شهر کوچک است و دایره پرواز محدود. تعداد ادیبان شهر که روح حساس و شور عظیم او را ببینند که در حال جوشش است، بسیار اندک.
"عطاری" نیست تا "مولانای کبیر" را در سیمای کودکی که همراه پدر قصد سفر دارد ببیند.
هنوز کسی قادر به دیدن این نوجوان کوچکی نیست که دارد شاخک های حسی خود را از ورای شهربه دنیای عظیم ادبیات، به پیکرمعنوی، حافظ، سعدی، مولانا، خیام، نسیمی، نیما، اخوان وشهریار پیوند می زند. زیرسایه درخت خانه می نشیند؛ در خود فرو می رود تا بودا درآن حیاط کوچک حلول کند و او نشستن و در خود رفتن بودا را در پیکر تمام نیلوفرها تجربه نماید.
روح عظیم مولانا را می بیند
که با "قبای افشان ودفتر کبیرش
زیر درخت های گلابی قدم میزند
و برگهای خشک زیر قدم هایش شاعر می شوند."
او فرو افتادن برگ را از چشم "آنا پاولوا" بزرگترین بالرین جهان نگاه می کند. فریاد معلمه او را در باغ می شنود:" آنا، آنا چه شد؟ چرا این گونه بر زمین افتادی؟" آنا روی برگ های افتاده بر چمن غلت می زند، دستهایش را بر آسمان می گشاید. شادمانه فریاد می زند:" توانستم، توانستم آرام وسبک بال مانند جدا شدن یک برگ از درخت رقص کنان روی زمین بیفتم! چه لذتی داشت این سبکی." زنی که زیباتر و آرام تر از قو به نرمی در صحنه می رقصید و باله در یاچه قو را اجرا می کرد. شعرمنزوی نیز زیبائی، سبکی و لطافت کلمات که مانند موم دردستان او نرم می شوند از چنین حس های عمیق شخصی از طبیعت پیرامون خود می گیرد.
شبها در حرارت عاشقانه ای که شعرش داشت تجربه می کرد چون شهریار، حافظ را به مهمانی اطاق کوچکش می آورد و" آن" آتشین اورا در قلبش شعله ور می ساخت .
التهاب عشق، عشق زمینی برخاسته از قلبی جوان و سرکش داشت اورا در خود می گرفت. تنها کسانی که این شوریدگی و نبوغ او را می دیدند پدر شاعرش بود و شاعر شوریده دیگری به نام «رسول مقصودی» که حسین نخستین تحربه های شعری و حسی خود را برای آن ها بیان می کرد و غزل های نخستین خود را برای آن ها می خواند.
چه شب های طولانی که پای صحبت رسول نشست. از هر دری سخن گفتند. تخته نرد بازی کردند. نیمروی ساده را همراه با طنز و شوخی با لذت تمام در آن خانه کوچک رسول خوردند! شعر خواندند وبه نقد شعر و هنر پرداختند.
در این دروه از زندگی «حسین» «رسول مقصودی» نقشی مهم در شکل گیری جهان بینی وسمت گیری مردمی او داشت.
مقصودی معلمی آگاه و اندیشه ورز بود که شناخت بسیارعمیق از هنر، تاریخ ایران و جهان داشت و اولین محفل روشنفکری زنجان حول او شکل گرفته بود.
شعر زییا می گفت ونقد ادبی به کمال می کرد.
افسوس که در سرنوشتی مشابه با هدایت طاقت پلشتی ها و خنز پنزری ها را نیاورد و رفتن را بر طاقت آوردن تلخ ترجیح داد. مردی که حسین همیشه از او به عنوان معلم یاد می کرد.
"از حسین خواهش کردم یکی از شعرهای خود را برایم بنویسد. شعری زیبا از رسول مقصودی نوشت و زیر نام رسول نوشت: بیاد رسول مقصودی."
(خاطره ای از «هوشنگ مقدم»)
جامعه کوچک هنری زنجان با آمدن شهرداری به نام «رضا همراه» که مترجم کتاب های عزیز نسین بود و ارادتی به هنر و شاعران داشت، رنگ وبوئی تازه یافته بود. نخستین شب های شعر در یک مکان عمومی محصول این دوره بود.
رسول مقصودی و حسین منزوی پایه های اصلی این شب ها بودند:"حسین و رسول پشت پرده در اطاقی کوچک بودند. قرار بود برای جمع نسبتاً انبوهی که در سالن اجتماع کرده بودند شعر بخوانند. فریدون هویدا که اهل هنر و ادبیات بود از مهمانان آنشب این مجلس شعر خوانی بود. هر دو به شدت هیجان زده بودند، کسی دو پیک ودکا برایشان آورد. رسول خندید و گفت:" آتش ودکا را با شعر ناب حسین و شرم شهرستانی خود مخلوط می کنیم و به صحنه می رویم!" و چنین کردند. شبی پرشور آمیخته با گرمی ودکا و آتش شعر.
(خاطره از «ناصر اسدی»)
آن شب حسین چند شعر خواند که من هنوز شعر لیلای او را بیاد می آورم:
"گفتم به عشق برگردد
گفتم به غارهای قدیمی
به حفره های درختی برگردد
دربین راه سلام مارا
به عاشقان اساطیری
برساند ...
گفتم به عشق که برگردد
در پس مه غلیظ تاریخ
وقتی که عشق بر می گشت
دیدم
لیلا چه چشم های غمگینی داشت
لیلا چه گیسوان عزاداری داشت
لیلا کبوتران نگاهش را
از گودی بلاکش چشمانش
در جسجوی خویش پر می داد
لبلا هنوز
فاجعه را
باور نکرده بود...."
(حسین منزوی)
و رسول مقصودی شعر زیبائی خواند:
"در دل نیمه شبان ایستاده است زنی زیر چراغ
سایه اش پهن شده بر لب جوی
گوئیا نقش زمین گیری اوست ..."
شب های شعری که بعدها با آمدن «منوچهر آتشی» و «عمران صلاحی» که حسین ارادتی خاص به آنها داشت، غنی تر شد و در خاطره شهر ماند.
خاطره منوچهر آتشی که گرم وعرق ریزآمده بود با سمندی آشنا به راه خانه:
"آمده ام از گرد راه گرم وعرق ریز
سوخته پیشانیم زتابش خورشید
مرکب آشفته یال خانه شناسم
سم بر زمین می کوبد که در بگشایند...
کسی پاسخ نداد از پس این در
خواهم آگه شوم که فرجامش چیست؟
بازی مرموز این سکوت فسون گر....
آه... اینجا... پیداست
نعل سمند دیگری فتاده بر درگاه
اسب سوار دیگری گذشته از این راه
ریخته پرهای نرم کبک و کبوتر
(منوچهر آنشی)
شعر بلندی که مرا بیاد شعر نیما می اندازد:
"دست ها می سایم
که به در کس آید
در و دیوار بهم ریخته شان
بر سرم می شکند
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در می گوید با خود
غم این خسته چند
خواب در چشم ترم می شکند."
(نیما)
شب های شعر از زیبا ترین شب های عاطفی من بود. شب هائی که حس های غریبی را تجربه می کردم. یاد عمران صلاحی که سال ها بعد برای مدتی کوتاه عطر و زیبائی حضور و طنز زیبایش را تجربه کردم، پیوسته در خاطرم ماند. مردی که صبح گاهان با التهاب بوی نان مست می شد:
"به آقتاب سلام
که باز می شود آهسته بر دریچه صبح
به شیر آب سلام
که چکه چکه سخن می گوید
و حوض می شود
به التهاب سلام
که صبح زود مرا مست می کند
بوی تازه نان."
(عمران صلاحی)
و طنز زییائ عمران که بوئیدن و آگاهی یافتن بر عطر و زبان گل ها برایش دردسرآفرین می شود:
"پای دیوار، قشنگ ترین گل دنیا را دیدم
عطر این گل به صورت موسیقی پخش می شد
آن جا بود که من واقعا بوی گل را شنیدم
نمی توانم بگویم موسیقی عطر بود یا عطر موسیقی
هر چه بود مست کننده بود.
همین باعث درد سر من شد!"
(عمران صلاحی)
بوی عطری که حسین منزوی را هم زمانی که پای دیوار، قشنگترین گل عالم را دید، مست شد. زیباترین موسیقی کائنات را شنید و مشام از عطر سکُرآور پیچیده در فضای عاشقانه عشاق اساطیری پر ساخت.
از کور اوغلو مایه گرفت و از «صفر خان» پایداری در عشق به مردم را آموخت. زبان روان و حماسی «اخوان » که ریشه در ادبیاتی کهن داشت او را مست کرد:
"بسان رهنوردانی که در افسانه ها
گویند
گرفته کوله بار زاده ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پرگو و گه خاموش
در آن مه گون فضای خلوت
افسانگی شان راه می پویند
و ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیثی کش نمی خوانی در آن دیگر"
(اخوان)
منزوی راه سوم راه بی برگشت، راه بی فرجام را بر می گزیند تا آسمان های دیگری را تجربه کند.
مست است مستی عاشقانه ای که به درد سرش انداخته است. به گونه ای که حتی زن شعرش نیز به شکل صاعقه با ردای شعله بر شاعر فرود می آید و قصد خرمن او می کند.
زیباترین غزل های عاشقانه اودر چنین فضای اساطیری و حماسی قهرمانانه جان می گیرند:
"عشق می خواهم از آنسان که رهائی باشد
هم از آن عشق که منصور سر دارش برد
عاشقی باش که گویند به دریا زد ورفت
نه که گویند خسی بود که جوبارش برد"
(حیسن منزوی)
شعر او خون وهوای جان های عاشقی را داشت که عشق عظیم او را در دلش شعله ورمی ساختند.
عاشقی که می دانست روزی، بهای چنین عشقی کنده شدن پوست او چون نسیمی برسر بازارشام خواهد بود و رفتنش بر دار چون حلاج. عشقی که وضویش به خون جگر بود و تداومش آوارگی، مستی، بی خود شدن از خود و غربت در جمعی بی دردان.
ادامه دارد
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد