی است که مصطفی دوباره در ارتباط با تحلیلهای مرضیه به کار میبرد، او براین باور است که «نرمی و سختیِ» واژهها در شیوه به کارگیری و جایگاه آنها متفاوت است. او انتظار دارد که مرضیه و یا هر خوانندهیی از شعرش برداشتی در حد درس نامههای ایدئولوژیک و یا اعلامیههای سازمانی نداشته باشند.

هرچند شعاعیان این نظرِ مرضیه همرزم سابقش را نمیپذیرد که «چشم براه» وصف حال مبارزی است که روزگاری خروشی داشته و اینک خسته و دلتنگ چشم انتظار مرگ است ولی به نظر میرسد واقعیت جاری در خوانش و ظاهر شعر همان است که مرضیه به آن رسیده بود. مرضیه که برخلاف فروتن از نزدیک شعاعیان را میشناخت نمیتوانست کتمان کند که به رغم همه اختلافات فی مابین شعاعیان هنوز هم برایش مظهر یک انقلابی تمام عیار است. او«چشم براه» را لرزه و ترک بر آن نمادی میدید که چه بسا او و دیگران از مصطفی در باور و خیال خود ساخته بودند. هرچند که چنین اندوهمندی در شعاعیان موقت بود و او سِرتِق[1] روی مواضع سیاسی خود ایستادگی کرد و چه بسیار از آن گفت و نوشت. مدتی پس از پایان این مکاتبات فروتن دستگیر میشود،شعاعیان پس از چند ماۀ پرتلاطم و سرشار ازسوءذهن رهبران سازمان، ازچریکهای فدایی خلق جدا شده و مرضیه احمدی نقش مهمی در بقا و ادامه فعالیت سازمان ایفا میکند. بنا به گفته فروتن تنها نسخه موجود این نامهها به همت فاطمه سعیدی با مرارت بسیار در یکی از خانههای امن تایپ شده و در اسناد بجا مانده از شعاعیان به یادگار مانده است.

مضمون این نامه‌ها بیش ازهمه بیانگر فضای دو قطبی است که درعرصه فرهنگ وهنر جامعه در دو دهه چهل و پنجاه حکم فرما بود. در آن زمان داعیۀ طرفدارن «هنر برای هنر» و یا هنر ناب به دور از شائبه‌های سیاسی و ایدئولوژیک با مخالفت طیف گستردهای از نیروهای جوان و انقلابی حاضر در صحنه فرهنگی جامعه روبرو شد که از فرهنگ و هنر به مثابه سلاحی برای دگرگونیهای عمیق در ساختار سیاسی و اجتماعی یاد میکردند. این دیدگاه در نوشته‌های خسروگلسرخی و سعید سلطانپور جایگاه ویژهای دارد. خسرو گلسرخی چه در مقالات مطبوعاتی‌اش و چه در تنها کتابی که در زمان حیاتش باعنوان«سیاست هنر،سیاست شعر» منتشرکرد به لایه‌های مختلف فرهنگ رسمی تحت عناوین«وارداتی،اداری،سودازده، دلالانه ومومیایی شده» تاخته است.سعیدسلطانپور نیز همانند خسرو گلسرخی در نوشتهای با عنوان«نوعی از هنر، نوعی از اندیشه» به تفاوتهای فرهنگ رسمی و فرهنگ انقلابی از منظر دیگری میپردازد. او با توجه به تحصیل و فعالیتش در حوزۀ تئاتر، بر تفاوتها و کارکردهای این دو دیدگاه در عرصه تئاتر و نقش روسا و مسئولین مراکز نمایشی در شیوع و گسترش ادبیات رسمی و جلوگیری از بسط و گسترش ادبیات متعهد و انقلابی متمرکز میشود.

چنین ادبیاتی که با شور و احساس و شعارهای عریان سیاسی در هم آمیخته بود با آغاز مبارزه مسلحانه خیلی زود مورد استقبال جوانان و دانشجویان قرار گرفت و تا سالها به تنها صدای ماندگار در عرصه ادبیات ایران تبدیل شد. جان باختن حماسی خسرو گلسرخی و رغبت به آرا واندیشههای نویسندگان و شاعرانِ نسبتاً جوانی چون سعید سلطانپور در محافل هنری و دانشجویی بیش از پیش دستگاههای رسمی را به واکنش واداشت. آنها نه تنها در کوچه و خیابان به جنگ و گریز با چریکهای جوان مشغول بودند بلکه در عرصه فرهنگ نیز به داغ و درفش روی آوردند. خیلی زود همپای فعالین سیاسی موجی از شاعران، نویسندگان و حتی بازیگران تئاتر راهی زندان شدند. کلمات را نیز از اسارت گریزی نبود بطوری که دامنه ممیزی و سانسور در کتابها به کلماتی همچون بذر، نهال، گل سرخ، شب و صبح رسید و این بگیر و ببندِ کلمات حتی نویسندگان و شاعران پیرو دیدگاه « هنر برای هنر» را برای انتقال معانی اشعار و گفتههایشان در معذوریت و محدویت قرار داد.

آنچه خسرو گلسرخی، سعید سلطانپور، مصطفی شعاعیان ، مرضیه احمدی اسکویی و بسیار دیگر در باب ادبیات متعهد گفتند و نوشتند و در راه آن باورها جان باختند بخشِ جدایی ناپذیری از تاریخ معاصرمان است. چه بسا دیده شده است که امروزه بسیاری ناکامیها و نافرجامیهای موجود را به حساب عملکرد آنان مینویسند که چرا قدر نعمت ندانسته و به راهی افتادند که حاصلش تنگناهای امروزین است. آنچه آنان به آن دل بستند پاسخی به نیازهای زمانهشان بود و درکی که برای برون رفت از بنبست سیاسی و اجتماعی جامعه داشتند. بدین روی این نامهها بیش ازهرچیزی نشان دهنده سیمای آن تلقی و آن راهکار است.

*با سپاس ازغلامرضا فروتن که این نامهها را به همراه برخی دیگر از اسناد و یادماندههای شعاعیان در اختیار من گذاشت و نیز با سپاس از پدارم اکبری که با خواندن این مطلب موارد لازم و ضروری را یادآوری کرد.

نامه نخست خطاب به مصطفی شعاعیان( اول مرداد 1352)

رفیق

با شگفتی نبود که شعر " چشم براه" ترا خواندم. هر واژه آن را فهمیدم و نمی‌خواهم بگویم چرا چشم براه تو اینگونه است. زیرا که اگر بگویم هم هیچ واقعیتی را در مورد تو عوض نکرده‌ام. امّا ناگزیرم از دیدگاه دیگری به آن بپردازم. این ناگزیری را آشکارا احساس می‌کنم.

رفیق عزیز خوب میدانی که ویژگی هستیمان چون صخره‌ای سخت روبروی‌مان برافراشته است و ما در آن حق داریم نوع خاصی بیندیشیم و واکنش نشان دهیم. گاه به هنگام نیاز به فریاد آن را در سینه فرو کوبیم و آنگاه که میل گریستن داریم خنده سر دهیم و به گاهی که دلمان خاموشی را میپسندد، بسراییم و آنگاه که سرودن را میجوییم لب فرو بندیم . برای بهترین رفیقان خود آرزوی مرگ کنیم و در لحظه‌ای خاص از توهم زنده بودن او حتی بر خود بلرزیم و هستی ما که ضرورتی پیچیده بر آن حکمفرماست تا این حد شگفتانگیزاست و باید چنین باشد. مگر هستی والایی که ما بدلخواه آن را پذیرفته‌ایم میتواند جز این باشد.؟ واینک تو در این هستی دیرگاهیست که چشم براه سرب کوچک داغی.

گلوله همزاد اندیشه همه رزمندگان راستین خلق است و اندیشه همه آنان همزاد خویش را بدلخواه میجوید، همواره امّا دیرینه‌ترین انتظار ما چیز دیگر است . اینکه: آن خجسته گام کوچک داغ را در کشتگاه گرم پر ثمر دیگری بنشانیم در کشتگاه سینه دشمن! و در مورد خود نیز میاندیشم : خجسته باد گلوله، بوقت خویش امّا آنگاه که گریزی از آن نباشد آن را به مهر میپذیریم. اینک چشم براه پایانی شایسته بر هستی خویشیم پایانی که چه بسا با مشتی فرود آمده از خشم کینه جوی حیوانی یا برچوبه تیر یا بر تخت شکنجه به هرجا و به هرگاه فرا رسد به هر رو پایانی شایستۀ هستی یک چریک باشد همین. هیچکدام به هستی نمیآویزیم به پاس بیمهری به آن سرب کوچک که مهربانترین است امّا نهایت ناسپاسی به این هستی شگفتِ هرلحظه حادثه است که در پناه نیروبخش و آفرییندهاش چشم براه مرگ نشینیم چرا که "من " در میانه نیست. این آرمان است که در پیکر ما هستیِ خویش را میپوید. به پاس بالندگی خویش و آرمان است که در راه بالندگی خویش سرب گرم کوچک را به شادمانی و مهر آغوش میگشاید.

امّا شعر تو تصویر دم بریده‌ای از واقعیت والای اندیشه و هستی ماست . این شعری نیست که رفیق معتقد به "شورش" میسراید بلکه بیانگر صمیمیترین احساس رفیقی است که در پهنه خاموش مسگر آباد با اندوه‌مندی می پلکد...

رفیقی که آن نیمه شوریده و تنها را دفن کرده است و از زبان "شورش" سخن می‌گوید. نباید هنوز بیانگر احساس آن نیمه مدفون باشد و این "نباید" را خود به دست خویش به گردۀ بیان عاطفی احساس خویش سوار کرده است. در حالیکه برای آن غمگین گورستان‌گرد هیچ چیز بی‌معنی‌تر از این "باید"ها و "نباید"ها نیست. اینک تو کدامینی؟ هر کلمهای که از تو بجا میماند باید بدانی که کدامین "تو" آن را مینویسد یا می‌گوید؟ هنر تو نمی‌تواند و نباید جلوه‌ای از آرمان تو و براه آرمان تو نباشد. هشیارتر از این باش ، گاهی آن نیمه افسرده از پس کلمات تو سرک می‌کشد و رندانه بیان حماسی اندیشه‌های ترا هم رنگ اندوهی نومید و دلتنگ میزند. رفیقی دیگر[عباس/ فروتن] شعر ترا بدینگونه مناسبتر یافته است:

گرمی سرب کوچک گم کرده راه را
در پشتخوان سینه ی دشمن
ره می برم بکین
در گرمگاه جمجمه‌اش پرکین
دیریست برگشوده بسترکی خونین
ای آن کدام لحظه شور افکن عزیز
کی می رسی ز تاختگاه زمان چابک؟
کی می رسی ز راه؟
دیریست چشم براهم برای تو
ای افتخار کوچک گرم عزیز گام
گامت خجسته باد.

1 مرداد 1352
فاطمه

پاسخ مصطفی شعاعیان ( یولداش) به تاریخ بیست و پنجم مرداد 1352

رفیق گرامی سلام. تندرستی و شادکامی‌ات را در ستیزه هر چه جوشان‌تر به راه رستگاری آدمی از هرگونه بهره کشی- بهره دهی آرزو میکنم. دیروز خرده‌یی را که به "چشم براه" گرفتهیی خواندم و شوری گرفتم از شوری که در بخون کشیدن دشمنان توده و طبقه کارگر در آن می‌جوشید و این شگفتی انگیز نبود که جز این شگفتی ‌انگیز بود. در عوض این بسی شگفتی آور بود که "چشم براه" را "بیانگر صمیمیترین احساس... در پهنه خاوش مسگرآباد " برداشت کرده یی.

این بی‌اندیشه بدیهی است که من سال‌ها و حتی روینده‌ترین روزگاران زندگی‌ام را در گورستان‌ها و بویژه در پهنه خاموش مسگرآباد پلکیده‌ام و به اندوهمندی. و این هم بی اندیشه است که گذشتۀ این یا آن تن، گذشتۀ هر کس در خوی و رفتار و منش کنونی و آینده‌اش به هر رو اثری برجای میگذارد وپس این هم بیاندیشه است که هنوز سایۀ زندگی گورستانی آن روزگار گورستانی بر روی زندگی کنونی من افتاده است. ولی همه این بی‌اندیشه‌ها را نمی‌توان با بی‌اندیشگی چنان ارزیابی کرد که اینک این کمترین به چون پشکل از میان به دو نیمه شده است . نیمه‌ای در مسگرآباد مدفون است " نیمه شوریده و تنها" و نیمه‌ای که "از زبان شورش" سخن می‌گوید. اینچنین برخوردی با زندگی آشکارا برخوردی مکانیکی است و نه دیالکتیکی. ای گرامی این چنین نیست که " چشم براه" بیانگر صمیمی‌ترین احساس رفیقی باشد که در پهنه خاموش مسگرآباد به اندوهمندی پلکیده است و "شورش" گویای احساس رفیقی که هرگز حتی در جهانی که در آن مسگر آباد هم باشد دم نکشیده است . راستی این است که هم "شورش" و هم "چشم براه" هر دو بازگو گر چنان زندگانی و زیستی است که آرام‌جای مسگر آباد نیز در آن آرام‌جایی دارد.

ولی ای گرامی من در مسگرآباد مدفون نشدم رویدادهای زندگی اجتماعی مرا بسوی مسگرآباد هل دادند تا در آنجا مدفونم کنند. مرده من بدوش پاهایم به پهنه مسگرآباد افتاد لیکن جادوی دیالکتیک را نگر: مسگرآباد مرا زنده از میان گورهایش بیرون انداخت.

همین جا بگذار این را هم بپرسم که آیا به گمان تو این بدی مسگرآباد است که به کسی بیاموزد "چشم براه"یش در مرگ چشم براهی شهیدانه باشد یا خوبی آن؟ اگر براستی مسگرآباد ما را بسوی مرگی یا در "پگاهان" و یا در " نیمروزان" و یا در " نیم شبانی" می‌کشاند که در چشم‌براه یاد شده است پس بگذار انبوه انبوه توده‌ها چرخی نیز در مسگرآباد بزنند.

2- چنین دریافت کردهام که برداشت تو و برخی رفقای دیگر از "چشم براه " چنین بوده است که "چشم براه" از هر گونه گوهر تازندگی و پرخاش و از هر گونه گوهر رزمندگی شمشیرکشانه تهی است. و بجای هر چیز یک چیز از آن سرریز است: تحقیرمرگ و از همین رو گویا همانندی "چشم براه" با کارهای صادق هدایت آشکارا نگریسته می‌شود.این دیگر بیشترین شگفتی‌ها را برمی‌انگیزد.

تحقیر مرگ هدایت چنان تحقیری از مرگ است که از ژرفای تحقیر زندگی فوران می‌کند. هدایت هیچگونه‌یی از زندگی ، گوهر زندگی را والا نمی‌داند و پست می‌داند، و از همین روست که " چشم براه" مرگ نیست، بسوی مرگ تاخت می‌برد. ولی در "چشم براه" ستایشی از مرگ نشده است لیکن از مرگ نهراسیده است. گذشته از این "چشم براه" چشم برای گونه ویژه‌ای از مرگ داشت. مرگ در سپیده‌دم[تیرباران]، مرگ در نیمه شب[زیرشکنجه]، مرگ در نیمروز[ بخون غلتیدن در آوردگاه نبرد] و آیا به گمان تو بر بُن همه این گون مرگ‌ها که شهادت نام دارد مایۀ هدایت خورده است؟

من می‌خواهم آشکارا بگویم که رفقا ظرافت کارهای هنری را نیک در نمییابند. آنها می‌خواهند چیزی آشکارا در کالبد واژه‌ها و جملاتی مادی گفته شود تا بشنوند. آن نوای خاموشی ناپذیری را نمی‌شنوند که آرام آرام در میان همه سازهای دیگری که هریک گاه می‌نوازند و گاه خاموش‌اند و گاه بفریادی می‌خروشند و گاه به زمزمه روان‌اند.آنچه می‌شنوند آن خروش بی‌باک دریاست. و آنچه نمی‌شنوند آوای آن سرشتی است که دریا ولو به هنگام اندوه مه گرفتگی‌هایش میخروشد.

آن دیدگانی که دریا را به دو نیم مینگرد: نیمی خروشان و نیمی آرام، دیدگان کرجی رانی است و نه دیدگانی که بیناییش دیالکتیکی است،و در چشم براه خروش و تازندگی به چون خون روان است نه چون ماهیچه برجسته که آشکارا بتوان دید.

شورشی هم دلش می‌گیرد. شورشی هم اندوه را می‌شناسد و گاه درون جمجه شورشی هم سارهای غم پروازهای پاییزی می‌کنند. در این چنین هنگام‌ها اگر شورشی بخواهد اندوه به هم خوردن بال سارهای پاییزیش را یادآورشود چه می‌گوید؟ ای گرامی تو سفارش می‌کنی که اصولا نباید سخنی گوید؟ ولی من می‌گویم بگذار بگوید زیرا اندوه شورشی نیز شورشی است.

3- بگذار اینک برخی از جملات ترا بازنویسی کنم:

و اینک تو،این کمترین، دراین هستی دیرگاهیست که چشم براه سرب کوچک داغی. ،البته،گلوله همزاد اندیشه همۀ رزمندگان راستین راه خلق است و اندیشه همه آنان همزاد خویش را بدلخواه می‌جوید، همواره، امّا دیرینهترین انتظار ما چیز دیگری است . اینکه : آن خجسته گام کوچک داغ را در کشتگاه گرم پر ثمر دیگری بنشانیم. در کشتگاه سینه دشمن.و در مورد خود نیز می‌اندیشم: خجسته باد گلوله بوقت خویش امّا آنگاه که گریزی از آن نباشد آن را به مهر میپذیریم. اینک چشم براه پایانی شایسته بر هستی خویشیم. پایانی که چه بسا با مشتی فرود آمده از خشم کینه جوی حیوانی یا بر چوبه تیر یا بر روی تخت شکنجه به هرجا و به هرگاه فرا رسد به هر رو پایانی شایسته یک چریک باشد. همین.هیچ کدام به هستی نمیآویزیم به پاس بی مهری به آن سرب کوچک که مهربان‌ترین است. امّا نهایت ناسپاسی به این هستیِ شگفتِ هر لحظه حادثه است که در پناه نیروبخش و آفریننده‌اش چشم راه مرگ نشینیم"./تکیه بر واژهها از من است/

ای گرامی. تو مرا سزاوار سرزنش می‌دانی که" دیرگاهیست" که " چشم براه سرب کوچک داغی " هستم و حال آنکه خود بدون درنگ گلوله را همواره همزاد اندیشه همه رزمندگان راستین راه خلق ارزیابی می‌کنی. این " همواره " تو با آن "دیرگاه" من چه ویژگی جادویی دارد؟ چشم انگیز است آن "امّا"ی سپس این " ترین"ی که به "دیرینه" افزودیی. در این "ترین" چه چیز بیشتر از همان " همواره " می‌یابی؟ و سرانجام تو نیز بسیار درست و منطقی میدانی که ما " چشم براه پایان... هستی خویش باشیم لیکن برای آن "پایان" شرط ویژه "شایسته" بودن را هم می‌افزایی. پس پرسیدنی است که چگونه پایانی به نظر تو " شایسته " هستی ماست؟ و تو "چوبه تیر"، " تخت شکنجه"، و " مشت کینه جوی حیوانی خشمگین" را " شایسته " معرفی می‌کنی. پس اینک به من بگو ای گرامی " چشم راه" چه پایانی را " چشم براه" است؟ و چشم انگیزتر از همه آنکه آن "سرب کوچک" را " مهربان ترین شناخته یی. به هر رو رفیق گرامی. ندانستم که با این همه تو که خود چنین می‌نویسی و باور داری پس چرا در چشم براه" رنگ اندوهی نومید و دلتنگ را دیده‌یی؟ چرا؟

4- لیکن دیالکتیک "چشم براه"

" چشم براه " گویای آن بخش از داستان زندگی یک شورشگر است که به طور معمول می‌گویند : فکر اینش را هم کرده‌ام" یعنی فکرش را کرده‌ام که مرگی است خونبار در پگاهی در نیم شبی و یا در نیمروزی و پس از همان آغاز از دیرگاه دیر که پای براه گذاشتم همواره " چشم براه" آن هنگامی هم هستم که در اینجا یا آنجا به هر رو در جایی گلوله یی پرکشان در مغز یا قلبم آشیانه گیرد و " بی خیالش" گو در رسد، هرگاه که باشد. و گامش خجسته باد". و این بخش از داستان چیزی و بخش دیگر که می‌مانم تا بجنگم و می‌جنگم " براه آرمان" طبقه‌ام چیز دیگرنیست یاخته‌های یک کالبدند و همین.

5- دو چیز هست که بایستی بیفزایم. نخست اینکه برخی از رفقا که خوانده‌اند چنان برداشتی را نداشته‌اند که "چشم براه" "رنگ اندوهی نومید و دلتنگ" را دارد و دوم اینکه تو و پارهیی از رفقا چنین برداشتی را داشته‌اید. و به هر رو شما نیز همچنان که آنها نمایندگان خویش به تنهایی نیستند بی‌گمان فراوان خواهند بود کسانی که با برداشت‌های شما را یا آن رفقای دیگر را برداشت خواهند کرد. روشن است که برداشت‌هایی که از "رنگ اندوهی نومید و دلتنگ" تهی است نگران کننده نیست. ولی آن دسته برداشت‌هایی که " چشم براه" را " بیانگر احساس خاموش مسگر آباد" در مییابد سخت نگران کننده است. و من به سهم خویش کاستی خویش میدانم که نتوانسته‌ام اندیشۀ خود را چنان بازگویم که برداشت کننده چاره‌یی جز برداشت خواست مرا نداشته باشد. و این کاستی درست آن چیزی است که آشکارا می‌پذیرم که کاستی سهمناکی است.

6- شنیده‌ام پیشنهاد رفقایی را که خواسته‌اند خرده یی را که گرفته‌یی چاپ و پراکنده کنند نپذیرفته‌یی به علت آنکه در خرده‌ات ریزه کارهایی است که تنها من خود در خواهم یافت و برای دیگرانی که آگاهی ندارند بیگانه خواهد بود. و خواستت همانا " مسگر آباد " است و داستانش.

رفیق گرامی مهربان. تو که خودت خوب میدانی که من هرگز رازی در زمینه زندگی خودم نداشته‌ام که بخواهم پوشیده دارم. و اصولا با این گونه راز بازی‌ها میانه یی ندارم. پس تو میتوانستی چکیده داستان مسگرآباد را هم یاد کنی تا برای هیچکس بیگانه نباشد. بویژه که دوستان بیگانه نیستند.

درست از همین روست که هم " چشم براه" و هم " در باره شعر چشم براه" و هم این پاسخ خود را همگی به ر فقا دادم چنانکه مینگری و با اجازه. نمی‌توانم از اینکه دید خود را برایم نوشتی سپاسگزاری نکنم.

با گرمی فراوان .

یولداش
ش25/5/1352

نامه دوم خطاب به مصطفی شعاعیان( چهاردهم شهریور 1352)

چهاردهم شهریور پنجاه و دو

در پاسخ نامه 25/5/1352 یولداش مربوط به شعر چشم راه

رفیق عزیز بحث‌هایی که در مورد شعر " چشم براه" با تو یا رفقای دیگر پیش آمد و نیز پاره‌یی موارد دیگر یک بار دیگر پرسشی را که مدت‌ها فکرم را گرفتار کرده بود و من می‌پنداشتم جوابش را یافته‌ام به جان اندیشه‌ام انداخت. دعاگو خواهم بود اگر در یافتن پاسخی خوب کمکم کنی و آن این است:

اگر قرار باشد نام نویسنده و گوینده را از پایان نوشته‌ها و گفتهها بردارند چه تغییر شگفت و شگرفی در سرنوشت آنها پدید می‌آید؟ و درست در همین رابطه از خودم میپرسم: آیا کلمات قربانی گوینده خود نمی گردند؟ و این نوع قربانی شدن تا چه حد عادلانه می تواند باشد؟

آنگاه نقش زمان و مکان برایم مطرح می‌شود که از چه قماشی است؟ آیا نقش فریبکارانه و دلال صفتانه است و یا نقش آموزگار شکیبایی که به انسانِ ناشکیبا حقیقتی گمگشته را میقبولاند؟ تابدین سان او را هشدار داده باشد که نه " آوازه خوان" بلکه " آواز " را در یابد.

منظورم در موارد نوشته‌ها و گفته‌هایی است که از زمان‌های دور و مکان‌های دور به ما رسیده است و ما آن آگاهی موشکافانه‌‌ای را در حق گوینده و نویسنده آنها نداریم و چه بسا که پذیرش آنها معلول همین بی خبری ما باشد.

و اینجا است که دلم به حال مطالبی می‌سوزد که از زمان و مکان نزدیک به ما رسیده است و ما به دلیل رابطه‌ای که بین آن مطالب و گوینده‌شان قایل می‌شویم آنها را گاه مورد بی مهری قرار می‌دهیم. این دو مورد در صورتی بود که این رابطه رابطه‌ای خشم‌انگیز بوده باشد. عکس این مطلب هم درست است. ایده‌ای ارزنده، حقیقتی تلخ ولی ضروری گاه از زبان کسی بیان میشود که باری از شهرت و معروفیت گذشته‌اش را بدوش ندارد- از هر نوع سیاسی و هنری و غیره – ولی ضرورت زمانی، چنان اندیشه‌یی را در مغز او جای داده است و او در قالب واژه‌ها آن را بیان نموده. امّا چه کسی سخنان او را ارجی شایسته می‌نهد؟ و حال در نظر بیاور در مورد آنها که کوله بار شهرت و معروفیت شان بسیار انباشته است. و خوب میدانی که در طول تاریخ انسانها تاوان پذیرش تسلیم ‌واراندیشههای آنان را که کوله بار شهرتشان چشمان خرد همگان را خیره کرده چه سنگین پرداخته‌اند. گاه هم می‌بینی تازه‌ترین اندیشه‌ها در بوته فراموشی و بی‌اعتنایی انداخته میشود تا زمانی که کوله بار شهرت اندیشندۀ آنها به دلایلی آنچنان انباشته گردد که نزدیک‌ترین چشم‌ها قادر به تشخیص انباشتگی آن گردند و آنگاه اندیشه را می‌پذیرند، تازه بدان هنگام که دیگر کهنه شده و بوی نا گرفته است. حالا ایده‌ها و اندیشه‌ها به کنار، در حق شعرها و یا نظریه‌هایی در مورد ارزشهای آفریدۀ انسان- عشق و محبت و کینه و آزادی و از این قبیل گاه ستم بسیاری میرود. بدین گونه که چون آنها بیشتر زادۀ لحظات گذرایی از زندگی انسان‌ها هستند تا در رابطه با پایگاه طبقاتیشان یا شکل دائمی زندگیشان. از این رو پیوندشان با گوینده بسیار چشم‌گیر است و وای بر آن دم که این پیوند خشمانگیز باشد.

مثلا آدمی بی شهامت را در نظر بیاور که شهره به همین ویژگی هم باشد، آنگاه اگر او شعری در وصف شهامت یک قهرمان سروده باشد شعری زیبا و با مفاهیمی که در حق قهرمان مزبور گویا و زیبا است امّا خوب میدانی که سرنوشت این شعر چیست!

در حالی که پرسیدنی است مگر "انسان" مفهومی نیست که محصول یک جریان طولانی زمان است؟ و مگر ارزش‌های قابل ستایش یا نفرت او هم در درازنای هستی انسان‌ها بوجود نیامده‌اند؟ پس چرا " شهامت" که ارزشی است دیرینه سال، هنگامی که از جانب یک انسان بی‌شهامت ستوده شد، پذیرفته نمی‌شود؟ چگونه پیوندی سخت گسل بین این جزء بسیار کوچک و آن ارزش ستودۀ انسان- با معنی دیرینه سال خود می‌تواند بوجود آید که چشم‌ها را بر روی این حقیقت روشن ببندد؟

شگفت‌انگیزتر از همه این است که همین وابستگی واژه‌ها به گویندگان خود سبب می‌شود که دلپذیرترین آنها هنگامی که گویندگانشان به دلایلی به بدی شهره می‌گردد به جای بدنامی و تیرهبختی سرنگون میشوند. دیگر هیچکس یابنده حقیقتی نیست که در آن نهفته است. همه دیده‌ها به حقیقت نامیرای واژه‌ها به بدی گوینده مینگرند.

و چه شانسی میآورند گفته‌ها و نوشته‌هایی که ماهیت زشت گویندگان آنها پوشیده بماند یا به دلایلی همه جا گیر نشود. و در این مورد مطالب بیش از همه مدیون زمان و مکان هستند. زیرا که دوری زمان و مکان عامل مهمی هستند در اینکه حتی اگر اندیشه ورز ، خوشنامی خود را از دست داده باشد اندیشه همچنان در پناه خوشنامی گذشته خویش بیارامد.

مرگ‌های زودرس نیز چنین حقی به گردن واژه‌ها دارند. بدین سان است که به بدبختی و خوشبختی واژه‌ها ایمان میآورم و گرچه اینک باور من این است که وابستگی واژه‌ها بگویندگانشان آنچنان نیست که نشود آنها را با مفهوم خویش – و نه وابسته به گوینده و اندیشه- ارزش نهاد. امّا این این باوری است که در...[ناخوانا] ژرفای اندیشهام راه خود را میپوید. چرا که هنوز زمانهای نرسیده است که در آن نه گوینده بلکه گفتار ارزش راستین خود را داشته باشد. واقعیات زمخت و تلخی مرا وادار می‌کند که من هم به رسم معمول انسان امروزی تن بسپرم.

امّا می‌دانم بی شک روزی خواهد رسید که انسان نه با این دستگاه اندیشه‌ای که هزاران خودخواهی و غرض و کوته‌بینی آگاه و ناآگاه بر آن حکم می‌راند و تازه پالوده از همۀ اینها هم به دلایل فراوان ناقص و گنگ است، بلکه با دستگاهی کامل که آفریدۀ همین اندیشۀ ناقص باشد بتواند اندیشه را، نه اندیشه ورز را به بوتۀ تمیز بگذارد. آن گاه بسیاری از فاجعه‌ها دیگر بوقوع نخواهد پیوست.

این مقدمه طولانی را پر بی معنی و بی جا نیاوردم علاوه بر آنچه براستی پرسشی است که از مدت‌ها پیش فکرم را گرفتار کرده و در آغاز این نوشته هم نوشتم پیشنهاد رفیقی در مورد " چشم براه" هم سبب شد که بیشتر به این موضوع بپردازم. پیشنهاد رفیق به من این بود که : بهتر بود تو در مورد شعر نظرت را می‌گفتی نه صاحب شعر.

و من در این مورد خیلی فکر کردم. دیدم بسیار دوست می‌داشتم گفتۀ این رفیق گرامی را می‌توانستم بکار برم ولی بنا به مقدمه‌ای که نوشتم می‌شود فهمید که اینک ارزش‌های مرسومی که به اندیشه ما حکم فرماست و به سبب دلایل و واقعیات دیگر نمی‌شود اندیشه را مجرد و بدون رابطه با اندیشه‌گر- در مواردی- تحلیل کرد. علاوه بر آن وقتی اسمی شناساننده در پایان نوشتهای می‌بینی بی‌آنکه بدانی قبل از نوشته با هر واژه نوشته نویسنده را می‌خوانی با تمام جلوه‌های هستی و اندیشه‌اش. و از این رو شک نیست آنچه را که در مورد " چشم براه" برایت نوشته بودم براستی اگر برای کس دیگری بود به آن شکل نمی‌نوشتم.

اول از همه بگویم که من در نامۀ قبلی‌ام که کوتاه هم بود اصلا خود شعر را مورد بررسی – از نظر واژه‌ها و مفاهیم شان- قرار نداده بودم بلکه در فرصتی بسیار کم به قصد هشداری که از یک نگرانی قلبی برخاسته بود با تو حرف زدم. و این نگرانی انگیزه‌اش تنها و تنها آشنایی کم و بیش ژرفی بود که باسیمای دیالکتیکی هستی تو داشتم. و آخرین جملات آن را به یادت میآورم که هدف اصلی گفتارم بود: « هشیارتر از این باش! گاهی آن نیمۀ افسرده از پس کلمات تو سرک می‌کشد و رندانه بیان حماسی اندیشه‌های ترا هم رنگ اندوهی نومید و دلتنگ میزند.»

در حالیکه به هیچ رو این نومیدی و دلتنگی و ناشکیبی را از لابلای نوشته‌ات بیرون نکشیده و نشانت نداده بودم و حق با تو بود که شگفت زده شوی. در این نامهام این کار را میکنم و چه خوشحالم که نوشتهای نگرانی من بیمعنی بوده است و من هم باور کردم که پس فقط در انتخاب واژهها بی دقتی کردهای. و همان تحلیل نکردن شعر سبب شد من مفهوم این شعر را به حساب اندوهمندهایی بگذارم که در گذشته- هرچند بندرت- در تو مشاهده میکردم که به هیچ وجه شورشی نبود بلکه به همان بخش از هستی تو تعلق داشت که هنوز نشانی از شورش در آن پدید نیامده بود. که من در نامه بنام نیمۀ افسرده از آن اسم برده بودم و حق اینجا کاملا با تو بود که کلمۀ " نیمه" اصلا منظور مرا بیان نمیکرد چرا که "نیمه" در جریان دیالکتیکی هر پدیدهیی بی ربط و بی معنی است. این را بگذار به حساب ناتوانی من در نوشتن و کم سوادی و غیره...

به یاد دارم که تلاش تو در برابر اندوهمندی گاه و بیگاهی که بر تو چیره میشد به جایی نمیرسید و من باز دچار این توهم شدم که نکند " چشم براه" زادۀ یکی از همان لحظات است.

در نوشتۀ من، تو هم به نکته اصلی توجهای نکردهای و از این رو مجبور شدهای از باورهای خودم شاهد آوری که آنچه را دیرگاهی است به آن ایمان دارم. دوباره به من بقبولانی اینکه من هم به مرگ شایستۀ زندگی شایسته دلبستهام . امّا من به روشنی گفته بودم که : شعر تو تصویر دم بریدهای از واقعیت هستی والای ماست. من به نوبت خود دوست میداشتم مضمون بخشی از شعر تو دربیان زیبایی هستیمان باشد و عشقی که به آن میورزیم و آنگاه دیگر برای هیچ کس هیچ نوع توهمی از آنگونهها که به وجود آمده نمیآید این اصل کلام.

و امّا اینکه شکوه کردهای " رفقا ظرافت کارهای هنری را نیک در نمییابند" و جای دیگر علت آن را " کاستی طرز بیان اندیشهات" دانستهای که دومی درستتر است. میگویم چرا. به دو دلیل:

1- چنانچه خود در بیان "دیالکتیک شعر چشم براه " نوشتهای این شعر خطاب به دشمن است آنگاه که میخواهد با به رخ کشیدن مرگ و شکنجه ترا بترساند و یا خطاب به فرصت طلبانی که میخواهند مرگهای - به قول آنها- دریغ انگیز را بهانهای قرار دهند برای بی رگیهای خود یا آنها که با شگفتی به مبارزه مینگرند و میپندارند مبارز نمیداند مرگی زودرس – از دیدگاه آنها- در انتظار اوست.

از این رو میبایست خروش و تازندگی آن اگر چه چون خون در آن روان میبود هم اقلا در بزرگ رگهایش میبود و نه در موی رگهای انگشتان پایش! چونکه میدانی آنان بسیار نزدیک بینند و تا اینجا ربطی به بیهنری رفقا ندارد.

2- واژههایی که برای بیان منظور خود انتخاب کردهای در فرهنگ ملی ما برای ادای آن احساسی که تو خواستهای ابدا به کار نمیرود. یک گوینده یا سراینده نمیتواند به این مساله بی توجه باشد و همین جاست همان نکتهای که تو بدون در نظر گرفتن آن از رفقا شکوه کردهای و امّا آن نکته:

واژهها[به] بدبختی دیگری همگی - یابیشترشان- به آن دچارند ، باری است که بدوش خود میکشند و همین بار بر مفهوم حقیقی آنها سایه میاندازد و گاه آن را محو میکند و این بار را آنهایی بر گردهاش نهادهاند که گاه شلخته وار و گاه آگاهانه آنقدر در جایی غیر از جای مناسب و راستین خود آن را بکار بردهاند که مفهوم آن را مسخ کردهاند. کلمه "مظلوم" را در نظر بگیر از شنیدنش قیافهای مجسم میشود با گردنی کج، نزار و پریشان، دست و پایی ناتوان که با التماس به تو مینگرد که به دادش برسی، آن هم از روی ترحم. من یک دلیل آن را چنین میدانم که بی گه سر هر قدم گداهای کرو کور و ناتوان با همان قیافههایی که بهتر میدانی سر راهت ایستاده و گفتهاند به حق حسین مظلوم یا مظلوم کربلا کمکی بکن و یا بس که از آغاز عمر شنیده و یا دیدهایم که بخاطر مظلوم شدن حسین و یارانش ملت ما گریسته و نالیدهاند و آدم گمان میکند "مظلوم بودن" حالت رقت انگیز و ترحم آلود و گریه آوری است. حال اینکه مظلوم به معنی ستمدیده در دیالکتیک مفهوم خویش باید قیافه عاصی و خشم آگینی را تصویر کند که برعلیه ستم برخواسته است ولی میبینی که چنین نیست و این واژه از دیرگاه به تیره بختی مسخ شدهای دچار گشته است. البته نه در اندیشۀ تحلیلگری که با دیالکتیک آشناست بلکه در اندیشۀ اکثریت انبوهی که آن را به کار میبرند و ما با این اکثریت هست که سروکار داریم.این همه پرحرفی به خاطر این بود که تازه به واژۀ " چشم براه" و " انتظار" و " چشم براه مهمان" بپردازم.

در فرهنگ ما وقتی واژه " چشم براه" یا منتظر را میشنوی بی درنگ" رهپو" در نظرت مجسم نمیشود بلکه "رهپا" را میبینی که نشسته است یا ایستاده به امید رسیدن"رهپو" هم از این رو از گوهر تازش و خروش بی بهره است حال اگر این واژه در حق مبارزی ادا شود او را در سنگر مدافعه تصور میکنند. حال اینکه ویژگی درخشان سنگر ما همان معترض بودن آن است حتی در لحظهیی که به چوبه تیر بسته شدهایم یابر تخت شکنجه یا بر زنجیر و یا در سلولی تاریک و تنگ. شاید بگویی در رابطه با تو که از سنگر تعرض حرف میزنی - امروز- چنین معنایی را خودبخود از دست میدهد ولی کلام ماندنی است در حالیکه تو همیشه نیستی. گیریم که اینک هم هستی همه نمیدانند حتما تو از چنین سنگری"چشم براه" را میسرایی. از این رو عنوانی که به[برای] شعرت برگزیدهای خود بخود آن را به سنگر مدافعه انداخته است. او پیش نمی تازد که اگر در این تازش مرگ هم باشد گو باشد. نه او چشم براه مرگ است. آن هم از دیرگاه. که حتی اگر روزی تازشی داشته اینک از دیر باز توان خروش از دست داده یا خسته و زخمین و نومید و اندوهمند از توانی دوباره یافتن چشم براۀ مرگ نشسته است. این را هم عنوان شعر به روشنی میگوید و هم سایر واژههایش:" تو احساس میکنی مهمانی خواهد رسید. مهمانی عزیز گام. با بسترکی نرمین گشوده برای او، چشم انتظار اویی و یا ناشکیبی از این که دیرگاهی ست بستر به مهر گشوده خالی مانده است.

و میپرسی آن لحطۀ شورافکن عزیز کی میرسد ز راه، تا گامش را خجسته داری این مضون شعر تواست . تو بار کلمات را به هیچ گرفتهای ولی حق این نیست. در فرهنگ و سنن ملی ما رسم این است که وقتی چشم براه رسیدن مهمانی عزیز گام هستیم و وسایل پذیرایی از او را تمام و کمال تدارک دیدهایم- در اینجا بسترک نرمین به مهر گشوده از دیر باز- دیگر از جا نمیجنبیم. به هیچ سو هم نمیرویم . فقط چشم به در میدوزیم.

اگر نمیگفتی وسایل پذیرایی مهمان عزیز گامت را از دیر باز فراهم کردهای میشد تعبیر کرد که اینک برای پذیرایی از آن مهمان عزیز خود را آمّاده میکنی و آشکار است که چنین منتظری- چشم براه مرگی شایسته- دست به کدام تدارک میزند. امّا آخر تو این را هم بستهای بدین سان گیرم که مهمان"سرب کوچک داغ است" و چشم براه مبارز همان حالتی را تصویر میکند که او در سنگر دافعه چشم انتظار ایستاده است که گفتم ویژگی سنگر ما اگر چنین باشد نابخشودنی است.

حالا دیگر رفیق! اگر این نگرشی کرجیبانانه هم باشد باید به گردن ادبیات ملیمان بگذاری که برای واژه " چشم براه" یا " انتظار مهمان بودن" چنین حالتهایی از سدههای دور تصویر میکند و تو ناگزیری هنگامی که به زبان فارسی و برای انبوهی از مردم شعر میگویی واژههایی را برگزینی که تصویرگر مضمون و حالتی دلخواه تو باشد و بدین سان هیچکس آزاد نیست واژههای جا افتاده در زبان را با مفاهیم خاصی که گاه القا میکنند و چه بسا ربطی هم با معنای حقیقیشان ندارند به عنوان سمبلی برگزیند که عشقش کشیده است و یا احساس و مفهومی را که میخواهد در قالب آن بیان کند آنقدر برای خودش آشنا و روشن است که تصور میکند برای دیگران هم به هر گونه که بیان شود،همان اندازه روشن و مفهوم خواهد بود و ظرافت هنری درست همین است که سمبل برگزیده شده گویای روشن منظور اصلی سراینده باشد و گر نه حاصلی که میدهد جز این نیست که سراینده را به شکوه و شگفتی وادارد.

به‌ نظر من چنین می‌رسد که مثلاً تغییر کوچکی در بند آخر شعر «چشم به‌راه» ماهیت احساس سراینده را به‌ طور کیفی دگرگون می‌کرد. بدین‌گونه:

به جای:
ای آن کدام لحظهٔ شورافکن عزیز
کی می‌رسی ز تاختگاه زمان چابک؟
در پشتخوان سینه و در گرمگاه سر
بستر فتاده دیرگهی با مهر
در انتظار او:
در انتظار سرب کوچک گرم عزیزگام
گامش خجسته باد.

چنین نوشته می‌شد که:
(آن یا) ای پرشکوه لحظهٔ شورافکن عزیز
هرگه رسی ز تاختگاه زمان چابک
گامت خجسته باد.
در پشتخوان سینه و در گرمگاه سر
بستر گشوده دیرگهی با مهر
در اشتیاق تو.

در این شیوهٔ بیان از چند نظر تغییر کیفی در احساس سراینده به چشم می‌خورد. از جمله اینکه مخاطب دیگر[منتظر] لحظهٔ فرارسیدن آن مرگ شایسته است، هرگاه که رسد. و افزون بر آن تو مشتاق آن لحظه هستی نه منتظر. اشتیاق به تو تحرک و پویایی می‌بخشد امّا انتظار ابداً چنین مفهومی را گویا نیست.

این جمله‌ها نشان می‌دهد که من در جواب‌نامهٔ تو قانع نشده‌ام که تو تنها مرگ با گلوله را نستوده‌ای و قصد تو از «سپیدگاه» یا «نیم‌شب» یا «نیمه‌روز» چیزی غیر از آن بوده که به‌وضوح نوشته‌ای در هر یک از این زمان‌ها منتظری که: «آن نیک‌گام/ آن مهمان نازپرورد دیرینه‌انتظار/ آن سرب گرم کوچک/ خواهد رسد ز راه».

آخر رفیق چگونه سرب کوچک داغ می‌تواند سمبل شکنجه مثلاً سوزاندن با اجاق برقی یا شلاق باشد؟ یا هر نوع دیگری که تو نوشته‌ای قصدت از گلوله می‌تواند همین هم باشد. منتهی این منظور را «نیم‌شب» گویا بیان می‌کند. در حالی‌که من از «نیم‌شب» و «گلوله» صحنه‌ای را که مجسم کردم محاصرهٔ خانه به‌وسیلهٔ دشمن ضمن انجام عملی انقلابی، مثلاً گذاشتن بمبی در جایی یا مشکوک شدن تصادفی دشمن در بیرون بود، نه روی تخت‌ شکنجه. و گمان نمی‌کنم جز این هم بوده باشد. اگر هم قصد تو این بوده، آشکارا می‌بینی که نمی‌رساند.

و از این‌ جهت به ‌دلیل دقت نکردن تو در انتخاب واژه‌هاست که هیچ تازش و خروشی در آن دیده نمی‌شود. نه از این‌رو که خروش آن چون «عضله‌ای» پیدا نیست بلکه چون خون هم روان نیست.

شاید تو تشبیه روان بودن خروش در ژرفای کلمات را به‌مثابه خون در مورد سنگر مدافعه هم به کار بری و بگویی سنگر خودبه‌خود حالت تازش و تحرک را دارد. چرا که سنگر از آنِ مبارزه است. و در مبارزه هم خروش و تازش ضرورتاً وجود دارد. ولی البته به خاطر این‌که من چنین چیزی نمی‌پذیرم آن ایراد را گرفته‌ام. دفاع در مواردی به قصد حملهٔ نوینی صورت می‌گیرد که این ستوده است ولی در شعر «چشم ‌به‌ راه» یک حالت مدافعهٔ دیرینه به ‌چشم می‌خورد که گفتم گویای حالت مبارزی است که روزگاری حالت خروش داشته و اینک خسته یا زخمین یا دلتنگ به‌ هر رو از دیرگاه «چشم‌انتظار» مرگ نشسته است. و این حالت خوبی نیست و گویای وضع و حال موجود تو به‌هیچ‌وجه نمی‌تواند باشد.

من گمان می‌کنم – شاید به‌نادرست – که آن‌ها‌یی که نتوانسته‌اند «چشم به‌راه» را با حالت بی‌خشماگینش تحلیل کنند از روی آسان‌گیری زیاد بوده است نه درک هنری زیاد.

این ‌را خیلی خوب می‌فهمم که تا چه حدّ تلخ و توان‌شکن است این‌که ظرافت هنری یک شعر درک نشود. از این‌رو مورد ایراد قرار گیرد. امّا همیشه در این ‌مورد باید با شکیبایی بیشتری با مسئله روبه‌رو شد که آیا این کم‌نوری دیدگان تماشاگران است که زیبایی حقیقت نموده شده را در نیابند یا کمرنگی و بی‌رنگی آن حقیقت کدام‌یک؟

می‌دانی که عکس‌العمل نمایانند. حقیقت در این دو مورد به‌هیچ‌وجه یکسان نیست. همان رنگ «هدایت‌گونه» که در شعر تو به چشم بعضی از رفقا آمده – درست به خاطر همان واژه‌هایی است که به ‌عنوان – سمبل برگزیده‌ای. امّا قبل از توجه به ‌واژه‌ها، اندوهی که من در شعر یافتم بیشتر از آن‌چه مربوط به ‌واژه‌ها باشد مربوط به گذشته بود. در رابطه با مقدمه‌ای که بر این نوشته‌ام در صفحات اول آمده است.

این‌که شورشی هم دلش می‌گیرد شکی نیست. حتی من می‌پندارم دل شورشی ژرف‌تر و انبوه‌تر هم می‌گیرد. هم از این‌رو هم شورشی است. من نمی‌گویم شورشی نباید سخن بگوید بلکه می‌گویم شورشی سخن ناشورشی نباید بگوید. من‌ هم می‌گویم: اندوه شورشی هم باید شورشی باشد وگرنه هیچ نگوید.

لابد می‌گویی اندوهی جز شورش نمی‌تواند داشته باشد به‌ حکم زندگی‌اش. من می‌گویم همیشه چنین نیست. در جریان شکل‌گیری دیالکتیکی هستی، هر کس چه بسا بخش ژرف ناشورشی – نه ضد شورشی به‌معنی منفی بلکه منفعل – از گذشته وجود دارد که گاه قرار گرفتن در زمینه‌های مادّی مشابه آن بخش‌های ناشورشی کهنه و میراثین[2] سبب می‌شود که آن‌ها دوباره سر بردارند، و این انکار ناشدنی است که گاه جلوه‌های آن آدم را به ‌شگفتی وامی‌دارد. و در آغاز نامهٔ قبلی‌ام اشاره به همان‌ها بود که نوشته بودم در زندگی کنونی ما گاه نیاز به سرودن هست حال آن‌که باید دم فروبندیم، یا حالت‌های دیگر که همگی به همین زمینه برمی‌گردد. وگرنه چگونه ممکن است من سرودگری شورشی و پرخروش را به خموشی دعوت کنم؟ این تصورکردنی نیست؟ مگر ممکن است بپندارم که شورشی نباید غمگین شود؟ و «درون جمجمه‌اش سارهای غم پروازهای پاییزی نکنند»؟ حال آن‌که باور دارم در جمجمهٔ شورشی لک‌لک‌های غم به‌گروه، پروازهای پاییزی می‌کنند. در این مرحله از شورش شادترین لحظات ما از اندوهی ژرف رنگین است، چرا که آن اندوه پرشکوه و عظیمی که به پاس سر فرود نیاوردن به نظام ستمگرانهٔ جهانِ موجود، ما را به شورش واداشته است، تا دورگاه دور هم‌چنان پابرجاست. از این‌رو اگر من بگویم شورشی به‌ هنگام غم هیچ سخنی نباید بگوید به ‌معنی این است‌ که شورشی از بیخ گنگ باشد! چرا که هر لحظه‌اش با اندوهی بیکرانه همگام است. و آیا چنین تصوّری ممکن است؟ همین و بس.

و امّا آن‌چه در پاسخ تو برایم بسیار شگفت‌انگیز بود این‌که گویا من با پیشنهاد رفقا برای چاپ و پراکنده کردن نامه‌ام مخالفت کرده‌ام. که برای من هنوز هم روشن نیست که این سوءتفاهم از کجا برخاسته؟ چون در این ‌مورد حتی حرفی هم به ‌میان نیامده بود. و همان‌طور که در این نامه‌ام نوشتم من آن ‌را با دید خرده‌گیرانه‌ای که بازگویندهٔ روشنی از نگرانی‌ام باشد ننوشته بودم بلکه هشدار کوچکی بیش نبود. چون نمی‌دانستم کسان دیگری هم ممکن است نظر مرا دربارهٔ این شعر داشته باشند جز آن‌هایی‌که با حالات ویژهٔ تو آشنا هستند و همان نگرانی مرا داشتند. امّا حالا که تصور من نادرست بوده، نگرانی من بیشتر به‌حق بوده و رفیق شورشی باید خیلی مواظب باشد که چه می‌گوید و چه می‌نویسد. بخصوص که نامش هم در پای نوشته‌هایش به چشم می‌خورد.

حالا که این نامه چاپ و پراکنده شد دریغم از این است‌ که اگر می‌دانستم چنین قصدی وجود دارد آن ‌را به ‌سبکی روشن‌تر می‌نوشتم زیرا شنیده‌ام رفقا از آن دلتنگ بودند. و من بعد فهمیدم که در این نامه تا آن‌جا که ممکن بوده چنین تلاشی کرده‌ام.

به هر رو من‌ هم با رازبازی‌های موهومی که اشاره کرده‌ای و در زندگی شورشیِ هیچ مبارز راستین نباید هم باشد میانه‌ای ندارم. همان‌گونه که تو.

دیگر این‌که از پاسخی که به ‌نامه‌ام دادی و خیالم را راحت کردی کلّی سپاسگزارم.

با درود و مهر رفیقانهٔ بی‌پایان
با کینه‌ای دم‌افزون به‌ دشمن خلق‌های دربند ستم
فاطمه

پاسخ دوم مصطفی شعاعیان به تاریخ دوم مهرماه 1352

رفیق بسیار گرام! سلام. تندرستی و شادکامی کوشا و پُرتوانت را در راه رهایی توده‌ها و رسیدن به ‌کمونیزم آرزو می‌کنم.

1. رفیق گرامی! آیا گمان نمی‌کنی که آن دو خط کوتاه و بلند تا بدین اندازه جای بررسی‌ها‌ و کاوش‌های تو در تو و ریاضی را ندارد؟ آخر این کارها همه زمان می‌گیرند. و آیا نمی‌توان این زمان‌ها را در راه‌های ریشه‌ای‌تری به‌ کار انداخت؟ دست‌کم آیا ارزنده‌تر نبود که تو به جای این‌که باری دیگر دربارهٔ «چشم به‌راه» این‌همه زمان را از دست بدهی دست‌کم مثلاً دربارهٔ «شورش» نوینی که برای بررسی و خرده‌گیری رفقا فرستاده شده اندیشه‌ات را بازگو می‌کردی؟ و یا مثلاً دربارهٔ گفت‌وگویی که در زمینهٔ «روشنفکر» یا «روشنگر» پیش آمده بود[3] و به ‌چند نوشته انجامید دید خود را باز می‌گفتی؟ آیا می‌توان خوشحال بود از این‌که در این‌زمینه کوتاهی می‌شود؟

بهر رو چنین پیداست که من‌ هم ناگریزم پاسخ نامه‌ات را بنویسم. و می‌نویسم. و به ‌فشردگی!

2. رفیق جان ببین! داستان خیلی ساده است. من گویا شعری سروده‌ام. از این شعرک تو و برخی از رفقای دیگر چنین برداشت کردید که از هرگونه غریو ستیزه و پرخاش تهی‌ست. و این تازه همهٔ برداشت نیست. سخاوتمندانه‌ترین بخش آن است. گوهر برداشت را در این جمله می‌توان یافت:

«این شعرت... بیانگر صمیمی‌ترین احساس رفیقی است که در پهنهٔ خاموش مسگرآباد می‌پلکد به‌اندوهمندی...»

و من در این ‌زمینه مشتی چیزها که به‌ گمانم درست می‌آمد نوشتم، و سرانجام هم به‌روشنی یادآور شدم:

«آن‌ رشته برداشت‌هایی که "چشم‌ به‌راه" را "بیانگر احساس خاموش مسگرآباد" در می‌یابد سخت ‌نگران‌کننده است. و من به‌ سهم خود کاستی خویش می‌دانم که نتوانسته‌ام اندیشهٔ خود را چنان بازگویم که برداشت‌کننده چاره‌ای جز برداشت خواست مرا نداشته باشد، و این کاستی درست آن چیزی است که آشکارا می‌پذیرم.»

و برای این‌که جای هیچ‌گونه تفسیر نوینی پیش نیاید، بدین معنی که مبادا پنداشته شود که چون پیشتر نوشته‌ام:

«می‌خواهم آشکارا بگویم که رفقا ظرافت کارهای هنری را نیک در نمی‌یابند.» [نیک در نمی‌یابند، نه این‌که «بی‌هنر»ند]

پس گناه به‌یکباره به گردن دیگران است به‌ویژه افزودم:

«که / این کاستی/ کاستی سهمناکی است.»

بدین‌سان من آشکارا همهٔ گناه را به ‌گردن خود گرفتم.

بی‌اندیشه است که من این‌ کار را نه از روی فداکاری و نه به‌ حساب دل به‌دست‌آوردن و نه بر پایهٔ نزاکت‌های اشراف‌منشانه، بر بنیاد هیچ‌یک از این‌ها انجام ندادم. راستی این است ‌که در واپسین تحلیل گناه به‌ گردن من است. و من نیز در واپسین تحلیل آن را به گردن گرفتم.

اینک یا تو می‌خواهی باز هم ثابت‌ کنی که «چشم به‌راه» آن‌سان که من خود گمان می‌کردم رسا نیست که خُب من این را پذیرفتم. و با شرمساری. و یا اصولاً می‌خواهی بگویی که من دروغ می‌گویم و خواستم از «چشم به‌راه» چیزی دیگر بوده، چیزی «هدایت‌گونه» و حال آن‌که به‌ هنگام تفسیر چیزهای دیگری یافته‌ام! و گمان می‌کنم که بفهمی‌نفهمی یک چنین چاشنی منتها رقیقی نیز دست‌کم در نامه‌ات زده شده، برای نمونه می‌توان از این جملات یاد کرد:

«و گمان نمی‌کنم جز این هم بوده باشد.» (ص 19)

«لابد می‌گویی ... در جریان شکل‌گیری دیالکتیکیِ هستیِ هر کس چه بسا بخش‌های ژرف ناشورشی... از گذشته وجود دارد که گاه... دوباره سربرمی‌دارد.» (ص 21)

«این جمله‌ها نشان می‌دهد که من در جواب نامهٔ تو قانع نشده‌ام که ... قصد تو از "سپیدگاه" یا... چیزی غیر از آن بوده که به‌وضوح نوشته‌ای...» (ص 18)

بدین‌سان بی‌گفت‌وگوست که اگر من در دریافت این جملات دچار پنداربافی ناروایی نشده باشم دیگر هیچ افزاری در دست نخواهم داشت برای این‌که بتوانم خواستم را اثبات کنم. ولو سوگندنامه!

3. لیکن دربارهٔ «نامه»ی کنونی‌ات:

ببین رفیق! ستون فقراتی که من در همهٔ نامهٔ تو تمیز دادم این بود که من «واژه‌های بدبخت» را به چنان فلاکتی انداخته‌ام که همهٔ «باری» را که فرهنگ ملّی ما برای آن‌ها بسیج کرده بود به لجنزار غلتانده‌ام و بدین‌سان بر واژه‌های بدبخت ستم بس هولناکی روا داشته‌ام. و نخاع این ستون فقرات هم خودِ ترکیبِ «چشم به‌راه» است:

«این‌همه پُرحرفی به خاطر این بود که تازه به ‌واژهٔ "چشم‌ به‌راه" و "انتظار" و "چشم به‌راه مهمانی" بپردازم.» (ص 13)

ولی نوکرتم، وقتی تو «چشم به‌راه» را تا بدین اندازه خشک و ریاضی تفسیر می‌کنی آیا سزا نمی‌دانی که رادیو ایران «رد تئوری بقا»[4] را مرگ‌پرستی و عقرب‌صفتی معنی کند؟ و یا حزب توده «خصائص لمپنی در میان طبقهٔ کارگر رایج شده است»[5] را کجروی و بی‌ایمانی و اهانت به‌ طبقهٔ کارگر ارزیابی کند و این‌جور نمونه‌ها؟

راستی این است‌ که واژه‌ها در رشته‌های گوناگون دانش و زندگی روزانهٔ آدمی نرمی و سختی‌شان تغییر می‌کند. در زمینهٔ دانش نظری، فلسفه بیش از دیگر رشته‌ها واژه‌ها را خشک می‌کند. و در زمینهٔ هنر، شعر و ادبیات بیش از همه به واژه‌ها نرمی می‌بخشد. اینک به من بگو ای گرامی، اگر ما آزاد باشیم در فلسفه از «رد تئوری بقا» بنویسیم و خواستمان نه مرگ‌پرستی بلکه زندگی‌پرستی، لیکن زندگی‌پرستیِ شورشیِ کمونیستی، به هر رو پیراسته از بهره‌کشی و ستمگری باشد، آن‌گاه حق نداریم در شعر، «چشم به‌راه» را تا بدان اندازه خشک نکنیم که گواه وامّاندگی و دست بالا «رهپایی» باشد؟

ای گرامی! برداشت من این است‌ که تو زیاده از اندازه خشکی نشان می‌دهی. این خشکی نیز به همان اندازه ناستوده و نکوهیدنی است که نرمش و تریِ قرینهٔ آن.

بد نیست در پیرامون ریاضیات واژه‌‌ای، نمونه‌‌ای از نامهٔ خودت پیشکش کنم. تو نوشته‌ای:

«این ‌را خیلی خوب می‌فهمم که تا چه حدّ تلخ و توان‌شکن است این‌که ظرافت هنری یک شعر درک نشود.» (ص 20)

ریاضیات واژه‌ای بدون درنگ واژهٔ «توان‌شکن» را می‌گیرد و می‌گوید آیا به‌راستی «توان‌شکن است این‌که ظرافت هنری یک شعر درک نشود»؟ و کلّی گرد و خاک که می‌دانی! و حال آن‌که دست بالا به‌ کار بردن این واژه ناشی از ساده‌گیری تو بوده است و نه سرشت و نه خواستت، ناشی از هیچ‌کدام.

همین‌جا بدون درنگ بیفزایم که البته اگر سخن به‌یکباره دربارهٔ آن چیزهایی باشد که توان تو را می‌شکند و تو چنین واژه‌ای را به کاربری آن‌گاه چه‌بسا حتی نتوان گفت که این جوشیده از شلختگی و ولنگاری توست و آشکارا بتوان گفت که این از نهاد تو و دستگاه اندیشه‌ات فوران کرده است.

این را هم همین‌جا می‌خواهم بیفزایم که همین اقتداء به ریاضیات واژه‌ها در میان ماست که به ‌شورش‌پاد[6]– از اپورتونیزم حزب توده گرفته تا رادیو ایران – هم زمینه می‌دهد که دست به ‌چنان یاوه‌بافی‌هایی بزنند. سخن‌کوتاه، می‌بینند مشتری دارد. در این‌گونه موارد اغلب شنیده می‌شود که برخی رفقای ساده‌دل آرزو می‌کنند که: ای‌کاش این‌جوری نمی‌نوشت.

4. می‌خواهم دو بخش از همین نامه‌ات را با یکدیگر بسنجم:

«آخر رفیق چگونه سرب کوچک داغ می‌تواند سمبل شکنجه... باشد؟ یا هر نوع دیگر؟ که تو نوشته‌ای قصدت از گلوله می‌تواند همین هم باشد منتهی این منظور را "نیم‌شب" گویا بیان می‌کند! در حالی‌که من از "نیم‌شب" و "گلوله" صحنه‌ای را که مجسم کردم محاصرهٔ خانه به‌وسیلهٔ پلیس ضمن انجام عملی انقلابی مثلاً گذاشتن بمبی در جایی یا مشکوک شدن تصادفی دشمن در بیرون بود نه روی تخت شکنجه، و گمان نمی‌کنم جز این‌ هم باشد. اگر قصد تو این بوده آشکارا می‌بینی که نمی‌رساند.» (ص 18 – 19).

خُب! پس به‌ هر رو تو از آن شعر چنان «رهپویی» و کوششی را نیز دریافتی که «بمبی در جایی» هم «گذاشته» می‌شود و «ضمن انجام عملی انقلابی» خانه یا پناهگاهی هم در محاصره می‌افتد و تازه آن خانه چونان سنگری رزمی که متقابلاً آتش نیز می‌گشاید از خود «دفاع» می‌کند و چون این‌ها. ولی از سوی دیگر می‌نویسی:

«در فرهنگ ما وقتی واژهٔ "چشم ‌به‌راه" را یا منتظر را می‌شنوی بی‌درنگ "رهپو" در نظرت مجسم نمی‌شود بلکه «رهپا» را می‌بینی که نشسته است و یا ایستاده به امید رسیدن «رهپو»... او چشم به‌راه مرگ است... چشم به‌راه مرگ نشسته است. این را هم عنوان شعر به‌روشنی می‌گوید و هم مضمون سایر واژه‌هایش.» (ص 13 – 14).

سرانجام چه شد؟ تو از «مضمون سایر واژه‌ها» هم «انجام عملی انقلابی مثلاً گذاشتن بمب در جایی» را دریافته‌ای و هم به‌یکباره «چشم به‌راه مرگ نشستن و یا ایستادن» را؟

اینک پرسشی می‌کنم: اگر از مضمون سایر واژه‌ها بتوان انجام عملی انقلابی را دریافت آیا می‌توان ضمناً باور کرد که «خروش و تازندگی... چون خون در آن روان» نیست؟ گویا نمی‌توان! و گویا این‌ را هم می‌توان باور کرد که این خون «اقلاً در بزرگ‌رگ‌هایش» روان است و «نه در مویرگ‌های نوک انگشتان پایش». نمی‌توان؟

5. بد نیست دو بخشی دیگر از همین نامه‌ات را نیز با هم بسنجیم:

«در شعر "چشم‌به‌راه" یک حالت مدافعهٔ دیرینه به چشم می‌خورد که... گویای حالت مبارزی است که روزگاری حالت خروش داشته و اینک خسته یا زخمگین یا دلتنگ به هر رو از دیدگاه "اینک" یا "دیرگاه" و "دیرینه"؟ کدام‌یک؟/ چشم انتظار مرگ است.» (ص 19 – 20)

بدین‌سان می‌توان دریافت که «چشم به‌راه» سرودهٔ کسی است که «روزگاری خروشی داشته و اینک» وامّانده و خسته «چشم‌انتظار مرگ است»!

لیکن بخش دیگر نامه‌ات:

«امّا قبل از توجه به ‌واژه‌ها اندوهی که من در شعر یافتم بیشتر از آنچه مربوط به ‌واژه‌ها باشد مربوط به‌ گذشته بود.» (ص 21)

که بدیهی‌ست این گذشته گذشتهٔ این کمترین است. ولی کدام گذشته؟ گذشتهٔ سرشار از اندوه گورستانی با آن «بخش‌های ژرف ناشورشی»!

راستی این است‌ که سرانجام من نتوانستم دریابم که «چشم به‌راه» از گذشتهٔ گورستانی یا وامّاندگی کنونی‌ام، از کدامین‌یک مایه گرفته؟

آیا بایستگی دارد یادآور شوم که نامهٔ پیشین‌ات به‌یکباره سرشار از این داوری بود که «چشم به‌راه» فوران ناگهانی همان زندگی گورستانی‌ست؟

لیکن گمان کنم گفتن این بایستگی داشته باشد که در پایان همان جملاتی که نوشتی برای یادآوری این‌که «چشم به‌راه» گویای حالت مبارزی است که روزگاری خروشی داشته و اینک به ‌وامّاندگی چشم‌انتظار جناب عزرائیل است می‌افزایی:

«و این حالت خوبی نیست. و گویای وضع و حال موجود تو به‌هیچ‌وجه نمی‌تواند باشد.»

6. با این‌همه باز به همان «کاستی سهمناکی» که در نامهٔ پیشینم یادآور شدم اعتراف می‌کنم. و پس در واپسین تحلیل من همهٔ گناه را به‌یکباره به گردن خودم می‌گیرم. و نه برای منّت گذاشتن و فداکاری! که برای این‌که به‌راستی همهٔ گناه از من است که نتوانسته‌ام اندیشه و خواست خود را چنان بازگویم که خواننده و شنونده چاره‌ای جز دریافت آن‌ را نداشته باشد.

7. دربارهٔ «تغییر کوچکی در بند آخر» «چشم به‌راه» که پیشنهاد می‌کنی هیچ چیز ندارم بگویم جز این‌که هرچه گمان می‌کنی آن ‌را رساتر می‌کند دست‌کم برای خودت بکن. و هرگز هم از این‌که من از حقوق ورجاوندانهٔ مالکیت خصوصی خویش که مورد تجاوز تو قرار گرفته است به دادسرا و به پیر و پیغمبر و خدا شکایت ببرم و دادخواست بفرستم و یا در روز 50هزار سال دامنت را بر سر پل صراط بگیرم واهمه نداشته باش! هرچند هنوز هم در این زمینهٔ ویژه بر این باورم که خشکی ریاضی نشان می‌دهی!

8. دربارهٔ بخش نخستین نامه‌ات:

ببین رفیق گرامی! گمان می‌کنم که دلت خواهد گرفت از این‌که بگویم آنچه تو در این چند برگ نوشته‌ای گذشته از این‌که مشتی از آن‌ها را به‌یکباره نمی‌دانم ومشتی را خوب درنیافتم. تازه آن‌هایی را هم که چیزهایی می‌توانم درباره‌شان بگویم نمی‌توانم در یک نامه یا در این نامه بگنجانم. و راستش را بخواهی یک زورکی زدم و یک ده صفحه‌ای هم نوشتم ولی رها کردم. اینک تنها چیزی که می‌توانم در این باره برایت بنویسم این‌ است‌ که بنا به دید من رگه‌های کلفتی از پنداربافی‌های شاعرانه و ایده‌آلیستی را در آن‌ها تازان یافتم. که من به ‌این‌گونه رگه‌ها باور ندارم.

به‌ هررو بی آن‌که قولی داده باشم امیدوارم بعدها در این‌ زمینه نیز چیزهایی برایت بنویسم.

9. هشداری را که در نامهٔ پیشین‌ات داده بودی دریافتم! و اگر چیزی درباره‌اش ننوشتم دوست دارم دست‌کم این اطمینان مرا باور کنی که فراموش کردم. در عوض امید بسیار دارم که هرگز آن‌ را از یاد نبرم.

10. دربارهٔ چاپ و پراکنده کردن هم من از یکی از رفقا شنیدم که از تو خواسته شده بود که آن نامه‌ات را بدهند همه بخوانند و تو به خاطر گل روی مسگرآباد از آن به ‌عنوان نامه‌ای خصوصی یاد کرده بودی. شاید هم حواس‌ پرت من باز هم دسته‌گل نوینی به ‌آب داده که تو زیاد از این دسته‌گل‌ها را از آب گرفته‌ای. این‌هم روش!

خوب شد فشرده شد!
کینه‌ها چون عشق‌ها هردم فزون‌تر باد!

با گرمی فراوان
یولداش
2/7/1352

راستی این دسته‌گل را پرسیدم، گویا چندان زیاد هم گناه از من نباشد. به هر رو خودت هم می‌توانی بپرسی. نوشتن ندارد.

یا حق!

***
____________________________

[1]-«سِرتِق» یکی از نامهای مستعار شعاعیان در برخی از نوشتههایش.
[2]- میراثین به مفهوم به ارث رسیده در زبان فارسی متداول نیست و مرضیه احمدی اسکویی این را از زبان ترکی وام گرفته است.
[3]- اشاره به گفتگویِ مکتوب مصطفی شعاعیان با حمید مومنی با عنوان«جویشی پیرامون روشنفکر یا روشنگر طبقه کارگر».
[4]- اشاره به «ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا» اثر امیر پرویز پویان.
[5]- جملهای از کتاب«ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا».
[6]- اگر منظور شعاعیان از ترکیب «شورش پاد» به معنای ضد شورش بود جا داشت از پاد شورش استفاده کند چرا که پاد تنها در پیشوند به معنای ضد است.





نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد