تلخ می سرود
با صدای قدمهایش
باران
در دالان دلتنگی دل من
عطر غریبی داشت پائیز
که پر کرده بود
آوایم را از تنهائی
اما
تو می رقصیدی بی مهابا
با بال نگاهت
بر اندوه مه زده چشمان من
و
می ریختی بهار سبز دلت را
با نرمای بوسه ای
در ابراندوه پائیز دلم
و
می خواندی برایم
که فردا خورشید می آید
فردا
خورشید
می
آید
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد