logo





محافل سیاسی چپ در زنجان!
شهر من در زنجان (قسمت سی ودوم)

دوشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۷ - ۰۴ مارس ۲۰۱۹

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
محافل سیاسی مطرحی در شهر نبود .علی الخصوص محافل روشنفکری چپ. بسیار اندک بودند افرادی که با ادبیات روشنفکری وچپ آن روز در ارتباط باشند. برخی از محصلان راه یافته به دانشگاهاوتنی چند معلم وکارمند سیمای مطرح وروشنفکری شهر راتشگیل می دادند.

آقای جواد مجیبی ، آقای رسول مقصودی و خانواد جاویدی از جمله اصلی ترین آن ها بودند. برادر بزرگ بهروز جاویدی که دانشگاه تبریز رفته و کوچک تراز او سیروس جاویدی که وارد دانشکده فنی دانشگاه تهران شده بود. جزو نخستین ناقلان مسائل وفضای روشنفکری دانشگاه تبریز وتهران به این شهر خواب زده بودند. تعدادی از جوانان در ارتباط با آن ها و چند دانشجوی دیگر قرار داشتند. شاید نخستین بار بود که مسائل سیاسی به صورت جدی وعریان در همین دو سه محفل تازه شکل گرفته طرح می گردید وکتاب ها وجزوه ها خوانده می شد.

افراد این چند محفل در شروع حول زنده یاد رسول مقصودی و آقای جواد مجیبی که سخت طرفدار احمد کسروی بود گرد آمده بودند. محصلانی که نخستین قدم های خود را در تقابل با سنت های حاکم بر شهر که درقالب مذهب ،مساجد ، دبیران مذهبی ، انجمن های ریز ودرشت ساخته وپرداخته بازاریان ولات های شهر شکل گرفته بودند بر می داشتند.

مبارزه با تبعیض و نا برابری بن مایه اصلی این نوجوانان معترض بود.اعتراض به تبعیضی که بین دانش آموزان خانواده های متمول و کم بضاعت نهاده می شد. تبعیضی آشکارکه فقر آن را آشکار تر می ساخت. نوشتن انشاءدر جهت نشان دادن نا برابری ونقد اجتماعی جزو کار هائی بود که این محصلان می کردند.

آمدن خانواده کرامت الله دانشیان به شهر ودر رابطه قرار گرفتن برادر کوچک کرامت " هدایت الله دانشیان" با تعدادی از بچه های معتزض دور جدیدی از کتاب خوانی ، جزوه خوانی وگاه جزوه نویسی را باعث شد . کرامت الله دانشیان که آن موقع شیراز بود هر از چندی به خانواده سر می زد وهمراه خود کتاب و جزوه برای برادرش می آورد. او نیز بچه های حول خود را تغذیه می کرد.

پسر جوان تهی دست وزحمت کشی به نام" اصحاب علی " که با اندک سواد وسری پرشور از ده آمده و کارگر کارخانه کبریت شده بود شعر های انتقادی وانقلابی خوبی می گفت و می خواند که عمدتا توسط برادر دانشیان ویکی از محصلان پر سر وصدای آن روز زنجان تغذیه و حمایت می گردید. محصل پر شوری که نخستین سخن رانی های اجتماعی را در دبیرستان امیرکبیرانجام داد . خوش صحبت بود ، حراف و خوش خنده که هر سه باعث گرمی بازارش می شد. همیشه روزنامه ای ، مجله ای زیر بغل داشت که تا سر صحبت را باز می کرداز پا ورقی احمد احرار سخن به میان می کشید واز مجله فردوسی میگفت.هرگز مبارزه اش را از حد محفل، صحبت وبحث بالاتر نبرد.

او در آن سال ها در شکل دادن وتشویق برخی از افراد مستعد به خواندن و نقد کردن کتاب ومجلات ورساندن مجلات مترقی به دست آن ها نقش جدی داشت. محفل روشنفکری ابتدائی در حد خواندن مجله فردوسی و چند کتاب نیمه ممنوعه از طریق او تغذیه وتشویق می شد . از طریق او این محفل کوچک به بهروز جاویدی وسیروس جاویدی وفرد دیگری که آن روزها در تهران کارمند شده بود وصل می گردید.

این محفل با آمدن یکی از محصلان دبیرستان توفبق به دبیرستان امیرکبیرفعال شد. "م" با وجود محصل کلاس چهارم دبیرستان بودن از دوستان نزدیک رسول مقصودی محسوب می گردید .این ارتباط نزدیک وهم صحبتی با او امتیازی بود که وی داشت و به خوبی از آن استفاده می کرد و محفل را تعذیه می نمود. خوش صحبت بود با قیافه دلچسب روشنفکری که سعی در پنهان کردن آن نداشت. استعداد آن را داشت که نوعی رهبری گروه را به دست بگیرد واتوریته اعمال نماید .از طریق رسول مقصودی به جاویدی ها متصل شده بود .او در واقع فرد اصلی محفل پنج نفره بود محفلی پنج نفره که هر پنج نفرهم کلاسی و از دوستان نزدیک من بودند.من درون این محفل نبودم ودر واقع زیاد به بازی گرفته نمی شدم ودر نشست های شبانه و کافه ای آنها حضور نداشتم .ضمن این که با تک تکشان در ارتباط نزدیک بودم.

"اصغر جیلو" یکی از افراد این محفل پنج نفری و چهره شاخص آن بود. یک دوره هم کلاسی ابتدائی وسپس دبیرستانی من. پسری شجاع و نترسی که از کسی نمی خورد. خصلتی که از پدرش کربلائی حیدر به ارث برده بود . کاروانسرا داری صاحب نام ،کله شق وقابل اعتماد . پای حرفش به خصوص در مقابل قدرتمندان می ایستاد و بسیار ضرر ها که پای همین پایداری متحمل می گردید . شبی که جنازه داوود میرزائی را از دانشگاه تبریز به زنجان آوردند.صد ها دانشجوی دختر وپسر به زنجان آمدند ودر خانه های زنجانیانی که دانشجو بودند ویا ارتباطی با دانشجویان داشتند مهمان شدند . تعدادی هم به احترام پسر او که در رابطه با چریک های فدائی خلق مخفی شده بود به خانه او رفتند .او وپسر بزرگش "حسین جیلو" با روی باز آنها را پذیرفتند.کار سازماندهی بخشی از تظاهرات فردا در حیاط کوچک مستقلی که شامل اطاقی بزرگ و راهروئی بود و درواقع حکم حیاط بیرونی را داشت طراحی می شد. تعدادی از هسته اصلی سازمان دهندگان اعتراضات دانشگاه در همان حیاط مستقل اقامت گزیده بودند. تمام شب کربلائی حیدرپای صحبت دانشجویان نشست وبه بحث های بین دانشجویان گوش کرد.حالت خاصی داشت با دقت به چشم آدمی خیره می شد با نوعی سکون که نمی دانستی چه در سر او می گذردگوش می کرد. هنوز بخشی از تنومندی و زور بازوی جوانی را داشت .در آن گرما گرم مبارزه با شاه وشعار های تند در خیابان با ما مخالف بود. با وجودیکه از حکومت شاهی بسیار کشیده بود می گفت " پسرانم من عمری کاروانسرا داری کردم با سگ وگرگ در افتادم ،قحطی جنگ اول دیدم ومرگ میر مردم از گرسنگی را. جنگ دوم ، کودتای بیست وهشت مرداد را صبح "زنده باد مصدق وعصرزنده باد شاه" را. با ژاندارمش ، پاسبانش در افتادم .اما حرمزاده تر از آخوند ندیدم .من با وجودیکه مسلمانم هیچوقت مسجد نرفتم پشت سر آخوند نماز نخواندم. مواظب باشید گول آخوند جماعت نخورید و دنبال این مفت خور ها نیفتید. "این ها را گفت اما من حس اورا که یاد جوانی های پر شور خود افتاده بود را در درون چشمانش و دقتی که به بحث ها داشت می دیدم.

فردا هم پای ما در مراسم تشیع جنازه شرکت کرد ، او وپسرش آقا حسین هیچ از مهمان داری کم نگذاشتند. تشیع جنازه داوود میرزائی که تازه وارد دانشگاه تبریز شده ودر همان کوتاه زمان به هوادار پرشور مبارزه انقلابی بدل گردیده بود به یکی از با شکو ترین مراسم های خاکسپاری وتظاهرات ضد دولتی بدل گردید.

جنازه در تمام شهر باانبوهی از دانشجویان دختر وپسر ومردم شهر چرخید وبرای نخستین بار پلاکارد های ضد شاه وشعار های انقلابی در زنجان بالا رفت . حضور وسیع دختران در این مراسم برای شهر بیته ومتعصب زنجان حیرت آور بود. اتفاق نادری که پس از سه دهه در شهز تکرار می شد. کسبه ائی که در مسیر بودند .کر کره های خود را به احترام پائین می کشیدند وبه دنبال جنازه حرکت می کردند. تشیع جنازه در نهایت بعد از خاک سپاری به تظاهرات وجنگ وگریز بدل گردید.این آغاز تظاهرات ضد حکومت شاه در زنجان بود .

اصغر مبارزه را از اعتراض به حق کشی وتبعیض شروع کرد .محصلی زیرک ودرسخوان که شاگرد اول کلاس بود اما این باعث نمی شد که به رفتار تبعیض آمیز برخی از دبیران نسبت به خود و شاگردان دیگر اعتراض نکند. گاه با همان نترسی جور امتحان دادن به جای برخی ها را می کشید. درکلاس ششم دبیرستان امیرکبیر سه ماهی مانده به امتحانات نهائی سر جریان کوچکی که منجر به درگیری و دخالت معاون دبیرستان و رئیس دبیرستان شد کارنامه های تحصیلی خود را گرفت واز دبیرستان رفت.

( کسی در کریدور مدرسه آواز می خواند. آقای افشارچی یکی از دبیران به شدت مذهبی دبیرستان که دبیر فیزیکمان بود به شدت بر افروخته شده بود. چون تشخیص نمی داد چه کسی می خواند به اصغر گفت" یا خودت می خواندی ویا این که باید بگوئی که چه کسی می خواند."او جواب " داد من نمی خواندم وحاضرهم نیستم بگویم که چه کسی می خواند." جروبحث بالا گرفت وآقای افشارچی پای معاون دبیرستان آقای رشتچی را که شائبه ساواکی بودن داشت به میان کشید .امری که منجر به درگیری فیزیکی با آقای رشتچی ونهایت آمدن آقای طارمیان رئیس دبیرستان و پرخاش توهین آمیز او به اصغرشد. اعتراض به ناحق بودن این بر خورد از طرف اضغر منجر به درخواست کارنامه های تحصیلی ورفتنش از دبیرستان گردید. او محبور شد متفرقه امتحان بدهد و در کنکور پزشکی دانشگاه تبریز قبول شد.

زمانی که او رفت من با یکی از همان افراد گروه پنج نفره به دفتر آقای طارمیان رئیس دبیرستان رفتیم " اقای طارمیان ما اعتراض داریم اگر چنین است ما هم میرویم !" نگاهی کرد وگفت" برید، برید کار نامه تان را از دفتر بگیرید .اون که شاگرد درس خوان بودرفت.شما که جای خود دارید .شما، به خصوص تو محصل ناراحت و مسئله ساز چه می گوئی ؟" این برمی گشت به انشائی که چند هفته قبل در رابطه با تدارک جشن های دو هزارو پانصد ساله نوشته بودم .انشائی تند درنقد دوهزار پانصد سال استبداد در حق مردم ،گذراندن طناب توسط شاهپورذوالاکتاف از کتف مخالفان و زنده به گور کردن مزدکیان توسط قباد . آقای رحمان پور دبیر ادبیات که به شدت ترسیده بود انشاء را گرفت وبه دفتر آقای طارمیان برد . بلافاصله از پائین صدایم زدند وارد اطاق شده ،نشده در همان ورودی مقابل چشم دبیران آقای طارمیان سیلی محکمی در گوشم نواخت ."می خواهی دردسر برای دبیرستان درست کنی ؟من اجازه چنین کاری را به هیچ کس نمی دهم این سیلی خبر دار کردنت بود ."

ساعتی بعد من را جداگانه صدا کرد. این بار با آرامی "محققی من پدر تو را می شناختم ، روابط فامیلی ترا می دانم واحترام آقای جوادی را دارم، مهم تراین که تو نا سلامتی عموی "علی محققی "هستی افتخار این دبیرستان که حالا شاگرد اول دانشگاه آریامهر است. کار درستی نمی کنی من پیش دبیران آن سیلی را زدم تا غائله ختم شود وپای تو آدم احمق به ساواک نکشد که آن جا حساب حساب دیگر است .من از خودم مایه گذاشتم وزندگیت را نجات دادم وگرنه باید انشایت را به ساواک می فرستادم .من خطر کرده پاره اش کردم ."

سال گذشته نیز که من محصل کلاس پنجم متوسطه در دبیرستان شرف بودم اتفاق مشابهی برای من ویکی از دوستان نزدیکم که در همان محفل پنج نفری بود اتفاق افتاد که شاید نقل آن خالی از لطف و نشان دادن میزان آگاهی دانش آموزانی در سطح کلاس یازدهم ورفتار دبیران ونهایت برخورد خوب مدیر مدرسه آقای توتونچیان نباشد.

سال چهل ونه بود وصدمین سال تولد لنین .ما که چند صباحی می شد با ادبیات چپ وتا حدی مارکسیستی آشنا شده بودیم .تصمیم گرفتیم به این مناسبت یک نشریه دیواری در بیاوریم .شور جوانی بود ،کله پر باد وعشق مطرح شدن به عنوان روشنفکر انقلابی .

روی صفحه مقوائی بزرگی نخست تصویری از یک گارگر که چکشی بر دست داشت به همراه ده ها کارگر دیگر که زنجیر های پایشان را پاره کرده بودند نقاشی کردیم با تصویری کوچک از لنین بر بالای صفحه وشعری از" مایاکوفسکی " "تصاویر کامل لنین دیده نمی شود تصویری که ناتمام ماند." سپس نوشته ای در باره لنین ونقش او در مبارزه برعلیه استبداد واستثمار. پیروزی انقلاب اکتبر وچگونگی بر خوردش در ملغا کردن بخشی از قرار داد های تحمیلی زمان تزار بر ایران ونهایت نظر محمد رضا شاه که اورا انسان بزرگی نامیده بود به عنوان سوپاپ اطمینان .

نشریه رنگی بسیار زیبائی در آمده بود .صبح زود یک روز قبل از شروع کار مدرسه وکلاس ها آن در کریدور ورودی دبیرستان به دیوار زدیم نشریه ای با امضا ونام ابوالفضل محققی ون...

با ورود دانش آموزان ودبیران تجمع در برابر یک نشریه دیواری بزرگ یک متر در هشتاد سانتی متر نقاشی شده رنگی با عنوان "صد سالگی مردی که تصویر کامل او دیده نمی شود "شروع شد .امری که بسیار تازگی داشت . تعجب وترس دبیران ! سوال جواب محصلان ، همراه با مسخره کردن برخی از آن ها و نوعی لودگی و جالب بودن برای برخی دیگر. در فاصله ای نه چندان طولانی آقای توتونچیان رئیس دبیرستان با عجله خود را رساند ونشریه را کند و به دفتر برد. احظار ما دو نفر به دفتر وسوال وجواب ."این کار احمقانه را جطور جرئت کردید ؟" نهایت با پا در میانی دائی آن دوستم و آقای مهندس شعیبی که بعد از مقاله من در رابطه با بازدید از کارخانه کبریت سخت به من علاقه مند شده بود.(من هرگز نگاه تحسین بر انگیز وساکت اورا وقتی که به نشریه که روی میز رئیس دبیرستان بود نگاه می کرد فراموش نمی کنم.) سرو ته مسئله را هم آوردند و نشریه را زیر بغلمان دادند که برای مدتی در خانه همان دوست بود که چند سال بعد با دستگیری من آن را از بین برد.

نوشتم تا تصویری داده باشم از فضای آن روز دبیرستان ها.ازعدم اطلاع وعدم تمایل بسیاری از محصلان به مسائل اجتماعی . عدم تمایل به اندیشه لیبرال،چپ عدالت خواه ومعترض! امری که در فضای آن روزدبیرستان های زنجان بسیار بارز بود. چپ هیچ گونه جذابیتی برای اکثریت دانش آموزان نداشت. جالب آن که در سال های بعد تعداد نسبتا زیادی از همین دانش آموزان دبیرستان شرف با ورودبه دانشگاه در رابطه با گروه های چپ و مجاهدین قرار گرفتند.

دردا که بعد از انقلاب اسلامی تعدادی ازهمان هم کلاسی ها یا کشته ویا اعدام شدند وتعدادی مجبور به ترک وطن.

رضا یمینی در رابطه با جریان چپ اعدام گردید ، مسعود حریری ، حسام شعیبی در رابطه با مجاهدبن کشته شدند. زنده یاد یعقوب ترابی که مدت ها سر لنین با ما شوخی می کرد ودر صحن دبیرستان قدم رو می رفت وکومی ،کومی( مخفف شده کمونیست ) می گفت. در رابطه با سازمان مجاهدین از ایران رفت . چند سال قبل در پاریس در اثر سکته در گذشت. تعدادی نه چندان کم از محصلان آن دوره دبیرستان شرف مانند علی ولی پور، مسعود ترابی ، جلال ترابی در رابطه با سازمان مجاهدین و امیراصلانی و من در رابطه باچپ تن به مهاجرت دادیم و در مهاجرت تن به پیری. از سرنوشت بسیاری دیگر خبرم نیست ."تصویر تلخی که نا تمام مانده است! "

ادامه دارد

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد