logo





سه نویسنده ، چند اثر

چهار شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۷ - ۱۳ مارس ۲۰۱۹

عباس خاكسار



این متن، درباره ی سه نویسنده وچند اثراست، صادق هدایت با دو داستان کوتاه «ِ آب زندگی » وداستان ِ« فردا»، بزرگ علوی با داستان ِنه چندان کوتاه « گیله مرد»، وجلال آل احمد با مجموعه ی داستانی « از رنجی که می بریم » که شامل هفت داستان مستقل ولی بهم پیوسته می باشد.

آثاری، که همه در دهه ی بیست خلق شده و با وجود تفاوت های بینشی ومنشی در بین این سه نویسنده، مضمونی مشترک ازویژگی این دوران را، که همان حضور مردمی وآرمان خواهی تاریخی در دل شرایطی تلخ وناگوار است, بدوش می کشند.

دهه ای که یکی از زنده ترین دوران های تاریخی ایران بعد از انقلاب مشروطه است وبن مایه های حق طلبانه ی تاریخی وسیاسی وفرهنگی انقلاب مشروطه را، در فرازی دیگر پرچم خود ساخته بود. دهه ای، که مرور ِحوادث ورویدادهایش ناخواسته آدم را می برد به آن فضای شور ومبارزه، وبه قول حافظ « کرشمه وسحر چشم یار » و« بازی های او» و دغدغه ی نسلی موی سفید کرده، که همچنان وهنوز « بنیاد بر کرشمه جادونهاده » است.[۱]

دورانی که سرشار از شورزندگی ومبارزه وهمبستگی واعتمادی است که در این زمانه ی ما رنگ باخته، واز این رو، نیاز وضرورتی تاریخی ومبرم به بازخوانی وباز بینی دارد. برای همه ی ما، که در روزمرگی دست وپا می زنیم وهمچنین ادبیات این روز وروزگار که - به جزنمونه هایی خاص - به شکل عجیبی در لاک زندگی « آپارتمانی » و« کافی شاپ» یی و روز مرگی غرق شده؛ وکمتر نشانه هایی از یک گره خوردگی ذهنی وبینشی خلاق با بن مایه های تاریخی و اجتماعی، در آن یافت می شود.

دراین متن به شکلی کوتاه، اول، نگاهی گذرا شده است به ویژگی های فرهنگی وسیاسی بیش از پنجاه سالی، که در سه دوره ی جنبش وانقلاب مشروطه، دوره ی سلطنت رضا شاه، وسال های ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ درهم تنیده شده است.

با این باور، که تاریخ ادبیات داستانی ما هنوز دین و وظیفه خود را به این سه دوره یا پنجاه سال پر فرازوفرود تاریخی به درستی ادا نکرده است. چرا که این نیم قرن واین دوران پر جوش وخروش تاریخی ، که یک گسست تاریخی وچالش گذر از سنت به تجدد را در خود نهفته دارد؛ هنوزناگفته ونانوشته هایی دارد که می تواند دست مایه های پر باری برای تاریخ وادبیات امروزایران ونویسندگان ِ جوان ما، باشد.

دوم، نگاهی به صادق هدایت ودو داستان کوتاه او، داستان « آب زندگی» وداستان ِ «فردا».

سوم ، بزرگ ِعلوی وداستان نه چندان کوتاه ِ« گیله مرد» .

چهارم، جلال آل احمد ومجموعه ی داستانی او به نام « از رنجی که می بریم» که شامل هفت داستان مستقل بهم پیوسته است: ۱- دره ی خزان زده ۲- زیرآبی ها ۳- درراه چالوس ۴- محیط تنگ ۵- اعتراف ۶- آبروی از دست رفته ۷- روزهای خوش.

ودر آخر، سنجه ای کوتاه از این آثار.

تجدد طلبی که به تدریج از اوایل قرن نوزدهم میلادی ۱۸۱۲ ، دوره ی ولیعهدی عباس میرزا نایب السلطنه ی فتحعلیشاه قاجار، در یک آینه گردانی بر پیشرفت های غرب وعقب ماندگی ایران آغازشد و در روندی نزدیک به صد سال، با انقلاب مشروطه، به یک سر برکردگی تاریخی انجامید؛ از همان گام های نخستین خود ضرورت نوعی بازنگری انتقادی وهمه جانبه به ابعاد گوناگون حیات اجتماعی ایران را، براساس اندیشه ی تجدد خواهانه، بنیان نهاد. نگاهی که در گفتار ونوشتار آخوند زاده، آقاخان کرمانی، طالبوف، مراغه ای و دیگرتجدد خواهان جنبش وانقلاب مشروطه، برجستگی خاص تاریخی وفرهنگی خود را یافت. باوری که آخوند زاده را بر آن می داشت که بگوید« به هرچه که دست می زنی ایجاب می کند که از آن انتقاد شود» وبرهمین پایه واساس « پرده پوشی ومدارا را خلاف اصل انتقاد بداند.» [۲]و یا آن گونه که آقاخان کرمانی باور داشت « ترقی همیشه در سایه ی رد واعتراض است نه عفو اغماض» و« سخن باید علم آموزد، قانون عدل نشر دهد، ظلمت جهل بسوزد وعیب ها مو به مو بگوید»[۳].

روال اندیشه ی انتقادی وتجدد خواهانه ای که بعد از کوتاه زمانی در شعر وکلام بهار، تنها راه ومسیر تاریخی پیش پای ایران کهنه شده را این می داند که« یا مرگ یا تجدد واصلاح / راهی جز این دو پیش پای وطن نیست/ ایران کهن شده است سراپای / درمانش جز به تازه شدن نیست»[۴]. ویا در خروش ِفرخی یزدی که نشانه های مشخص تاریخی می گیرد « اهریمن استبداد، آزادی ما را کشت/ نه صبر وسکون جایز، نه حوصله باید کرد» و آنگاه که در ایماژی هنری وسمت گیری توده ای، از رنج ودرد دهقانان می گوید « ماه نو با روی پر خون شفق را کن نگاه / کان زداس ودست دهقانان حکایت می کند»[۵].

نگاه وگفتار وبینشی ، که از جدالی تاریخی که از دل جنبش وانقلاب مشروطه سر بر می کشد، پرده بر می دارد ودر زبانی ساده و ملموس وگزنده، باورهای جهان کهنه را به پرسش می گیرد تا بنای تازه ی اندیشیدگی خود را بسازد.

ادبیاتی سرشار از روحیه انتقادی با مضمونی نو وتجدد خواهانه وانقلابی ، که در فضایی متکثر وچند صدایی، با شعر ونثر ومقالات درج شده در مطبوعات، دنیای جدیدی را نوید می دادند که بر هرچه رنگ وبوی خرافات وکهنگی تاریخی می داد، می تازید ومی شورید.

اما با کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ وسر برکردگی رضاخان سردارسپه ازدرون آن، وپس از چندی دستیابی او به سلطنت در سال ۱۳۰۴، آن تکثر نگاه وفضای انتقادی حاکم بر سپهر ِسیاسی وفرهنگی ایران – آن نگاه زنده وگزنده ی سیاسی واجتماعی وفرهنگی میراث گرفته از جنبش وانقلاب مشروطیت- در سرکوبی سیستماتیک ومنظم رخت می بندد وجای خود را به فضای سیاسی وفرهنگی ِتک صدایی می دهد. هرچند در بن مایه های فرهنگی وهنری ریشه داشته در انقلاب مشروطه، آن توان وقدرت نهفته بود که در مواردی چند از این قاعده سر پیچی کند وبا خزیدن به درون خود وخلق آثاری ماندگار در داستان وشعر، به تولید ادبیاتی مدرن ومتفاوت دست یازد.

با استعفای رضا شاه از سلطنت وتبعید او از ایران در شهریور ماه ۱۳۲۰، طی زمانی بیش از یک دهه – ۱۳۲۰-۱۳۳۲ ، دوباره آزادی های سیاسی واجتماعی در جامعه ایران رخ باز می کند وفرصتی می شود تا بعد از تک صدایی بیست ساله ی عصر دیکتاتوری، بار دیگر جامعه آن تکثر گرایی ونقادی عصر مشروطه را در فرازی دیگر بیازماید. شاخصه ای از تکثر بینش ونگاه ها، که تنها به عرصه ی سیاسی واجتماعی محدود نمی ماند ودر دامن گستری خود ، ادبیات را نیز در برمی گیرد.

اگر جلوه های این آزادی وتکثر گرایی، در عرصه سیاسی واجتماعی به صورت تشکیل احزاب سیاسی واتحادیه های صنفی وانتشار روزنامه های آزاد آشکار می شود؛ درعرصه فرهنگی وادبی، با ویژگی های هنری خاص خویش وبه شکلی دیگر چهره می نماید. درتولیداتی فرهنگی وهنری که در بستر مکتب های متمایزی چون رمانتیسم، رئالیسم، رئالیسم اجتماعی، سوررالیسم و.. پدیدارگشته و دریک فضای متکثر ِفرهنگی، به خلق آثاری هنری برای مخاطبان خود می پرداختند. بر پایی نخستین کنگره ی نویسندگان در تیرماه ۱۳۲۵، که با حضور طیف وسیعی ازنویسندگان سنت گرا ونوگرا همراه بود، نشانه ی بارز تاریخی دیگری از این تکثرِزیست ونگاه های فرهنگی در این دوران تاریخی است.

افزون بر این، برجستگی یافتن گرایش به سمت ِطرح وبیان جنبش های اجتماعی ومردمی را هم ، باید از دیگر ویژگی های ادبیات وهنر این دوران ۱۳۲۰- ۱۳۳۲ برشمرد. گرایش وسمت گیری غالبی که حضورش را، نه اتفاقی یا صرفا" براساس تعلقات ایدئولوژیک نویسندگان یا هنرمندان آن دوران، بلکه در برجسته شدن جنبش های صنفی وسیاسی واجتماعی وپررنگ شدن نقش مردم در تحولات تاریخی آن دوره می بایست جستجو کرد. پدیده ای که بعد از دو دهه خاموشی وغیبت تاریخی در عصر تک صدایی رضا شاهی ، اکنون به صحنه ی اجتماعی آمده بود و با حضور پررنگ خود، مُهر خویش را بر بیشتر آثار هنری آن دوره حک می کرد.

در رد یابی این گونه آثار وگرایش های هنری ومردمی، صادق هدایت، بزرگ علوی وجلال آل احمد، از شاخص ترین داستان نویسانی هستند که در سال های ۱۳۲۰-۱۳۳۲ با خلق آثاری در این زمینه، جایی خاص یافته اند.

صادق هدایت (۱۲۸۱-۱۳۳۰) - صادق هدایت نوجوانی اش را در عصر متکثر وبحرانی انقلاب مشروطه وجنگ اول جهانی، ومیان سالی اش را درعصرخفقان رضا شاهی، ودهه آخر عمروزندگی اش را در فضای نسبتا" آزاد ولی پر تنش دهه بیست طی کرد. او نواده ی شاعر وادیب معروف رضاقلی خان هدایت، همچنین تحصیل کرده ی دارالفنون وسن لویی زیر نظر معلمان فرانسوی، و جزو اولین دانشجویانی بود که به خارج - بلژیک و بعد فرانسه – رهسپار شدند.

زیستن در خانواده ای فرهنگی و دیدن رویدادهای انقلاب مشروطه و بحران های سیاسی ونظامی واجتماعی آن دوران، وهمچنین زیست وآشنایی با فرهنگ و شاخصه های فکری جهان متمدن وآزاد اروپا، زمینه ی فرهنگی وتاریخی پرباری بود؛ تا از هدایت چهره ای شاخص وفردیتی تاریخی وخاص در عرصه ی فرهنگ وادبیات ایران بسازد. فردیتی بنیاد گرفته برگسستی تاریخی در جدال سنت وتجدد. او بعد ازچند سال اقامت در اروپا، وقتی به ایران باز می گردد و با جهان بسته سیاسی وفرهنگی روبرو می شود، دل زده از هرچه میراث قاجاری وکهنگی دنیای سنتی ایران وتک صدایی عصررضا شاهی است؛ به درون خود می خزد وبا خلق اثری ذهنی وماندگار چون « بوف کور» - که لایه به لایه، پستوهای پنهان ذهنی وروانی وتاریخی ما را می گشاید - مُهر و نشان خود را برتارک ادبیات ایران حک می کند. اما همین هدایت به درون خزیده ی ذهن گرا، با سقوط و رفتن رضا شاه ازایران ودگرگونی اوضاع سیاسی واجتماعی، با عام ترین مطالبات تاریخی مردم همراه می شود وبا خلق آثاری از گونه ای دیگر، به گرایشی مردمی روی می آورد. گرایشی که در آثاری چون « آب زندگی» وداستان« فردا» و« حاجی آقا » با رویکردی متفاوت با بوف کور، نمود می یابد.

داستان آب زندگی
– این داستان که با زبان ساده ی مادر بزرگ ها « یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود» شروع ودر قالب افسانه یا حکایت ویا تمثیل روایت می شود؛ در سال ۱۳۲۳ در روزنامه ی مردم ارگان حزب توده ایران به چاپ می رسد.

«آب زندگی» آن چنان که صادق هدایت می نویسد:« حکایت پینه دوزی است که سه پسر داشت. حسنی قوزی وحسینی کچل واحمدک. پسر بزرگش حسنی دعا نویس ومعرکه گیر بود، پسر دومی حسینی همه کاره وهیچکاره بود، گاهی آب حوض می کشید یا برف پارو می کرد واغلب ول می گشت. احمدک از همه کوچکتر، سری به راه وپایی براه عزیز دردانه ی باباش بود، توی دکان عطاری شاگردی می کرد وسر ِماه مزدش را می آورد به باباش می داد. پسر بزرگ ها که کار پا بجایی نداشتند ودستشان پیش پدرشان دراز بود، چشم نداشتند که احمدک را به بینند.»

در این داستان، ما با یک دو گانگی در نگاه به دو برادر بزرگتر، که یکی قوزی ودیگری کچل وذاتی خبیث وشرور دارند و برادر کوچکتر احمدک، که سرشتی پاک دارد روبرو می شویم. خباثت در تقابل با سرشتی پاک، که معلوم نمی شود عوامل اجتماعی وفرهنگی وروانی آن، در این تضاد سرشتی در یک خانواده ی تهیدست پینه دوز در چیست؟ چرا آن دو برادر که ظاهری ناساز – یکی قوزی ودیگری کچل- دارند، منش و شخصیتی ضدمردمی و خشونت گرا پیدا می کنند وتقدیر وسرانجام آن ها این می شود که به راهنمایی جادوگر وغول ویا توصیه ی چند کلاغ وپرهیز از «آب زندگی »، سر از شهر کوران وکران ومزدوری حکومتی ستمگر در آورند؛ یا چرا احمدک با راهنمایی سیمرغ وپّر او، با رسیدن به « آب زندگی » در کشور همیشه بهار، به مقام ِقهرمان ِرهایی بخش ِمردم، در شهر ِکوران وکران می رسد.

در داستان « آب زندگی » مثل تمام افسانه ها وحکایت های کهن، علل وعوامل اجتماعی وفرهنگی نقشی مشخص وکارکردی ندارند وتنها دست تقدیر وسرشت خوب یا بد آدم هاست که آن ها را به مسیری خاص هدایت می کند. از این رو شاید برای خوانندگانی که هدایت را نویسنده ای مدرن وخالق اثر ذهنی وپیچیده ای چون « بوف کور» می دانند، روی آوردن به چنین سبک هنری در نوشتن داستان ونحوه ی روایت سنتی، بعید ودور از انتظار به نظر آید.

ااما واقعیت این است که اگر افسانه، حکایت یا تمثیل را، شکل ِ خام و«ابتدایی کاربرد ایدئولوژی»[۶] – خیروشر ویاسفید وسیاه دیدن - درادبیات مردمی بدانیم؛ به اینگونه دوگانه نگری ها پی خواهیم برد. همچنین پی خواهیم برد که بواسطه ی غلبه ی گرایش مردمی وفضای ایدئولوژیکی بر سپهر ادبیات آن دوره است که، صادق هدایت نیزبرآن می شود تا درآن دهه که حضور مردم شکلی چشم گیر یافته است؛ با نوشتن داستان «آب زندگی » درظرف افسانه یا تمثیل سیاسی، اثری با مضمونی نو واجتماعی به فراخور شرایط تاریخی روز بیافریند. افسانه وحکایتی که درفاصله وتمایز با روایت های سنتی گذشتگان، به جای خواب کردن مخاطب – مردم – ، به بیداری آنان کمک کند.

هدایت در این حکایت، از سرزمینی می گوید که خاکی حاصل خیز ومعادنی سرشار از طلا دارد، با مردمی کور وکر ، که از « آب زندگی » دور افتاده اند وبه شکل وحشیانه ای به سود اقلیتی ستمگر وعوام فریب، استثمار وسرکوب می شوند وچشم به راه ِ یک منجی نشسته اند. مردمی که با رواج خرافات، در فقر فرهنگی – کوری وکری - نگهداشته شده و راه و رازنجات خود را نمی دانند.

هدایت در این حکایت، از حسن قوزی، پیامبر دروغینی می سازد که وقتی به شهر کوران می رسد طوق بندگی واستثمار را محکم تر به گردن مردم می بندد وقتی می گوید: آی مردمون! بودنین که من همان پیغمبرموعودم واز طرف خدا آمدم تابه شما بشارتی بدم. چون خدا خواسه که شمارا بمحک امتحون دربیاره، شمارا ازدیدن این دنیای دون محروم کرده تا بتونین بیشتر جستجوی حقایقو بکنین وچشم حقیقت بین شما واز بشه. چون خودشناسی خدا شناسیس. دنیا سراسر پراز وسوسه شیطونی وموهوماته،...دنیاموقتی وگذرندس. اما اون دنیا همیشگی وابدیس ومن برای راهنمایی شماها اومدم.»

هدایت با نشان دادن همپالگی خرافات وجهل ومذهب در کور نگهداشتن فرهنگی مردم برای هرچه بیشتر استثمار آنان، در سخنرانی حسنی درجمع کوران که تمثیلی از نیاز حاکمان به کور وکر نگهداشتن مردم برای پی نبردن به علل سیه روزی خود است می نویسد: هرروز نطق های مفصلی درباره ی جن وپری وروز پنجاه هزارسال وبهشت ودوزخ وقضا وقدر وفشار قبر واز اینجور چیزها برایشان می کرد وعده ای نطق های اورا باحروف برجسته روی کاغذ مقوایی میانداختند وبین مردم منتشر می کردند.»

هدایت در این حکایت یا افسانه که براساس تمثیلی سیاسی / آرمانی بنا شده است، پس از روشن کردن وضع وموقعیت حسنی قوزی در کشور« زرافشان»، به سراغ حسینی کچل برادر دوم، که به رهنمود کلاغها وبا نشستن باز برسرش به پادشاهی کشور « ماه تابان» با مردمی کور رسیده است می رود، ودرشرح وحال او می نویسد:« چه درد سرتان بدهم، آنقدر پیزر لای پالان حسینی گذاشتند ودرچاپلوسی وخاکساری نسبت به او زیاده روی کردند ومتملق ها وشعرا وفضلا ودلقکها وحاشیه نشینها دمش را توی بشقاب گذاشتند واو را سایه ی خدا وخدای روی زمین وانمود کردند که کم کم از روی حسینی بالا رفت. شکمش گوشت نو بالا آورد وخودش را باخت وگمان کرد علی آباد هم شهریست، بطوری که کسی جرئت نمی کرد باو بگوید که: بالای چشمت ابروست. بعد هم بگیر و ببند راه انداخت و بزور دوستان وگزمه وقراول چنان زهری از مردم گرفت که همه بستوه آمدند.»

هدایت بعد ازآشکار کردن رابطه ی استثمار گران در دوکشور«زرافشان» و« ماه تابان» وتلاش آنان در «کور» و«کر» باقی ماندن مردم با دوری از دستیابی به «آب زندگی » وعقب نگهداشتن آنان با خرافات وتریاک وعرق، به سراغ برادر کوچک احمدک – که با تمام مصیبتی که دو برادر بزرگترش به سرش آورده اند، هنوز با سرشتی پاک در فکر کمک به آنها است – می رود، وبا کمک درویشی پاک صیرت در نشانه یابی از سرزمینی دور وحمایت سیمرغی که احمدک فرزندانش را از تهاجم اژدهایی نجات داده، او را به کشور « همیشه بهار» در پشت کوه قاف که « آب زندگی» در آن جاری است وآبش علاج تمام درد وبدبختی های بشری است، می رساند.

هدایت در وصف این کشور همیشه بهار که تجلی سرزمینی عاری ازستم واستثمار وسرشار از کار وآزادی وشادی ورنگین کمانی از نظام ِ آرمانی ومطلوب بشری است می نویسد: تا چشم کار می کرد باغ وبوستان وسبزه وآبادی بود ومردمان سرزنده ای که مشغول کشت وکار ودرو بودند دیده می شدند. یا ساز می زدند ویا تفریح می کردند. جانوران آنجا از آدم نمی ترسیدند . آهو به آرامی چرا می کرد وخرگوش در دست آدم ها علف می خورد، پرنده ها روی شاخه درخت ها آواز می خواندند . درخت های میوه از هر سو در هم کشیده شده بودند.»

احمدک ِ روایت صادق هدایت، که با رسیدن به کشور همیشه بهار وگرفتن زن از آن سرزمین وداشتن بچه وکار وزندگی راحت، می تواند بی دغدغه براداران وپدر ومادر، ومردم سرزمین زرافشان وماه تابان که همه کور وکر هستند، به خوشی کارکند وبخورد وبیاساید واز آب زندگی بهره ها ببرد، اینگونه نیست. او را دغدغه ای بزرگتر که رهایی انسان ها ومبارزه با ستمگران واستثمارکنندگان است به خویش می خواند وآرام وقرار از او می گیرد. دغدغه ای که سرانجام او را راهی کشورزرافشان وماه تابان می کند تا جهل وستم را براندازد. هدایت از زبان احمدک به جهل توده ها می شورد وبا بردن و دادن آب زندگی به آنها، آنان را برای مبارزه ورهایی از شرایط سخت وتلخ زندگی اشان آماده می سازد. مردم کور وکر کشور زرافشان وماه تابان، با آشامیدن آب زندگی وشنیدن وصف کشور همیشه بهار « چشم وگوششان باز شد وبه زندگی نکبت بارخودشان هوشیار شدند ویک مرتبه ملتفت شدند که تا حالا دست نشانده ی یک مشت کور وکر وپول دوست احمق شده بودند واز زندگی وآزادی بویی نبرده بودند. زنجیرهای خود را پاره کردند، سران سپاه خود را کشتند وبا اهالی کشور همیشه بهار دست یگانگی دادند... وهمه ی میرغضب هایی را که این زندگی ننگین را برای آنان درست کرده بودند بتقاص رسانیدند واز نکبت واسارت طلا آزادشدند.».

با پایان یافتن داستان درسرانجامی آزادی بخش است که پی می بریم صادق هدایت، که دوست دارد در این دوران ودهه رابطه ای با مردم ِ زمان خود داشته باشد ودر رهایی آنان سهمی، به زبان روایت که درشکل سنتی فرهنگ ما جایی خاص دارد روی می آورد، و می کوشد با تغییر در محتوی کهنه ی روایت وافسانه، مضمونی نو وانقلابی ارائه دهد. تلاشی که هرچند از ارزش هنری وادبی می تواند کم بهره ویا بی بهره باشد، ولی در گرایش وسمت گیری مردمی می تواند اینگونه نباشد.

البته در نگاهی تاریخی ونقد گونه به این نوع آثار و گرایش هایی از این دست - افسانه پردازی وحکایت وتمثیل - که نوعی ساده کردن واقعیت وگرفتن پیچیدگی ها وغنای آن در بیانی کلی ودر اوج آن سمبلیستی است؛ به راحتی می توان به فاصله و دور بودن دید ونگاه نویسنده یانویسندگان، ازعمق تضادها ی عینی واجتماعی ومبارزه ی طبقاتی که مقابل چشمشان جریان دارد، پی برد. دور بودن نگاه وبینش وآثاری، که دربسیاری مواقع، از روند واقعیت زنده وپیچیده این مبارزه ، تنها می تواند تصویری ساده از آن، به خواننده عرضه نمایند.

اما این ویژگی ِ نگاه هدایت وداستان « آب زندگی »، که در سال ۱۳۲۳ نوشته شده، وقتی در آئینه ی رویداد بهمن سال 1357 وسال های بعد از آن دیده شود، آیا تئامل برانگیز نیست و از طنزی تلخ وتاریخی پرده بر نمی دارد؟. داستانی تمثیلی که در آن سال های پیش نوشته شده، امروز داستان واقعی وتاریخی سرزمین ماست !

داستان فردا – داستان «فردا» که یکی دیگر از داستان های این دوره ی صادق هدایت است، بر خلاف داستان « آب زندگی»، از ویژگی های خاص تکنیکی ومضمونی وصناعت مدرن داستانی برخورداراست. این داستان، که تاریخ تیرماه ۱۳۲۵ را در پایان خود دارد واولین بار در مجله ی پیام نو – مجله ی انجمن فرهنگی ایران وشوروی – چاپ شد؛ در اوج گیری مبارزات کارگری واتحادیه های وابسته به حزب توده ایران نوشته شده است. ایامی که اتحادیه های کارگری در سراسر ایران بویژه تهران وآبادان واصفهان و...رشدی چشمگیر داشته اند.

داستان، شرح ذهنیت وزندگی قشر فقیر وکارگرانی است که دریک چاپخانه به حروف چینی وکارمشغول اند. کارگرانی که محیط کار شان فضایی تنگ وتاریک وپُر از امر ونهی کارفرما و رفاقت ها وحسادت ها ورقابت های معمول است وهریک دغدغه های خاص خود را دارند. دربین شان البته یکی دو کارگری هم هستند - عباس وفرخ – که در رابطه با حزب توده ایران هستند ودرمیان کارگران به فعالیت حزبی مشغول اند وسعی در ارتقاء آگاهی طبقاتی کارگران ومطالبات صنفی آن ها دارند. در همین محیط کاری است که معلوم می شود مهدی زاغی وغلام با تمام انتقادات واختلافاتی که باهم ویا همکاران سیاسی خود دارند، به نوعی ، به حزب توده وفعالیت سیاسی واتحادیه ای هم گرایش وسمپاتی نشان می دهند.

داستان «فردا»، از دو قسمت یا اپیزود به هم پیوسته تشکیل شده است. وقایع و رخداده های داستان به صورت تک گویی ذهنی ویا منولوگ، در ذهن مهدی وغلام می گذرد وروایت می شود. با باز شدن ذهن وزبان مهدی زاغی وبعد غلام است که عناصر داستان جان می گیرند ورابطه ی آدم های داستان آشکار می شود.

در این فضای تک گویی است که خواننده در می یابد که مهدی زاغی چند سالی است در چاپخانه ای در تهران کار می کند، ولی از آنجا دل زده شده است. دلیلش زیاد معلوم نیست. خودش، خودش را مقصر می داند. اینکه تنبل است ونمی تواند یک جا بند شود وشاید هم از سرمایی است که در درونش هست« این سرما از هوا نیست، از جای دیگری آب می خوره. توخودمه». درونی، که از خانه ی سنتی پدری کنده شده واز خانواده ومحیط اجتماع وکار دل خوشی ندارد « چه طوره برم ساوه ؟ انگل آنها بشم؟ هرگز... برای ریخت پدر و زن بابا دلم تنگ نشده، اون ها مشتاق دیدار من نیستند. نمی دونم تا حالا چند خواهر وبرادر برام درست کردند. عقم می نشینه، نه برای اینکه سر مادرم هوو آورد.. من شبیه پدرم نیستم با اون خانه ی گلی قی آلود، رف های کج وکوله، طاق ضربی کوتاه، هیاهوی بچه ها وگاو وگوسفند ومرغ وخروس». از غلام دوست وهمکارش هم که او را لایق سیاسی نمی داند دلخور است« پریروز که عباس برای من از اتحادیه صحبت می کرد، غلام با کونه آرنجش زد وگفت: ولش، این کله اش گچه.» وهمچنین می دانیم که به جُرم در گیری با یک امریکایی وکتک زدن اوکه به اذیت وآزار یک زن در کافه پرداخته بود، مدتی را در زندان گذرانده است « پارسال که تو زندان خوابیده بودم، یکی پیدا نشد که ازم بپرسه ابولی خرت به چند». او نفرت اش را از جهانی که تنها رفیق اش را مسلول ساخت وعده ای در یک شب به قدر مخارج هفت پشت او، قمار برد وباخت می کنند به شکل آشکاری بیان می کند« من دوست وآشناهام را توی یک خواب آشفته شناختم. مثل این که آدم ساعت درازی از بیابان خشک بی آب وعلف می گذره به امیدی که یک نفر دنبالشه. اما همین که بر می گرده که دست اونه بگیره، می بینه که کسی نیود. بعد می لغزه وتوی چاله ای که تا اون وقت ندیده بود می افته. زندگی دالان دراز یخ زده ای است، باید مشت برنجی را روی احتیاط – برای برخورد با آدم ناباب – تو دست فشار داد. فقط یک رفیق حسابی گیرم اومد، اونم هوشنگ بود. باهم که بودیم، احتیاج به حرف زدن نداشتیم. درد همدیگر را می فهمیدیم. حالا تو آسایشگاه مسلولین خوابیده. تو مطبعه «بهاردانش » بغل دست من کار می کرد. یک مرتبه بی هوش شد وزمین خورد. احمق روزه گرفته بود. دلش از نا رفت. بعد هم خون قی کرد، از اون جا شروع شد. چه قدر پول دوا ودرمان داد، چه قدر بی کاری کشید وبا چه قدر دوندگی آخر تو آسایشگاه راهش دادند! مادرش این مایه را برای هوشنگ گرفت تا با یک تیر دو نشان بزنه: هم ثواب، هم صرفه جویی خوراک. این زندگی را مشتری های « کافه گیتی» برای ما درست کردند. تاما خون قی کنیم واون ها برقصند وکیف کنند! هرکدامشان در یک شب به قدر مخارج هفت پشت من، سر قمار برد وباخت می کنند.. هرچیزی تو دنیا شانس می خواد. خواهر اسدالله می گفت: ما اگر بریم پشگل ور چینیم، خره به آب پشکل می اندازه ! ».

در قسمت یا اپیزود دوم که تک گویی غلام است، با شکل وشخصیت مهدی زاغی وآنچه نگفته بود یا شاید به عمد پنهان کرده بود بیشتر آشنا می شویم « چهار پنج ماه پیش بود که با ماکار می کرد. اما مثل اینه که دیروز بوده، نگاهش تو روی پیشانیش آمده بود. دماغش کوتاه بود ولب هاش کلفت. روی هم رفته خوشگل نبود، اما صورت گیرنده داشت . آدم بدش نمی آمد که باهاش رفیق بشه ودوکلام حرف بزنه. وارد اتاق که می شد، یک جور دلگرمی با خودش می آورد. هیچ وقت مبتدی را صدا نمی زد، همیشه فرم هارا خودش تو رانگا می کرد وبه اتاق ماشین خانه می برد. اون وقت اتاقمان کوچک وخفه بود، صدای سنگین وخفه حروف می آمد که تو ورسات می چیدند ویا تو گارسه پخش می کردند. زاغی که لای دندانش سوت می زد، خستگی از تن آدم در می رفت. من یاد سینما می افتادم. حیف که زاغی نیست تا ببینه که حالا اتاقمان بزرگ وآبرومند شده ! شاید اگر اونوقت این اتاق را داشتیم پهلوی ما می ماند وبی خود به اصفهان نمی رفت. نه از کار رو گردان نبود، اما دل به کار هم نمی داد....آدم خون گرم وسرزنده ای بود ... همیشه یا می رفت سینما ویا سرش توی کتاب بود. خسته هم نمی شد.»

در تک گویی های غلام است که ما می دانیم که مهدی زاغی برخلاف گفته خودش، آدم خون گرم وسرزنده واهل تفریح ومطالعه است، وهم می دانیم شرایط محیط کار کمی تغییر کرده، وهم می دانیم آن علتی را که مهدی زاغی را از آنجا دور کرده بود.« اصغر آقا سرهمین سوت زدن بی موقع اش با اون کج افتاد وبهش پیله کرد. نمی دونم چرا آدم ها آن قدر خود خواهند. همین که ترقی کردند، خودشان را می بازند ! پیش از اینکه صفحه بند بشه، جای مسیبی غلط گیر اتاقمان بود. می گفتیم، می خندیدیم، یک مرتبه خودش را گرفت. بی خود نیست که اسمش را « مردم آزار » گذاشته اند».

غلام از اینکه مهدی زاغی دوباره در اصفهان به چاپخانه رفته و در اعتصاب کارگران شرکت کرده وجزو چند تنی است که کشته شده اند، سخت پکر ومتعجب ومتاثراست « اونجا اصفهان باز رفت توچاپخانه؟ اما به حزب واین جور چیزها گوشش بدهکار نبود. چه طور تو اعتصاب کارگرها کشته شد. اون روز سر نهار با عباس حرف شان شد. زاغی می گفت: شاخت را از ما بکش، من نمی خواهم شکاربشم. یک شکم که بیشتر ندارم.» عباس جواب داد « همین حرف هاست که کار مارا عقب انداخته. تا ما با هم متحد نباشیم حال وروزمان همین است. راه راست یکی است، هزارتا که نمی شه. پس کارگرهای همه ی جای دنیا از من وتو احمق ترند؟» زاغی از نهار دست کشید، یک سیگاری آتیش زد. بعد زیر لبی گفت: شما ها مرد عمل نیستید ! همه اش حرف می زنید!» چه طور شد عقیده اش بر گشت ؟»

غلام از اینکه مهدی زاغی کشته شده کلافه است. او که زمانی مهدی زاغی را تحقیر کرده بود، حالا وقتی می بیند ومی خواند که او درصف اول مبارزه کشته شده است، سخت پکراست « بچه ها ! چه طور براش ختم .. یک مجلس عزا بگیریم؟ هرچی باشه از حقوق ما دفاع کرده، جونش را فدای ما کرده،» هیچکس صداش در نیامد. « من دلخورم که باهاش خوب تا نکردم. بیچاره دمغ شد. نه گناه من چی بود؟»

هدایت درپی آن است تا در بستر رابطه ای آزاد – بدون وابستگی حزبی- درکنش و واکنشی کلامی شخصیت مهدی زاغی وغلام، عناصر عاطفی وانسانی وسیاسی داستانش را بسازد. هدایت دراین داستان به عباس وفرخ - که در مدار بسته ی سیاست حزب فکر ورفتار می کنند – برخلاف مهدی وغلام – که در کنشی آزاد وعاطفی و انسانی رفتارمی کنند- نگاهی متفاوت دارد. این پدیده را، در« شما همه اش حرف می زنید»، درنحوه ی برخورد عباس وفرخ بعد از شنیدن خبر کشته شدن مهدی زاغی وتلاش آنها برای بر پا داشتن مراسمی تبلیغی / حزبی، واندوه غلام در فقدان از دست دادن دوستی که – آرزو می کند خبر کشته شدنش یک غلط مطبعه باشد - و فردا باید برای شرکت در مراسم عزاداری اش به دنبال لباس سیاه بگردد، به شکل آشکار یا پنهان می توان دید. همچنین در شخصیت پردازی هدایت از مهدی زاغی ورابطه جوانمردانه اش با دوستش هوشنگ ، که در بیمارستان مسلولین بستری است – فروش ساعت بعنوان تنها دارائیش برای تامین دارو ومخارج هوشنگ آنهم پنهان از چشم دیگران وهرگونه ظاهر سازی – که غلام را آنچنان شیفته ودرگیرموضوعی وجدانی وانسانی می کند که او را بر آن می دارد تا در غیاب و کشته شدن مهدی زاغی، این وظیفه انسانی را بعهده بگیرد.

صادق هدایت در داستان «فردا» که به شکل منولوگی ذهنی – تک گویی- بیان می شود، به فضای سیاسی واجتماعی سرکوب، محیط خفقان گرفته کارگری، بی پناهی کارگران در قبال اعتراض به وضع ناهنجار خود، و روانشناسی کارگران در اشتراک واختلاف باهم بسیار نزدیک می شود وکارنامه ای تلخ ودردناک مقابل دیدگان ما می گشاید. او با ایجازی خاص در چند جمله، با همدردی وهمراهی با کارگران ومبارزات آنان، انتقاد از « فقط حرف زدن وبی عملی حزب»، وتصویر فردایی که باید لباس سیاه پوشید، پرده از آینده ای تاریخی وتیره بر می دارد. هرچند با بیان در گیری ذهنی غلام در ادامه دادن به را ه مهدی زاغی، بر عنصر مبارزه خط بطلان نمی کشد.

بزرگ علوی
( ۱۲۸۲- ۱۳۷۵) - بزرگ علوی در خانواده ای مرفه به دنیا آمد. در ۱۵ سالگی عازم اروپا می شود وتحصیلاتش را آن جا ادامه می دهد. پس از چندی در رشته ی تعلیم وتربیت فارغ التحصیل می شود وبه ایران باز می گردد. پس از بازگشت به ایران مدتی در شیراز معلم می شود. اما بعد از مدتی به تهران می رود ودرسال ۱۳۰۷ در مدرسه ی صنعتی آلمانی ها در تهران مشغول کار می شود وبه تدریس می پردازد. در همین سال های بودن در تهران است که با صادق هدایت ومدتی بعد با تقی ارانی آشنا می شود. آشنایی با این دوچهره ی سرشناس ادبی وسیاسی، پای اورا به دو دنیای ادبی وسیاسی آن روز ایران، باز می کتد.

تاثیر فرهنگی وهنری هدایت بر بزرگ علوی را، در آثاری اولیه ی علوی در سال ها۱۳۱۰ تا۱۳۱۳ وتاثیر سیاسی تقی ارانی را، در کشیدن پای او به ماجرای ۵۳ نفر ودستگیری و زندان او در سال۱۳۱۶، می توان جستجو کرد.

علوی پس از آزادی از زندان در شهریور ماه ۱۳۲۰، هم سیاست وهم داستان نویسی را ادامه داد. در تشکیل حزب توده مشارکت داشت واز فعالان این حزب بود. همچنین، افزون برهمکاری با جراید توده ای، به خلق آثاری ادبی یی پرداخت که متاثراز فضای سیاسی پس از سقوط رضا شاه وتجربه ی زندان وزندانبانان وزندانیانی بود که مدتی در آن وبا آنان به سر برده بود. او با فاصله گیری از فضا وآدم های درون گرا ومنزوی در آثار قبلی اش به داستان های سیاسی واجتماعی روی می آورد وبا نوشتن کتاب « پنجاه وسه نفر» و« ورق پاره های زندان »، ژانر ادبی جدیدی را، که همان ادبیات زندان است، مطرح وپایه گذاری می کند. در خلق ژانر ادبیات روستایی نیز، بی شک نقش پیش آهنگی از آن اوست. شاخص ترین اثر او در این زمینه، داستان « گیله مرد» در سال ۱۳۲۶است .

داستان گیله مرد - «گیله مرد» چنین آغاز می شود: « باران هنگامه کرده بود. باد چنگ می انداخت ومی خواست زمین را از جا بکند. درختان به جان یکدیگر افتاده بودند. ازجنگل صدای شیون زنی که زجر می کشید می آمد. غرش باد آوازهای خاموشی را افسار گسیخته کرده بود. رشته های باران آسمان تیره را به زمین گل آلود می دوخت. نهرها طغیان کرده وآب از هر طرف جاری بود. دو مامور تفنگ به دست گیله مرد را به فومن می بردند. او پتوی خاکستری رنگی به گردنش پیچیده وبسته ای که از پشتش آویزان بود در دست داشت. بی اعتنا به باد وبوران ومامور وجنگل ودرختان تهدید کننده وتفنگ ومرگ، پای لختش را به آب می زد وقدم های آهسته وکوتاه برمی داشت.....زیر چشمی به ماموری که کنار او راه می رفت وسر نیزه ای که به اندازه ی یک کف دست از آرنج بازوی راست او فاصله داشت واز آن چکه چکه آب می آمد، تماشا می کرد. ....فقط وقتی سوی کم رنگ چراغ عابری صورت پهن استخوانی وچشم های سفید ودرشت وبینی شکسته ی او را روشن می کرد، وحشتی که در چهره ی او نقش بسته بود نمودارمی شد.»

علوی، بر آن است تا فضا وشخصیت های داستان اش را در همین پارگراف آغازین بسازد. او می کوشد با استفاده از عناصر طبیعی، غرش باد ورگبار باران ودر آمیختن بوران وطوفان که همه چیز را درهم می کوبد، همراه باشنیدن شیون زنی در جنگل، مارا به درون ِطوفانی گیله مرد، که در میان دومامور تفنگ به دست، ساکت وغور دراندیشه ی خود، قدم های کوتاه وآهسته بر می دارد آشنا و نزدیک سازد.

گیله مرد، دهقانی است که به سبب ظلم واجحاف مامورین دولت، سر به اعتراض وطغیان برداشته ودرنتیجه، زن وخانه و زندگی اش را از دست داده است. او اکنون گرفتار و در چنگ ماموران امنیه است. مامورانی که نماد حکومتی سرکوبگر و ستمگرند. مامور اولی « محمد ولی وکلیل باشی » از گیله مرد دل پری دارد. راحت اش نمی گذارد وضمن راه حرف های نیش دار به او می زند. فحشش می دهد وتمام سختی ها را - که از راه دراز وباران وتاریکی وسرمای پائیزی باشد - از چشم گیله مرد می بیند « ماجراجو، بیگانه پرست، تودیگه می خواستی چی کارکنی؟ شلوغ می خواستی بکنی! خیال می کنی مملکت صاحب نداره». علوی می نویسد:« بیگانه پرست» و«ماجراجو» را محمدوکیل باشی از فرمانده یاد گرفته بود وفرمانده از رادیو ومطبوعات ملی آموخته بود.»

فضای داستان به سبب ِ نوعی کل نگری – هرچند گیله مرد ودومامور تیپ خاص خود را یافته اند- ، به گونه ای است که اگر نشانه های آشکاری چون «رادیو ملی » و« لباس آمریکایی، پالتوی امریکایی، کامیون آمریکایی» درآن نبود، شاید می شد دامنه حادثه وداستان را به سال های جنبش جنگل کشید. ولی چون داستان درسال ۱۳۲۶ چاپ وحتما"در همان سال ها نوشته شده است، باید در رابطه با بحران های سیاسی واجتماعی پس از ماجرای خود مختاری آذربایجان ( ۱۳۲۴-۱۳۲۵) وسرکوب همه جانبه اعتراضات دهقانان در آنجا و درسراسر ایران از جمله گیلان، در ذهن علوی شکل گرفته باشد« شش ماهه دولت هی داد می زنه، می گه بیایید حق اربابو بدید، مگه کسی حرف گوش می ده، به مفت خوری عادت کردند. اون ممه را لولو برد. دوره هرج ومرج تمام شد. پس مالک کجا زندگی کنه ؟ مالیات را از کجا بده ؟ دولت پول نداشته باشه، پس تکلیف ما چیه ؟ همین طوری کردید که پارسال چهار ماه حقوق ما را عقب انداختند. اما دیگه دولت قوی شده. بلشویک بازی تموم شد. ..حالا دولت قدرت داره، دو برابرشو می گیره. ما که هستیم. گردن کفت تر هم شدیم. لباس امریکایی، پالتوی امریکایی، کامیون امریکایی، همه چی داریم.»

اما این زخم زبان ها وفحش ها وحرف های محمدولی وکیل باشی ، که با تبلیغات دولتی، ناف بقا و زندگی خود را به این قدرت وسیاست سرکوب گره زده بود، درذهن گیله مرد کوچکترین طنینی ندارد « گیله مرد گوشش به این حرف ها بدهکار نبود واصلا" جواب نمی داد. از تولم تا این جا بیش از چهارساعت در راه بودند ودرتمام مدت محمدولی وکیل باشی دست بردار نبود. تهدید می کرد، زخم زبان می زد، حساب کهنه پاک می کرد. گیله مرد فقط در یک فکر بود که چگونه بگریزد.»

گیله مرد در تمام طول راه در این اندیشه است که « اگر از این سلاحی که دست وکیل باشی است، یکی دست او بود، گیرش نمی آوردند. اگر سلاح داشت... اگر صد تا از این ها دست آدم های آگل بود ، هیچ کس نمی توانست پا تو جنگل بگذارد. اگراز این تفنگ ها داشت، اصلا" خیلی چیزاها، این طوری که امروز هست، نبود.»

گیله مرد علوی، باتمام خشم ونفرت اش از مامورین ونظام حاکم، آدم کش نیست. مبارزی است که ظلم را برنمی تابد - تلاش علوی برای ازتیپ به تشخص وفردیت رساندن گیله مرد - . او نمی تواند چون« آگل» دیگر دهقان ِ شورشی، کور عمل کند و به سبب ِهمین اخلاق وتمایز ِنگاهش با آگل است که از هراقدامی که شاید به مرگ ِمامور دوم بیانجامد، باز می ماند « اگر یک چوب کلفت دستی گیرش می آمد، کار این وکیل باشی شیره ای را می ساخت..... اما مامور دومی سه قدم پیشاپیش او حرکت می کرد ! گویی وجود او اشکالی در اجرای نقشه بود. او را نمی شناخت. هنوز قیافه اش را ندیده بود، با او یک کلمه هم حرف نزده بود» تردیدی که علوی در ذهن وزبان گیله مرد می گذارد، بازتاب منش واخلاقی است که تمایز بین ماموران دولتی ومبارزین را مشخص می کند. البته علوی همه ی مبارزان را یکسان نمی بیند « آگل لولمانی آدم دیگری بود. چشمش راهم می گذاشت وتیر در می کرد. مخصوصا" از وقتی که دخترش مرد، خیلی قسی شده بود. او بی خودی همین طور می توانست کسی رابکشد»

علوی درداستان گیله مرد، نگاهی توصیفی و واقعیت گرا دارد. تا این دو مامور، گیله مرد را بخواهند تحویل دهند وداستان به سرانجام برسد، علوی لحظه به لحظه با بیان باد وباران وطوفان وصدای شیون وفریاد زنی در جنگل – که تداعی کننده لحظه ی درگیری وکشته شدن زن گیله مرد بدست ماموران دولتی است – وهمچنین گشودن دریچه ای به فضای اجتماعی در گفتگوی بیرونی و درونی عناصر داستان در طی راه؛ فضای داستان را برپایه هول وهراسی که بیانگراضطرابی آشکار در متن رویدادهای زندگی روستا نشینان ودهقانان است، پیش می برد.

در پایان ِ داستان ، گیله مرد، که دور از چشم مامور اول، در معامله وتوافقی با مامور دوم - که روزگاری در خاش یاغی بود وبا آنکه تن به تسلیم داده وسر سپرده ی قدرت حاکم شده، ولی هنوز رویا وقصد فرار به خاش رهایش نمی کند – صاحب سلاح شده است، در لحظه ی تغییر پست مامور اول ودوم در بالا خانه ی قهوه خانه ای که در آن اطراق کرده بودند؛ بر مامور اول محمد وکیل باشی می شورد واو را اسیر خود می سازد. اما چون او را صاحب پنج بچه وقااتل زنش نمی بیند، از کشتن اش می گذرد وتنها به بستن دست وپای او رضایت می دهد. گیله مرد با اطمینان از قول وقرارش با مامور دوم – که اورا زمانی یاغی ومتفاوت از مامور اول می دانست -، قصد خروج از قهوه خانه را دارد که با خیانت مامور دوم روبرو می شود. خیانتی که بازتاب فرو ریزی اخلاقی حداقل های قول وقرارها و رسم جوانمردی در آن دوران می تواند باشد.

« در جنگل هنوز هم شیون زنی که زجرش می دادند، به گوش می رسید. در همین آن صدای تیری شنیده شد وگلوله ای به بازوی راست گیله مرد اصابت کرد. هنوز برنگشته، گلوله دیگری به سینه ی او خورد واو را از بالای ایوان سرنگون ساخت. مامور بلوچ کارخود را کرد».

داستان « گیله مرد» علوی، با آن پایان تراژیک وغافلگیرانه وتمام زوایای برجسته ی بیانی در وصف حالات درونی وبیرونی عناصر داستان وفضای داستان که بیانگر خلق ژانرادبی وداستانی بی نظیری است؛ از آنجا که با مرگ گیله مرد پایان می یابد وکور سویی از روشنایی وادامه ی مبارزه را درخود ندارد - برخلاف «داستان فردا»ی هدایت - دریک بی نشانی از چشم اندازی تاریخی، باقی می ماند.

جلال آل احمد
(۱۳۰۲-۱۳۴۸) - جلال آل احمد در خانواده ای مذهبی وسنتی به دنیا آمد. اولین داستانش را که «زیارت» نام داشت در سن ۲۲ سالگی در شماره ی نوروز ۱۳۲۴ مجله سخن چاپ کرد. او در همان ابتدای فعالیت حزب توده در آغاز دهه بیست، عضو این حزب شد. در سال ۱۳۲۴ مجموعه داستان « دید وبازدید» ودوسال بعد مجموعه ی داستانی « ازرنجی که می بریم » را منتشر کرد. این مجموعه، شامل هفت داستان به هم پیوسته به نام های : ۱- دره خزان زده ۲- زیرآبی ها ۳- در راه چالوس ۴- محیط تنگ ۵- اعتراف ۶- آبروی از دست رفت ۷- روزهای خوش، می باشد.

داستان ِاول «دره خزان زده» – آل احمد درهمین اولین داستان ، فضای کلی حاکم بر مجموعه ی داستانی اش را می سازد. فضایی آکنده از فقر وستم وکار ومبارزه و زندان واعدام. فضایی که در داستان های بعد لّمعه یا پرتو سیاسی وفرهنگی آن را، در تبعید وسرگردانی ونومیدی وخود کشی شخصیت های داستانش ، به شکلی آشکار یا پنهان می توانیم ببینیم.

در« دره ی خزان زده» است که ما، با کار و زندگی فلاکت زده ی کارگران ومبارزات پنهانی آنان در یک معدن ذغال سنگ در شمال ایران، وتوطئه ی حاکمیت وگسیل نیروهای نظامی جهت سرکوب کارگران روبرو می شویم « سه بعد از ظهر، سوت تعطیل کارمعدن، مثل همه روزه در هوای سرد ومه آلود دره زیر آب پیچید. در همه جا نفوذ کرد: لابلای شاخه های درخت هایی که برگ ریخته بودند و در زیر شیروانی های آهنی ویا تخته کوبی که در طول دره های معدن بچشم می آمدند؛ و در زیرسقف تونل های دراز وتاریکی که حیات یک عده انسان را بصورت گرّد تیره ی ذغال در می آوردند ودوباره بخورد خود آنها می دادند. همه دست از کار کشیدند. وبا قیافه های ناشناس، واز گرّد ذغال پوشیده، که در میان آنها فقط سفیدی چشم ها، واگر هم کسی حوصله داشت لبخندی بزند، زردی دندان ها، پیدا بود؛ چراغ های معدن خود را به دست گرفتند وبا کولواره ای که داشتند، به سمت خانه های خود، از زیر درخت ها واز فراز چاله های پر از آب، می گذشتند. سکوت آن اطراف را، پرش یک کلاغ سر سخت و پُرطاقت هم برهم نمی زد. همه آرام وبی صدا، هم چون مشایعت کنندگانی که از گورستان برمی گردند، ساکت وبی صدا به طرف خانه های خود بر می گشتند.»

در این فضای تیره وزندگی قبرستان گونه است که ما با حادثه ای غافلگیر کننده روبرو می شویم « رئیس معدن هم دست از کار کشید. لباس کار خود را در آورد؛ پالتو را بدوش افکند وبه طرف خانه ی خود سرازیر شد....به سینه کش مقابل دره که رسید، هنوز چند قدمی بالا نرفته بود که صدای یک رگبار مسلسل در دره طنین انداخت، واو متوحش شد ودر میان اضطرابی که یکباره سر وپای اورا گرفت، ایستاد. اطراف خود را نگاه کرد، ولی از آن ته دره جایی پیدا نبود. سربالایی دره را به سرعت دوید ونفس نفس زنان خود را به تلفن اطاق خود رساند، بهداری معدن را که روی دامنه ی دیگر دره، مقابل عمارت 9 دستگاه قرار داشت، گرفت وبا عجله و وحشت پرسید: الو...الو...این چی بود ؟ ...کی با خودش مسلسل تو معدن آورده ؟ ...ها ؟ ؟ واز تعجب خشکش زد. گوشی از دستش رها شد ودر فکر فرو رفت. یک صدای ناشناس، خیلی کوتاه ومختصر به او جواب داده بود: به تو چه !»

از این پس شرح گفتگوی مهندس ِ مدیر کارخانه است با سرهنگ وگروه نظامی مهاجم، که به بهانه ی مسلح بودن کارگران به معدن یورش آورده اند. دفاع مهندس ِ مدیر کارخانه، از عملکرد خودش وکارگرانش که طی این مدت بهره وری را ۲۰% افزایش داده اند، کمکی به مهندس که از نظر سرهنگ مظنون ودر صف کارگرانش قرار دارد، نمی کند. « - شما از کجا به این جا منتقل شده اید؟ - از بهشر»

بعد از این تصاویر واین تهاجم واین گفتگو، حالا فضای داستان کاملا" باز وگشوده شده است ودر آن نشانه های رشد اعتراضات ومبارزات کارگران را به شکل پنهان و آشکار در قالب شکل گیری اتحادیه های کارگری ویا حزبی در خطه ی شمال، می شود پیدا کرد. نشانه هایی که ما را به آن دهه و وحشت حاکمیت از گسترش این مبارزات می برد« افسر آدمی بود کوتاه قد، باریک، بارنگی پریده وچشم هایی پف کرده. موهای روغن زده ی خود را که در نور چراغ مات اتاق برق می زد، از میان سر، بازکرده بود ویک مسلسل دستی، روی میز، پهلوی دست او بود. مهندس به یاد ملاقات دیشب با کارگری که تازه از شاهی می رسید افتاد. گویا اوخبرهایی داده بود وگفته بود که مواظب باشید»....« خب آقای مهندس ! گزارش می دید که کارگرهای معدن شمامسلحند.»

ترکیبی از وحشت وتاریکی وتهاجم وصدای مسلسل وحمله به خانه وکاشانه ی کارگران به بهانه ی واهی خلع سلاح، پرده از خشونتی برمی دارد که بعد از قیام آذربایجان وقلع وقمع آن، در دستور کار رژیم قرار گرفته بود تا هر صدای مخالفی را خاموش سازد. « هوا تاریک شده بود. جایی دیده نمی شد ولی مسلسل ها را قبلا" روبه عمارت ۹ دستگاه و رو به روی خانه ها قراول رفته بودند. فقط می بایست انگشت به روی ماشه ها بگذارند. تا نیمه های شب همه ی مسلسل ها کار می کرد. تفنگ ها نیز از کار نیفتاده بود. در تاریکی شب، مه سنگین وآرام کوهستان های شمال را، حرکت وحشیانه وسریع گلوله ها مضطرب می ساخت واهالی ِ زیرآب هیچ کدام به خواب نرفتند. ودر کوری شب، همه جارا مسلسل بستند. و وقتی همه خسته شدند واطمینان حاصل کردند که خطری نخواهد بود، با یک فرمان افسر فرمانده ی خود به خانه ی کارگران هجوم آوردند. وتا صبح خانه ای نمانده بود که در وپنجره اش را نشکسته باشند وآدم زنده ای پیدا نمی شد که به ردیف طناب های سفید ونویی که با مسلسل ها از تهران فرستاده شده بود، نبسته باشند. و صبح همه ی پانصد وبیست وچند نفری را که گرفته بودند در انبار کالای ایستگاه زیرآب زندانی ساختند.

در داستان، بعد از این یورش وسرکوب سراسری است که کارگران از هیئت عام بیرون می آیند وبا به جوخه اعدام سپرده شدن – تیرباران وصالی- تعدادی از آنها نام می گیرند و تشخص وفردیت پیدا می کنند. همان چند تنی که عناصر اصلی مجموعه ی داستان را تشکیل می دهند. « از سه نفری که در محکمه صحرایی زیرآب،هفتاد ودو ساعت پس از ورود سربازان، محکوم به اعدام شدند، دونفر محلی بودند که توانستند وکیلی بگیرند وکار خود را به عقب بیندازند. تنها« وصالی » بود که خیلی با عجله اردش را خواندند وساعت ده صبح ِ فردای محاکمه، در یک روز مه آلود آذر، در یک دره گم نام زیر آب اعدامش کردند».

اینجا است که ما وصالی را می شناسیم. که گردنی افراشته وهیکل بزرگی داشت. به زورخانه شاهی ویا ساری می رفت. نامزدی در خلخال داشت. با اسد هم اتاق بود. در زیر آب کسی رانداشت وتنها مادر اسد بود که آنها را جمع وجورمی کرد. در بین کارگرن از احترام ومحبوبیت برخوردار بود « دادرس های نظامی نیز لابد به همین دلیل اورا برای اعدام انتخاب کرده بودند. هرکس هیکل ورزیده اورا می دید نمی توانست بپذیرد که او سر دسته کارگران معدن نیست.» وهمچنین می دانیم که، همان شب اول سرکوب ویورش همراه اسد در خانه دستگیر می شوند. در زندان اسد با او خیلی حرف ها زده است وآنها گمان نمی کردند که چنین خطری یعنی اعدام، وصالی را تهدید کند. و در آخر همین داستان است که با نثری زنده وجاندار، به چگونگی صحنه ی اعدام دردناک وغریبانه ی او پی می بریم « ساعت ده صبح پی او آمدند واز انبارذغال ایستگاه که درآن دو زندانی بود، بیرونش آوردند. آن قدر با عجله راه افتاده بودند که حتی دست بندهم با خود نداشتند. دست های اورا با یک تکه از همان طناب سفید ونویی که با تفنگ ها از تهران فرستاده شده بود، بستند. دریکی از دره های خزان زده زیرآب نزدیک بهداری معدن، رو به سراشیبی تپه ای که درپای آن یک جوی باریک، یخ زده بود، سرپا نگاهش داشتند. مه سنگینی که دره های زیرآب را با همه آن اطراف در خود فرو برده بود، طنین هشت ضربه تفنگ را بلعید ودوباره آواری از اندوه وسرما، بر سر همه آن اطراف فرو ریخت».

داستان دوم- «زیر آبی ها». با «اسد» وادامه ی ماجرای داستان اول است که داستان در یک پیوستگی متنی آغاز می شود « اسد هم جزو هشتاد وسه نفری بود که همان روزهای اول از زیرآب به کرمان تبعیدشان کردند. فردای آن روز که تمام معدن اشغال شد ودر ودیوار، حتی برگ های جنگل را هم به گلوله بستند، وطبقه بندی کارگران شروع شد، اسد با چند نفررفقای نزدیکش به اتهام این که « پاس بخش» بوده اند واسم شب را برای تمام پادگان های کارگری ِ داخل وخارج معدن می برده اند، جزو طبقه دوم قلمداد شدند؛ و پس فردای آن روز به اتفاق دیگران، در چند واگون باری قطار به سمت جنوب حرکت داده شدند.

در این داستان است که ما با اسد، به شکل عاطفی ونزدیکتری آشنا می شویم. می دانیم که طی راه تبعید به کرمان، بعلت سختی راه چهارنفرمی میرند که یکی مادر ودیگری برادر کوچک او و دونفردیگر، ازدوستانش بودند. اینکه، بعد از چهار روز که به کرمان می رسد تحت نظرشهربانی کرمان است ومدتی بیکار وگرسنه است و زیر فشار فقر وگرسنگی بیکاری، مرگ عزیزانش را هم فراموش می کند. می دانیم اهل مراغه بودند وهفت سال پیش با پدر ومادرش برای کار درمعدن، به «زیرآب» آمده وشش سال پیش، پدرش را زیر آوار یکی ازدالان های معدن زیرآب از دست داده وبه جای پدرش، در همان سنین نوجوانی پانزده سالگی، روزی ده ساعت در هوای آلوده وپُر از گرد وذغال معدن، کار کرده است.

همچنین پی می بریم، که ابعاد تبعید گسترده بوده وبعضی از دوستان او به قشم وبندرعباس و..تبعید شده اند وآخر اینکه، اسد، در کرمان زیر دست بنایی – اوستامحمدولی- در ساختن وبنای یک زندان، مشغول به کار می شود وضمن کار سیر تا پیاز زندگی دردناک خود ومبارزه ی زیر آبی ها را، برای او که رابطه ای صمیمی باهم پیدا کرده بودند تعریف می کند. تعریفی، که اوستا محمد ولی را، که قبلا" بی خیال و بااین مسائل بیگانه وبیشتر وقت ها هنگام کار آواز می خواند؛ به مبارزه می کشاند وچنان دلتنگ می کند که دیگرحال آواز خواندن هم ندارد.

با این جزئیات است که پس از چندی در طول داستان با اسدی مبارز، که نه تنها به کار درساختن ِبنای زندان، بلکه به رها و ویران کردن آن می اندیشد، روبرو می شویم « دیگه چطور می شه توی ساختمان محبس کار کرد ؟ بله؟ من، به اوستا کاری ندارم. خودش می دونه . چه در آنجا کار بکنه چه نکنه، در این شهر آن قدر سر شناس هست که از گرسنگی نمیره. خوب برای خودش بنایی یه. همه منتش را می کشند. ما حرفهامون رو باهم زدیم . نیست اوستا؟ ...با هر کپه گِلی که من زیر دستش خالی کردم یک دلیل براش آوردم که دیگه نبایس تو بنای زندان کار کرد. اونم همش روشنیده وبا هر آجری که کار گذاشته اقلا" دودفعه حرف های منو تصدیق کرد.»

اسد، بعد از تشکیل نطفه های مبارزه در کرمان، سودای فرار از کرمان ورفتن به بوشهر ودیدن دریای جنوب وگسترش مبارزه در سردارد « علاقه مندی تازه ای که پیدا کرده ام جای خیلی غصه های مرا گرفته، اما وصالی را نمی شود فراموش کرد. هیچ چیز جای غصه اورا پُر نمی کند. هیچ چیز. جای غصه او بقدری بزرگ است که خودم هم وقتی فکرش را می کنم گیج می شوم. می توانم بگویم به بزرگی دریا است. هیچ نفهمیدم به سر نامزدش چی آمد....این قدر می فهمم که خیلی عوض شده ام. حس می کنم که راه خود را خودم بهتر از پیش یافته ام. حالا بعضی وقت ها که فکر می کنم می بینم شخصا" چیزی از دست نداده ام. ...زندگی جدیدی برای من شروع شده ...خیلی تنگ نظری ها من ازبین رفته....بعضی وقت ها حس می کنم که دلم برای زیرآب تنگ شده ولی الان که فکر می کنم می بینم دیگر کوه های پوشیده از جنگل زیرآب در مقابل زندگی من سبزنشده و وسعت دید مرا کوتاه نکرده. این جا فقط ساحل دور ومحو « راس التنوره » که درآن دورها سیاهی می زند جلوی چشم آدم را می گیرد وآن طرف تر دریایی است که مرا به دنیایی بزرگ می پیوندد.»

آل احمد، در این داستان وداستان اول، با نشان دادن برش هایی از مبارزات کارگران درخطه ی شمال وجنوب، وبرجسته کردن شخصیت وصالی واسد، نگاهی بالنده به امر مبارزه دارد. او در این دو داستان، با آنکه از بی خانمانی وستم وسرکوب کارگران و از رنجی که می برند سخن می گوید، ولی از دل تیر باران وصالی وتبعید کارگران، اسدی را برمی کشد که می تواند صدای محدود مبارزه را از خطه شمال، تاجنوب بگستراند. اسدی که در تنور مبارزه وتبعید ، هر روز آب دیده تر می شود وشوق پیوستن به دریا ودنیایی بزرگ، افق نگاهش را می سازد.

داستان سوم« درراه چالوس»- براساس گفتگو و روایت زندگی وفعالیت سیاسی «اردویی» برای «اسد» در بین راه بابل تا چالوس در یک گفتگو ودرد ِدل ِ رفیقانه، بنا می شود. فضای داستان برخلاف نصب چند تابلو با نام های نو و اروپایی، از یک کهنگی قرون وسطایی، و ویرانی ودربدری زندگی نیروهای سیاسی حکایت دارد. اتوبوسی قراضه وجاده ای خاکی با چند مسافر وزندگی از هم پاشیده ی « اردویی»، که راننده ای ساده وصادق وصاحب سواری وکامیون وعضوی فعال برای حزب بود « رفیق سفر کرده من، وقتی می خواستم از تهران حرکت کنم، پای قطار خوب برایم گفته بود که با این همه اسامی نو، واروپایی هنوز هم برای یک مسافرت کوتاه در ولایات، باید مثل عهد دقیانوس، چهار روز بلیط گاراژ را در جیب داشت وبالاخره هم با یک ماشین قراضه وزوار دررفته برای صد کیلومتر راه، یک بیست وچهار ساعت گرد وخاک جاده های پر از دست انداز را بلعید».

اردویی، که در جریان حکومت نظامی وسرکوب وبگیر و به بند ها، همه ی زندگی اش را از دست داده است؛ اکنون مدام در نگرانی و وحشت از دستگیری به سر می برد و برای امرار معاش زندگی خود، ناچار شده است به کار قاچاق روی آورد. او که در این مدت شاهد سرزنش ها وخیانت های بسیاری بوده، در اوج یاس وخستگی ونومیدی، با پرسش هایی دست به گریبان است که عذابش می دهد.. پرسش هایی در باره ی چگونگی بر پا کردن دوباره ی باور وایمانی که فرو ریخته است ورفقایی که به آنها اعتماد داشت « چه طور همچی چیزی میشه؟ من که تو این شش ماه هرجا پا گذاشتم تابلو های سرنگون شده دیده ام وبه هرکی بر خوردم با زبون درازش بهم نیش زده چه طور می توان این بد جنسی ها رو فراموش کنم؟ وروی این گودال های خیانت، ایمان از دست رفته ام را پی ریزی کنم ؟ من دیگه قدرت این کار را ندارم. این ازم بر نمی یاد.»

آل احمد در این داستان، ضمن اشاره به تجددی بزک کرده با چند تابلو ونام اروپایی در ساختاری کهنه وعهد دقیانوسی، از زبان «اردویی» عنصری ساده وصادق ومبارز؛ به سرگردانی مبارزین بعد از سرکوب ها وسستی باورهای به سرانجام نرسیده وفروریخته، اشاراتی خاص دارد؛ واز مطلقیت باور های اولیه وآن بالندگی مبارزه ونگاه در دوداستان قبلی فاصله می گیرد و نگاهی انتقادی، به پیرامون خود دارد.

داستان چهارم « محیط تنگ»- شرحی تلخ واندوه بار از زندان وزندانیان وزندانبانان است. بیست وهشت نفر از زندانیان را که در نوبت بازجویی هستند در یک اتاق کوچک محبوس کرده اند. اتاقی بس کوچک که امکان نشستن وخوابیدن را برای همه، از آنان گرفته است. داستان با ترسیم این فضا واز زاویه نگاه واعتراض رحمان به این وضع وشرایط غیر انسانی است که آغاز می شود « فقط صدای کریه ِ سوسک ها از درزهای تاریک دیوار نم نم کشیده وخزه بسته زندان بگوش می رسید. رحمان سرپا به دیوار تکیه داده بود وگوش به زنگ در، ساکت وآرام، سرگرم افکار خود بود. همه خوابیده بودند. یا پشت به پشت هم تکیه داده بودند ویا سر در دامن یکدیگر خرخرمی کردند. وهمه درهم پیچیده ومدهوش، خواب آزادی خود را می دیدند. رحمان را با بیست نفر رفقایش، از روزی که در نوشهر گرفته بودند تا امروز که هشت روز می گذشت، در همین یک اتاق جا داده بودند. وهنوز نوبت بازجویی این دسته نرسیده بود.»

رحمان که به سبب تنگی جا، امکان دراز کشیدن وخوابیدن برایش میسر نیست، زبان به اعتراض می گشاید. اعتراضی ساده به مناسبات زندان در حد گزارش وضع خود وتنگی جا به مقامات زندان، وهمچنین اشاره ای گله مانند وذهنی با خودش، به بی تفاو.تی بیشتر زندانیانی که سیاسی هستند ولی حسی از همبستگی وهمراهی با او در این اعتراض، ندارند. اعتراضی، که مقامات زندان را خوش نمی آید وابتدا با تنبیهی غیر انسانی – بیست وچهار ساعت ایستاده بیدار ماندن او- ، وسپس به خاطر عدم تحمل در اجرای این دستور وخواب رفتن، با برخوردی به غایت وحشیانه از طرف افسر کشیک زندان– کوبیدن نوک چکمه بر پهلوی رحمان- که به مرگ او می انجامد، روبرو می شود.

در این داستان، که تناسبی بین وجه اعتراضی یک زندانی سیاسی وعمل ستوان مسئول کشیک زندان دیده نمی شود، آل احمد در تلاش است تا غیرانسانی و وحشیانه ترین شکل برخورد زندانبانان با زندانیان سیاسی معترض را؛ برجسته سازد. نگاهی که هرچند بر سبعیت و مناسباتی فاشیستی اشاره دارد، ولی نمی تواند بین کنش و واکنش های عناصر ورویدادهای داستان و پیام آخررحمان برای آیندگان، یک پیوند منطقی داستانی بر قرار سازد. انفعال رحمان ِمعترض به عمل افسر زندان وسایر زندانیان سیاسی در عدم مقابله باعمل وحشیانه ی افسر کشیک زندان پرسش برانگیز است، آن چنانکه پیام آخر رحمان در دم مرگ « آره دنیا که به آخر نمی شود. آنها کارهای مارا خواهند کرد. مگر نیست. مهم این است که آنها بدانند ماچه می خواستیم بکنیم. شاید هم تا حالا فهمیده باشند. شاید هم خودشان چیز بهتری به فکرشان برسد. من که حتم دارم فهمیده اند.»، که ازهیچ نشانه ی درون داستانی بهره مند نیست وبیشترگفتاری حزبی وکلیشه ای یا در حد یک خطبه خوانی است. فضای خاموش وماتم گرفته وتسلیم شده ی پایان داستان هم ، که تنها در «روشن شدن هوا» و در«صورت مهتابی رنگ رحمان » کور سویی را نشان می دهد، ضمن ِدرد ورنج ِنهفته در داستان، هیچ کمکی به پایان توانمند داستان نمی کند.

داستان پنجم «اعتراف» - برمدار ِمقاومت پنهان ِوآشکار ِزندانیان وروان بیمار زندانبانان، در اعمال شکنجه برای خاموش کردن این شعله کم سوی مبارزه ومقاومت، شکل می گیرد. شب وتاریکی ودستنبد وغل وزنجیر وسوز وسرما وهرشب وا داشتن چند زندانی به کاری بیهوده، بردن به بیابان وکندن زمینی که مرده ای در آن یافت نمی شود « ایوز خانی قدم آهسته کرد. ایستاد وبا پای برهنه خود سه بار زیر قدم خود، برف را کوبید وبا سر به ژاندارم هایی که پشت سر او که نیزه به دست میآمدند و به دو رفیق خود که در دنبال او بیل وکلنگ در دست داشتند، اشاره کرد. ودیگر طاقت نیاورد وخود را روی برف یخ زده وشکننده ای که زیر پوتین ژاندارم ها خش خش می کرد، رها کرد...دست بند آهنی مثل تیغه های برنده ی یخ، مچ دست ایوزخانی را می برید واکنون او فقط سوزش دردناک جای آن را حس می کرد. پائین تر از مچ دست هایش، صاحب چیزی نبود وانگشت های او وکف دست هایش رها شده وکرخ، در میان برف ها فرو رفته بود... کار ها مثل هر شب ترتیب خود را یافته بود. دونفر رفیق هم زندان او بیل وکلنگ بدست برف ها را به کناری زده بودند وزمین بکر و یخ زده را به زحمت می کندند. سه نفر از ژاندارم ها در یک دایره تنگ، پیش فنگ کرده، پشت سرهم قدم می زدند....همه می دانستند که کار بی نتیجه ای می کنند ولی تا در زیر خاک سرد درندشت مرداری نمی جستند ممکن نبود دستبند را از دست های ایوزخانی باز کنند. این طور قرار صادر شده بود... حتی افسرنگهبان نیز که این عقوبت را برای ایوز خانی معین کرده بود، این مطلب را می دانست. مرداری ویا مدفنی در کار نبود. ولی در این روزهای آخر وسیله تازه تری برای تادیب زندانی هایی که هنوز هم موقع شام از گوشه وکنار دور افتاده زندان خود، به یک صدا سرود می خواندند وهمه را به وحشت می انداختند، نیافته بودند. و ناچار هنوز یک کار خسته کننده وعادی را با عصبانیت تکرار می کردند.»

شکنجه ای سیزیف وار، برای ایوزخانی که سر کرده ی مبارزین در شاهی شناخته شده بود و در زیر شکنجه وبازجویی های طاقت فرسا تن به به اعتراف نداده بود، همین بود؛ که تا تن ندادن به اعتراف ومقاومت کردن، شب های سرد زمستان با دست وپای برهنه در زنجیر، به بیابان برده شود برای کندن گوری ویافتن جسدی، که در نهایت گور ومدفن خودش باید بشود.

آل احمد در این داستان، راوی مقاومت ورنج وشکنجه زندانیان وناتوانی زندانبانان در خاموش کردن شعله ی مقاومتی است که هر شامگاه از گوشه کنارزندان، درسرودی جمعی، روشنایی می یابد.

آبروی از دست رفته – ششمین داستان این مجموعه هم، باز رنگ وبوی مقاومت دارد، آنهم در فضایی ترس خورده از یورش نظامی ودست گیری وبستن دکان ها. داستان درگفتگوی « هرازانی» سقط فروش و« میرزا حسن » کتاب فروش، دو دوست هم محله ای است که شکل می گیرد. هرازانی که گذشته ای دارد ومردم را همیشه به مبارزه ای حق طلبانه تشویق ودعوت می کرد، اکنون، هرگونه تسلیم وکرنش در مقابل وضع موجود را؛ از دست دادن آبروی خود می داند. او با تمام خطرات ممکن، به توصیه های دوستش میرزا حسن کتاب فروش، در بستن دکان برای چند روزی، تن نمی دهد ودکان خود را باز نگه می دارد. هرازانی، هرچند درپی این عمل به زندان می افتد ودکانش یک سالی مُهر وموم می شود؛ ولی از اینکه روحیه ی مقاومت را در مردم بالا برده وآبروی خود را حفظ کرده است، راضی است. او در گفتگویی با میرزا حسن کتاب فروش می گوید: میرزا..از همه ی این ها گذشته اگه تو خودت جای من بودی چیکار می کردی؟ - :هیچی دوسه روزی صبر می کردم. سر وصدا ها که می خوابید دوباره می رفتم دکونم را وا می کردم وپشت بساطم می گرفتم می نشستم.» - : همین؟ اونوقت بهت نمی گفتند بی غیرت الدنگ ! پس فرق تو با اونایی که این روزها تو تمبونشون خرابی کرده اند چی بود.؟ بی رو درواسی بگم، میرزا اونوقت اگه من رفیق تو بودم حاضر نبودم دیگه بهت سلام بکنم.»

- : تو خیلی خشکی. خیلی هم جوشی هستی. از همه این ها گذشته آخه عقل هم خوب چیزیه..»

آل احمد در این داستان، در فضایی درگیر با یورش نظامی وسرکوب، دو شخصیت و دو گونه اندیشه وعمل را در مقابل خواننده قرارمی دهد. اندیشه ای انقلابی واندیشه ای محافظه کارانه. اندیشه ای که نگران نام وصدای وجدان خویش است واندیشه ای که نگران دکان وحفظ خویش است.

آل احمد در این تقابل بین هرازانی سقط فروش ومیرزا حسن کتاب فروش که هردو در نگاهی جامعه شناسانه، از پایگاه اجتماعی یک سانی – خرده بورژوازی شهری- بر خوردارند؛ گوش سپردن به ندای وجدان یا پیروی کردن از عقل دور اندیش را به پرسش می گیرد. او باآنکه در جانب «هرازانی » قرار دارد ولی سعی می کند در این میان، نقش ناظری بی طرف را داشته باشد.

داستانِ «روزهای خوش» – داستان آخر این مجموعه، شرح زندگی عکاسی است که در گذشته، در بندر پهلوی در شمال، دکان عکاسی داشته، از مردم ورویدادهای اجتماعی عکس می انداخته واین عکس ها را در روزنامه ها چاپ می کرده است. عکس هایی از واقعیت و رویدادهای اجتماعی؛ که می توانست حاکمیت را خوش نیاید. برای همین - باتفاق همسرش که همکارش بود- مورد تهاجم پلیس وبازجویی های مکرر قرار می گیرد وعرصه ی زندگی با از دست دادن پسرش وکسب وکارش، برای او وزنش تنگ می شود؛ تا آنجا که در یاس ونومیدی دست به خود کشی می زنند. کاری که موفق نمی شوند، ولی آثار آن بر روح وجسم اش باقی مانده وآشکار است. او که هنوز هم تحت نظر است، در کناردریای بابلسر، با تنها دوربینی که برایش میراث مانده است بجای آن عکس های انتقادی / اجتماعی سابق که می گرفت ودر روزنامه ها چاپ می شد، حالا از مردمی بی تفاوت وخوشگذران در کنار ساحل عکس می گیرد« اون بیست سال اول رو که ولش کن. من از این بیست وپنج سال دیگه هم بیست سالش را انتظار کشیدم. بیست سال انتظار. همش پنج سال برام باقی مونه. پنج سال مگه چقدره؟ اونم که اینطوری تمام شد. من اگه می دونستم این طوری تمام میشه اصلا" از جام تکون نمی خوردم. یک قدم ور نمی داشتم. تو همه دهاتی که من گشته م، این همه شهر هایی که رفته م. این سه سالی که خانه بدوش بوده م. این همه عکس هایی ورداشتم. خوب شد که همشو سوزندند. خوب شد که چیزیش برام نموند. راستی یادگار های خوبی بود. اما نه کجاش خوب بود. فقط می تونست دل آدمو بسوزونه. نمی دونید چه جور هم می سوزونه. دیگه چه فایده ای داشت. این همه عکس هایی که دادم روزنومه کردند. اونهم چه طور ! این دوربین من که از خودم سگ جون تره . این دوربین من که دست از سرمن ورنمیداره. این همه آتش که تو زندگی من باریده خم به ابروی این جعبه ی اسقاط نیاورده. چه سگ جونه. از منم سگ جون تره. چه جور تونستم درش ببرم. معلوم بود دکونمو آتش می زنند .. درست یک هفته قایم شدیم . هرچی داشتیم گذاشتیم واز صاحب خونه یک چمدون گرفتیم وهمش یک چمدون. واسه ی این که بتونیم دوربین توش جا بدیم. از اون وقت تا حالا خیلی می گذره اون شب هم که می خواستیم خودمونو راحت کنیم، اون شبم جلوی چششمون بود.»

در این داستان پایانی، که از یک ویرانی بیرونی ودرونی ورنجی که انسان ها می برند حکایت می کند؛ دوربین، جایی خاص دارد. آل احمد بر آن است تا از دوربین یک شاهده زنده بسازد. شاهد زندگی ومبارزه، وشاهد یاس ومرگ ما. شاهدی برتاریخ.

وآخر، سنجه وارزیابی کوتاهی از این آثار- سخنی که می توان در مورد این سه نویسنده واین چند اثر به صراحت گفت، این است که، همگی این آثار، ریشه در تعارضات سیاسی و طبقاتی دهه ی بیست داشته - کنش و واکنش های کارگری ودهقانی درشهر وروستا -و ازنگاهی انسانی وتاریخی وسمپاتیک، به مبارزه سیاسی ومبارزان بهره دارند. داستان هایی که در یک برش سیاسی واجتماعی، در دل مبارزه، امید ویاس ، باور وبی باوری، ازعمق ِستم و زخمی که پیکر انسان وجامعه را مجروع و رنجور ساخته است، سخن می گویند.

اما جدا از این مشترکات داستانی، نمی توان از حیث صناعت داستانی ودیدگاه راوی ومنظر آن به واقعیت – آدم ها وچگونگی های دورنی وبیرونی آنها– به تمایزی تکنیکی وپنهان در این آثار اشاره ای نداشت. .

تکنیک داستان « فردا» که براساس ویژگی های فردی راوی – مهدی زاغی/ غلام- وشیوه ی جزء نگر وجزنگار هدایت در شخصیت پردازی این دو ساخته وپرداخته شده است، از ویژگی خاصی در مقایسه با مجموعه ی داستانی « از رنجی که می بریم» آل احمد و «گیله مرد» علوی برخورداراست.

بیان کشمکش های بیرونی ودرونی یا ذهنی وعینی این دوعنصر اصلی داستان ِ «فردا»، ونحوه ی فرایند شخصیت پردازی آنان، بگونه ای است که می توان از آن بعنوان بهترین داستان ِ کوتاه هدایت در قلمرو شخصیت پردازی وبویژه داشتن افق تاریخی در عرصه کار وکارگری دردهه بیست، نام برد.

تکنیک وفرایندی از شخصیت پردازی، که در مجموعه ی داستانی « از رنجی که می بریم» و« گیله مرد» ، با این قدرت، کمتر می توان مشاهده کرد.

از سویی دیگر، پایان بندی باز داستان «فردا»، که در دغدغه های عاطفی وسیاسی غلام در کمک به هوشنگ بیمار ومسلول در بیمارستان و درارزش گذاری به راه و ادامه ی مبارزه ای که مهدی زاغی در راهش جان سپرده است، نمودی پنهان وآشکار می یابد؛ گواهی است از نزدیکی بیشتر نگاه هدایت به عمق مبارزه اجتماعی . نگاهی که براساس ساختار جزءنگر داستان، امر مبارزه را نه در کلان نگری طبقاتی وحزبی، بلکه درشخصیت منفرد آدم ها –غلام - پی گیری می کند.

درنگاهی دیگر، داستان «فردا» ی هدایت، بر خلاف نظر گاه هایی که با حذف بخش های زنده ی شخصیت ها وتقلیل داستان، آن را در زمره ی « روان داستان های مرگ گرا» و یا « واقع گرایی بیمارگونه ی هدایت»[۷] قرار می دهند، دارای منظر وافق تاریخی است. بگونه ای که دارای توان فراروی از واقعیت داستانی به واقعیت تاریخی است وچشم اندازی از آن دهه وفرایند تاریخی /اجتماعی ایران آینده را در خود نهفته دارد.

صادق هدایت، در این داستان کوتاه، با چند جمله واشاره که به تلنگری تاریخی می ماند« شما مردعمل نیستید ! همه اش حرف می زنید» و با کشتن مهدی زاغی در یک اعتراض جمعی کارگری – که نشان مردعمل بودن اوست –، ضمن همدردی باغم واندوه غلام که « آرزو دارد» کشته شدن مهدی زاغی «یک غلط مطبعه باشد» وبه دنبال مراسم ختم و« لباس سیاه برای فرداست»؛ نگاهش به عباس عنصری حزبی، که به فکر تبلیغ سیاسی/ حزبی حول « تشیع جنازه ی با شکوه از سه کارگر آزادیخواه است»، به گونه ای دیگر است. نگاهی که از دو منش ومنظر وفاصله ی ذهنی وعاطفی میان حزب وبخشی از نیروی کار پرده بر می دارد، با این پیام که هرچند « فردا سیاه است» وچشم اندازی روشن وتاریخی در برابر نیست، ولی مبارزه در پستوهای ذهن وزندگی ادامه دارد.

....................

توضیح لازم. این متن برای یک فصلنامه ادبی وفرهنگی در ایران، ویژه ادبیات دهه بیست، نوشته شد که به دلایلی خاص امکان چاپ نیافت. اینک متن کوتاه شده شهریورماه۱۳۹۴4
_______________________________

[۱] مصرعی از شعر حافظ: « تا سحر ِچشم یار چه بازی کند که باز / بنیاد بر کرشمه ی جادو نهاده ایم »
[۲] از صبا تا نیما . ج ا ص ۲۸۳ یحی آریانپور
[۳] اندیشه های میرزا آقا خان کرمانی . فریدون آدمیت ص۲۱۵
[۴] دیوان ملک الشعرابهار.ج ۱ص ۲۸۷
[۵] دیوان فرخی ص ۱۱۹و ۱۲۵
[۶] حسن میرعابدینی . صد سال داستان نویسی ایران ج ۱و۲ ص ۱۷۷
[۷] محمد علی همایون کاتوزیان –کتاب « صادق هدایت از افسانه تا واقعیت» ص ۲۴۸

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد