logo





فرشاد عارف و عشق بانو به شيخ علی
«دومين هنگام»

چهار شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۳ فوريه ۲۰۱۹

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
تا زمستان برود و برف‌ها، آب شوند و کوه‌ها، آبی و تپه‌ها و دره‌ها و باغ‌ها و زمين‌ها، سبز؛ کسی در دولت آباد نمانده بود که "آقا" به خانه‌ی او نرفته باشد و يا با "آقا" هم سخن نشده باشد. همه از آقا حرف می‌زدند؛ از هوشيار بودن آقا، از رندی آقا و.... حتی از "کرامات" آقا؛ و اين، تنها محدود به دولت آباد نمی‌شد، بلکه در همه‌ی آبادی‌های دور و نزديک، آقا مرکز هر بحث و سخنی شده بود.
آقا، روزها را تا به شب، در کوه و دشت می‌گذراند و شب‌ها، ميهمان روستائيان بود و با کمک همان "مردم" ، ساختمانی چند اتاقه، درست سر راه ورود به دولت آباد ساخت. در يک اتاق آن زندگی می‌کرد و اتاق‌های ديگر را اختصاص داده بود به پذيرائی از غريبه‌های راه گم کرده‌ای که به دولت آباد می‌آمدند؛ غريبه‌هائی که ديگر مجبور نبودند به "قلعه‌ی خان" و يا "مسجد آخوند" بروند. حرف آقا، حجت شده بود همچون حرف خان و آخوند.
بهار سال بعد، وقتی درخت‌ها شکوفه دادند، آقا برای چند روزی از دولت آباد بيرون رفت:
- به کجا؟
- کسی نمی‌دانست.
از سفر که بازگشت، چندتا "غريبه" هم با او بودند؛ با زن‌ها و بچه‌هاشان. گفتار و کردارشان همانند آقا بود، اما آقا می‌گفت که آنها را از سرحدات آورده است برای آباد کردن دولت آباد.
غريبه‌ها در همان ساختمان آقا، ساکن شدند و يک هفته بعد، شدند دست به کار آبادکردن دولت آباد. اول، رفتند و سينه‌ی کوه بلندی را که بالای سر دولت آباد بود، شکافتند؛ سينه‌ی کوه که شکافته شد، چنان آبی بيرون زد و به سوی رودخانه جاری شد که از سر دولت آبادی‌ها زيادی آمد و آبادی‌های دور و نزديک را هم سيراب کرد. بعد، رفتند و جوی آبی را که آب را می‌برد به آسياب، عميق تر کردند و آب را که از رودخانه به جوی انداختند، آسياب شروع کرد به کار. آسياب که شروع کرد به کار، گندم دولت آباد‌ی‌ها که به جای خود، گندم آبادی‌های ديگر هم حريفش نمی‌شدند.
اگرچه، اين کاری که آقا کرده بود، در چشم دولت آبادی‌ها، عجيب می‌نمود، اما به هرحال کاری بود شدنی و هنوز از زمره کارهای " خارق عادت "ی که به آقا نسبت می‌دادند به شمار نمی‌آمد. تا آنکه پس از گذشتن چندماه، ناگهان در همه جا پيچيد که آسياب تاريک ، منور شده است و همان کار، شد از جمله کارهای خارق عادت آقا که از قول کسانی نقل نشده بود، بلکه همه می‌توانستند با چشم‌های خودشان ببينند. اما، آقا خودش می‌گفت که اين کارها را نبايد به حساب خارق عادت گذاشت. برای همان هم، دولت آبادی‌ها را توی آسياب جمع کرد و گفت:
- اسم آن حباب شيشه‌ای منور، لامپ است و نوری که از آن ساطع می‌شود، نامش الکتريسيته است. الکتريسيته، قوه‌ای است نامرئی در آب که کار مرئی کردن آن، با عالم است؛ عالم علم الاشياء که مثل همان علم الابدان و علم الاديان، بايد درسش خواند و عالم شد.
- ‌ای آقا! از ما که گذشته است.
- از بچه‌هايتان که نگذشته است!
- مگرهمين خود شما آقا کاری بکنيد.
- وقتش که بشود، با خان و آخوند صحبت خواهم کرد.
- ای آقا! جناب خان و جناب آخوند را که خودتان حتما، در اين مدت بهتر از ما شناخته ايد. غيبتشان نباشد......
چندماه بعد، قلعه‌ی خان و خانه‌ی آخوند و مسجد و حمام هم، به دست آقا و غريبه‌ها، منور شد و شروع کردند به ساختن مدرسه؛ مدرسه‌ای که زمينش را، آخوند داده بود- از املاک وقفی تحت کفالتش - مصالحش را ، خان داده بود، طرحش را آقا ريخته بود، کارش از مردم بود و نظارتش با غريبه‌ها.
ساختمان مدرسه که تمام شد و همه نشسته بودند که خستگی در کنند، يکی از دولت آبادی‌ها گفت:
- ديگر، وقت آن شده است که يکی از ما، آستين بالا بزند و آقا را زن بدهد.
- خيالت راحت باشد. خان، آستين‌هايش را، يک سال است که بالا زده است.
- برای که؟
- برای بانو.
- بانو دخترخان؟! او که هنوز ده سال بيشتر ندارد!
- چرا ده سال؟! پانزده سال.
- والله، با آن سر و شانه‌ای که من از بانو ديده ام، می‌گويم بيست سال را شيرين دارد.
- استخوان‌هايش درشت است. به خود خان رفته است.
- باباجان! بانو، دختر آقا به حساب می‌آيد.
- مگر چندسال دارد آقا؟
- پنجاه سال را شيرين دارد.
- سی سال. خودم پرسيدم از آقا.
- حالا، سن و سالش به کنار، قول و قرار خان، با آخوند ملا محمد چه می‌شود؟
- که چه؟! که آقا را بگذارد و دخترش را بدهد به شيخ علی طلبه!
چند ماه بعد که مردم دهات دور و نزديک برای ديدن عروسی " بانو" با " آقا" ، آمده بودند و دولت آباد، غرق در نور و چراغانی بود، ناگهان در همه جا پيچيد که " شيخ علی "، پسر آخوند ملا محمد را ديده اند که سوار بر اسب، تاخت کنان رو به دولت آباد می‌آمده است!
خبر که به بانو رسيد، قلبش تير کشيد. چارقدش را از روی شانه‌هايش، کشاند به روی سرش و بعد، آورد تا روی پيشانی و بعد، روی چشم‌هايش و با آن، قطرات اشکی را که روی گونه‌هايش بلاتکليف مانده بود، پاک کرد و آهسته خودش را از دايره‌ی زن‌هائی که او را مثل نگين انگشتر در ميان گرفته بودند، بيرون خزاند و به پستو رفت و در را به روی خودش بست و در تاريکی نشست و شروع کرد به‌های‌های گريه کردن.
در همان زمان، خان، بالای برج قلعه ايستاده بود و چشم دوخته بود به خرمن آتشی که برای عروسی دخترش در ميدان ده شعله می‌کشيد. خبر را که شنيد، زبانش تلخ شد و گوشه‌ی سبيلش را جويد و آب دهانش را که نتوانسته بود پائين دهد، به روی زمين تف کرد.
آخوند، رو به قبله نشسته بود و قرآن می‌خواند که خبر آمدن پسرش را به او دادند. خبر را که شنيد، قرآن را بست و به نقطه‌ی دوری در روبه رويش خيره شد:
آخوند، چند ماه پيش به وسيله‌ی يکی از مريدانش که عازم نجف بود، نامه‌ای برای شيخ علی فرستاده بود و در آن نامه، نوشته بود که اگر شيخ علی هنوز بر تصميم خود راجع به مزاوجت با صبيه‌ی خان، باقی است، بهتر است که از آن صرف نظر کند؛ چرا که چنان وصلتی، نه به صلاح خود او است و نه به صلاح اسلام. و به دولت آباد هم بازنگردد تا به وقت مقتضی که خبرش خواهد کرد.
شيخ علی وارد دولت آباد شد. خبر عروسی با نو را با غريبه‌ای که می‌گفتند نامش فرشاد عارف است، شنيد و گفت:
- مبارک است انشاألله!
و بعد هم، برای آنکه از جلوی قلعه‌ی خان رد نشود، سر اسبش را کج کرد و از راه پشت قلعه، تاخت به سوی خانه‌ی پدرش. به خانه که رسيد، اسب را در حياط رها کرد و از مادرش که برای در آغوش گرفتن او، دست‌هايش را گشوده بود، گذشت و وارد اتاق شد و در را پشت سر خودش بست. مادرش سراسيمه، خودش را به پشت در رساند و گفت:
- ننه جان، آشيخ علی. چه شده است؟ چرا در را به روی خودت بسته ای؟!
- کاری به کارم نداشته باش مادر! می‌خواهم نماز بخوانم.

حالا، ساعتی از نيمه‌ی شب گذشته بود و خان، بر خلاف عادت هميشگی اش که زود به بستر می‌رفت، از خدمه اش خواست که منقل ترياکش را رو به راه کنند. زنش هرچه گفت که باز بد خواب خواهی شد خان! اما به گوش خان نرفت و گفت:
- بگو منقل را حاضر کنند. امشب که شب خوابيدن نيست زن!

آخوند همچنان رو به قبله نشسته بود و اذکاری را زير لب زمزمه می‌کرد و زن آخوند، پشت در اتاق پسرش:
- ننه جان آشيخ علی! آخر چرا اين نمازت تمامی ندارد؟!
- نماز هزار رکعتی است مادر.
- اين ديگر چه نمازی است که از نجف برای ما سوغات آورده‌ای!

فرشاد و بانو، درون حجله، رو به روی هم نشسته بودند. بانو، سر به زير انداخته بود و از پشت توری که روی سرش انداخته بودند، به انگشتان حنا شده اش خيره شده بود و فرشاد عارف، به بانو:
در يکی از همان شب‌هائی که فرشاد عارف، تازه وارد دولت آباد شده بود و هنوز ميهمان خان بود، چند ضربه، به در خورده بود و کسی خان را به بيرون اتاق خوانده بود. خان رفته بود و پس از لحظه‌ای که بازگشته بود، با چهره‌ای خندان گفته بود:
- قدم شما، سبک بوده است. تب دخترم شکسته است. چند ماه پيش، صحيح و سالم بود که يکباره تب کرد و افتاد در بستر بيماری. لب به غذا نمی‌زد. همه اش می‌خوابيد و اگر هم بيدار بود، کز می‌کرد و در گوشه‌ای می‌نشست و با کسی هم حرف نمی‌زد. مانده بوديم که چه بر سرش آمده است. دوازده سال از عمرش می‌گذشت و سابقه نداشت که حتی يک بار سرش درد گرفته باشد تا چه رسد به اين که بيمار شود. برايش حکيم آورديم. افاقه نکرد. شش ماهی به همان حالت بود تا آن که يک شب، به ناگهان از خواب پريد و گريه کنان گفت که خواب سواری را ديده است که با اسب سفيدش وارد قلعه شده است و....... چنين و چنان. سرتان را درد نياورم، برايش چندتا خوابگزار آورديم و خوابش را برای آنها نقل کرديم. همه شان گفتند که تعبيرش خوب است و خلاصه، بعدش هم که شما تشريف آورديد و بعله.... و حالا، بحمدالله، حالش خوب است و سر حال، دارد غذا می‌خورد و......
خان، در آن شب، علت اصلی بيماری دخترش را به فرشاد نگفته بود تا بعدها که فرشاد پای از قلعه بيرون گذاشته بود و به ميان مردم رفته بود و دليل اصلی بيماری بانو را از زبان مردم شنيده بود که می‌گفتند:
- نخير! بيماری بانو، بيماری عشق بوده است. عشق به علی، پسر آخوند ملا محمد. درست بعد از آنکه علی برای خواندن درس طلبگی به نجف می‌رود، بانو يکباره بيمار می‌شود. حکيم برايش می‌آورند. تا چشم حکيم به بانو می‌افتد، می‌گويد که بيماری بانو، بيماری فراغ است و........
و بعدها هم، اينجا و آنجا، از عشق و عاشقی ميان آن دختر و پسر دوازده ساله، داستان‌ها شنيده بود و همان شنيده‌ها، چنان کنجکاوی او را بر انگيزانده بود که در دفعات بعد که بانو را ديده بود، با چشم ديگری نگاهش کرده بود؛ چشمی که توانسته بود بيماری فراغ پنهان شده را در هفتوهای درون بانو ببيند. به همان دليل، وقتی " فرستاده " از جانب " سرالاسرار " آمده بود و " دستور " خواستگاری کردن دختر خان را به او اعلام کرده بود، بر آشفته بود و به فرستاده گفته بود:
- رفتن به خواستگاری دختر خان، يعنی بازی با آتش! مگر نمی‌دانيد که بانو، هنوز هم که هست، بيمار عشق شيخ علی است؟!
فرستاده خنديده بود و گفته بود:
- معلوم است که بازی با آتش است! مگر تو را به دولت آباد فرستاده اند که با آب بازی کنی؟!

و حالا، شب زفاف فرشاد بود و آن آتش فشان خاموش درخود پيچيده شده‌ی کز کرده زير تور. از خود پرسيد که چه بايد بکند؟!
" خود" گفت:
- می‌دانی که راه بازگشتی در کار نيست. پس، بايد که اين پرنده‌ی کوچک را برای پروازهای دور و درازی که در پيش دارد، آماده کنی!
رو به بانو کرد و گفت:
- گرفته به نظر می‌آئيد. اتفاقی افتاده است؟
- نه.
- پس چرا سخنی نمی‌گوئيد؟
- می‌ترسم.
- از چه می‌ترسيد؟
- نمی‌دانم.
بانو، لحظه‌ای سکوت کرد و و بعد، همچنانکه چشم به پائين دوخته بود، با صدای لرزانی گفت:
- يک عده می‌گويند که شما از فرشتگان هستيد. يک عده می‌گويند که شما از جادوگران هستيد. يک عده می‌گويند که شما....
- می‌دانم. و بالاخره، شما می‌خواهيد بدانيد که من چه کسی هستم.
- بلی. و می‌خواهم بدانم که شهر " برزخ " در کجا است که همه می‌گويند شما از آنجا به دولت آباد آمده ايد.
صدای بانو، پرده‌های درون او را به لرزه درآورد. صدای بانو مثل صورت بانو، زيبا بود. مثل گردن بانو، زيا بود. مثل شانه‌های بانو، زيبا بود. مثل راه رفتن بانو، زيبا بود. مثل...........، به "خود " آمد و چشم از بانو برگرفت و گيج و منگ، در حالی که به نقطه‌ی دوری در رو به رويش خيره شده بود، با صدائی که انگار دارد برای کودکی قصه می‌گويد، گفت:
- شهر برزخ، شهری است مثل شهر جابلقا، مثل شهر جابلسا، مثل شهر هور قليا. شهر برزخ، شهری است پر از عجايب. مردم آن شهر، نه از وجود حضرت آدم خبر دارند و نه از وجود حضرت حوا و نه از وجود حضرت مار و سيب و گندم و شيطان. زن‌های آن شهر نمی‌زايند، بلکه فرزندانشان را از رودها و درياچه‌ها و درياها می‌گيرند و يا از کوه‌ها و کويرها. در آنجا، نه خورشيدی هست و نه ماهی و نه ستاره ای. نور آن شهر، از سوی " کوه قاف " می‌آيد؛ نوری که به آن، " نور سرالاسرار " می‌گويند و آن نور..........
لحظه‌ای سکوت کرد و با مهربانی، دستی را گذاشت روی شانه‌ی بانو و با دست ديگرش تا خواست تور را از روی صورت او به کناری زند، بانو خودش را عقب کشاند و گفت:
- شما، مرا هم با خودتان به آن شهر خواهيد برد؟
- ما می‌توانيم با هم به آنجا برويم، اما نه با اين بدن‌هائی که اکنون داريم، بلکه با بدن‌هائی که اهالی برزخ به آن، " کالبد مثالی " می‌گويند.
- کالبد مثالی يعنی چه؟
- همه اش را که نمی‌شود همين امشب گفت. فرداهم روز خدا است.
- نه! بازهم برايم بگوئيد.
- شما، تور را از روی صورتتان برداريد تا من بگويم.
- نه! اول شما، بعدش من.
دوباره، شروع کرد به گفتن و تا دم دمای صبح، گفت و گفت و گفت تا سر انجام، بانو که در توهمی آميخته به خواب و خيال و رؤيا پيچيده شده بود، ناگهان تور را از روی صورت خود به کناری زد و گفت:
- به فرمائيد! حالا راضی شديد؟!
به چشم‌های بانو، نگاه کرد و در خود لرزيد. " خود" به او گفت:
- عشق؟!
- نمی‌دانم!
- نمی‌دانی؟!
- حيرانم!
- تو اهل سر هستی يا اهل دل فرشاد؟!
- اهل سر.
- پس حيرانی ات ديگر برای چيست؟!
- چشم‌هايش! چشم‌هايش مشتعلم کرده اند!
- نگاه نکن!
نگاهش را از نگاه بانو کند و سر فرود آورد و لحظاتی به همان حالت ماند تا يخ زد و آهن شد و فولاد. آنگاه، پياله‌ای از " معجونی " که با خود داشت، به بانو داد و پياله‌ای هم برای خود پر کرد و رو به بانو گرفت و گفت:
- می‌نوشيم به نام " ما ".
بانو هم به تقليد از او، در حالی که ريز ريز می‌خنديد، پياله اش را به سوی او گرفت و گفت:
- می‌نوشيم به نام ما.
معجون را که نوشيدند، لبخند زد و زانو راست کرد و در برابر بانو ايستاد و گفت:
- حالا، اگر برای لحظه ای، چشم‌هايتان را ببنديد، به شما نشان خواهم داد که من کيستم!
بانو چشم‌هايش را بست و چون بازکرد، از هيبت آنچه ديده بود، جيغی کشيد و دراز به دراز روی بستر افتاد. در همان لحظه، شيخ علی سر از سجده برداشت و نمازش را به پايان رساند و مصمم بر اجرای نقشه‌ای که در سر داشت، آهسته از اتاق بيرون آمد و از کنار مادرش که جلوی در به خواب رفته بود، گذشت و به حياط رفت و بر اسبش سوار شد و دولت آباد را ترک کرد:
- به سوی کجا؟
- به سوی ناکجا!

داستان ادامه دارد............................



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد