logo





در رثای یک زن

دکتر پوران شریعت رضوی

پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۷ - ۲۸ فوريه ۲۰۱۹

رضا راهدار

بدرود خانم شریعت رضوی

ای رسوا امین علی (شریعتی)، ای که آنهمه داستانها و ماجراها در این شصت سال بهمراه داشتی. اینک پس از تحمل آنهمه رنج و درد و محرومیت و کنایه، کوله بار سنگینت را زمین گذاشتی و رفتی. نگفتی که بر شما چه گذشت، نگفتی که در این چهل سال حاکمیت جهل و جور و جنایت چه دیدی، نگفتی که اینها با عزیزترین و پر شکوه‌ترین ارزشها و عظمت‌های اسلامی و انسانی چه کرده اند. آنهمه را بجان خریدی و چون نازلی سخن نگفته رفتی هرچند طعنه تیر آوران بر قلبت نشسته بود !!

گفتن و نوشتن در باره شما و علی گستاخی وافر و درک همه جانبه از شرایط تاریخی و جغرافیایی زمان و مکان زندگی شما و مکتب اعتقادیتان می خواهد. دو ستاره ای ( من به تفکیک زن و شوهری چندان پایبند نیستم، دو رفیقی که هر یک گوشه ای از کارها را به سامان می برند. اگر شما نمی بودید دکتر علی، شریعتی تسل و عصر ما نمی شد) که نور ایمان و امید و پایداری را در آسمان میهن به اهتزاز در آورده و تلاش وافر داشتید تا انسان ایرانی به خود آگاهی و آگاهی تاریخی و اجتماعی و سیاسی مسلح شده تا دیگر بار اسیر استحمار و استعمار و استثمار نشود. ولی دیوار کلفت و چند لایه ای ارتجاع و استحمار چنان پایدار بود که نه تنها شما بلکه نسل پویا و فداکار و آرمان خواه ما را نیز دوباره به اسارت گرفت وتمام زیباییها و پیامهای رهای بخش و انسانی را به لجن و تعفنی آلوده کرد که تنفس آن نیز مرگ آور است.

اولین بار، البته پس از خواندن چند کتاب و شنیدن چند نوار، در تالار سخنرانی حسنیه ارشاد دیدمش (سال پایانی دبیرستانیم). روحی که در زیباترین روح پرستنده موج می زد. و خود چنان روح زیبایی شد که هرگز نخواهد مرد. پس از آن دیگر فرصت دیدار نشد و من راهی خارج شدم و خود را مشغول فعالیت در جنبش دانشجویی یافتم. ماجرای دستگیری و زندان و شکنجه و بستن حسنیه ارشاد ما را از وجودش محروم کرد. هرچند جزوات و کتابهای او در دستور مطالعه و پزوهشهای ما بود. تا ناگهان در دمدمه سحر، 30-31 خرداد 1356، تلفن زنگ خورد و بهروز، از دبیران سازمان دانشجویان مسلمان، پشت خط بود که در خبری گفته بود "دکتر" رفت. من ابتدا خوشحال شدم که او از ایران رفت. ولی آن خبر کوتاه بیان سفر همیشگی او بود. دیگر نمی دانم که در آن گفتگو چه گذشت. اینک بهروز نیز در میان ما نیست، او را جوخه مرگ جمهوری اسلامی به شهادت رساند و من نیز همراه خانواده درد و مرارت و سختی دوری از یار و دیار را بر تسلیم و تمکین در برابر "ولایت سفیانی" برتری داده و "غربت" نشین شده ایم. ولایت فقیه خمینی بار دیگر اسلام را از خاندان محمد (معبد رحمت و عشق و رهایی) به بارگاه ابوسفیان برد و معاویه را بجای علی نشاند. و دیدیم که چه شد و می شود!!!

چندی از درگذشت ناگهانی او نگذشته بود که مبارزه در ایران شتاب فراوان گرفت و شور و تب انقلاب ایران را فرا گرفت. "هر کسی از ظن خویش شد یار او از درون او نجست اسرار او " (اشاره به شعر مولوی) قیامی بر پا شد که شعارش آزادی و برابری و استقلال بود. ملتی که می خواست در ادامه راه مشروطه و قیام ملی دکتر مصدق، جمهوری مردم سالار را بر پا دارد.

ترسم از ترکان تیر انداز نیست / طعنه تیر آورانم می کشد
بانوی گرامی، وجود شما بازگو کننده زندان و شکنجه فیزیکی ساواک و ساواما نیست (رنجی که تحملش آسان می نماید) بلکه نمودار درد ورنج بزرگی است که باید در تاریخ پر فراز و نشیب زندگی شما، از سالهای دهه 30-40 فرانسه گرفته تا مشهد و تهران دهه 40 50 و از آن پس سفر تنهایی شما از 1356 تا بهمن 1397 ، زنی که چون کرگدن تنها سفر کردی. البته سالهای پرشور اوج مبارزات دهه پنجاه ورق زرینی است که در تاریخ استبداد زده ایران همواره نمایان است.

دوستان و یاران بسیاری از دور و نزدیک با نام شریعتی افتخار کرده و پیامها و دغدغه های او را به جان و دل گرفته بودند و همراه او درس وفاداری و جوانمردی آموخته بودند. پیام او خونی بود که در رگهای خشک و جامد و بی رمق جامعه جریان یافت و روح زندگی و تلاش و تپش را در ایرانزمین زنده کرد. میثاقی که انسان را به آزادی و ایمان را به جوانمردی پیوند می زد.

نسل ما با چنان شور و حالی به مبارزه رو آورده بودند و در راهش از هیچ فداکاری دریغ نداشتند. چنان بود که قیام به انقلاب کشید و سلطه سلطنت و استبداد برچیده شد. اما هیهات که چه شد!!!

راهیان انقلاب و دردمندان مردم دنیایی دیگر در پیش داشتند که ناگاه سرو کله ریش سفیدان و معامه گران حرفه ای پیدا شد و آن شد که در فرانسه و تهران با ساخت و باخت ماهرانه خمینی را بر تارک ملت ایران نشاندند. از آن پس ورق دگرگون شد و حاشیه نشینان حرفه ای از داخل و خارج صف کشیدند و هر یک برای پست و مقامی پر نام و نان به رقابت پرداختند. نمی دانم که آنها در آن چنته پوسیده و یخ زده چه دیده بودند که چنان مستانه دست و پا می بوسیدند؟

إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ(1) وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا (2)

و چون پیروزی بدست آید انبوه مردم فوج فوج بدین در آیند.
بوی پیروزی و قدرت چنان چشم همه را کور کرده بود که انگار کسی فردا را نمی دید. دین و ایمان و باورهای انسانی همگی در نزدیکی و دوری به حلقه ولایت تعریف می شدند و در درون آن خیمه همه جور آدم پیدا می شد ولی گویی مشام کسی دنبال انسانیت نبود. چه تند و تیز و برق آسا دستگاه ولایت را سر و سامان دادند. امامش کرده و برایش قانون اساسی و نهادهای حراست درست کردند. سکه بنامش زدند و همه قدرت را تقدیمش نمودند. دیگر حرفهای مهندس بازرگان و آیت الله طالقانی و استاد شریعتی و دگر دردمندان دین و مردم بگوش کسی نمی رفت. دیدیم که چگونه بگیر و ببند و ترور و اعدام و حذف و سر به نیست کردن با شتابی چند برابر سر بر آورد و اینبار شریعتی و مبارزان مجاهد و فدایی در مرکز حذف و نیست و نابودی قرار گرفتند. کره های قلابی، چنان که انتظارش می رقت، بازار مکاره ولایت را آنچنان پر کرده بود که کره اصلی امتیاز و رنگ و بویش را از دست داده بود. آخوند و لمپن و گانگستر جانشین اندیشمند و مبارز و انقلابی شده تا جایی که آدم کشی افتخار یافت (از طایفه خلخالی ماجراها بجا مانده است). نمی دانم چرا در این سرزمین پر گوهر فربانیان اول و اصلی آن کسانی بوده و هستند که حرفی برای گفتن و دلی برای تپیدن و سری برای ساختن دارند. "خدایا تو را سپاس می گویم که در مسیری که در راه تو بر می دارم آنها که باید مرا یاری کنند سد راهم می شوند، آنها که باید بنوازند سیلی می زنند، آنها که باید در مقابل دشمن پشتیبانمان باشند پیش از دشمن حمله میکنند و ….." دکتر علی شریعتی

از سویی دیگر نیمچه اندیشمندان ( در حوضی که ماهی نباشد قوربافه پادشاه است) دور و نزدیک چنان اوج گرفته بودند که می خواستند همه را مسلمان خمینی کنند. در آن فضا انتقادها و ایرادها از شریعتی شروع شد و مجاهدین و فدايیان در مرکز حذف و تصفیه قرار گرفتتد. آنگار یادشان رفته بود که دولت مسؤل حفظ و حراست از اندیشه و جان و مال مردم است. بگذریم! این داستان سری دراز دارد!!! آن نیمچه اندیشمندان تا زمانی که "امامشان" زنده بود همگی مکتبی و وفادار و پیروان ولی فقیه بوده و گوشی بدهکار به کسی نداشتند. تنها آقای بنی صدر بود که در مقام ریاست جمهوری شخصَا برای احترام به منزل شریعتی رفت (نه خامنه ای که خود را شیفته او می دانست و نه حتی مهندس میر حسین موسوی). یورش و هجوم به منزل دکتر شریعتی داستان ویژه ای دارد!!!
اما داستان پس از درگذشت خمینی دگرگون شد و خامنه ای کمتر از آن بود تا بتواند کسی را در حلقه فکری خویش راه بدهد. از آن پس زمزمه های دیگر در گرفت و ماجرا شکل دیگری می گرفت. صف تازه ای در برابر خامنه ای شکل گرفت. مقلدان ولایت منتقد شده و برای ادامه ماندن و زندگی راهی جز خود نمایی فکری و سیاسی نداشتند. روزنامه ها و مجلات و کتابهای فراوان روانه بازار شد اما نه برای نجات ملت و حذف ولایت که اینکار اندیشه آزاد و خرد فکری مستقل و گستاخی وافر نیاز داشت. أر آن شهر آشوب فتنه و نیرنگ بار دیگر اندیشه آزاد و آزاد اندیشی زیر ضرب رفت، اما نه از طرف بیت رهبری(که از پشت ناظر ماجرا بود) بلکه با زبان و قلم مدعی اصلاحات!! در شهر فریاد بر آوردند که ما پرچم اصلاحات داریم و دیگر ادعاهای پر زرق و برق آنروز و امروز. اما باز هم دیدم که بجای ولایت خمینی "انقلاب" زیر پرسش رفت و دوباره خرده گیری از کارهای شریعتی و اینبار در اشلی گسترده تر سر باز کرد (امیدوارم که دوستان انتقاد را با انتقام همگین نکرده و راه انتقاد و برخورد و بازیابی را برای هر اندیشه و مکتب و مرامی به رسمیت بشناسند). جریان عبور (فرار) از شریعتی به بهانه "دمکراسی" خواهی و "انقلابی گری" و مبارزات "بدون خشونت" ووو... نقل هر مجلس و محفل شد. ولی کسی نپرسید که چرا یک قلم (هنوزهم) بر علیه ولایت فقیه و بن مایه مکتب خمینی انتشار نداده و نمی دهند. اینک شریعتی سالهاست که در میان ما نیست ولی راه و رهنمود و کارهای سترگ شما را در کجا باید جست؟ آفای شروش نیز در آن تاب و تبها دنبال گاو فربه می گشت و اسب را چابک بلای جان مردم می دید (کتاب فربه تر از ا ایدئولوژی) اما دیر فهمید که نه تنها از آن گاو فربه شیری و گوشتی حاصل نمی شود بلکه با یک جفتک او را نیز از آن حلقه فراری داد. من هر چند به کارهای فکری آقای سروش ارزش و احترام می گذارم ولی باید پذیرفت که در سیایست بسیار عقب مانده و خود محور می باشند. نمی توان شخصیت با نفوذ "انقلاب فرهنگی" بود و نقش خویش را در آن تصفیه های گاهی خونین نادیده گرفت.

ماجراها زیاد است و درد دل فراوانتر از آنست که بتوان همه را بین کرد. میخواستم با شما و خانواده شریعتی (او از آن ملت است) درد دلی کرده باشم و بگویم که ترس ما از "ترکان تیر انداز نیست طعنه تیر آورانم می کشد". در زیر گوشه ای از آخرین نامه او به پایه گذاران حسنیه ارشاد را می آورم تا با عمق درد و رنج او را یاداوری کرده باشم.

"بیشک، در چنین لحظات جانکاهی که در زیر بارانِ سرزنش، همچون مرغ سرکنده از درد به خود می پیچم، اولین کسانی که پس از خودم برایم تداعی می شوند و این پرسشها و سرزنشها را با آنان در ذهن خویش مطرح میکنم، همفکران و همدردان و همگامان همیشۀ من اند... در چنین وضعی و با این رویدادهای جگرسوز و هول آور و این همه درد و داغهای هرروزه و این همه توطئه های ریشه برانداز و این همه تیربارانها که مدینه را آماج گرفته و در هر دم، نیش پیکانی در سینه و مغز استخوان من مینشیند و این همدستی و همداستانی قاسطین و مارقین و ناکثینِ بی شرم و این حزب واحد غیررسمی فراگیرندۀ ملّا و مارکسیست و سرمایه داری و کفر و مذهب و ارتجاع و انقلاب و پسرو و پیشرو و زرد و سرخ و سیاه و سبز! که کمر به قتل این ایمان و این اسلام بسته اند و "دارند حسین را دوباره میکشند"! و ابوذر را به رَبَذه تبعید میکنند و قرآن را دوباره به سر قبرستانها بازمیگردانند و علی را دوباره به تیغ تعصّب سر میشکافند تا جنازۀ بیجانش را به تکیه ها و خانقاهها و سفره ها و قهوه خانه ها و پای دیگ جوشِ "فقر"! و منقلِ "اشرافیت" رِجعت دهند و خداپرستی را از دانشگاهها بیرون اندازند و به زیر سقفهای نمور و تاریک و خفقان آور و کثیف بازارها و پسکوچه های بن بست و دوره های زنانه ببرند و لبهای تشنۀ نسل جوان را از پستانهای پرشیر فرهنگ توحید و شهادت، ناکام و خشک و تافته بازگیرند و در برهوت کویرهای پوچی و لااُبالیگری و شک و سیاه اندیشی... رهاکنند و ایمان و گنجینۀ حیات بخش و حرکت آفرین اسلام را ... از صحنۀ زمان و زندگی و قلب جامعه و کانون آفرینندگی و زایندگی و حیات و حرکت و رهبری و پیشروی دور می سازند... خونهامان را پامال، رنجهامان را برباد، امیدمان را بر آب و ایمانمان را ریشه کن میسازند...... میبینم که حلقومها از عطش بازمانده اند و همۀ سرچشمه ها را کور کرده اند و همۀ جریانها را خشکانده اند و همۀ کوزه ها را شکسته اند... من در گذار و احتضار از ناتوانی و تنهایی ام، روزها و شبها را به سرمی برم و این احتمال که شاید کاری باشد که من و ما بتوانیم کرد و نمیکنیم، رنجم میدهد و در هر سؤالی و یا هر سرزنشی چهرۀ یاران صدیق و نزدیکترین همدردان و همراهان، پیشِ نظرم میآید...» (نامه ها، چاپ اروپا، ص۱۷۷).

با اخرین آرزو...
ولی بسیار مشتاقم
که ازخاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز پی در پی
دم گرم خودش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من
سکوت مرگبارم را. (شریعتی)


رضا راهدار
تکزاس – آمریکا
اسفند 1397


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد