logo





دری که نمی توانم بدون وارد شدن از مقابل آن عبور کنم
خانه آقای« ابو جعفر امام» - (شهر من زنجان قسمت سی‌ام)

پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۷ - ۰۷ فوريه ۲۰۱۹

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
عبور می کنم از کوچه های شهر ، می خواهم در مقابل درهائی بیاستم که در درون آن ها جوانانی تنها مانند ساقه ای رو ئیده در شور زار تلاش می کردند بر بالند وجهان را به اندازه همان نحیفی وشکنندگی خود تفسیر کنند !خانه های سنتی با نو جوانانی که نخستین آگاهیشان به اطراف شکستن سنت ها بود و به گونه ای مصاف با مذهب .

اما دری طوسی رنگ در ابتدای کوچه اکبریه ،نبش سرچشمه راه بر من می بندد بدون داخل شدن در این خانه قادر به سخن گفن از روشنگری در زنجان نیستم ! بدون پرداختن به مردی که یک قرن زندگی کرد ، زیبا آمد ، زیبا زیست ، افراشته قامت قدم بر داشت و هر گز در مقابل هیچ کس سر خم نکرد وچنان رفت که چنان زیست !

می ایستم در می زنم " در گشودندم مهربانی ها نمودندم زود دانستم که دور از داستان خشم برف وسوز در کنار شعله ی آتش قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز گفته بودم زندگی زیباست گفته و ناگفته ای بس نکته ها این جاست !" منظومه آرش کسرائی

از دالان مربع شکل آجری با دیوار های سفید که با پله ای چند به حیاطی بزرگ ومشجر با باغچه های پرگل منتهی می گردد عبور می کنم چند پله بالا می روم باز راهرروئی با اطاق هائی بر دو سوی آن .این خانه برای من همیشه حالتی از رویا و کنجکاوی د اشت با وجود کوچک بودنم هر سخن در مورد ساکنان این خانه برایم بسیار جالب بود .

خانه ابوجعفر امام .یکی از بستگان مادرم و دوست نزدیک پدرم هر بار که به مهمانی این خانه می رفتیم و یا به مهمانی خانه مان می آمدند .مادرم در تکاپوئی سخت و پر التماس می گفت "ابوالفضل جان هر چه می خواهی بکن و بگو بدهم اما پیش آقای امام ومبجیل خانم شلوغی نکن !آبرو ریزی نکن !" من کوتاه می آمدم نه به خاطر خواهش مادرم بلکه به خاطر افسونی که با دیدنشان گرفتار می شدم.زن ومردی خوش لباس که رفتنشان خرامیدن بود و گفتگو گویشان جان بخش.

تمامی این ها به مادرم بر می گشت که به مناسبتی از آنها می گفت .از " بی بی شازده خانم" مادر آقای امام که اعتبار فامیل بود .زنی باسواد که در آن دوره تفسبر قران می کرد و شعر می گفت ، سوادی در حد اجتهاد داشت .مانند یک فرمانده امورات خانه را می گرداند ." وقتی زنجان به خانه پدرت آمدم بی بی شازده خانم زنجان زندگی می کرد. همراه خدمتکارش طاقه ای پارچه و کله قند فرستاد و نخستین کسی بود که پاگشائی کرد و تمام فامیل دور ونردیک را دعوت کرد . او این چنین بودحواسش به همه بود .از صحبتش خسته نمی شدی!حضورش نعمتی بود . جایگاه امروز فرزندانش بیشتر تاثیر اوست .یکی مستشار دیوان عالی ،دیگری مدیرکل کشاورزی یکی آقای امام و یکی جاجی بدری خانم ."
مادرم هرگز نقش وتاثیر اورا در روزهای نخستین آمدنش به زنجان فراموش نکرد .خود در همان چهار چوب بزرگ شده بود . اما در مصاف زندگی بیشتر به همسر آقای امام "خانم یگانه "باور داشت .خوش لباس ترین زن فامیل و هنرمندی که به قولی از هر انگشتش هنری می بارید.

دو نوع نگرش نسبت به زندگی بود یکی در چهار چوب سنت و دیگری نو آوری و تجدد !

" وقتی عروس بی بی شازده خانم شد بعد از چند ماهی گفت من در خانه پدرم به این شیوه زندگی نمی کردم ! شما از صبح که بر می خیزید در تکاپوی صبحانه اید، سپس نهار و نهایت شام .تمام وقت در مهمانی رفتن و مهمانی دادن .نه ما چنین زندگی نمی کردیم پدرم می گفت باید دختر ها وپسر ها از وقتی که خودشان را شناختد کار کنند! کاری تولیدی! ویاد بگیرند که روی پای خود بیایستند .ما برای یک هفته غذا درست می کردیم و در سردابه می نهادیم .سپس تمام هفته کارمی کردیم گلدوزی می نمودیم ،خیاطی می کردیم، بافتنی می بافتیم ! حتی سبزی کاری در خانه می کردیم آرایش گری می آموخیم!

در چنین فضائی بود که برادر بزرگش " دکتر محمد یگانه "بزرگ شد درس خواند و به یکی از تاثیر گذار ترین وزرای زمان شاه و رئیس بانک مرکزی بدل گردید . مردی که یکی از تهیه کنندگان اصلی سخنرانی دکتر مصدق درسازمان ملل بود . او در آن زمان در سازمان ملل روی مسائل انرژی کار می کرد .

"دکتر مصدق تصمیم گرفته بود که بیاید خودش برای دفاع در سازمان ملل .به من تلفن کردندبیائید به ما کمک کنید .من با "علی آغاسی "که در قسمت شورای امنیت سازمان ملل کار می کرد و دوست ایشان به نام آقای "شوارتز " سه نفره نطقی تهیه کردیم آقای مصدق ، صالح،شایگان،سنجابی ،بقائی نطق دیگر تهیه کرده بودند .
مصدق درمقابل این دو نطق قرار گرفت که می بایستی انتخاب کند . برده بودند پیش مصدق وی دیده بود این چیزی که ما تهیه کرده بودیم را . گفته بود "بدون هیچگونه تغیر از اول تا آخر بایستی خوانده شود ."پس از ایرا دنطق ما را به حضور پذیرفت واظهار محبت کرد و خیلی تشکر وگفت " آقا جایتان این جا نیست بایستی برگردید ایران خدمت کنید"

زمانی که او عضو هیئت مدیره بانک بین الملل بود . یک روز هویدا به منزلش تلفن می کند واز او می خواهد که به ایران بر گردد و ریاست بانک مرکزی را بپذیرد.او با عهد عدم دخالت در کارش می پذیرد "با اصول کار انجام دادم وتوانستم موجودی ارزی مان را که پیش از یکی دو میلیارد دلار نبود به ده میلیارد افزایش دهم " خاطرات "دکتر محمد یگانه"

خواهر او نیز زندگیش را همان طورکه یاد گرفته بود سازمان داد."همسرش ابو جعفر امام نیز همراه او بود .مردی که در رشد جامعه فرهنگی زنجان وشکل دادن به شخصیت مستقل ومتکی به خود حداقل چندین نسل جوانان زنجان نفش انکار ناپذیر داشت .

مردی بود بلند قامت ،خوش چهره، با چشمانی گیرا ، و خوش لباس!با سری افراشته راه می رفت به گونه ای که می شناختی یا نمی شناختی حسی از احترام را در تو بر می انگیخت. وقتی می خندید از ته دل می خندید! من هنوز خنده های عمیق اورا در ته ذهن خود بیاد سپرده ام .عادت داشت صبح زود از خواب بر خیزد . ودر همان طلوع صبح به دیدار آشنایانی چند برود . با پدرم نیز چنین بود وقتی به خانه مان قدم می نهاد گل از گل پدرم می شگفت .سخن می گفتند تا زمان رفتن به دبیرستان پهلوی که سال ها باقدرت و نظم بر آن ریاست کرد فرا برسد .

در یکی از همین آمدن های صبح زود. خواهرم که کلاس ششم ابتدائی تجدید شده بود بدون آن که به پدرم از تجدیدی خود بگوید نذر می کند که بیست روزی هر اول صبح در خانه را جارو بزند تا حضرت خصر بیاید واز او طلب حاجت قبولی خود را بکند .در یکی از همین روز ها وقتی خواهرم جارویش را می زند و در می بندد. می شنود که کسی بر در می کوبد ذوق زده می پرسد "کیست ؟" کسی از پشت در می گوید "امام " امام گفتن همان و پس افتادن خواهرم همان . زبان خواهرم بند می آید ومرتب تکرار می کند " امام ، امام در باز می کنند آقای امام پشت در ایستاده بود .راز خواهرم بر ملا می شود .همه به شدت بر آن چه که رفت می خندند . خواهرم با پادر میانی پدر قبول می شود .اما این حادثه سال هابه شوخی از طرف پدرم به عنوان معجزه آقای امام یاد می شد . هنوز هر زمان به خاطر می آورم لبخندی دور آمیخته باحسرت روزهای سرشار و پر خاطره زندگیم در زنجان بر لب هایم می نشیند.

نخستین کسی بود که به دبیرستان وارد می شد.ازخیابانی که تمام طول زمین فوتبال را شامل می شد عبور می کرد خیابانی که دوسوی آن درختان تبریزی صف کشیده بودند با باغچه ای در دو طرف انباشته از گل های جعفری .گوئی مخملی زرد بر روی طبله عطاران کشیده باشند. عطری گس همراه موسیقی سایئده شدن برگ های درختان تبریزی در نسیم صبحگاهی زنجان در فضا می پیچید.من مبهوت این خیابان را که از دروازه آهنی ورودی تا حوض گرد و بزرگ مقابل ساختمااصلی ادامه داشت طی می کردم . همه چیز در اوج زیبائی و تعادل بود.تعادلی که از شخصیت رئیس دبیرستان نشائت می گرفت.
همین دیروز بود که باز این خیابان بلند و زیبا را طی می کردم. به طرف راست نگاه می کنم به زمین قوتبال! مسابقه قوتبال است.کناره های زمین مملو از تماشاچی . "خلیل مهدیون "پا به توپ در حال یورش به دروازه رقیب است ، این" قوبوش آسیاست"آن که در حال دویدن است " جواد خاتمی است "قره خاتمی "ضربه ای بر توپ نواخته شده چنان که توپ طول زمین را طی می کند واز گوشه دیگر خارج می شود باز "اسد مغازه" شوت کرده است ." بال قیماقه ورب بدنه زپلیب توپا ! عسل با قیماق را زده به بدن کوبیده بر توپ."
می خندم چونان دیوانه ای در مراسم سوگواری !سوگوار دبیرستانی که نامش بعد از اتقلاب اسلامی به شریعتی تغیر کرد . نرده های قدیمی و زیبایش تاراج شد.درختان خشکیدند.به جای نرده های باز دیوار های بلند کج و معوج برای مدتی بر افراشته شدند تا طهارت درون حفظ کنند .دیوار هائی که پس از مدتی فرو ریختند و به جای آن سال ها تل ویرانی چونان خود حکومت اسلامی بر جای ماند .متولیانی که مدتها تلاش کردند تا قبر امام زاده خفته در کنجی از این دبیرستان را کشف کنند و به سرنوشت دبیرستان صدر جهان دچارش کننند !اما بنا ویاد بیست سال روز های اوج ریاست آقای امام سخت سری کرد و از این برهه جان سالم به در برد.

عبور می کنم از زمان باز به سال های دهه چهل بر میگردم.
مشدی علی سرایدار دبیرستان با آن هیکل درشت می دود تا در ورودی را باز کند"آقای امام آمدند "روزی نو در این زیبا ترین و منضبط ترین دبیرستان شهر آعاز می شود .

اطاقش اولین اطاق دست راست راهروی طولانی بود که تمام کلاس ها در آن قرار داشتند .تا آن جائی که بیاد دارم بالای سر در اطاقش این شعر نوشته وگج بری شده بود." دل هر ذره را که بشکافی آفتابش اندر نهان بینی " اطاقی بود نسبتا بزرگ باسقفی بلند که در قسمت بالای چپ اطاق میز بزرگ وچوبی آقای امام قرار می گرفت با چند مبل چرمی قهوه ای رنگ با پرده های مخملی. زمانی که محصل آن دبیرستان بودم از هر فرصتی برای نگاه کردن به داخل آن اطاق جادوئی استفاده می کردم .

نیم ساعت قبل از خوردن زنگ ساعت هشت صبح مدرسه .از اطاقش بیرون می آمد بالای پله های ورودی ساحتمان در حالی که دست هایش را زیر بغل نهاده بود می ایستاد . با دقت به آمدن محصلان نگاه می کرد به سر و وضعشان به موی سرشان که به آن حساسیت داشت .به محض خوردن زنگ در کرویدور راه می افتاد "همه سر کلاس ها " با رفتن آخرین محصل به کلاس در اطاق دبیران را می گشود "آقایان لطفا سر کلاس هایتان محصلان همه منتظر شما هستند !"

این چنین بود نظم بیست سال ریاست او بر دبیرستان پهلوی.سیمایش ،اعتماد به نفسش ،و عشقش به تعلیم وتربیت که به خاطر آن درس طبابت رها کرده و سر از معلمی در آورده بود ! از او چهره ای کارزیماتیک می ساخت که مردمان شهر دوستش داشتند و حرمتش می نهادند .نفوذ معنوی او کمتر از هیچ فرماندار و استاندار هم زمان با او نبود .همه برایش یکسان بودند . ملاک او درس خوانی وانضباط شاگرد بود .برایش پسر سرهنگ عادل رئیس شهربانی با پسر کدام فرد زحمتکش فرقی نداشت .ضمن آن که همیشه گوشه چشمی به زحمتکشان داشت و این به وجه ملی و نگرش اجتماعی اوبر می گشت.
زمانی که اصرار بر کوتاه کردن موی پسر رئیس شهربانی کرد و انجام داد در مقابل اعتراض رئیس شهربانی گفت" شما وظیفه خود انجام دهید و بگذارید دیگران نیز وظیفه خود انجام دهند ." چنین بر خورد هائی بر احترام او می افزود.به آقای "رومی گفتم امروز به آقای امام سلام دادم من را نشناختند !خندید وگفت " او در دبیرستان پسر خودش را هم نمی شناسد !"

زمان گذشت . پسرش حسام الدین امام را که دانشجوی مهندسی دانشکده پلی تکنیک بود در ارتباط با سازمان چریک های فدائی خلق دستگیر کردند.خم به ابرو نیاورد . "اعتقاد داشته خواسته ورفته است باید طاقت تحملش را هم داشته باشد ." حسام ایستاد آن چنان که شایسته ی او بود .معروف بود در کمیته مشترک که هر کسی را که دستگیر می کردند می گفت جزوه از حسام گرفته ام! باز از زندان قصر به کمیته مشترک می آوردند باز کتک می زدند و او می پذیرفت که او داده است. قراری که از قبل بود! او زندان بود و قبولش با تعدادی کابل خوردن از لو رفتن تعدادی جلو گیری می کرد.با وجودی که دکتر محمد یگانه دائی او بود حسام هرگز حاضر به کمک گرفتن از اونشد.

وقتی برادرم دکان خیاطی خود را باز کرد آقای رومی و آقای امام نخستین کسانی بود که در حمایت از برادرم لباس برای دوختن دادند و بعداز آن مشوق دیگران ! چنین شد که برادرم در کوتاه مدت به بهترین خیاط شهر بدل شد .

هر پنجشنبه در سالن اجتماعات دبیرستان صحبت می کرد از مشکلات سخن می گفت، از برنامه هایش برای گسترش دبیرستان ، راه حل هایش و کار های انجام شده.علاقه زیادی به برنامه های هنری داشت . در زمان تصدیش مرتب برنامه موسیقی ، تئاتر ، سخن رانی توسط محصلین و هنرمندان اجرا می شدهنوز نوای موسیقی آقایان بدل خانی ، ایلیائی ،دلخوش ، موسی انصاری را در گوش دارم وچهره پوشیده از رضایت خاطر اورا که همیشه در ردیف اول می نشست وجزو تشویق کنندگان اصلی بود .

بعد ازرفتنم از زنجان وخارج شدنم از ایران اورا ندیدم تا سال هابعد در امریکا او در خانه دخترش ملاقات کردم حال نود چهار سال داشت .اما همان طور سر زنده و قامت کشیده همراه همسرش بود. همسرش شارپی نرم از پر های رنگارنگ بر گردن انداخته بود .چنان که رسم او بود. گوئی هیچ چیز تغیر نکرده بود.

به سال ها قبل به زنجان برگشتم به کودکی به خاطراتی که از این دو انسان زیبا داشتم .شبی که همیشه در خاطرم خواهد ماند .تصویر زنی که سال ها بر در زندان های شاه ایستاد هم پای مادران فریاد کشید.غربت دوری از وطن فرزندش را با متانت خاص خود پذیرفت .همراه مادران خاوران در میان گور های گمنام با مادران نشست گریست ودلداریشان داد.

آخرین تصویرم از آقای امام فیلم ویدئوئی است که از مراسم بزرگداشت انوشیروان لطفی فرستاده بودند .آقای امام همان طور کراوات زده وشیک پوش پا روی پا انداخته در ردیف جلو نشسته است .حال او نزدیک به صد سال دارد . آزاده مردی که می تواند در صد سالگیش ردیف اول مراسمی بنشیند که بیاد اعدام شدگان کشتار سال شصت هفت بر پا گردیده است ."او به جان خدمت گذار باغ آتش بود."
حال او رفته است مردی که زمزمه محبتش روز جمعه طفل گریز پا را به مکتب می کشاند وهیچ امری مهم تر از آینده ایران و جوانان برایش نبود . مردی که خاطره اش در شهر من زنجان ماندگار شد . یادش گرامی باد .

ادامه دارد

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد