logo





آقای کاد

شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۷ - ۰۹ مارس ۲۰۱۹

امید همائی

نوشتن●
آقای کاد تصميم گرفته بود که بنويسد. برای چه بنويسد؟ می خواست بنويسد. در جستجوی يک مخاطب. يک مخاطب غیر واقعي. مخاطبي که با او روبرو نباشد.وجود نداشته باشد. به آنچه که او ميگويد باور کند (يا باور نکند) و هيچ شک و ترديدی دربارهء آنچه آقای کاد بيان ميدارد ابراز ننمايد. واقعيت را به او بازگو نکند. او تحمل هيچ مخاطبي را هيچ موجود زنده ای را در برابر خويش نداشت. اما براستی مخاطبی هم وجود نداشت. آنها که بودند وقتی برای شنيدن يا پاسخ گويی به آنچه می شنيدند نداشتند. شايد خودخواه بودند يا زندگی خودخواهشان کرده بود. زندگی با پيچيدگيها و گرههای ناگشودنی اش. آنها در گير مسايل خود بودند يا برای خود مسايلی می آفريدند تا در آن غوطه ور شوند و بيهودگی و بی معنايی زندگی را حس نکنند.
نوشتن برای آقای کاد همه چيز بود. يک جور زيستن. تنها شيوهء زيستن.اما نوشتن در زندگی او جايي نداشت. زيرا در واقع آقای کاد هرگز نمی نوشت. او فقط فکر ميکرد و نوشته هايش در حقيقت ، افکار پيوسته يا گسيخته ای بودند که در تمامی لحظات در انديشه اش بازگو ميشدند. با اين تفاوت که در قالب نوشتار شکل گرفته بودند. صورتی نوشتاری داشتند. اوبرای فکر کردن به انديشهء خود صورتی کتابی ميداد. سالها بود. سالها بود که چنين بود و او در هنگام انديشيدن تصور ميکرد که دارد مينويسد. تصور ميکرد که در حال بروی کاغذ آوردن انديشه هايش هست.
او در ذهن خويش چندين کتاب نوشته بود. يا خواسته بود که چندين کتاب بنويسد. بخش عمده و اساسی اين کتابها، عنوان آنها بود. او عاشق عنوانها بود. عاشق نام کتابها. در نظر او عنوان کتاب و البته جلد کتاب جذاب ترين و گيراترين پارهء کتاب بودند. او عاشق آن دسته از نامها بود که در نظرش شاعرانه ميامدند. و از ميان اين عنوانها آنها که تک هجايي بودند به مذاقش خوش تر ميامدند : شب، سفر ، درد ... در اين عنوانها دو چيز مورد توجه او بودند : 1-موسيقی 2- جذابييت.
جذابييت ، قدرت جذب ، يعنی اينکه بتوانند کنجکاوی شنونده يا خواننده را بر انگيزند و او را به کشف معنايي يا ماجرايي يا حرفهايي که در پشت عنوان پنهان شده بودند وا دارند. برای او موسيقی يک عنوان يا يک نام، حتی نام انسانها و اشياء، از دو چيز مايه ميگرفت : تعداد هجاها و زنگ آنها. او هجاهای معدود را می پسنديد. حداکثر دو هجا. نامهای تک هجايی الويت داشتند : شب، گل، پر .... زنگ نامها يا صوتی که ايجاد ميکردند به حروفی که در آن نام به کار رفته بودند بستگی داشتند. حروفی مثل پ، ب، گ ، ژ زنگی سحر آميز داشتند. هجاهای خيزان مثل آ ، آغاز کننده بودند و انسان را به دور دستها ميبردند و هجاهای مختوم افتان مثل آم در تمام و اُد در شد، کلام را فرود مياوردند و آواز را به پايان ميرساندند. نوشتن برای او يک ابراز وجود بود. برای نوشتن مشاهده لازم بود و مشاهده معنی زيستن بود. وجود داشتن چه بود اگر مشاهده نبود. شاهد جهان بودن.شاهد موقت و گذرای جهان ابدی بودن بی پی بردن به آغاز و انجام جهان.بی شناخت دليل وجود جهان. زيستن يعنی مشاهده ای عاری از دانستن و بدون پی بردن. فقط همين. و نوشتن برای آقای کاد اثبات مشاهده کردن بود. اثبات وجود داشتن و زيستن. اما آيا او آنقدر زندگی را مشاهده کرده بود تا بتواند چيزی بنويسد ؟ آيا هرگز به زندان رفته بود؟ دستهايش فشار دستبند را حس کرده بودند ؟ آيا هرگز سلاحي را به دست گرفته بود ؟ سلاحی را آتش کرده بود ؟ آيا حتی صفير گلوله ای را شنيده بود ؟ آيا ميدانست زلزله چيست ؟ تکانهای دلهره آور زمين را در زير پا حس کرده بود ؟ از آتشفشان و سيلاب آتشينش چيزی ميدانست ؟ سيلابهای غران و کف آلود، طغيانها پر گل و لای را ميشناخت که از دامن شيبها فرو ميغلتيدند ؟ نه. پاسخ به همهء اين سيوالها منفی بود. او هرگز چنين چيزهايی را به چشم خود مشاهده نکرده بود. هرگز برای ثانيه ای اين هارا تجربه نکرده بود. پس چه را ميخواست بنويسد. چگونه ميخواست ادعا کند که زيسته است. زندگی را مشاهده کرده است. در حقيقت او هميشه گريخته بود. هميشه در حال گريختن بود. و تاب ماندن در برابر هيچ نا ملايمی را نداشت. او فرار کرده بود. از جنگ گريخته بود. از دستگير شدن و باز داشت شدن گريخته بود. از فقرو نا بسامانی و فشارهای اجتماعی و سياسی گريخته بود. و هرروز داشت ميگريخت. از حال ميگريخت. از گذشته ميگريخت و از فردا. و در تعجيل اين گريز فرصتی و وقتی برای مشاهده نداشت. پس چگونه زيستنی داشت ؟
از ديگر دلايل آقای کاد برای نوشتن اين بود که نوشتار را واسطهء کارآتری برای بيان آنچه که می خواست به مخاطب برساند ميديد. او کمتر از مکالمات شفاهی خود با ديگران راضی بود. احساس ميکرد جمله را در گفتار بد ساختمان داده است. يا کلمهء بجايی انتخاب نکرده است و در نتيجه شنونده مقصود را در نيافته. حال آنکه به هنگام نوشتن او اين فرصت را ميافت که شکل جمله را چندين بار عوض کند تا آنچه را به نظرش بهترين يعنی رساترين ميامد انتخاب نمايد. يا در گزيدن واژه ای که به کار برده بود تجديد نظر کند و لغت روشن تری برگزيند .
و مهمتر از همه نوشتن آقای کاد را آرام ميکرد. او در نوشتن يک روند درونی می ديد. او درون خود را مي ديد و مطرح ميکرد. با خود روبرو ميشد و ميگذاشت آن غليانهای داخلی انديشه اش که سالها خارای جانش بودند رو بيايند و لبريز گردند و در پهنهء کاغذ گسترده شوند تا شايد آرام گيرند. نوشتن گونه ای روان درمانی بود.
برای او نوشتن با انشاء های دبستان شروع شده بود و از آن پس با وی پيوند خورده بود. از کلاس سوم دبستان. سپس قطغات ادبی برای روز مادر. از کلاس سوم دبستان. سالی که نوشتن انشاء برای دانش آموزان شروع ميشود و برای برخی تا آخر عمر ادامه مييابد. و چنين بود برای آقای کاد.
انشاء هايي که مينوشت روان بودند. گويي از نياز به رهايي زاده ميشدندو در آرزوی رهايي شکل ميگرفتند. رهايي. رهايي از رنجِ يافتن. يافتن پاسخ مسايل رياضی که بغرنج و نا فهميدنی بودند. نوشتن برای آفرينش. برای آفرينش سادهء يک دنيای ديگر. يک دنيای کاذب که هرگز وجودی نمييافت.
و نوشتن برای يافتن يک مخاطب. اما حتی جستجوی يک مخاطب هم، يک مخاطب زنده و واقعی هم بيهوده مينمود. چگونه ميخواستی که مخاطب دردت را يا حتی شادمانی ات ،بدبختی ات را در يابد و حس کند. بدبختی تو، يک کلمه، يک واژه، يک آوا يا يک صوت نبود. يک زندگی بود. يک زندگی که فقط تو آن را زيسته بودی، فقط تو آن را حس کرده بودی. لحظه به لحظه اش را از سر گذرانده بودی و ديگری هرگز آن را نزيسته بود. حس نکرده بود و نچشيده بود. چرا که آن فقط زندگی تو بود. زندگی تو. فقط تو. قابل لمس برای تو. خاص تو. ويژهء تو. مخصوص تو. از تو و برای تو. و نه از آن ديگری. حتی سخن از آن با ديگری آن را ناچيز و بی مقدار ميکرد. اين زندگی، اين بدبختی، نه اينکه تلخ ترين زشت ترين يا سخت ترين بود. نه اينکه از زندگی ديگران سخت تر يا تلخ تر بود. فقط يک چيز بود : زندگی تو، درد تو. تلخ بود برای تو. سخت بود برای تو. درد ناک بود برای تو. فقط تو آن را حس ميکردی و ديگری هرگز از آن چيزی نمی فهميد. همانگونه که تو زندگی، بدبختی يا شادمانی او، شادمانی ديگری را حس نميکردی.
همه مان محکوم بوديم. محکوم بوديم به در نيافتن ديگری. به نفهميدن ديگری. محکوم به عدم حس مشترک. به عدم درد مشترک.
سرزمين
آقای کاد در ايران متولد و بزرگ شده بود. اما آ يا او ايرانی بود ؟ خودش هم پاسخ مشخصی برای اين سوال نداشت چرا که خود سوال روشن نبود. ايرانی بودن يعنی چه ؟ اگر معنی ايرانی بودن فقط زاده شدن در يک گسترهء جغرافيايی معين محدود به در يای خزر و خليج فارس و کوههای زاگرس و جبال پامير باشد آری او ايرانی بود. تازه محدودهء جغرافيايی ايران هم در طول زمان تغيير کرده بود. در دوره هايی از تاريخ محدودهء جغرافيايی ايران وسيع تر يا تنگ تر شده بود. پس بايد برای مشخص تر کردن يا کامل تر کردن همين تعريف ساده از ايرانی بودن، بعد زمان را هم در نظر ميگرفتيم و ميگفتيم در اين دورهء مشخص ايرانی بودن يعنی زاده شدن در فلان پهنهء جغرافيا يی.
به هرروی آقای کاد ايرانی بود. او ايرانی بود زيرا که با فرهنگ پاره ای از ايرانيان بزرگ شده بود. با آن خو گرفته بود و سالها با آن زيسته بود. اما حالا ديگر فقط ايرانی نبود. زيرا به خارج از ايران آمده بود، زيرا روز به روز از آن فرهنگ و آ ن سرزمين فاصله ميگرفت. در ديار جديد، غرب، او بايست کم کم راه و روش ديگری در پيش ميگرفت. اما در برابر اين راه و روش ديگر مقاومت مينمود. بايد هوايی ديگر را تنفس ميکرد و بايد آهنگ ديگری را برای زيستن بر ميگزيد. حتی اگر بايد و بايستنی هم برای خود فرض نميکرد، رندگی روزمره در يک جامعهء ديگر اورا ديگرگون ميکرد. بی آنکه خودش اين را بخواهد يا نخواهد. ترکيبی ميشد از دو جامعه. از دو فرهنگ. او دوپاره شده بود. اما با هيچيک از دو پاره سازگار نبود. نه تحمل اين فرهنگ را داشت و نه تحمل آن ديگررا. اودر هيچيک آنها به آرامش مطلوب دست نمييافت. در هردوی آنها نقاط سياهی ميديد که اورا ميراندند. جامعهء نوين، جامعهء غربی از لحاظ امکان همزيستی افکار و انديشه های گوناگون، وجودآزاد گروههای مختلف در جامعه، به لحاظ وجود آزاديهای سياسی و اجتماعی البته بسيار مطلوب تر، چراکه زيستنی تر مينمود. اما اين آزادی گاه راه به افراط ميبرد و سر به نابودی و ويرانگری ميزد.
حمايتهای اجتماعی از فرد، در جامعهء غربی ايمنی بخش و اطمينان دهنده بودند. اما او در جامعهء غربی ، در آن پاره و محدوده ای که او ميتوانست تجربه کند، در آن کشوری که ميزيست يک تناقض ميديد. در اين جامعه از سويی نهادهای اجتماعی از فرد حمايت و پشتيبانی ميکردند اما از ديگر سو، همين فرد در زيرپای شرکت کنندگان در مسابقه ای که برای دسترسی به امکانات و امتيازات گوناگون در گرفته بود له و لورده ميشد. ميل به دستيابی به امکانات بييشتر و رقابت تنگاتنگی که در جهت اين دستيابی برقرار بود آدمهارا خودخواه تر و خودخواه تر ميساخت و ديگری، همبستگی و انسانيت فراموش ميشد. در اين جامعه، گروهی به ياری مصيبت زدگان در دور ترين نقاط عالم ميشتافتند و در همان حال پيش ميامد که در ديار خود آنان پيرزنان يا پيرمردان تنها در آپارتمانها ميمردند و تا ده پانزده روز کسی از مرگ آنان با خبر نميشد. بوی تغفن آنها ساختمان را فرا ميگرفت و مشامها را ميخراشيد و همسايگان را از مرگ، از مرگی که در تنهايي و فراموشی رخ داده بود با خبر ميساخت.
و آقای کاد از خود ميپرسيد ايران را چه کند. تنش سلولهايش، عروقش و نسوجش بوی آن جامعه را داشت. آهنگ تنش با سازهای آن جامعه همنواز بود. سازهايي که آهنگ درد مينواختند.
آن جامعه، جامعهء ايرانی آن طور که او ميشناخت چگونه بود ؟ آيا جامعه ای عقب مانده بود ؟ برای اين پرسش پاسخ روشنی هم داشت و هم نداشت و در دادن پاسخ گاه دچار دراز بافی های فلسفی ميشد. جامعهء ايرانی از لحاظ امکانات مادی فقير بود و با شرايط کنونی روز به روز فقيرتر و بدبخت تر ميشد. اما اونمی توانست پيوندهای خودش را با گذشته بگسلد. و از اين بدتر اين پيوندها ماندگارتر و ماندگارتر ميشدند چرا که او نمی توانست در جامعهء جديد جايي برای خود بازيابد و با آن سازگار شود. با خود می انديشيد چه تفاوتی دارد : ايرانی، افغانی، سوئدی، آمريکايي ... اين نشانها، اين برچسب ها که برحسب تصادف و و بی خواست آدمی نصيب او ميشدند همه بی معنی مينمودند. فقط يک چيز ميتوانست مطرح باشد : انسانيت. اگر انسان بودی و توانمند برای انسان وار زيستن ديگر چه تفاوت ميکند که ايرانی باشی يا آلمانی يا سويسی يا عرب. بزرگی ابن سينا به خاطر ايرانی بودنش نبود. حافظ هم به سبب سرزمينی که در آن زاده شده بود ارجمند و محترم نبود.
چيزهای ديگری بودند که اين دورا متمايز ميساختند. به کسی به خاطر داشتن فلان مليت يا زاده شدن در بهمان ديار جايزهء نوبل نميدادند.
و تنها انسانيت ميتوانست بعنوان معيار و ارزش مطرح باشد. و تمام مسأ له اينجا بود. او تعريف درست و دقيقی برای انسانيت نمی يافت. و وقتی که تعريفهای معمول مثل درستی، شرافت، وفاداری ، تعهد، پاکی و ... را به عنوان وجوه مختلف انسانيت در نظر ميگرفت ميديد که بالقوه ميتواند (و بالفعل هم!) در لحظاتی فاقد آنها باشد و بصورت موجودی غير انسانی در آيد. نه درست کار باشد نه شرافتمند، نه وفادار. نه تعهدی بشناسد و نه پاک باشد. خود را به تجاوز، دزدی، آدمکشی و هزار عمل ديگر قادر ميديد. پس ديگر ايرانی بودن يا بنگالی و سنگالی بودن چه تفاوتی داشت؟ يک سگ يک سگ بود. ايرانی يا از هرجای ديگر.
به هرروی او دوپاره بود. پاره ای ايرانی و پاره ای فرنگی. و باين ترتيب ناسازگاری او با پيرامون دو چندان ميشد. در اينجا با غرب و جامعهء غربی نمی ساخت و اگر روزی به ايران باز ميگشت با آن ديار، با مردمان آن ديار و با فرهنگ و رسومشان در تعارض قرار ميگرفت. او رنج ميبرد. از دوگانگی ؟ جواب آسان نبود. چرا که آنگاه نيز که در ايران بود رنج ميبرد و نا آرام بود. و اما ايرانی ها که بودند ؟ به چشم آقای کاد مردمی مثل ساير اقوام و ملتها. دراين گام پيش و در آن جبهه پس. هم شده ای از نفوس خير و شر. نيکمردانی که شعر ميسرودند. منظومه ای مينوشتند. در جستجوی کشف رازهای طبيعت بودند و خبيثانی که در تثبيت قدرت خود چشم فرزندان و برادران خويش بيرون ميکشيدند و سرب گداخته در گوشها ميريختند و پوست از تن اسيران ميکندند. از دزد و فاحشه و باجگير کم نداشتند و از راستکاران و جوانمردان و دلاوران ميانشان کم نميشد. سرزمينی بود که از پی سامانيان تا به امروز جولانگاه عرب و مغول و تاتار و ترک بود و آنگاه که به خود واگذاشته ميشدند برادر کشی ميکردند. مثل هرقوم ديگری در هر سرزمين ديگری. مگر افغانها پس از رفتن سرخها به جان هم نيفتاده بودند ؟ مگر همين داستان يوگسلاوها نبود ؟ همهء ملتها يکسان بودند به کم يا به بيش.
و امروز اين سرزمين اهورايی را، ايران را فقر و فلاکت و ظلم و سياهی و جور و تباهی و جهل و نکبت و ادبار فراگرفته بود و در سراشيبی هلاک در غلتش بود، آنطور که ميگفتند. بهای قوت لايموت از کفايت کيسه در ميگذشت و به زحمت و خون دل به چنگ ميامد. گرسنگی عادت شده بود و دزدی و فحشا ناگزير. و اگر چرخ بر ميگشت و اوضاع غربی ميشد، فقط آن رويهء مذهبی بود که وا ميرفت و بعيد بود که فقر و ماندگی از ميان برود. مگر مکزيک و پرو و ويتنام که آن حکومت مذهبی را نداشتند در قحط و فلاکت دست و پا نميزدند. جهان سوم جز بدبختی نميدانست يا شايد نميشايست.
در غرب دزدی و فساد بود اما فريادهای رسا هم بود که افشاء ميکردند و پرده ميدريدند بی آنکه در گلو خفه شوند و اين از تلخی جور ميکاست. به هرروی زيستن در غربت برای آقای کاد ساده نبود. گردش زمان آهنگ و رفتار ديگری داشت و زبان نيز که وسيلهء ارتباط با ديگران بود زبان او نبود. سال در اين ديار وقت ديگری عوض ميشد. در آغاز زمستان. جشن سال نو بوی بهار نداشت. با شادمانی طبيعت همراه نبود. خاکستر ابرهايی زشت و چرکين بر آن پاچيده بود و سرمای زمستانی جايی برای گرمای شادمانی و پايکوبی، نزد او که جانش سرما را تاب نمياورد باقی نميگذاشت. برای او سال نو يعنی جشن نوروز، يعنی نويد آمدن بهار، يعنی روز اول بهار، يعنی شکوفه ها، بنفشه ها، سبزه های تازه روييده، يعنی جوانه های تازه دميده بر شاخسار، يعنی زمين که نفس ميکشيد و هوارا گرم ميکرد. يعنی آفتابی به شيرينی عسل. يعنی به ديدار اقوام و خويشان رفتن. او همهء اين ها را با چشمان بی غم کودکی، با مشام خردسالی، با گوش نوباوگی خويش حس و ذره ذره اش را در نقطه نقطهء ذهنش ثبت کرده بود و نميتوانست فراموش کند.
جشن سال نو اروپا، نوئل و کريسمس، جشن او نبود. به شيوهء او نبود. تازه اگراوهم ميخواست سال نو ديگران را گرامی بدارد ديگران آيا اورا ميخواستند ؟ به مناسبت سال نو به ديدار چه کسی برود ؟ با کدام فاميل و آشنا ديدار کند ؟ و آنگاه که بهار ميخواست از راه برسد، وقتی که جشن سال نو او بود و نوروز پاک و روشن او فرا ميرسيد اين ديگران هيچ چيز حس نميکردند. حال و هوای اورا نداشتند و نمی فهميدند و باز او هيچکس را نداشت که با او روبوسی کند. سال نو را تبريک بگويد و تبريک بشنود. و اينهمه درد بود و درد و بغضی که گلوی اورا ميفشرد. و در اين غربت تلخ سال دوبار بر او ميگذشت. رنج گرانِ زيستن دو برابر ميشد. و دوبار در سال بر سر او ميکوفتند که زمان ميگذرد و او روزهای عمرش را ميبازد و به سمت نابودی و نيستی رانده ميشود.
و زبان خارجی، اگرچه ميشد و ميتوانست به وسيلهء آن نيازهای روزمره را بيان دارد، اما برآن بود که عمق معنای کلمات يا به قول خود او حس درونی کلمات را در نمی يابد. تطابق درست آنهارا با موقعيت ها نمی تواند. برای هر کلمه ای از زبان مادريش چندين مترادف در زبان بيگانه ميشناخت که کاربرد صحيح آنها در موقعيت های مناسب يا تطابق صحيحشان با موقعيت برايش کار ساده ای نبود. کلمات فرنگی نمی توانستند به همان اندازه که کلمات زبان مادريش قادر بودند تارهای احساس او را مرتعش کنند و او نيز نمی توانست با زبان فرنگی مخاطبين فرنگی اش راشاد يا متاثر سازد. متقاعدشان کند يا نقطه نظرشان را تعويض نمايد. شرکت در مزاحها و شوخيهای مخاطبان فرنگی ساده نبود و تسلط ويژه ای را بر فرهنگ و زبان ايجاب ميکرد. بحث و گفتگوها نيز مستلزم چنين تسلطی بود. برای ابراز دلتنگی ها و نارضايتی ها، با يستی دشنامها و ناسزاها را خوب ميشناخت و برای فهميدن درد ها و نارضايتی های مخاطبين نيز همچنين. خواندن شوخيها و لطيفه ها در روزنامه ها هميشه خنده آور و مفرح نبود و ندانستن يک يا دو کلمه، فهم و لذت بردن از آنهارا به تعويق جستجو در کتاب لغت مي انداخت و با زحمت تورق آن را همراه ميکرد، و در پی اينهمه حوصله و اشتياق خنديدن زايل ميشد.
اما رفته رفته در اين ديار غربت، آقای کاد زبان مادريش را هم به فراموشی ميسپرد بی آنکه به زبان بيگانه آشناتر شود. در بيگانگی و مهاجرت، زبان فارسی آقای کاد، يک زبان جامد و غير متحول بود. چه او از تغييرات و تحولات آن که به ضرورت زمان و نيازهايش پيش ميامد بی خبر بود و نمی دانست و يا نميتوانست بداند که مثلا امروز در زبان فارسی برای فلان پديدهء نو يا دستگاه تازه اختراع شده چه واژه ای بکار ميرود.

جهان هستی●

آقای کاد بيابان را ميشناخت؟ آن را پياده در نورديده بود ؟ نه. اما سالها در گذار از شهری به شهری، در سفر ازشمال به جنوب در ايران آن را از پنجرهء اتوبوس يا اتوموبيل نظاره کرده بود. وسعتش را، خارها و بوته هايی را که در آن ميروييدند و رنگهاي گوناگونش را در ساعتهای مختلف روز ديده بود. بيابان. بيابان تا دور دستها و کوهستانها و تپه های حاشيه. در کودکی، در تنهايی دلتنگ کنندهء پيش از ظهر تابستان، قبل از اينکه پدر و عموها از شهر به ده، به خانه باز گردند و همهء افراد خانه به دور سفرهء ناهار جمع شوند و صدای گفتگوی آنها ديوار اندوه آور سکوت را بشکند به حاشيهء ده رفته بود و ساعتها به تماشای بيابان نشسته بود. بيابان برای او وسعت اسرارآميزی بود به اسرار آميزی جهان.
آقای کاد هميشه شبهای عميق و خنک تابستان را بياد مياورد که روی ايوان ميخوابيد و قبل از اينکه در رخوت خنکای آخر شب که از پس گرمای روز بسان فراغتی نادر فرا رسيده بود فرو خفتد آسمان را و ستارگانش را که چون چراغهای مهربانی از دور به او چشمک ميزدند نظاره کرده بود. آسمان نيز وسيع بود و پهناور. پهناور و بی پاپان. يک گسترهء اسرار آميز از جهان اسرارآميز. و جهان چه بود ؟
جهان پيرامون آقای کاد اگر چه آسمان و بيابان پهناور را در خود داشت، اما به سبب وجود سرو صدای آدمها پر و شلوغ و تو در تو بنظر ميرسيد. اين جهان با آن آسمان پهناور و اين زمين فيروزه ای که در آسمان گردش ميکرد، زمين با بيابانهای گستردهء خالی و شهرهای بزرگی که آدمها در آن ميلوليدند. و اين جهان در کجا واقع شده بود ؟ آيا جهان در جايی واقع شده بود ؟ آيا جهان ميتوانست در جائی واقع شده باشد ؟ جهان خود يک جايگاه بود که بايست در جايی باشد و آن جا اگر جايگاه جهان بود پس باز يک جايگاه بود يعنی خود جهان بود. پس جهان در خود جهان واقع شده بود. يعنی جهان در جايی واقع نشده بود و يا ما نمی دانستيم يا نمی توانستيم بدانيم جهان در کجا واقع شده است. و اين جهانی که معلوم نبود کجا بود از کجا آمده بود ؟ هيچکس نمی دانست ، چون هيچکس جايی غير از اين جهان نمی شناخت. جهان چگونه به وجود آمده بود؟ دانايان ميگفتند از پس يک انفجار بزرگ gnab g ib. اين انفجار کجا و در چه رخ داده بود؟ بی شک در جهان. در جهان قبل از انفجار. بنا براين فرضيهء انفجار هيچ دانشی به ما نميداد. يا به آقای کاد نميتوانست بدهد و نمی توانست روشن کند جهان از کجا و چگونه آمده است. از اين هم دشوارتر اين بود که نميشد دانست جهان برای چه بوجود آمده است. بی شک اين سوال ها را آقای کاد ابداع نکرده بود. تا انسان بوده اين پرسشها نيز بوده است. از آن روزها که انسان پای در خاک به ستاره ها مينگريسته تا امروز که فضانوردها به گردش در آسمان ميپردازند و ماهواره ها با اسبابهای قدرتمند کاوش به کهکشان پرتاب ميشوند اين سوالها در برابر انسان خود مينمايند. چون آقای کاد برای اين سوالها پاسخی نمی يافت جهان را زندانی ميديد که در جايی که نشانش بر کسی معلوم نبود واقع شده بود و بهمين رو جهان زندانی بود که کسی ضرورت و دليل برپايی اش و مبدأ و چرايی اش را نميدانست. ناروشن تر از همه آن بود که گاه فکر ميکرد پرسش در بارهء مبدأ و از کجا آمدن جهان بی معناست. برای آقای کاد، آدميان و از جمله خود او زندانی اين جهان بودند و چون ساکنين جهان زندانيان بودند پس جهان زندان بود و آدميان زندانيانی که جرمشان را نميدانستند. فقط ميدانستند (و اما نه همهء آنها) که زندانی هستند و بايد در انتظار پايان مرگ آور هستی اشان در زندان بسر برند. همه زندانی ابد بوديم و حتی نميتوانستيم اميد و انتظار بخشش و عفو داشته باشيم. خروج از اين زندان امکان نداشت. ما زاده ميشديم يعنی به زندان مي آمديم. در ناآگاهی ميشکفتيم. به چيزهايی باور ميکرديم. تلاش ميکرديم. رفته رفته پير ميشديم. شايد شکست ميخورديم و باورهايمان را از دست ميداديم. وامانده ميشديم و مرگمان را انتطار ميکشيديم و معمولأ در ضعف و ناتوانی عاقبت جان ميداديم اگر بيماری مهلکی جانمان را پيش از موعد نميگرفت يا يک اتفاق تلخ يا تصادفی ، سقوط هواپيمايی، زلزله ای، انفجار بمب يا خمپاره ای ما را زودتر از آنچه که بايد (و کدام بايد) مارا به کام مرگ نميفرستاد. ما ناچاريم که برای تحمل هستی مان در زندان، برای تحمل زندان، دست به حرکت و فعاليت بزنيم. برای خود اهدافی فراهم کنيم و دنبال تحقق آنها باشيم. به اين ترتيب هرکس دست به کاری ميزند. يکی کتاب مينويسد، يکی شعر ميگويد، يکی ترانه ميسازد، يکی ساز مينوازد. خيلی ها دنبال سئوالات علمی و کشف پيچيدگيهای حيات ميروند. عده ای وسايل بهتر زيستن، بهتر زيستن در زندان را اختراع ميکنند. آدمها يعنی زندانيان، برای بهتر زيستن در زندان، تلفن و تلويزيون و کامپيوتر، شوفاژ و بخاری و چراغ برقی و ابزارهای گوناگون اختراع ميکنند. عده ای ديگر دنبال راه انداختن حزب و گروه و دسته های سياسی ميروند تا مثلأ با استفاده از تئوری های گروهی ديگر زندگی را بهتر کنند و جامعه را تغيير دهند. اما چون مردم را دور خود جمع کردند جز قدرت طلبی و حاکميت جويی گامی بر نميدارند. پس جنگ و کشور گشايی راه مياندازند. آدميان بخش خاکي اين زندان، اين جهان را به کشورها تقسيم ميکنند و بر سر اين تقسيمات با هم به جنگ ميپردازند. باين ترتيب ما ظاهر درونی زندان را تغيير ميدهيم و تاريخ را ميسازيم. اما هيچکس نميتواند از بيرون زندان خبری به دست آورد يا از تغييراتی که شايد در خارج از زندان روی ميدهد آگاه شود. نهايتأ همه زندانی و محکوم هستيم. محکوم به ندانستن. محکوم به پی نبردن به آنکه از کجا آمده ايم و چرا آمده ايم و به کجا ميرويم. اگر به جايی برويم !
دانشها بر اساس تفکرات، فرضيه ها و تجارب پديد ميايند اما نمی توانند چرايی جهان را پاسخ دهند. از چگونگی پرده بر ميدارند اما در برابر چرائی زانوی ناتوانی بر زمين ميزنند. شايد اگر روزی چرائی اين جهان بر ما آشکار شود ديگر همه چيز بی رنگ و بی مفهوم گردد. آنگاه زيستن به پايان ميرسد. آيا ما تاب دانستن چرائی جهان را داريم ؟ آقای کاد پاسخی برای اين سئوالها نمييافت.

سیاست، جامعه ●

در چشم آقای کاد همه چيز از پيش روشن يا بهتر است بگوييم تاريک بود. تلاشهای انسانی اگر چه ميتوانست امکاناتی چند برای زيستن آدمها فراهم آورد اما به همان اندازه نيز زحمت مي آفريد. در نهايت هيچ چيز تغيير نميکرد. جامعهء بشری و جوهر و اساس روابطش، روابط بين آدمها ديگرگون نميشد. آدميان محکومينی بودند به حبس ابد، در زندانی به عرصهء جهان و از دير زمانی پیش. از میلیونها سال پیش، از تاریخ پیدایش انسان، از زمان آغاز تاریخ. افراد جامعهء بشری به جان هم ميافتادند، ميکشتند، ميدزدیدند، دروغ میگفتند، خيانت ميکردند و در پی حفظ خویش، حفظ لذتهای خویش به بهای نابودی دیگران بودند. از چند استثنا و تبصره و تصادف گذشته، اينها بود خط اساسی حرکت جامعهء بشری. جامعه، بازاری بود که هر کس برای بدست آوردن فرصت و امکان زيستن، بايستی کالائی عرضه میکرد و می فروخت تا آنچه بدان نياز دارد بدست آورد. امر سادهء مبادله، روز به روز به فروش، به نیرنگ، به دروغ ، به تقلب آمیخته تر میشد. سیاست پیشگان نیز در این بازار در کار فروش بودند. اما آنها تنها برای یک زیستن ساده دست به فروش دست آورد خود نمیزدند بلکه چیز بیشتری را جستجو میکردند. قدرت را. قدرت و تسلط بر دیگران را. آنان دروغ را، یاوه را میفروختند تا بتوانند در مقابل بر گردهء مردم سوار شوند. آنها شعار میدادند. شعار زندگی بهتر. شعار جامعه ای سالم تر، انسانی تر، برابری، برادری، عدالت. آنها دروغهای خودرا به آذین فرضیه و تئوری و تحلیل و تفسیر مزین میکردند تا ساده اندیشان را بفریبند ، و آنگاه که کالای خود را فروختند مردم را در پی خود میکشیدند، بر گردهء آنان سوار میشدند و برای حفظ موقعیت و قدرت خود دمار از روزگار همین مردم در میاوردند.
به گوش آقای کاد همهء این شعارها، همهء این ایدئولوژیها، حتی اگر بخش هائی از حقیقت را با خود داشتند، در مجموع کاذب و دروغین بودند. هیچ تئوری، هیچ ایده و آرمانی نمیتوانست خوی قدرت جوئی، خودخواهی و درندگی آدمی را، که ریشهء مصائب اجتماعی بود، تغییر دهد. و البته قدرت جوئی، خودخواهی و درندگی، صفت طبیعی و ضرور زندانیانی بود که نمیدانستند از کجا آمده اند. برای چه محکوم شده اند و چرا و به کجا میروند.
پس جامعه تحت هیچ نظامی، تغییری اساسی نمی کرد و جوهرش دیگر نمیشد. جوامع شکل و ظاهرشان عوض میشد اما آدمها، تشکیل دهندگان جامعه، همان میماندند که بودند. آنگاه که گرسنه میشدند نان از دهان برادر خود بر میگرفتند و آنگاه که نمیتوانستند دم از برادری و نوع پرستی میزدند. هر آرمان و هر نظام فکری که بیشتر وعده و وعید میداد خطرناک تر بود. چرا که اگر به قدرت میرسید در تمام شئون و جوانب زندگی فرد دخالت میکرد و فردی ترین آزادیها و خصوصی ترین حقوق را از او سلب مینمود. مگر عیب بزرگ حکومتهای کمونیستی و فاشیستی و مذهبی در همین نبود ؟ اینان حتی به شیوهء لباس پوشیدن تو، به شیوه فکر کردن تو، به آوازی که ميخواستی بخوانی يا نغمه ای که ميخواستی بشنوی ايراد ميگرفتند و در آن دخالت ميکردند. باين ترتيب میل و رغبت به زندگی، یعنی همان زیستن در زندان هستی، در آدمی میمرد. دست و دلش میشکست و از کارو سازندگی وا میماند و چرخ تولید؛ تولید قوت لایموت از حرکت فرو میماند و نان روز و سرپناه شب به سختی و به خون دل فراهم میشد. و به این ترتیب جامعه وحشی تر وکثیف تر میشد و آدمی خوار تر و حقیر تر و درنده تر میگردید و دروغ سیاست پیشگانِ مردم فریب دل خراش تر و متعفن تر جلوه میکرد.
پیشرفت تکنولوژی به سیاست بازان، به این فریبکارترین فروشندگان باز هم وسائل و امکانات بیشتری برای تسلط و استیلا میداد. دستگاههای مخابرات، وسائل حمل و نقل کارآتر و سریع تر میشدند و اینها امکان کنترل فرد و جامعه به توسط صاحبان قدرت را بیشتر میکرد. اگرچه فرد نیز میتوانست در خیال خود امیدوار باشد که روزی در پناه آزادی، که هرگز میسر نمیشد، بتواند از این وسائل در جهت کسب اطلاعات و اخبار صحیح استفاده کند.
پیشرفت تکنولوژی جهت منفی دیگری هم داشت که مقابل همبستگی آدمها عمل میکرد. تکنولوژی وسائل جدید رفاه می آفرید. اما دستیابی به آنها برای فرد آسان نبود. فرد باید بیشتر و بیشتر کار میکرد. خود و انسانهای پیرامون را فراموش مینمود تا در مسابقهء بیشتر بدست آوردن و فراوان تر به چنگ آوردن از دیگران عقب نماند و آنقدر به دست آورد که از امکانات موجود تا آنجا که میتواند بهره برد و این از آدمی، موجودی باز درنده تر و سنگدل تر میساخت.
آقای کاد تاریخ را گواه استدلالات و اندیشه های سیاه خود میگرفت. تاریخ به او نشان میداد که جنگ، دزدی جنایت و دروغ همیشه در جامعهء بشری وجود داشته و هرگز از بین نرفته است. آیا جنگها جنایات و برادر کشی ها امروز در آستانهء قرن بیست و یکم پایان گرفته بودند ؟ نه. آیا حتی کاهش یافته بودند ؟ نه.
اندیشه ها و آرمانهای انقلابی همیشه وجود داشته اند، اما آیا توانستند آنگاه که عملی می شوند ذره ای از مصائب جامعه بکاهند ؟ تاریخ چنین چیزی را نشان نداده است.
پر شورترین و انسان ترین انقلابی ها، عدالت جوترین رهنمایان به قدرت رسیده بودند و دستگاه رهبریشان آنگاه که قدرت را در دست گرفته بود برای حفظ آن از هیچ جنایتی فروگذار نکرده بود. تجربهء احزاب کمونیست و مائوئیست در قرن بیستم آخرین و انکار ناپذیرترین شاهد این ادعا بودند. ایدئولوژی طبقهء کارگر نتوانسته بود عشق به قدرت و حرص و آز قدرت را از سر حتی معتقدترین رهپویان این آرمان بیرون کند. قدرت تریاک مسموم کننده ای بود.
اما آقای کاد تفاوت بین جامعهء غربی و جهان سوم را در زمینهء وضعیت سیاسی و آزادیهای فردی و سیاسی چگونه توضیح میداد ؟ به نظر او در جوامعی از قبیل فرانسه، قدرت بین چند گروه هم توان تقسیم شده بود. این گروهها به نوعی تعادل بین خود دست یافته بودند و قدرت سیاسی را به نوبت به یکدیگر میسپردند. اما توانائی نابودی دیگر گروه در ید هیچیک نبود. توانائی و قدرت زیست هر گروه چنان بود که صاحب موقت قدرت سیاسی نمی توانست آنان را نابود کند و از میان ببرد. و این ناشی از یک مرحلهء خاص تکامل اقتصادی-اجتماعی بود که جامعه در شرائطی، شاید به تصادف بدان دست یافته بود. در چنین مرحله ای ثروت و قدرت چند گروه اجتماعی چنان میشد که اولأ ، هرگروهی میبایست برای مدت کوتاهی هم که شده به قدرت سیاسی دست یابد و دومأ هیچ گروهی نمی توانست گروه دیگر را نابود کند. در جهان سوم وضع، گونه ای دیگر داشت. سیر جامعه چنان بود که در یک زمان فقط یک گروه به قدرت سیاسی اقتصادی و اجتماعی دست مییافت و گروههای دیگر را نابود میکرد. و گروههای دیگر آنقدر توان نداشتند که دربرابر فشارهای گروه صاحب قدرت ایستادگی کنند.
در اندیشهء آقای کاد، مشکل و بعید می نمود که جوامع جهان سوم از این بدبختی خلاص شوند. چرا که برای گذار از این مرحله، انباشت ثروت و تولید کافی لازم بود. اما از سوئی تک قدرتی یک گروه چرخهای تولید را می شکست و ثروت لازم و کفایت تولیدی ضرور برای گذار از این مرحله فراهم نمیشد واز دیگر سو رقابت با جهان غرب در بازار بزرگ جهانی به منظور تقویت پایه های رشد و ترقی اقتصادی خود، امکان ناپذیر و از پیش محکوم به شکست بود. غرب غول کار آ و همه فن حریفی شده بود و رهبران نادان و گول و ابله کشورهای جهان سوم جز به ارعاب مردم، پس به نابودی مردم برای حفظ قدرت خود فکر نمیکردند و جز کژراه نمی پیمودند. طبیعی بود که کشورهای غربی از سده های پیش در فکر حفظ منافع خود، گسترش تسلط خود و بهره جوئی و دستیابی به معادن و مواد اولیهء سرزمینهای دیگر باشند و به کشورگشائی و ایجاد مستعمرات دست بزنند. اما عامل استیلای غربیان، نادانی رهبران کشورهای عقب مانده ، قدرت جوئی ها، منفعت طلبی ها و حماقت ها و برادر کشی های قدرتمندان محلی کشورهای جهان سوم بود.
مگر همین کشورهای جهان سوم امروز، خود زمانی امپراتوری های عثمانی و اموی و عباسی و فارس و مغول را تشکیل نمیدادند و آنگاه که توانسته بودند کشورهای دیگر را به زیر مهمیز نگرفته بودند ؟
این رسم و طبیعت تاریخ بوده و هست که آنکس که باهوش تر است و سلاح کارآتری میسازد بر دیگری که احمق تر است و سلاحی نساخته است استیلا یابد.

عشق●

آقای کاد میخواست از عشق بنویسد. ذهنش را متمرکز میکرد اما چیزی نمییافت. البته اندیشه های مشخصی داشت ولی نمیتوانست آنهارا بطور منسجمی به هم ربط دهد و در کنار هم بگذارد. بدون شک او نیز مثل دیگران، (مثل دیگران ؟ نه. نه. چه میدانست که دیگران چگونه می اندیشند ؟) عشق را بیشتر به رابطهء زن و مرد محدود میکرد و صورتهای دیگر آن کمتر در نظرش جلوه داشتند. می اندیشد که عشق، عشق بین دو نفر، امکان ناپذیر است.
اشعاری که در وصف معشوق و به ویژه یگانگی او و معبود بودنش سروده شده بودند برای اقای کاد تنها شعر بودند. زیبا ولی شعر و فقط برای سرودن. در واقعیت زندگی نمیشد در میان آدمیان معبودی یافت. معشوقی، یگانه ای را جستجو کرد. آدمی بی غش نبود. مجموعه ای بود از فرازها و فرودها. هم شده ای از تعالی و حضیض. برتری و فروتری. قدرت و زبونی. نیکیها و بدیها. چه زن و چه مرد. پس نمیتوان اورا به عنوان معبود و معشوق گزید و ستایش کرد. عشق و علاقهء هر آدمی هم بر اساس منافع فردیش تعیین میشود. اگر اورا، فردیت اورا، ارج نهند دوستشان میدارد و آنگاه که بر فردیت او، به حق یا به نا حق خدشه ای وارد میکنند خواه و ناخواه دل چرکین و دل زده و آزرده میشود و کین به جای مهر در دلش مینشیند. آدمی عاشق عشق دیگران میشود و نه عاشق خودِ دیگران. خودِ آدمها. کاد نمیتوانست باور کند که فردی برای عشق دیگری خودرا زبون و حقیر کند و اگر چنین صحنه ای میدید آن را به حساب حقه بازی و دوروئی میگذاشت یا آن را به حماقت و ساده اندیشی نسبت میداد. او تنها به عشق مادر به فرزند ، عشق پاره ای از مادران به فرزندان، باور داشت. تنها این عشق شایستهء نامیده شدن به نام عشق بود. چرا که عشقی بود بی توقع. بی چشم داشت. مادرانی،نه همهءآانها، که همه چیز را به فرزندان میدادند بی هیچ چشم داشتی و بی هیچ توقعی. اما در این نیز آیا رضایت خودرا جستجو نمیکردند ؟
از عشق در میگذشت و به دوست داشتن، به پیوند عاطفی، نیاز عاطفی می رسید. عشق به معنای نوعی عبودیت و ستایش بین دو انسان نمیتوانست وجود داشته باشد و به ویژه اگر تنها متوجهء یک نفر میگشت چه بی معنا بود. انتخاب یک نفر، فقط یک نفر چگونه میتوانست صورت گیرد ؟ بر چه اساسی و چگونه میشد از دیگران صرف نظر کرد ؟ اما دوست داشتن و پیوند عاطفی به ضرورت بین آدمها بر قرار میشد. در این زندان، زندان هستی، چه یاور و یاری جز آدم برای آدم میشد یافت ؟ در این سرگردانی، در این بیچارگی و درماندگی در برابر فشارهای طبیعی و اجتماعی، آدمها به یکدیگر احتیاج داشتند و می بایست دست در دست هم می گذاشتند. از این ساده تر، آدم به آدم خو میگرفت. دیدارهای مداوم هرروزه، با هم غذا خوردن، غم و شادی یکدیگر را دیدن و از حال و روز یکدیگر، از اندیشه و احساس یکدیگر خبر یافتن، دو نفر آدم را به هم پیوند میداد. علاقه و محبتی نسبت به هم در دلشان به .جود میآورد. و گاه این تا حد وابستگی به یکدیگر پیش میرفت. چون با کسی پیوندی میافتی از دوری اش، از نبودنش، از اینکه از او بی خبر باشی غمین و دلگیر، پریش و بیمار میشدی و اورا جستجو میکردی. البته همین جا نیز خودخواهی ها کوته بینی ها و و و .... نقش بازی میکرد. آشوب برپا میکرد. جنجال راه می انداخت. می برید. می شکست پیوندهارا و عاطفه و احساس را زیر پا می گذاشت و له می کرد. اما آیا این نیاز عاطفی به دیگری، این علقه و پیوند نوعی بیچارگی و درماندگی نبود ؟ هم بود و هم نبود و این سئوال پاسخ مشخصی نداشت.

مرگ ●

برای آقای کاد مرگ پایان کار بود. نقطهء نهائی امتداد بی معنای زندگی. حکمی که در مورد همهء محکومین، همهء زندانیان زندان هستی صادر میشد. مرگ پایانی بود بر دورهء زندان. با مرگ بی شک آزادی آغاز میگردید.
در سالهای آخر عمر، و برای برخی پیش از آن اندیشه و حضور مرگ ترا فرا میگرفت و آن را انتظار می کشیدی. گاه با شادی، گاه با ترس و اندوه. آنگاه که مشکلات بر تو غلبه میکرد آرزوی مرگ میکردی و گاه که آفتاب شادی و امید بر تو لبخند میزد از آن میهراسیدی و واهمه داشتی. به هرروی این انتظار کم کم، کشنده و زجرآور میشد. رفته رفته پیر و در مانده و نا توان شده بودی. نمیتوانستی امور روزمرهء خود را بگذرانی. برای خوردن، پوشیدن و نظافت، محتاج و نیازمند دیگران بودی و این ترا در تلخکامی، اندوه ، تاسف و دریغ و گاه شرمندگی فرو میبرد و تو آرزوی مرگ میکردی.
مرگ اگر در کودکی یا جوانی، آن هنگام که هنوز چون نوگلی میدرخشی یا چون درخت تناوری برپائی، فرا رسد پیرامونیان را آزرده و دلگیر می کند. اما اگر به موقع آنگاه که از زندگی به فراست و کفایت بهره جسته ای و در آستانهء از دست دادن توانائی های جسمی برای گذران روزمره هستی فرا رسد و ترا از رنج درماندگی پیری و و سربار دیگران شدن خلاص و رها سازد نیکو و خواستنی است.
خودکشی هم بارها، در تنگناها و در حضیض ناتوانی ها اندیشهء کاد را به خود مشغول میداشت. اما تنها در این مواقع بود که او به خودکشی می اندیشید. گاه در آرامش و کمال خونسردی به خودکشی به عنوان نوعی رهائی از محکومیت و رد کردن حکم مرگ محتومی که در بارهء تو صادر میشود فکر میکرد. تو باین ترتیب زمان اجرای این حکم را خود تعیین میکردی. یا پیش از آنکه در چنگال مرگ بیفتی خود را رها میکردی تا مرگ دستش به تو نرسد. اما کاد نمیتوانست انکار کند که بدین ترتیب برای خلاصی از مرگ، خود به دامان مرگ پناه میبرد و به او تسلیم میشود. پیش از آنکه او ترا به خود خوانده باشد.
او گاه دنبال ساده ترین، یا راحت ترین شیوهء خودکشی بود. شیوه ای که سریع و آنی باشد و رنج و دردی بر او تحمیل نکند. در این اندیشه، شیوه های مختلف خودکشی، مثل خود کشی با جریان برق، خود را حلق آویز کردن، خودرا به رودخانه پرتاب کردن یا از بالای ساختمان بلندی فرو غلتیدن را در ذهن مجسم میکرد. باین نتیجه میرسید که خودکشی و دست از زندگی شستن، تداومِ بودن خودرا فصل کردن، نیرو و قدرت و اراده ای را ایجاب میکند که اگر صاحب آن باشی دیگر خود کشی معنائی ندارد. اگر تو چنین قدرت و اراده ای را داری، اگر چنین بی باکی، زندگی و مشکلاتش دیگر در پیش تو ساده خواهد بود. حتی پیری و ناتوانی و نیاز به دیگران پذیرفتنی و یا شاید اجتناب ناپذیر است و تو میتوانی با رنجها و مصیبتها پنجه در پنجه افکنی. به آنها لبخند بزنی و شادمان زندگی کنی. پس دیگر خودکشی ضرورتی ندارد.
اما آقای کاد انهمه را در خود نمییافت. پس در نا امیدی و رنج خویش در می غلتید. بی چاره و بی جواب مشد و خودرا محکوم به زیستن و در انتظار مرگ نشستن میدید. گه گاه حس میکرد که همه چیز بوی رفتن میدهد. بوی گذر زمان. همه چیز نشان از بی اعتبار بودن، بی اعتباری هستی، دارد. او جای پای مرگ را در همهء کوچه ها روی دیوارها، روی درب ورودی ساختمانها میدید. او میتوانست آدمهائی را تصور کند که دیگر در این جهان نبودند. آدمهائی که دیروز میزیستند. زندگی میکردند. شورو شری داشتند و حال خاک شده بودند و دیگرشان نشانی نبود. فریاد هایشان، آوای شادی و شررهاشان دیگر بگوش نمیرسید مگربه گوش آقای کاد. در نگریستن به چهرهء کودکان فردایشان را در نظر میآورد که پیروشکسته بودند و مرگ را انتظار میکشیدند. و میخواند در چهرهء سالخوردگان داستان جوانیشان را. آنگاه که به پیری و مرگ نمی اندیشیدند و از کامگیری و بهره جوئی از لحظات زندگیشان دمی فراغت نمی یافتند. چگونه آن چهره های صاف و درخشان اینسان چروکیده و مکدر شده بودند ؟ و چگونه غبار زمان آن همه صافی و دل آسودگی را زدوده بود ؟ در این میان پاره ای خود، مرگ را جستجو میکردند. میخواستند برای آرمانی جان فدا کنند یا برای شکستن حدّی یا درافتادن با نیروئی جان خودرا به میان بگذارند و از آن دست بشویند یا چشم بپوشند. کاد از خود میپرسید چه میکنند اینان ؟ چه می جویند اینان ؟ برای چه میکنند اینان ؟ آیا واقعأ از مرگ هراسی نداشتند ؟ آیا هراسی بزرگ تر از هراس مرگ به اینکارشان وا میداشت ؟ چگونه میشد که فلان ماجراجو، فلان دریانورد فلان کشتیران به دل طوفانها میزد و در رودرروئی با آن ها جان خویش را به بازی میگرفت ؟ چگونه بود که کسانی در پی آرمانهای خویش شکنجه ها، زخمها، حبس ها را تحمل میکردند و عاقبت در برابر جوخهء اعدام می ایستادند ؟ آیا همهء انها نشانی از سرگشتگی و درماندگی و دیوانگی انسان نبود ؟ درماندگی و دیوانگی و سرگشتگی در زندانی که جهانش نامیده بودند و دیوارهای ناپیدایش براو فشار میآوردند و به خفقان دچارش میکردند.
کاد خودرا قانع میکرد که این کسان بدینترتیب بود که از خویش، از زیستن خویش از بودن خویش رضایت حاصل می کردند. بدین طریق بود که بر سرگردانی، بر شور و دیوانگی خویش آرام می نهادند و شعلهء سرکش هستی شان فرو میشد. آری رضایت فردی. برای کاد تنها و نهایتأ رضایت فردی اینان بود که می توانست این حرکتشان را توجیه کند. نام، نشان، افتخار و و و ... بنظر کاد همه سرپوشی بودند بر رضایت و میل شخصی. و آنچه آدمی را به کسب نام و نشان و افتخار وامیداشت همین رضایت شخصی بود.
و رشتهء بی پایان سئوالها در ذهن کاد ادامه داشت. چرا رضایت پاره ای در دستیابی به نام و افتخار بود و پاره ای دیگر در دنبال آن نبودند ؟چرا پاره ای دیگر رضا یتشان با چیزهای دیگر فراهم میامد ؟ و امّا مرگ همه جا در کمین ایستاده بود. و در هیچ نقطه ای از زمین تضمینی نبود که ناگهان تیر مرگ از گوشه ای بر نیاید و بر زندگس کسی نقطهء پایان ننهد. حتّی در اینجا، در جائی که از جنگ و فقر و فشار سیاسی و حکومت ارعاب پلیسی خبری نبود نمیشد تضمین کرد که ناگاه انفجاری رخ ندهد. ساختمانی ویران نشود یا خانه ای آتش نگیرد. زمین زیر پا نلرزد و همه چیز زیرو رو نگردد.

پایان●

عاقبت کاد هم تمام کرد. در یکی از سیصدوشصت و پنج روز سال. یا در شبی که امروزی را به فردائی میرساند. شاید در بهاری که برگهای تازه رسته جوان و سبز و خرّم بودند و نسیم از کنارشان به حلاوت و آراستگی میگذشت. یا در پائیزی که برگها رنگ سبز خویش را گم کرده و ارغوانی و سرخ و بنفش شده بودند و از واهمهء باد بر خود میلرزیدند تا عاقبت بر خاک فرو افتند و بپوسند و خاک شوند. کاد تمام کرد. شاید در یک روز زمستانی که ابرهای خاکستری سرد تمامی آسمان را پوشانده بودند و تنفس آدمها در فضا، بخاری گرفته از خود نشان میگذاشت.
کاد تمام کرد. تنها بود یا کسانی در اطرافش بودند آنگاه که آخرین لحظه های بودن خود را می زیست ؟ و این لحظه ها چگونه بودند ؟ آیا او رنج کشیده بود ؟ یا به آرامی و ذرهّ ذرهّ بی هیچ احساس مشخّصی جان را وا نهاده بود ؟ هیچکس نمیدانست. مرگش طبیعی بود ؟ بیمار شده بود و ماهها در بستر بیماری، رنجور و ناتوان مرگش را انتظار کشیده بود یا آن را آرزو کرده بود ؟ آیا خود کشی کرده بود ؟خود را حلق آویخته بود و رهائی خودرا در تابهای ممتد یک ریسمان، یک طناب جستجو کرده بود ؟ شاید داروئی را یکسره بالا کشیده بود تا مرگ ذرهّ ذرهّ از جدار دستگاه گوارش وجودش را در بر گیرد ؟ از بالای بلندی خودرا به پائین پرتاب کرده بود ؟ تا به زمین برسد و تمام کند، در فاصلهء ثانیه هائی که اورا از فراز به فرود میرساندند به چه اندیشیده بود ؟ کودکی اش را به خاطر آورده بود ؟ چهرهء مادرش را در پیش رو داشت ؟ با یاد پدرش گفتگو میکرد و تلاش داشت تا عمل خودرا توضیح دهد ؟ خود را در آغوش پدر دیده بود اشک ریخته بود و فر یاد زده بود : "بابا دیگه نمی تونم، دیگه نمی تونستم " ؟ آیا فریاد زده بود ؟ در نیمهء راه پشیمان گشته و راه نجاتی یا دست یاوری طلبیده بود ؟ تمام این ثانیه ها چقدر برای او طول کشیده بود ؟ مثل گذر معمولی ثانیه ها در شرائط عادی زندگانی روز مره و طبیعی ؟ یا بیشتر ؟ یا کمتر ؟ هر ثانیه ای یکسال شده بود و او سالها بین راه زمین و آسمان، بین بودن و نبودن، بین مرگ و هستی معلق مانده بود ؟ شاید تمام این چند ثانیه زندگی دیگری بود که او زیسته بود. یک دنیای دیگر. یک آدم دیگر با تصوّرات و یا اندیشه های دیگر. و شاید نه. همهء ثانیه ها پی در پی، با شتاب و تند گذشته بودند و او، تا بیاید آنها را بشمرد و حس کند محکم به زمین خورده بود ؟ درد شدیدی حس کرده بود و قبل از آنکه حتّی آن درد را به تمامی در یابد و از آن رنج ببرد مرده بود و دیگر هیچ چیز نفهمیده بود ؟
آیا عابران دور و بر او جمع شده بودند ؟ کسی با دیدن او فریاد کشیده بود ؟ کسی پلیسها را به محلّ حادثه خوانده بود ؟ دیگری آمبولانس را خبر کرده بود ؟ آیا کاد زخمی شده بود ؟ از زخمهایش خون به بیرون تراوش میکرد ؟
هیچکس خبر نداشت. هیچکس چیزی از او، از اینکه چگونه عمرش به پایان رسیده بود نمیدانست. او دیگر نبود. زندگی بود. خیابانها بودند. کوچه ها بودند. خیابانهائی که دیگر اورا در خود نمیدیدند. عبورش را بر خودشان حس نمیکردند. دیوارها بودند. دیوارهائی که دیگر او را فرا نمی گرفتند و صدایش را نمی شنیدند.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد