logo





« عقاب دوسر» جيغ میکشد!

"اولين هنگام"

چهار شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۷ - ۰۶ فوريه ۲۰۱۹

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
" بانو" ، دختر " خان سالار"، خواب سواری را ديده بود که نشسته بر اسب سفيدش، تاخت کنان وارد قلعه می شود. چند ماه بعد، در يک شب زمستانی که سرمايش استخوان را سياه می کرد، " غريبه " ای وارد دولت آباد شد. غريبه، با زدن چند ضربه بر در اولين خانه، صدای مرد خانه را شنيد که می گويد:
- کيستی؟!
- غريبه ام. راه گم کرده ام.
- برو به قلعه. برو به مسجد.
- کدام قلعه؟ کدام مسجد؟
- قلعه ی خان سالار. مسجد آخوند ملا محمد. آن بالای تپه. چراغ روشن است. سرت را بالا بگيری می بينی. هم جا دارند و هم خوراک.
- يخ زده ام بی انصاف! نای حرکت ندارم!
- صبر کن. آمدم.
لحظه ای بعد، در خانه بازشد و مردی با شولايی نمدی، پای به بيرون گذاشت و اول مشتی خرما به غريبه داد و بعد، شولای نمدی را روی شانه های او انداخت و گفت:
- خرما را بخور، گرمت می کند. شولا را هم به خودت بپيچان. می رسانمت، اما به يک شرط!
- چه شرطی؟
- از تو نمی پرسم که چه کسی هستی و از کجا آمده ای و کارت چيست. تو هم نه از من می پرسی و نه از کس و کارم! باشد؟!
- باشد!
مرد راه افتاد و غريبه هم به دنبالش. به جلوی قلعه که رسيدند، مرد سرش را بالا گرفت و داد زد که:
- آهای! آهای! غريبه است. راه گم کرده است.
چندبار، پشت سر هم داد زد تا از بالای قلعه، کسی پاسخ داد که:
- آمدم!
مرد شولا را از غريبه گرفت و گفت:
- اگر فردا ماندنی شدی، بيا خانه ی ما. قدمت روی چشم. حالا ، خدا حافظ.
مرد رفت و در تاريکی گم شد. در قلعه باز شد و کسی غريبه را به درون خواند. غريبه به درون خزيد و در، پشت سرش بسته شد.
در آن زمان، " دولت آباد "، هنوز " شهری " نشده بود. آبادی هائی بود به فاصله ی چند فرسخ، جدا از هم، ميان کوه های سر به فلک کشيده و رها شده به امان خدا، در سينه ی دشتی؛ دشتی که دراز کشيده بود و شانه هايش را تکيه داده بود به کوه های پشت سرش و پاهاهايش را دراز کرده بود به سوی کويری که می پيوست به درياهای آن سوی زمين.
ميان آن چند تکه آبادی، دولت آباد، آبادترينشان بود. مسافرانی که از سوی کوير می آمدند، دولت آباد را همچون غولی می ديدند که چمباتمه زده است ميان سه کوه و برشانه ای، " قلعه ی خان سالار" را نگهداشته است و بر شانه ای، " مسجد آخوند ملا محمد " را. قلعه و مسجد به وسيله ی رودخانه ای از هم جدا می شدند؛ رودخانه ای که در زمستان، جان می گرفت و هياهو کنان به سوی کوير می رفت و در بهار، کم جان می شد و آن وقت، کسی مجبور نبود که برای رفتن به قلعه ی خان سالار و مسجد آخوند ملا محمد، پای بر روی پل چوبی باريک و لغزان و لرزانی بگذارد که از زمان " شاه شهيد" به جای مانده بود.
مردم دولت آباد، خواب های آبدار فراوانی ديده بودند که هيچکدام از آن خواب ها، دوای درد بی آبی شان نشده بود. خواب ديده بودند که خان با گرزی که دور سرش می چرخاند، چنان بر قله ی کوه بالای سر دولت آباد کوباند که کوه به هزاران تکه مبدل شد. چند هفته بعد، خبر به خان رسيده بود که جائی از کوه دهان باز کرده است و همين طور آب است که بيرون می زند. خان هم، فورا خودش را به آنجا رسانده بود و نام آن را گذاشته بود چشمه ی " رستم " و دستور داده بود که جويی از آن چشمه بکشند به سوی قلعه اش و جويی هم به سوی زمين های مزروعی و باغات ميوه اش.
خواب ديده بودند که آخوند ملا محمد، با شمشيری در دست به سوی کوه حمله برد و چنان بر فرق سر کوه کوباند که آن را به دو نيم کرد. چند هفته بعد، به آخوند خبر رسيده بود که چشمه ای ديگر در کوه پيداشده است. آخوند هم، فورا، خودش را به آنجا رسانده بود و اسم آن چشمه را گذاشته بود، چشمه ی
" علی " و دستور داده بود که جويی از آن چشمه بکشند به سوی مسجد و جويی هم، به سوی زمين های مزروعی و باغات ميوه ی وقفی.
از آن به بعد، ديگر چشمه ی خواب ديدن های دولت آبادی ها خشکيده بود و کسی خواب نديده بود و اگرهم ديده بود، برای کسی نقل نکرده بود تا کم کم، قنات های پائين پای دولت آباد، شده بودند محصول همان دوره ی خواب نديدن هاشان.
خان سالار و آخوند ملا محمد، هم از طرف پدر و هم از طرف مادر، يکجوری خويشاوند همديگر به حساب می آمدند، اما ميانه ی خوبی با هم نداشتند. همه می گفتند که ريشه ی اختلافاتشان بر می گردد به زمان شاه شهيد. معلوم نبود که مردم از کجا به اختلافات ميان آنها پی برده بودند، چون هم خان سالار و هم آخوند ملا محمد، درظاهر هم که شده بود، احترام و حد و حدود دخالت های خود را در امورات يکديگر نگه می داشتند. کاردنيای دولت آبادی ها، بر عهده ی خان بود و کار آخرت شان، بر عهده ی آخوند. و اگرهم گاهی در کار " دنيا " و " آخرت " مردم تداخلی پيش می آمد، خان و آخوند، با هم خلوت می کردند و با در نظر گرفتن مصلحت زمان، راه حل ممکنه را پيدا می کردند.
دولت آبادی ها غريب نواز بودند، اما غريبه ای که وارد دولت آباد می شد، صرف نظر از اينکه کسی را در ده می شناخت يا نمی شناخت، بايد اول به ديدن خان سالا ر و آخوند ملا محمد می رفت تا بعدش معلوم می شد که در ده ماندنی است يا نه. و حالا ، يک هفته از آمدن غريبه به دولت آباد گذشته بود و هنوز پای از قلعه بيرون نگذاشته بود و اين ، برای مردم دولت آباد عجيب بود و هزار بار عجيب تر برای آخوند که خبر ورود غريبه ای را به دولت آباد شنيده بود، اما غريبه، هنوز پس از گذشتن هفت شبانه روز، به دست بوسی او نرفته بود!
ميان گفت و شنودی که بين مردم جريان داشت، غريبه، چهره ای دوگانه پيدا کرده بود؛ از يک طرف، غريبه ای بود راه گم کرده که " کبير " به او خرما و شولای نمدی اش را داده بود و از طرفی، آدم های خان، صحبت از ميهمانی می کردند که يک هفته پيش بر خان وارد شده است و چقدر، خان او را عزيز و محترم می شمارد و بالای اتاق می نشاندش و خودش خدمت به او را بر عهده گرفته است.
وقتی خبر به مردم رسيد که کسی آخوند را ديده است که عصاکشان، رو به قلعه ی خان می رفته است، ديگر چشمه ی حدس و گمانشان خشکيد و عقل کسی به جائی ره نبرد، چون تا آن زمان هرکس که آخوند را ديده بود، يا در مسجد ديده بود و يا در خانه ی خود آخوند که به فاصله ی يک در، پشت مسجد واقع شده بود و آخوند، در همه ی عمر طولانی اش، حتی به ندرت درميدان ده که در چند قدمی مسجد و خانه اش بود، ظاهر شده بود تا چه برسد به اينکه از روی آن پل چوبی و باريک و لغزان و لرزان عبور کند و به قلعه ی خان برود، اما نزديکی های ظهر، همه با چشم های خودشان ديدند که در قلعه باز شد و اول، آخوند پای به بيرون گذاشت و بعد از او، غريبه و بعد هم خان سالار. به راه که افتادند، غريبه در وسط راه می رفت و خان و آخوند، در دو طرفش. غريبه سی سال را شيرين داشت و قدش، بلند تر از خان و آخوند بود، با موهای سر و ريش بلند و ژوليده که شولای مشهور خان را بر تن داشت و مثل خان، سينه اش را به جلو داده بود و مثل آخوند، چانه اش را به سينه اش چسبانده بود و به زمين نگاه می کرد و گهگاهی که سرش را بالا می گرفت، برقی از چشم هايش به بيرون می جهيد.
به پل که رسيدند، آخوند با تعارف خان به جلو افتاد و خان با تعارف غريبه، پشت سر آخوند. از پل گذشتند و به سوی مسجد رفتند. وارد مسجد که شدند، مؤذن اذان ظهر را ندا داد و لحظه ای بعد، آخوند به نماز ايستاد و پشت سر آخوند، خان و غريبه در صف اول و ديگران در صف های بعد. نماز که به پايان رسيد، اخوند به بالای منبر رفت و پس از گفتن مقدمه ای که برای همه آشنا بود، به گفتن چيزهائی ناآشنا پرداخت که تا آن زمان، هيچکس از زبان او نشنيده بود. گفته های آخوند، در آن روز برای مردم همان قدر غريب بود که وجود غريبه. آخوند، درابتدا، ازعلم سخن گفت؛ از علم الاديان و علم الاشياء و علم الابدان و بعد از آن، از هفت اقليم و اقليم هشتم و عالم شهرهای غيبی " جابلقا، جابلسا، برزخ و هور قليا" و بعد، سخن را کشاند به علوم قديم و جديد و اين که همه ی علوم از نزد خداوند می آيند و در سينه ی ما می نشينند و .....سر انجام، از غريبه سخن گفت که اسمش،" فرشاد " است و کنيه اش، " عارف ". از جانب پدر، نسبش می رسد به "مهاجران " و از جانب مادر، به
" انصار" و.......در پايان، همه صلوات فرستادند و همان " صلوات " ، شد جواز ماندن فرشاد عارف، در دولت آباد. پس از پايان مراسم و بيرون آمدن از مسجد، مردم با اجازه ی خان و آخوند، برای دعوت از فرشاد عارف به خانه هايشان، دور او را گرفتند و پس از چک و چانه زدن های فراوان، سر انجام، " کبير" ، همان مردی که در شب اول، فرشاد را به قلعه ی خان رسانده بود، زورش بر بقيه چربيد و فرشاد عارف را، برد به خانه ی خودش.
معلوم نشد که در آن بعد از ظهر و آن شب، بين فرشاد و کبير چه گذشته بود که صبح آن شب، کبير با يک دنيا سخن های عجيب و غريب، پای به ميدان ده گذاشت. کبير سخن از آسمانی می گفت که بالای سرش نبود، بلکه زير پايش بود و ستاره هائی که ديگر ستاره نبودند و ماهی که ديگر، ماه نبود و خورشيد، همانی نبود که می نمود و ابرها......
يکی از دولت آبادی ها، کلافه شد و به ميان حرف کبير پريد و گفت:
- نپرسيدی که نسب به کدام مهاجر و انصار می برد؟!
- پرسيدم. آقا گفت، مگر چند فرقه مهاجر و انصار داريد؟ گفتم ای آقا! اگر بگويم هزارتا، بازهم کم گفته ام. آقا گفت، بشمار و من شمردم. تا جائی که حافظه ام ياريم کرد، چندتائی بيشتر نبودند. آن وقت، آقا گفت اگر هفتاد مين مهاجر و انصار را به خاطر آوردی، نسب من به همو می رسد.
همه خنديدند و يکی شان گفت:
- نپرسيدی که آقا اهل کجا است؟
- پرسيدم. آقا گفت اهل " برزخ ".
به همديگر نگاه کردند و بازهم خنديدند و يکيشان گفت:
- آقا، هوشيار مردی است!
ديگری گفت:
- رندی است!

داستان ادامه دارد.........


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد