logo





باغ عباس خان اعتماد امینی!
زنجان شهر من (قسمت بیست چهارم)

شنبه ۱۵ دی ۱۳۹۷ - ۰۵ ژانويه ۲۰۱۹

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
دبیرستان شرف ملقمه ای بود از تلاش برای هم گام شدن با تحولاتی که داشت در کشور صورت می گرفت .از یک سو می خواست با ترکیبی از دبیران خوب وجوان دریچه های تازه ای به افق پیش رو بگشاید.از دیگرسو درون همین ترکیب دبیران سنتی زنجان بودند با همان دید مذهبی وسنتی شهر به شدت عقب مانده ومحافظه کار زنجان.

اگرچه اکثردبیران شیک می پوشیدند وبیشترشان کراوات می زدند اما تکانشان که می دادی از درونشان یک بچه بازاری سنتی زنجان بیرون می آمد با پس زمینه مذهبی .

امروزکه به آن ترکیب فکر می کنم متاسفانه با تمام ایده های خوبی که برای راه اندازی این دبیرستان ملی نو پا وجود داشت ، اما عملا جدا از چند دبیر اکثریت با کسانی بود که به شدت محافظه کار وسنتی بودند.

شهری بسته با تعداد معینی از دبیران بومی که تمام تغیر وتحولات در همان مجموعه صورت می گرفت ! به جز چند نفر محدود بافت همان بافت فکری بود که در سر هر پیچ خود را نشان می داد.

دبیرزبان آقای" سعید" که چند سالی در امریکا بوده وسپس به زنجان برگشته ودر ارتباطی نزدیک با خانواده ذوالفقاری قرار داشت شاید نمودی از یک دبیر مدرن بود. تلاش می کرد در سیمای یک تکنوکرات اشرافی مبادی آداب که با بالا ها ارتباط دارد ظاهر شود. از راه رفتن تا خندیدن ! با دیگر دبیران حشر نشر کردن! ورود وخروجش به دبیرستان به گونه ای بود که گویا حمید خان ذوالفقاری افتخار تدریس داده است. از تجدد همان لباس و کراوات بود وصورتی دو تیغه با کفش های واکس زده . هرگز در کلاسش فضائی ایجاد نکرد که حتی یک سوال کوچک بکنیم. یا کلامی از ینگه دنیا از او بشنویم.

آقای" شغلی"نیزسعی می کرد در سیمای یک دبیر مدرن ظاهر شود. دبیری شیک پوش بود که تدریسی عالی داشت وتلاش می کرد آرزوی بر آورده نشده خود درعدم راه یابی به رشته پزشکی را با تشریح خوب درس جانوری وگیاهی به نمایش بگذارد. چنان با دقت و گچ های رنگی قلب را بر روی تخته سیاه می کشید که مانند یک اثر هنری می شد و برای روزهای متمادی در همان گوشه تخته سیاه می ماند. دبیران درس های دیگر هم آن را پاک نمی کردند.

خوش چهره بود وخوش قد وبالا مورد پسند دبیرستان های دخترانه! هرگز افسوس خودرا از این که نتوانسته بود پزشک شود در لابلای درس پنهان نمی کرد. می گفت مثل یک پزشک می گویم! " برسر هرچشمه که رسیدید زانو بزنید وسیر از آب آن بنوشید که هر کدام املاح ویژه خود را دارند!" سپس به توضیح املاح مختلف وتاثیر آن ها به ارگانیسم بدن میپرداخت.

فردی مانند مهندس "شعیبی " داشتیم که جزو تاثیر گذاران و خط دهندگان دبیرستان بود. تلاش می کرد با حضور خود وبر پائی کلاس های خارج از درس تصویری تازه از نگاه به زندگی وکار مدرن ارائه دهد.

با تعریف از زندگی خود! با گذاشتن برنامه های بازدید از کارخانه برق ،یخ سازی که خودش راه انداخته بود،کارخانه کبریت و باغ "عباس خان اعتماد امینی" که جزو نخستین باغ های مکانیزه سیب در ایران بود دید ما را روشن سازد .

روزی که به آن باغ رفتیم کوچکترین تصویری از یک باغ مدرن نداشتیم .تصوری داشتیم از همان باغ های سنتی با درختانی درهم ونامرتب که اکثرا سال خورده بودند با باغبان هائیکه چند لباس مندرس روی هم پوشیده یا با زیر شلواری بیل برشانه! که گاه کرت آب باز می کردند .گاه چمباتمه زده بر لب جوئی ونهاری اندک وخوابی در کناره همان جوی .اگر صاحب باغ متمکن بود آلونکی هم در انتهای باغ .

زمانی که در های باغ را گشودند .گوئی به زمان ومکانی غیر زنجان پای نهادیم .خیاباتی مشجر که به یک ساختمان زیبا منتهی می شد با حوضی بسیاربزرگ در مقابل آن وهزاران نهال ودرخت سیب که در ردیف هائی منظم ومرتب در کنارهم تمام فضای باغ را می پوشاندند.

مردی بلند قامت خوش چهره با لباس های بسیارشیک سفید رنگ در بالای پله های مقابل عمارت ایستاده بود وبا لبخندی برلب از ما اسقبال کرد. اوخود عباس خان صاحب باغ بود.

بعداز معرفی مهندس شعیبی .عباس خان توضیحی بسیار مفصل در باره باغ و ایده های خود داد "اگر این کشور به خواهد سری میان کشور های ثروتمند وصنعتی جهان در بیاورد باید همه چیز را نو کند! من برای احداث این باغ ده ها باغ مختلف سیب در نقاط مختلف دنیا را دیده ام. بهترین متخصص ها را به زنجان آوردم تا !خاک ، آب وهوای زنجان را بررسی کنند! این شهر از قدیم به باغ های سیب ، گلابی وفندقش مشهور بود. من با سیب شروع کرده ام! امیدوارم که روزی بشود که ده ها باغ مثل این در زنجان کاشته شود وزنجان یکی از صادر کنندگان سیب گردد.این وظیفه شماست که خوب درس به خوانید!متخصصان آینده کشورشوید

سپس به گوشه ایوان به جفتی چکمه ولباس کار اشاره کرد وگفت "این ها لباس کار من است هیچ چیزی نمی تواند مثل سرکشی ورسیدن به این درختان سیب من را خوشحال سازد .هر کاری را اگر باعشق وسخت کوشی انحام ندهید حاصلی نخواهد داشت !"

عصری دل انگیزدر باغی زیبا با مردی که فکرهای زیبائی برای ایران داشت .

افسوس که ما حداقل من ! آن روز هیچ درکی از آینده نداشتیم .عباس خان آن روز برای من سیمای سرمایه داری بود که داشت برای چپاول کارگران آماده می شد. حسی دو گانه! ناشی از خواندن چند کتاب با پزانقلابی گری ، همراه با حسادتی که خود را پشت این انقلابیگری تازه جوانه زده مخفی می کرد. برای من هنوز آن باغبان بیسواد اما زحمتکش با بیلش بسیار قابل درک تر ونزدیک تر بود تا عباس خان اعتماد امینی خوش لباس و تحصیل کرده. هیچ تصویری از تغیرو نو سازی به غیراز انقلاب نداشتم ! تصویری که از چند ماه قبل با جلسات شبانه در من تشدید شده بود.

(این باغ همراه ساختمان، درختان سیب وسیب هایش بعد از انقلاب مصادره وبه امپراطوری تازه سر بر آورده دانشگاه اسلامی واگذار شد! درزمین های بایر ووسیع شهر زنجان جائی یافت نشد که دار دسته فرصت طلب و تازه به دوران رسیده خمینی رفسنجانی زحمتی بکشند! دستی بالا کنند وآبادش سازند !قرعه آخوند های مفت خورده ،مفت خوابیده،مفت چریده به نام زیباترین باغ مکانیزه زنجان اصابت کرد تا نابودش کنند.)

من خاطراتی بسیار زیبا ازمهندس شعیبی دارم. این مرد خوش سیما ،خوش فکرو خوش سخن" کرد" .مردی تلاش گر که تمامی ایران را سرای خود می دانست و می گفت "مهم نیست اهل کجا باشی مهم این است که در کجا وجودت موثر است !مردی که از ده سالگی نان آور خانه در" سقز" شده بود. روز کار کرده وشب درس خوانده بود.

بعد از بازدیدمان از کارخانه کبریت گفت "هر کس برداشت های خود را از این بازدید بنویسد ." من مطلبی نوشته بودم بعد از خواندن گفت "محققی بیا دفتر!" در همان دفترکوچک مدرسه خودکاری از جیب خود در آورد وبه من داد. "تلاش کن ریز همه چیز را بادقت ببینی وخوب تر وخوب تر بنویسی! با پسرم حسام دوستی کن !"

این هدیه و تمایل او به دوستی من با حسام که چهار سال از من کوچکتر بود یکی از خاطرات فراموش نشدنی من می باشد . مردی که پسرش حسام به دست جمهوری اسلامی کشته شد .او تا آخرین روزهای حیات در سوک او نشست ! با اصرار او بود که دبیرستان تن به تشکیل دادن برنامه ای نمود که محصلان خود را به نخستین نمایشگاه بین المللی تهران ببرد. استدلالش این بود"هیچ چیز نمی تواند به اندازه از نزدیک دیدن وتجربه کردن تحولی که در کشورآغاز شده و نمایشگاه ویترین آن است ذهن دانش آموزان را روشن کند و انگیزه به وجود بیاورد! "

چنین شد که ما راهی نمایشگاه بین المللی تهران شدیم.

در مقابل او دبیران مذهبی نیز برنامه خارج از کلاسی تحت عنوان کلاس قران تشکیل بودند که شرکت در آن اجباری بود.

معلمی به نام آقای پارسا که پسر کوچکش "سعید پارسا" از محصلان سال اول مدرسه بود درس قران می داد. کلاسی که برای من وتنی چند که به شدت ضد مذهب شده بودیم عذاب الیم بود. راه گریزی نیود .تصمیم گرفتم هر طورشده در تمامی ساعات این کلاس به خوابم و این گونه اعتراض خود را نشان بدهم .کاری سخت بود اما می کردم حداقل چشمم را می بستم.

روزی که واقعا خوابیده بودم با تکان دستی بیدار شدم ودیدم که تمام کلاس به من می خندند وآقای پارسا با گچ روی تخته سیاه نوشته است.

"باد اگر از قبله خیزد باد وباران آورد

درس اگر مشکل بود نادان را خواب آورد!"

خنده بچه ها و آن نگاه عاقل اندر سفیه آقای پارسا به مرز جنونم رسانده بود! گفتم "به زور می خواهید درسی که دوست نداریم ونمی فهمیم وبه دردمان نمی خورد وتنها بلغورش می کنیم به ما تحمیل نمائید! من دیگر دراین کلاس شرکت نخواهم کرد! "

کاری که عقوبت سختی داشت .نخستین معترض به من یکی از دوستانم یود " مسعود ترابی " که منجر به برخورد سخت بین دو دوست گردید ! بعد ها در گذر زمان دوستی با این عزیز عمیق تر گردید! کسی که آن روز اعتراض من به آن درس تحمیلی را طاقت نیاورد! سال ها بعد جمهوری اسلامی این حکومت پاسدار قران وشریعت اکثریت خانواده اورا را کشت ، تار مار کرد و به تبعیدی ناخواسته مجبورشان ساخت !

حمایت مهندس شعیبی از من مانع از برخورد دبیرستان با من شد وبعد از مدتی این کلاس اجباری برچیده گردید.

ادامه دارد

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد