|
پروین خیلی خوشحال شد. آن ها یکدیگر را در آغوش گرفتند و شب بی اندازه زیبایی با یکدیگر داشتند. پروین حالا دلیل بیشتری داشت تا منوچهر را دوست داشته باشد. سئوال پروین اما منوچهر را در فکر فرو برد. او دوباره نا آرام شد. اوایل حرارتی که پروین می بخشید به منوچهر فرصت زیاد نمی داد که در فکر فرو برود. اما با پا گذشت زمان منوچهر دوباره حالش بهم می خورد. او دوباره بستنی می خرید، بدون این که پروین بتواند متوجه آن شود. بعد او جلوی پروین هم بستنی می خورد. و آن ها با هم در مورد بستنی حرف نمی زدند. | |
پروین چند بار در سوپرمارکت با منوچهر روبرو شده بود. او حدس می زد، منوچهر باید یک ایرانی باشد. منوچر بطور ویژه ای مورد پسند او نبود. اما از او بدش هم نمی آمد. تا در یک روز برفی که آن اتفاق افتاد.
چند روز بود که برف می بارید. اگر هم برف گاه قطع می شد، همه احساس می کردند که بزودی دوباره شروع می شود. زیاد سرد نبود. اما آنقدر هم گرم نبود که برف توی خیابان آب شود. و در لحظه ای که پروین منوچهر را دید، برف پربار می بارید. آنقدر پربار که رد پاها فوری از میان می رفتند. منوچهر در یک دستش پاکت خرید را داشت و در دست دیگرش یک بستنی و از سوپرمارکت خارج می شد. او به بستنی اش لیس می زد و به خانه می رفت. او توجه پروین را به خود جلب کرد. پروین فکر کرد، او باید آدم جالبی باشد که در وسط زمستان، هنگام بارش برف، در خیابان بستنی می خورد. اگر پربار برف نمی بارید منوچهر متوجه کنجکاوی پروین می شد. اما متوجه آن نشد. این صحنه کافی بود تا پروین تصمیم بگیرد با منوچهر آشنا شود. او می دانست که منوچهر بعد از ظهرها خرید می کند. و سخت نبود، با او از روی تصادف موقع خرید روبرو شود.
روز بعد وقتی آن ها از سوپرمارکت خارج می شدند با هم روبرو شدند. برای این که این فرصت از دست نرود، پروین از منوچهر پرسید: « شما ایرانی هستید؟» منوچهر دوستانه به او جواب داد و آن ها شروع کردند با یکدیگر حرف بزنند. پروین با مهارت موفق شد، منوچهر همان روز دعوتش کند.
پروین یک دلیل کافی داشت تا به منوچهر علاقه مند باشد. و منوچهر به اندازه کافی نیاز داشت، تا با زنی آشنا شود. چنین بود که آن ها بعد از چند روز دوست نزدیک شدند. اکنون آن ها یکدیگر را به طور متقابل ملاقات می کردند.
ملاقات های دوجانبه گسترش پیدا کردند. گاه چند روز پروین نزد منوچهر می ماند و گاه برعکس. آن ها یکدیگر را دوست داشتند و احساس می کردند یکدیگر را برای همیشه دوست دارند.
در خیابان هنوز برف نشسته بود. برفی که در ظرف چند هفته ی اخیر باریده بود. پروین از منوچهر که نزد او مهمان بود پرسید که آیا او چیزی میل ندارد تا او برایش بخرد. و منوچهر بدون این که به این سئوال توجهی کند جواب داد: «نه، متشکرم!»
بعد از چند هفته آن ها آشنایانشان را دعوت کردند تا با آن ها دوستی شان را جشن بگیرند. مهمان ها رفتند. و آن ها خودشان را حاضر می کردندکه به رختخواب بروند. آن ها در گذشته با هم خوابیده بودند. امشب نباید خیلی با شب های فبلی تفاوت داشنه باشد.اما پروین ناآرام بود. مسئله ای وجود داشت که او نمی توانست توضیح بدهد. او سرانجام از منوچهر پرسید:
«چرا تو از زمانی که ما با هم هستیم میلی به بستنی نداری؟» منوچهر صورتش سرخ شد و با تاخیر جواب داد:
«من مریض بودم. به همین خاطر گاه به گاه بستنی می خوردم. من حالم بهم می خورد. دکتر به من توصیه کرده بود، وقتی این طور می شود بستنی بخورم. از زمانی که با تو آشنا شده ام، دیگر حالم بهم نمی خورد و بستنی نمی خورم.»
پروین خیلی خوشحال شد. آن ها یکدیگر را در آغوش گرفتند و شب بی اندازه زیبایی با یکدیگر داشتند. پروین حالا دلیل بیشتری داشت تا منوچهر را دوست داشته باشد. سئوال پروین اما منوچهر را در فکر فرو برد. او دوباره نا آرام شد. اوایل حرارتی که پروین می بخشید به منوچهر فرصت زیاد نمی داد که در فکر فرو برود. اما با پا گذشت زمان منوچهر دوباره حالش بهم می خورد. او دوباره بستنی می خرید، بدون این که پروین بتواند متوجه آن شود. بعد او جلوی پروین هم بستنی می خورد. و آن ها با هم در مورد بستنی حرف نمی زدند.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد