logo





د. آذری

صد روز تبعید

دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۷ - ۲۵ فوريه ۲۰۱۹

. . . . و هر کس که به او ایمان بیآورد، نیستی از او دور می گردد و عمر جاودانه می یابد . . . . و خدا چندان جهان را دوست می داشت که یگانه و تنها پسرش را به آن ارزانی فرمود . . . .

حالا کشیش چشمهایش را بسته و دارد دعای آخر مراسم را می خواند و من هنوز غرق در شگفتی، دارم به او نگاه می کنم، خودش است، همین دو روز پیش، روز جمعه:

روی نیمکتِ باغچه نشسته ام، صدای نفسهای تندی از جایی می آید، سرم را از روی سنبلی که بوی عیدِ وطن را می دهد بلند می کنم و صدا را دنبال می کنم، باید سگ همسایه باشد که گاه و بیگاه توی باغچه ی مستر آر پیدایش می شود، به دور و بر نگاه میکنم، از سگ خبری نیست، صدا از پشت پنجره ی اتاقِ روبرو می آید، نگاهم بدنبال صدا، در تاریک روشنای اتاق روبرو خیره می شود، اول سایه ای را توی تاریکی می بینم، انگار که دارد می رقصد، زَهره تَرک می شوم، خانم و آقای آر به مسافرت رفته اند و تا فردا برنمی گردند، این کیه؟ چشمهایم که به تاریکی عادت می کنند، می بینم، دو نفرند، می رقصند؟ آه نه، دارند عشقبازی می کنند، چشمهایم را تنگ می کنم، مردی بلند قد، دخترِ مستر آر را به دیوار تکیه داده و دختره ایستاده، گردنش را به بالا خم کرده و دور و بر را نمی بیند. حالا من باید چیکار بکنم، هاج و واج مانده ام، به خود می آیم، سرم را پایین میگیرم و می چرخم، یادشان رفته کرکره ها را بکشند. دختره سال گذشته دیپلمش را گرفته و دارد کار می کند و در دانشگاهِ نزدیکی هم چند کلاس برداشته، دانشگاه، محلی است و خوابگاه ندارد و پول ندارد که از خانه برود و با کسی همخانه بشود، ولی شبها ساعتهای دو و سه شب یواشکی می آید خانه و اگر مستر آر مست نباشد، بیدار می شود و کلی دعوا راه می افتد. توی خیالات خودم فرو رفته ام که می بینم مرد قد بلند می آید پشت پنجره و تا کرکره را بکشد، نگاهش در نگاهم گره می خورد. آره خودشه، با آن چشمان آبی ریز.

هنوز به فکر روز جمعه ام که حس می کنم نگاهها به من خیره شده اند، به دور و بر نگاه می کنم، همه به من زل زده اند، خانم آر از سر صندلی بلند شده و رو به جمعیت، اما نگاهش بیشتر به من، دارد با بغض حرف می زند، نمی فهمم چه می گوید ولی هر چی هست موضوع باید خیلی غمگین باشد، کم کم به هق هق می افتد و بقیه خانمها هم اشک هایشان سرازیر می شوند، هر چی بیشتر گوش می دهم کمتر می فهمم، فکر کنم دارد زیادی به داستان (هر چی که هست) ادویه و فلفل اضافه می کند، هوای کلیسا هم نمور است و عیسی مسیح هم برای نیم ساعتی احساساتش را حسابی رقیق کرده، کم کم اشک توی چشمهای من هم جمع می شود و آخر سر کلی برای خودم گریه می کنم ولی نمی دانم برای چی. اشکها خیلی زود خشک می شوند و خنده و سر و صدا در سالن کوچک کلیسا می پیچد و جمعیت برای صرف نهار یکی پس از دیگری بطرف رستوران هفتگی راه می افتند. امروز هر کس از بغلم رد می شود با عاطفه ای روحانی دستی به پشتم می زند (و هنوز یادم نمی رود که چقدر آنروز برایم آرزوی آمرزش روح کردند). کشیش هم بازوی زن چشم آبی اش را گرفته و انگار نه انگار، دارد شانه به شانه ی خانم آر با جمعیت برای نهار می رود.

حالا که چند هفته ای هست که در خانه ی مستر آر زندگی می کنم، می بینم که صبحهای یکشنبه و عصرهای چهارشنبه، خانه حال و هوایی دیگر پیدا می کند، خانم و آقای آر سرزنده می شوند و شادان، که دارند به کلیسا می روند، خانم آر کپلِ چاق و چله اش را تند و تند می چرخاند و کلی گلوبند و گوشواره ی رنگارنگ شیشه ای بخودش آویزان میکند. من هم این دو روز را همیشه چشم براهم که بتوانم از بودن در یک خانه ی خلوت برای چند ساعتی لذت ببرم. دو هفته ی اول من را هم با خودشان به کلیسا می بردند و همه مرا مثل یک موجود نادر و شگفت انگیز (exotic) مهربانانه بررسی می کردند و اشک در چشمهایشان جمع می شد که هنوز هم نفهمیده ام چرا. بجز این دو روزِ مقدس، می بینم کشیش، هفته ای دو بار به خانه ی مستر آر سر می زند، سعی می کند نگاهش در نگاهم نیفتد، کم کم می فهمم که مستر آر خانه ای دارد که ناگهان قیمتش بالا رفته و کشیش گویا می خواهد با چرب زبانی، خانه را به قیمت مفت از او بخرد. مستر آر حواسش هست. کشیش یکسالی می شود که به این شهر آمده، کارش را در ایالت و شهر مادری اش از دست داده بود و بعد خانه اش را. و از اینطرف مستر و خانم آر و بقیه اعضای کلیسا، کشیش قبلی را اخراج کرده بودند و به دنبال کشیشی می گشتند که بعد از مصاحبه ی چندی از مردان خدا، او انتخاب شده بود. زن کشیش برای کمک خرجی، خانه ی چند نفر از اعضای کلیسا را هفتگی تمیز می کند، خانم آر هر سه شنبه با خوشرویی او را می پذیرد و به او دیکته می کند که کجا را چطوری تمیز بکند.

امروز به دیدن دیدنی های شهر می رویم، یکی از شهرهای بزرگ و عمده ی آمریکا، در بیشتر نمایشگاهها و موزه ها، یک یا دو توپ جنگی کهنه و از کار افتاده بر دو طرفِ ورودی دیده می شوند و ماهیت موزه را پیش از ورود اعلام می کنند. بیشتر نمایشگاههای محلی بن مایه ی جنگی دارند و نوشتجات، بیشتر به جنگهای مختلف دولت آمریکا اختصاص داده شده، از جنگ داخلی گرفته تا جنگِ کلمبیا و برپایی پاناما، تا جنگ اول و دوم جهانی، جنگ کره، جنگِ ویتنام، جزیره ی خوکها … در نمایشگاه مرکزی شهر بروی چند ستون مرمری اسامی کشته شدگان و زخمی های ایالت را در جنگهای کره و ویتنام نوشته اند و بر روی ستون اصلی نوشته اند که مردم این کشورها از ما درخواست کمک نموده تا آنها را از چنگ دیکتاتورها و دشمنان دموکراسی نجات بدهیم و از اینرو ملت کشورهای مذکور برای همیشه، آزادی خود را مدیون این قهرمانان از جان گذشته هستند، اشک در چشمان خانم آر جمع شده و با بغض برایم از قربانی شدن همیشگی ملت آمریکا و سربازانشان می گوید، از اینکه قرعه ی حفاظت از آزادی جهان به نام این ملتِ آزادی گستر و وظیفه شناس افتاده، آخ اگر می توانستم آتشی را که در درونم شعله ور شده بود مثل شعبده بازان با نفسم بیرون دهم، آرش وار نفسی عمیق می کشیدم، باشد که زبانه اش در آفاق، یا افقی را روشن، ورنه بسوزاند.

ماه سوم هست که هنوز اینجا هستم و هنوز یک همزبان یا دوست پیدا نکرده ام، با خانم آر روزی دو یا سه جمله حرف می زنم و بقول خانم آر همه ی حواسم به در و تلفن و پنجره است به انتظاری. اقامتم در خانه ی آر از مدت زمانی که همه فکر می کردیم طولانی تر شده، بقول خودشان (بنجامین فرانکلین) میهمان مثل ماهی، بعد از سه روز بوی گند می گیرد. هر شب خانم آر بساطِ شام مفصلی از کنسروها و گوشت راه می اندازد، مستر آر که از ارتش بازنشسته شده ولی هنوز در پادگانی به کار مشغوله، عصر به خانه می آید، با خجالت سر میز شام می نشینم و تا می توانم هر روز کمتر و کمتر غذا می خورم و بیشتر شبها گرسنگی مزاحم خوابم می شود. آقای آر همیشه نخوردن من را گوشزد می کند ، دیشب دستش را گردنم انداخت و مهربانانه پرسید چرا اینقدر کم غذا می خوری برای سلامتی ات خوب نیست و هنوز جمله اش تمام نشده، خانم آر شروع به داد و بیداد و اعتراض کرد، آقای آر یواشکی از در بیرون زد و ازش خبری نشد تا حدود نیمه شب که باز مست و به هم ریخته پیدایش شد. آقای آر هر وقت زنش باهاش دعوا می کند یا یاد جنگ کره یا ویتنام می افتد، می رود مست می کند و بعد بلند بلند به همه فحش می دهد. یکبار وقتیکه مست نبود از جنگ کره گفت و گفت که چطوری یکبار به سر یک جنگنده ی کره ای شلیک کرده و دیده که تیکه های مغزش در هوا پخش شده اند. برایم شگفت آور بود که خانم آر از "دشمنان دموکراسی آمریکا که آمریکا را مجبور به جنگ با خود کرده بودند" بسیار بیشتر متنفر بود تا آقای آر که خود در چند جنگ شرکت کرده بود و با پاشیدن مغزِ شهروندان به اینور و آنور، با دست خود به آنها آزادی را هدیه داده بود. باز هم بارها با خودم فکر می کردم این آقای آر که کلا بسیار آدم آرام و ترسویی هست چطوری کلاه خُود سرش گذاشته و با هیبت ترسناک یک سرباز امریکایی سر تا پا مسلح در حملات نظامی شرکت کرده است؟ چگونه این مرد مهربان در بمباران شالیزارهای پر از زن و بچه ی ویتنام شرکت کرده است؟ مرد آرامی که همیشه در خانه مواظب کردار و رفتار خودش است تا بهانه به دست خانم آر ندهد تا داد و بیداد راه بیندازد و سه چهار ساعتی یک ضرب شالیزار خشکِ جان و روانش را با تهمت های نیشدار بمباران بکند. مستر آر با کتاب رابطه ی خوبی ندارد اما خانم آر کتابخوان است و بیشتر کتابهایی را که می خواند اگر انجیل و داستانهای انجیل نباشند یا کتاب هایی هستند که در کارگاههای کتابنویسی نوشته می شوند یا کتابهای آمرزش روح. تنها گاهی که سرِ خانم آر باد می کند و یکباره افکارش باز و جهانی می شوند، کتاب آشپزی غذاهای چینی را می گیرد و با سرو صدا و ذوق و شوق به بازار می رود، خرید می کند و بوی ادویه پس از چند هفته ای در خانه می پیچد و بعد از شام به چند خانم زنگ می زند و گزارش اتفاق بزرگ را می دهد و یا گاهی درست سر شام سر و کله ی چندتا زن و مرد پیدا می شوند تا چنگال کبکه را در سبزیجاتِ فروتن چینی فرو کنند و مردم چین را از راه دور افتخار ببخشند و اینچنین است توجه و مهربانی ملتهای بالا دست به ملل فرودست; فقر آنروزهای دهه ی هشتاد چین.

امروز من و خانم آر تنها هستیم، برای دستگرمی یکبار به شهرداری و بار دیگر به پلیس زنگ می زند یکبار از سگ همسایه شکایت می کند که همیشه روی چمن آنها مدفوعِ سگ هست و یکبار دیگر مرد رهگذری را به پلیس گزارش می دهد که رفتارش عجیب می نماید و به پنجره ی خانه ی آر زل زده است و عرض می کند که پیش از این هم تلفنی از یک مرد ناشناس دریافت کرده که گفته است قصد تجاوز به او را دارد، اما دادن دو گزارش هم آرامش نکرده و یک ضرب دارد غر می زند و من نگاهش می کنم، حالا دیگه آنقدرها انگلیسی یاد گرفته ام که بدانم چه می گوید، دارد شکایت می کند، از شوهرش، دخترش و از خارجی هایی که کشور را شلوغ می کنند و منابع کشور و دستآوردهای آنها را مصرف می کنند، نگاهش می کنم و تظاهر می کنم که نمی فهمم و سرم را به کتابم نزدیکتر می کنم، و این بیشتر عصبانی اش می کند، از اتاق می زنم بیرون و می روم روی نیمکت باغچه می نشینم، صدایش بلندتر شده ، دارد با تلفن حرف می زند ، و ناگهان هق هق گریه اش از در و پنجره عبور می کند و در باغچه پخش می شود، با گریه می گوید دیگه من همه نوعشو دارم، یک دایم الخمر و یک فاحشه تو خونه داشتم ، یک دیوانه هم اضافه شده، حواسم پرت می شود، چیزی از کتاب نمی فهمم، دو سه هفته ای هست که بند کرده که من دیوانه ام، توی بارون بدون چتر می روم پیاده روی و یا اینکه مدام به در و پنجره خیره می شوم.

خانم آر از خرید برمی گردد، یک مشت گل مصنوعی و تخم مرغ و دکورهای پلاستیکی گرفته دارد برای عید پاک آماده می شود، هوس کرده ام کمی سر بسرش بگذارم، می روم که کمک بکنم، گلها را می دهد دستم و تند و تند اوامری می فرمایند که من بدلیل غقب افتادگی تاریخی کشورم فقط کمی از دستورات و رسوماتش را می فهمم، ولی وقتی می گوید متوجه شدی، سرم را به تایید تکان می دهم، ناباورانه نگاهم می کند و غری می زند و من گلها را آنور و اینور می کنم و یکی را جلوی چشمهایم می گیرم و می خوانم: ساخت اتحاد جماهیر شوروی، نگاهم می کند، تقریبا نیمه کور است و حروف به آن کوچکی را نمی تواند با قویترین عینکش هم بخواند، صدایش در می آید، داد و بیداد راه می اندازد، با عصبانیت می آید و گلها را جمع می کند تا به فروشگاه برگرداند، کار دست خودم دادم، دو ساعتی با توپ های ورودی موزه ها از بد و بیراه به کمونیستها و سوسیالیستها خمپاره شلیک می کند و غر می زند. انگار که من استالین باشم برایم نطق می کند و باز شروع می کند از مظلومیت امریکا حرف زدن و ظلم همیشگی خارجی ها به این مهد آزادی و انسانیت و تمدن و قانون. می گوید، ما ملت و دولت صلح طلب، از هر طرف تحت محاصره ی دشمنان قرار گرفته ایم و یک لحظه آرامش نداریم. آخرش هم آرام نمی گیرد و با اینکه خسته هست، هن و هن کنان گُلها را توی پاکت می ریزد و سوار ماشینش می شود که تا گلهای مصنوعی نجس احتمالا قاچاق را پس بدهد، بیچاره فروشنده ی دهاتی که حالا باید هاج و واج بهش نگاه بکند، هیچی نگوید و مودبانه پولش را پس بدهد. تنها شده ام، بد نبود هان. و نفس راحتی می کشم تا بیاید و شاید بفهمد یا هرگز نفهمد که من دروغ گفته ام و منهم وقتی لازم شد، تظاهر بکنم که یک کلمه هم انگلیسی نمی فهمم.

د. آذری، بهمن ۱۳۹۷

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد