logo





خردمند، از خرد جويد همه چار
به دست چاره بگذارد همه کار

چهار شنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۷ - ۱۹ دسامبر ۲۰۱۸

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
خردمند، از خرد جويد همه چار
به دست چاره بگذارد همه کار
"فخرالدين اسعد"

ديروقت شب است که دوباره به سراغ متن نامه ی همکار ظاهرا نا پديده شده ام" آب در کوزه و ما تشنه لبان می گرديم" ی می روم که چند هفته پيش در همين "سايت عصر نو"منتشر شده بود. چند دقيه ای نمی گذرد که گوشی همراهم به صدا در می آيد. گوشی را بر می دارم . يکی از ديگر از همکاران تاتری من است که از ايران زنگ می زند و چون، مسائل طرح شده در نامه ی همکار اولم، عميقا، افکارم را به خودش مشغول داشته است، پس از سلام و عليک و احوالپرسی با اين همکار، بی اراده می گويم: "آب در کوزه و ما تشنه لبان می گرديم . يار در خانه و ما گرد جهان می گرديم!"
همکارم می گويد: می دانم. خبرش به من هم رسيد!
می گويم: خبر چی؟!
می گويد:خبر همان مطلبی که در تلگرام، راجع به آن همکار به ايران بازگشته ات نوشته بودی! بالاخره، پيدايش شد! با هات تماس گرفت؟!
می گويم: تا حالا که خبری ازش نشده است. دارم کم کم نگرانش می شوم!
می گويد: حالا، کی هست اين بابا؟! من می شناسمش؟
می گويم: آره، اتفاقا ، ميشناسيش. فلانی است– اسم همکار ظاهرا ناپديد شده ام را می گويم -
لحظه ای سکوت می شود و چون، طولانی تر از حد معمول است، با اين تصور که تلفن ، قطع يا دچار اشکال شده است، چند دفعه الو! الو! الو! می کنم که دوباره صدايش می آيد که می گويد : الو! اينجا هستم!
می گويم: پس، چرا جواب نمی دهی؟!
می گويد: داشتم فکر می کردم.
می گويم: به چی؟
می گويد: به بازگشتن فلانی به ايران! خوب! مبارک است انشالله!
می گويم: تبريک گفتنت ، بوی الرحمن ميدهد! چيزی شده؟! اتفاقی که برايش نيفتاده است!
می گويد: چه اتفاقی برايش بايد افتاده باشد، مثلا؟!
می گويم: به خاطر آن مطلب عجيب و غريبی که نوشته بود و نيمه تمام فرستاده بود و بعد هم، نه تلفنش جواب ميدهد و نه ....
با بی حوصلگی می گويد: نترس. چيزيش نميشه!
می گويم: خبرداشتی که برگشته است ايران؟
می گويد: شنيده بودم. مثل اينکه خوب هم تحويلش گرفته اند و جديدا هم شنيدم که با تاترکارهای دولتی هم قاطی شده است و اين طرف و آن طرف می رود و يک کارهائی هم می کند!
می گويم: طوری حرف می زنی که انگار چندان رابطه ای با هم نداريد!
می گويد: انگار، نه! اصلا، رابطه ای با هم نداريم.
می گويم: از کی؟! پاريس که شما ها، علرغم بحث های تند و تيزی که با هم داشتيد، خيلی هم دوست بوديد؟!
می گويد: دوست هم ، نه! آشنا بوديم. توی دانشگاه همديگر را گهگاهی می ديديم. بعد که من به ايران بازگشتم و او هنوز آنجا بود، با هم تماسکی داشتيم. ولی، بعدا که من در يک گفتگوی تلفنی، تشويق به بازگشتن به ايرانش کردم، بحث مان شد و شروع به بد و بيراه گفتن به اين و آن کرد که از کوره در رفتم و ديگه نمی دانم چه چيزهائی بهش گفتم که تلفن را قطع کرد و با وجود اين، بعدها به من تلفن زد که مثلا از دلم در بياورد و تا مدتی بعد از آن هم، گهگاهی، تلفنی به هم می زديم، اما، به مرور، رابطه مان کم و کم تر شد و بعدش هم ديگه خبری ازش نداشتم تا شنيدم برگشته است ايران!
به شوخی می گويم: چطوره که ديگران را دعوت به بازگشتن به ايران می کنی، آنوقت، نوبت به ما که ميرسد، ميگوئی،نه. می گوئی که فکر نمی کنی بتوانم آنجا کارکنم!
به طعنه می گويد: چون، جنابعالی، ادعا داری!
می گويم: ادعای چی؟!
می گويد : ادعای انقلابيگری!
می گويم: متوجه منظورت نمی شوم!
می گويد: اگر برای يک لحظه، دندان بر جگر بگذاری و به اين چند خطی که برايت می خوانم، با دقت گوش بدهی، متوجه ی منظورم خواهی شد!
می گويم: بخوان!
شروع می کند به خواندن که: " ... موضع آقای "ش. خ. گ " را ، در برخورد با تاتر تجاری، موضعی انقلابی و موضع آقای "م. گ . ه" را، موضعی غير انقلابی و موضع آقای "م . ر. م" را، موضعی ضد انقلابی يافتم و...." بعد هم می گويد: خوب! اين نوشته، نوشته ی حضرت عالی هست يا نه؟!
می گويم: آره. ولی، آيا همه اش، همين است و يا ما بعد و ما قبلی هم دارد؟
می گويد: نه. اين،همه ی آن چيزيه که به دست من رسيده است.
می گويم: از کجا؟
می گويد: از کجاشو، فعلا، کاری نداشته باش! فقط، به من بگو ببينم، اين ها را تو نوشته ای يا نه؟
می گويم : آره، من نوشته ام. ولی، اولا، اين نوشته ها، برای عموم نوشته نشده است، بلکه توی يک تلگرام صنفی و اغلب در ارتباط با نوشته های ديگران و فقط برای اعضای آن تلگرام است. ثانيا، اگر از محتوای اين نوشته به ادعای انقلابيگری من رسيده ای، بايد بگويم که اين نوشته، ماقبل و ما بعدی هم دارد که اگر آن را لحاظ کنی، در باره ی من، به اين نتيجه نخواهی رسيد که اکنون رسيده ای! ثالثا، از افرادی که مطالب من را برمی دارند و اغلب به خاطر اهدافی خاص به صورت ناقص، منتشر و يا نقل می کنند، انتظار ندارم، ولی از تو که من را از نزديک می شناسی، انتظار دارم که اگر سخنی، نوشته ای، تصويری، فيلمی از من و يا در باره ی من به دستت می رسد، قبل از داوری، اول با خود من تماس بگيری!
می گويد: اولندش، کسی که اين مطالب را برای من فرستاده است، از دوستان نزديک من است و به طرفداری از تو فرستاده است و خودش هم عضو همان تلگرام است. دوومندش، اتفاقا، يکی از دلايلی که امشب با تو تماس گرفتم ، اين بود که پيش از قضاوت کردن در مورد اين نوشته ها ، اول از خودت سؤال کنم!
می گويم: بسيار خوب. سؤال کن!
می گويد: من می خوام ببينم که تو، نسبت های انقلابی و غير انقلابی و ضد انقلابی ای که به اين سه نفر داده ای، بر چه اساس است و چقدر اين آدم ها را از نزديک ميشناسی؟! چون، من ، با اسم و کارهای آن دو نفر تا حدودی آشناهستم و پر بيراه نيستند، اما ، آنها را از نزديک نمی شناسم و نمی توانم در موردپايگاه اعتقادی و سياسی شان قضاوت کنم، اما، اين " م. ر. م" بنده ی خدا را که بهش نسبت ضد انقلابی داده ای، دوستانی هستند که او را از نزديک می شناسند و نه تنها، از ضد انقلابی ها نيست، بلکه هم خانوده اش و هم خودش، از آن حزب اللهی های دبش و فعال جمهوری اسلامی اند! تازه، حتی اگر من، دوستان رابطی نمی داشتم که او را از نزديک بشناسند، هر آدمی در ايران می داند که تا از فيلترهای پيچ در پيچ امنيتی نگذرانندت، به تو، مسئوليت اداره ی اين طور کارها را نمی دهند! و "م. ر. م" ، می دانی که با همين سن و سال کمش، تا به حال چندتا پست و مقام داشته است؟!
می گويم: اولا، اين چيزهائی که گفتی، برای من اهميتی ندارد ! ثانيا، اگر به همان نوشته ی ناقصی که برای تو فرستاده اند توجه کنی، می بينی که من مشخصا از جنس موضع گيری اين سه نفر در مورد " تاتر تجارتی" صحبت کرده ام، نه در باره ی موضع آنها راجع به اصل انقلاب! ثالثا، اصولا، برای من، اهميتی ندارد که گوينده و نويسنده مطلب چه کسی است! بلکه، آنچه اهميت دارد ، خود آن مطلب است که گفته و يا نوشته شده است!
می گويد: اتفاقا، اشکال کارتو در همين است! چون، در ايران، نوشته ها و گفته هائی که نه تنها در آن تلگرام، بلکه در هر سايت و رسانه ای منتشر می شود، ما به ازای اجتماعی جنگ های فردی، صنفی و جناحی ای دارد که چهل سال است ميان صاحبان آن گفته ها و نوشته ها در بيرون از آن تلگرام و رسانه ها جريان داشته و هنوز هم دارد و خارج نشينانی مثل جنابعالی کنار گود نشسته اید و می گوئيد لنگش کن! به همين دليل هم، عده ای از اعضای تلگرام ، بخصوص جوان ترهاشان که تو را از نزديک و شايد هم از دور نمی شناسند، موضع گيری هايت را در قبال حرف ها و نوشته هاشان به حساب دفاع از اين رقيب فکری، شغلی و يا آن جناح سياسی مخالف خودشان می گذارند و ...
می گويم: اين برداشت خود تو است يا از ديگران شنيده ای؟!
می گويد: اين را ، از همان دوستی شنيده ام که آن چند خط را برای من فرستاده است. اتفاقا، تو را هم از قبل از انقلاب می شناسد و بعضی از کارهايت را هم ديده است! با معنا و مفهوم اکثر نوشته هايت هم موافق است، اما با شيوه ی گفتنت موافق نيست، آنهم با آن سبک و طنز رو راست و مخ زنی که ايرانی ها، بخصوص اين نسل بعد از انقلاب، به آن عادت ندارند! و البته، عده ی ديگری هم در ميان اعضای همان تلگرام هستند و در مقابل مخالفين، از کارهايت دفاع هم می کنند و از من هم نخواه که اسم ببرم!
می گويم: می توانم حدس بزنم و لازم نيست اسمی از آنها ببری! چون، بعضی از همانها، بعضی وقت ها ، با تلگرام شخصی من تماس می گيرند و به خاطر مطلب منتشر شده تشويق و تشکر می کنند. در مورد همين قضيه ی آقای رايانی مخصوص و ديگران هم با من تماس گرفتند و نظر دادند. اما، به نظر من ، اشکال کار، از همين جا شروع می شود که يک دفعه می بينی در گروه های دو، سه و يا چند نفره، در تلگرام ظاهر می شوند و بر له و عليه کسی يا موضوعی با آب و تاب اظهار نظر می کنند و به خاطر آن اظهار نظرها، به همديگر لايک می دهند و باز، ناپديدشان می شود! انگار که اين آدم ها، فرديت ندارند و بدون اجازه ی همديگر، نبايد اظهار وجود کنند! چرا؟! نمی دانم!
می گويد: نه. تو نمی دانی! تو در ايران نبوده ای که بدانی! اتفاقا، حرف اين دوستان هم همين است! تو که حدود سی ، چهل سالی ميشود که در ايران نيستی و از نسل شصت و هفتادی های انقلاب هم که بگذريم، حتی با همکاران و هم دوره ای های خودت هم ، ارتباط چندانی نداشته ای، پس، چکار به کار مثلا ، گردانندگان جشنواره ی تاتر فجر يا دعواهای ميان گروهی خانه ی تاتر داری که چه کسی خورده است و چه کسی برده است؟! از کجا ميدانی که فلانی و فلانی و فلانی ها، جدا از وابستگی های گروهی به خاطر ترس از اين و طمع به آن، الان در کجا ايستاده اند ودمشان به کدام جريان سياسی داخلی و يا خارجی وصل است؟!
می گويم: اولا، من، کاری به کار گردانندگان دهه فجر يا دعواهای ميان گروهی خانه ی تاتر و خورده ها و برده های اين و آن نداشته ام، بلکه، اگر سخنی گفته ام در رابطه با اصل تاتر بوده است! ثانيا، بازهم برای من، اين چيزها، مهم نيست! مهم ، همان گفتگوئی است که ميان من و بعضی از اعضای تلگرام که حرفی برای گفتن دارند، در فضائی آزاد ، روشن و در برابر چشم ديگران اتفاق می افتد! چيزی که در قبل از انقلاب ، به دليل شرايط حاکم بر فضای اجتماعی، غير ممکن بود و اين ، يکی از هزاران موهبت بزرگی است که از انقلاب،، به ما رسيده است و ما بايد قدر آن را بشناسيم و قدر شناسی چنين موهبت هائی بدون قدرشناسی از انقلاب و حفاظت و پاسداری از ارزش های انقلاب و تاکيد بر وصول مطالبات انقلابی، محال است! تو، اگرنظری غير از اين داری، بگو!
می گويد: نه. من هم با تو در مورد طرفداری از مطالبات و ارزش های انقلاب موافقم، مخالفت من ، با روشی است که تو برای رسيدن به آن مطالبات در پيش گرفته ای. هرچيزی، راهی دارد!
می گويم: بسيار خوب! اگر راه بهتری را می شناسی پيشنهاد بده!
می گويد: مثلا، در مورد همين جريان تاتر تجاری که راه انداخته اند! آنچه مسلم است، اين است که با چنان روش سفت و سخت و غير قابل انعطافی که تو در پيش گرفته ای .....
می گويم: اولا، به زبان ساده، تاتر هدف نيست، بلکه وسيله ای است که می شود از آن در راه رسيدن به اهداف مادی و معنوی استفاده کرد. و بازهم، به زبان ساده، وسيله ای است که می شود با آن خيلی کارهای درست و نادرست ، خوب و بد، زشت و زيبا ، معقول و نامعقول و ... خلاصه انقلابی و ضد انقلابی کرد؛ از جمله کار فرهنگی ، سياسی و تجاری و...عجالتا، ازفرهنگی و سياست اش می گذرم و می روم سر همين تاتر تجاری که البته، نبايد به صرف بودجه ی سنگينی که خرج بردن يک نمايشنامه به روی صحنه می شود، آن را تاتر تجاری – تاتر سود جو!- بناميم و در برابر تاترهائی قرار بدهيم که با بودجه های کم و يا بسيار کم به روی صحنه می روند! چه بسا نمايشنامه های روشنفکرانه و ضد روشنفکری بدمحتوا، تهی، مزخرف، بد اخلاق و ضد اخلاقی و ضد انقلابی ای که هيچ سنخيتی با فرهنگ ايرانی و حتی ضرورت اجرای اين زمانی و اين مکانی ندارند، با بودجه های کم و فقط از سر بی دردی و يا گيجی و گم شدگی ، برای سرگرم شدن خود دست اندرکاران و سرگرم کردن اقليتی تماشاچی به روی صحنه برود و منتقدينی از نوع همان دست اندر کاران هم، بردارند و چه و چه ها و به به چه ها در باره اش بگويند و بنويسند و در کنارش به شهرت و مکنتی هم برسند و يا نرسند! و چه بسا در نقطه مقابل آن ، در يک تاتر معقول، منطقی و منصف و انقلابی، با صرف بودجه ای کلان، اتفاق فرهنگی بزرگی بيفتد که منطبق با فرهنگ ايرانی و ضرورت های اين زمانی و اين مکانی ما باشد و چه بسا به خاطر جو غالب و پيروی از مد و برند زدگی و ضد انقلابيگری اکنون جامعه ی هنری، کسی هم جرأت نکند که برای آن ، چه ها و چه ها و به به چه ها بنويسد و دست اندر کاران آن کار هم به شهرت و مکنتی برسند يا نرسند و.....باالعکس! پس، مهم، نيت و هدف و در نهايت ، نتيجه ی انقلابی و ضد انقلابی است که از آن کار عايد می شود! نه بودجه ای که صرف بردن يک نمايشنامه به روی صحنه می کنند! ثانيا، منظورت به کدام روش سفت و سخت من است؟! من ، فقط گفته ام که مخالفت با تطهير تآتر تجاری – سود جو!- ، ترجمه ای، اقتباسی و غير ايرانی، دفاعی است مسئولانه از هنرهای نمايشی ملی و مطالبات و ارزش های انقلابی که با شعار " نه شرقی. نه غربی. استقلال . آزادی و ....
به ميان حرفم می پرد و فرياد می زند که: آخه، تو با اين شعاردادن هايت، داری ندانسته ، آب به آسياب کسانی می ريزی که خودشان را دلواپسان انقلاب می نامند!
می گويم: من، اين دلواپسان را از نزديک نمی شاسم، اما، اين را می دانم: انقلابی که دلواپس نداشته باشد، انقلابی مرده است!
می گويد: اتفاقا، اگر آنها را از نزديک می شناختی، می ديدی که ميان همين دلواپسان، کسانی هستند که مثل آن متظاهران به انقلابيگری سالهای 60 و 70، به دنبال لحاف هنر هستند، نه خود هنر! کسانی که در حضور انقلابيون واقعی و محضر آيات عظام، کاری جز نفی اشکال هنر و حذف هنرمندان و ضديت با غرب و شرق نداشتند و در خلوت، مشغول اشغال مراکز هنری و تکيه دادن بر جايگاه های هنرمندان حذف شده و اختراع تعاريف مندرآوردی هنری و پست های مندرآوردی برای استخدام آشنايان سببی و نسبی شان بودند!
می گويم: اگر من ، دوستی ميان همان دلواپسان می داشتم و می خواست من را به دليل آب ريختن نادانسته به آسياب دشمن ، هشدار دهد، احتمالا، از همين منطق تو استفاده می کرد و من را نسبت به وابسته بودن عده ای از آن دشمنان دلواپسان، به بيگانگان هشدار می داد و من به او همين را می گفتم که الان دارم به تو می گويم که : اين چيزها برای من مهم نيست! مهم اين است که در يک جامعه ی انقلابی، آدم هائی مثل دلواپسان انقلاب و دلواناپسان انقلاب و دلواپسان ضد انقلاب ،اجازه ی وجود و از همه مهمتر اجازه ی ابراز وجود داشته باشند و بتوانند با عزم رسيدن به يک نتيجه ی معقول، منصف و منطقی، با تعا مل در فضائی "آزاد ، روشن و در برابر جمع " روی در روی هم بنشينند و گفتگو کنند! آيا تو، نظری غير از اين داری؟!
می گويد: نه. اما، جامه عمل پوشيدن بر اين آرزو، مشروط بر اين است که هيچ جريانی، خودش را صاحب انقلاب نداند! چون، انقلاب ساخته ی فرد يا جريان بخصوصی نيست که بخواهد ادعای مالکيت کند! انقلاب، مثل بچه ای نيست که پس از متولد شدن، هرکس، بسته به سليقه ی خودش نافش را ببرد و ختنه و قنداقش کند! انقلاب، پديده است اجتماعی که با کنش و واکنش همه ی مردم به وجود آمده است و با کنش و واکنش های همان مردم هم بايد پای به حوزه رشد بگذارد و پيش رود! انقلاب ايران، با به پيروزی رسيدن، در 22 بهمن 1357 پايان نيافت، بلکه تازه شروع شد و با دادن آنهمه کشته و معلول و آواره ، هنوز هم که هست ادامه دارد!
می گويم: من را ببخش که کاملا متوجه عمق سخنت نمی شوم! می توانی توضيح بيشتری بدهی!
می گويد: نه. خسته ام. می خواهی اين چيزها را بفهمی بايد خود جنابعالی قدم رنجه بفرمائيد و تشريف بياوريد ايران و اوضاع و احوال مردم را از نزديک مشاهده کنيد تا بفهميد!
می گويم: خارج از شوخی، دلم می خواهد که اين – استمرار و پايان نيافتگی انقلاب- را که به آن اشاره کردی، بيشتر بشکافی!
می گويد: باشد. در مورد آن، مطلب مفصلی دارم که در چند جا چاپ شده است. فرصت کردم، برايت می فرستم. می دانی الان، اينجا ساعت چند است؟!
می گويم: آره. بايد خيلی ديروقت باشه!
می گويد: به وقت ايران، الان، اينجا نزديک صبح است!
می گويم: تقصير از من نيست. خودت زنگ زدی!
می گويد: آره، يکی برای همان مطلبی که نوشته بودی زنگ زدم و يکی هم ، زنگ زدم که روز تولدت را، البته با تاخير چند روزه، بهت تبريک بگم!
می گويم: ممنون. ولی، می دانی که من به اين چيزها اعتقاد ندارم و ...
می گويد: می دانم. ولی فکر کردم شايد به اين وسيله روشنفکری ات، تبديل به روشن ضميری بشود و به راه راست هدايت بشوی!
می گويم: ممنون، ولی، اولا، روشنفکر خودت هستی و ثانيا، من هم با تأخير، روز مبارک مبعث پيامبر را به جناب روشن ضميرت تبريک می گويم وازخداوند بزرگ مسئلت دارم که به تو حوصله ی پاسخ دادن به سؤالات مردم را عطا فرمايد، چون، هنوز يک سؤال کوچک ديگری هم دارم که بايد جواب بدهی!
می گويد: آمين. حوصله ی لازم، عطا فرموده شد. تا تلفن را قطع نکرده ام، سؤالت را بپرس!
می گويم: حقيقت اين است که برای فلانی نگرانم. جواب ندادن به تلفن و پاسخ ندادن به ايميل و ...
می گويد: نگران نباش. او، گرگ باران ديده است. چيزيش نمی شود! گفتی هنوز استخدام نشده جائی؟!
می گويم: از قراری که نوشته بود، هنوز نه.
می گويد: اگر آن زمان که بهش گفتم، به حرف من گوش می کرد و می آمد، الان ، نونش مثل بقيه، توی روغن بود. چون، در آن زمان ، نفوذی های انقلاب ، اکثر متخصصين را قلع و قمع کرده بودند و هنوز، ميدان، خالی و به قول معروف، قحط الرجال بود.در آن زمان – به غير از استثناهائی- هرکسی که می آمد و ادعای دانستن می کرد، بخصوص اگر چند سالی هم در فرنگ درسکی خوانده بود، می آمد و فورا می شد استاد. می شد کارگردان. می شد بازيگر. اصلا، پست می گرفت. معاونی. مشاوری، چيزی می شد. مثل بقيه که گرفتند و شدند و امروز، اگرچه دارند پزش را می دهند، اما به آن هم قانع نيستند و می خواهند وزيری، وکيلی، چيزی بشوند! کی به کی بود آن روز؟! اما، امروز، قضيه فرق می کند. دانشجوها، ديگر دانشجوهای آن زمان نيستند. هيچی هم که ندانند، بالاخره، سری به خارج زده اند.اينترنت کنار دستشان است. تازه، اگر هنوز دانشکده های تاتری جای خالی برای استخدام استاد داشته باشند که فکر می کنم ندارند!
می گويم: آخه، مسئله ی سن و سال رفيقمان هم هست!
می گويد: بفرمائيد رفيق جنابعالی! بنده با ايشان رفاقتی ندارم. ايشان آن طرف خط هستند و بنده اين طرف خط!
می گويم: باشد. رفيق بنده!
می گويد: بعله! رفيق جنابعالی، بالاخره، هيچ کاری هم که نتواند بکند، می تواند کلاس بازيگری بازکند. بازکردن کلاس بازيگری در تهران، مثل بازکردن يک مغازه ی ساندويچ فروشی دونبش، در تقاطع دو خيابان شلوغ و پر از مراکز خريد است. از بچه ای که هنوز تازه زبان بازکرده تا آدم بزرگ های نود سال به بالا هم، عشق بازيگر شدن دارند. ولی تا پيداکردن کار، بايد از جيب بخورد!
می گويم: نوشته بود که فعلا، تا پيداکردن کار، می تواند از حقوق بيکاری که برای هنرمندان در نظر گرفته شده است استفاده کند.
با تعجب می گويد: حقوق بيکاری! از کی؟ در کجا؟!
می گويم: در اداره ی کار.
می گويد: اولندش که تاريخ دقيق پرداخت اين حقوق، فعلا ، به دليل سنگ اندازی عده ای ضد انقلابی در دولت آقای روحانی، مسکوت مانده است و هنوز اعلام نشده است! دوومندش، قضيه ی اين پرداخت، پرداخت حقوق بيکاری، نيست ، بلکه پرداخت کمک هزينه است! سوومندش، دريافت اين کمک هزينه، منحصر به هنرمندان نيست، بلکه شامل همه ی افراد ايرانی بالای هيجده سالی می شود که بيکار هستند و يا کار می کنند، اما حقوق دريافتی آنها کفاف زندگی شان را نمی دهد! چهارومندش، جائی که قرار است دادن چنين کمک هزينه ای را تقبل کند، اداره کار نيست، بلکه بنيادی است به نام بنياد چار که ...
می گويم: بنياد چی؟ بنياد چادر؟!
می گويد: نخير! بنياد "چار". چ. الف. ر.
می گويم: بنياد چار؟! نشنيده بودم تا حالا!
می گويد: چون، در ايران نبوده ای. نمی دانی! اين بنياد چار، بنيادی است که درست بعد از انقلاب ، به پيشنهاد چندتا آدم انقلابی شريف که بعدا ، در انفجار حزب جمهوری اسلامی، به شهادت رسيدند، به وجود آمده است و قرار بوده است که در آينده، هم به عنوان يک ناظر بر برنامه های دولت ها ، برای جامه ی عمل پوشاندن به مطالبات انقلاب عمل کند و هم در شرايط بحرانی به عنوان يک کمک کننده، در کنار دولت ها باشد . يکی از آن کمک های پيشبينی شده در شرايط بحرانی، پرداخت هزينه ی زندگی و مسکن به بيکاران و يا کمک به هزينه ی زندگی دارندگان کاری بوده است که حقوق دريافتی شان کفاف زندگی شان را نمی دهد. البته، مسئوليت جامه ی عمل پوشاندن بر مطالبات اصلی انقلاب که مجانی کردن آب و برق و بهداشت و بليط وسايل نقلیه درون شهری و تحصيلات ابتدائی تا دانشگاه و ايجاد کار مناسب برای همه و ديگر مواردی که از مطالبات انقلاب بوده است، به وسيله ی شورای انقلاب، بر عهده ی دولت ها گذاشته شده بود ه است و....
می گويم: يک لحظه صبر کن ببينم! چی داری فرمايش می کنی؟! به ياد آن جمله معروف آوردن پول نفت بر سر سفره ی هر ايرانی می افتم! کمک هزينه ی زندگی؟! پرداخت حقوق بيکاری؟! مجانی شدن آب، برق ، بهداشت و فلان و فلان، در ايران؟! کی؟! کجا؟!
می گويد: تقصيری نداری! در ايران نبوده ای. نمی شناسی. نمی دانی! واقعيت پيداکردن اين چيزها در ايران به نظر تو محال است، چون، در انقلاب نبوده ای و ضمنا، روشنفکر هم تشريف داريد!
می گويم: روشنفکر، خودت هستی! وسط دعوا، نرخ تعيين نکن! در ضمن، آنهائی که در انقلاب بوده اند، بعدش، چه گلی بر سر انقلاب زدند که بنده نزده ام!
می خندد و می گويد: در هر حال، ساختار اين نظام را نمی شناسی! دولت را نمی شناسی! رابطه ی ميان بنياد چار، به عنوان يک نهاد "انقلابی و مردمی نامرئی " با دولت ، از همان سالهای اوليه ی بعد از انقلاب کليد خورده است و در طول همه ی اين سالها، همه ی دولت ها در شرايط بحرانی - در حوزه های غيرمربوط به وزارت کار - به صورت پنهانی، از کمک های بنياد چار، استفاده می کرده اند، اما هيچ وقت حاضر نشده بوده اند که در شرايط بحرانی – مربوط به وزارت کار- به صورت آشکار، از بنياد " چار" تقاضای کمک کنند . دليلش هم شرايطی بوده است که بنياد چار ، برای پذيرفتن مسئوليت دادن کمک به آنها تعيين کرده بوده است، تا می رسد به اين دولت ، يعنی - دولت جناب روحانی- و قضيه نافرجام برجام که دولت مجبور به درخواست کمک از بنياد چار می شود و بنياد چار هم، علرغم اختلافاتی که با دولت بر سر اصل برجام دارد، به خاطر آبروی نظام، از طريق روش های پنهان ، به کمک دولت می شتابد تا دولت بتواند همچنان تا پايان دوره اش، دولت بماند!
می گويم: اين فرمايشاتی که می فرمائی، از مرجع و منبع خاصی دريافت کرده ای، يا ديگران هم می دانند؟!
می گويد: تا منظورت از ديگران به چه کسانی باشد؟!
می گويم: مثلا، مردم. مثلا، همين هنرمندان!
می گويد: در مورد مردم، بستگی دارد! اگر از مردمی باشند که در انقلاب فعال و يا اهل تحقيق و تعقيب روزشمار های انقلاب بوده اند، قطعا می دانند، اما، در مورد هنرمندان، بخصوص هنرمندان تاتر، تلويزيون و سينما، نمی دانم. اما، چون، مدعی دانائی و شناخت جامعه شان هستند، منطقی است که بايد بدانند!
می گويم: ولی، در صفحه ی تلگرام کارگردانان تاتر ايران، ميان آنهمه بحث های صنفی و سياسی که حول محور کار و بيکاری هنرمندان جريان دارد، تا به حال نديده ام که کسی از بنيادی به نام "بنياد چار" و دريافت حقوق بيکاری و کمک هزينه ی زندگی و مسکن و اينطور چيزها، نام ببرد!
می گويد: در اين مورد نظری ندارم و می توانی از خودشان سؤال کنی. اما، فکر می کنم به اين دليل که معيار چگونگی دريافت آن کمک ها، بر اساس سنجش واحد "کار" آنها است، نه "هنر"آنها، طرح نام چنان بنيادی و دريافت چنان کمک هائی را ، در جمع، کسر شأن خود بدانند! در حالی که برای نيفتادن در فسادهای اجتماعی – به دليل فقر- دريافت حقوق بيکاری و درخواست هزينه ی زندگی و مسکن از دولت، در قانون اساسی پيش بينی شده است و حق هر کار گر فکری و فيزيکی است که در صورت نداشتن کار و يا برای دريافت کمک هزينه به چنان مراکزی مراجعه کند!
می گويم: اتفاقا، فلانی هم در نامه ای که برای من نوشته است، از کارتی می گفت که پس از مراجعه به اداره ی کار ..
می گويد: مراجعه به بنياد چار!
می گويم: بسيار خوب! مراجعه به بنياد چار! ايشان در نامه اش نوشته بود که با مراجعه به بنياد چار، کارتی دريافت کرده است که تا پيداکردن کار، علاوه بر دريافت حقوق برای مخارج ماهيانه و هزينه ی مسکن و بهداشت و ...
می گويد: اگرچه، برای من عجيب است که بنياد چار بدون اعلام عمومی تاريخ افتتاحش، افتتاح شده باشد و اختصاصا به رفيق جنابعالی چنين کارتی را هديه داده باشد! ولی، اگر قضيه حقيقت داشته باشد، آن کارت، کارتی است که می شود با آن ، از شير مرغ تا شير ماهی را، مجانا، ابتياع کرد، اما به يک شرط!
می گويم: چه شرطی؟
می گويد: فرض کن پس از اعلام خبر همکاری ميان بنياد چار و و وزارت کار، مثلا، يکی از هنرمندان برای دريافت حقوق بيکاری و يا درخواست کمک هزينه ی زندگی و مسکن و غيره به بنياد چار، مراجعه می کند. بر طبق شرايطی که بنياد چار گذاشته است و وزارت کار هم آن را پذيرفته است، فرد مذکور، بايد به وسيله ی مدارکی که از او خواسته می شود، ثابت کند که اهل سوء استفاده و تنبلی و دور زدن قانون نيست! بايد به وسيله ی مدارکی که از او خواسته می شود، ثابت کند که تا آن لحظه در کجا بوده است و از چه منبعی زندگی اش اداره می شده است و اگر کار می کرده است، به چه دليل آن کار را ترک کرده است و حالا، که بيکار شده است، حقوق بگير از جای ديگری نيست و پول و پله و املاک منقول و غير منقولی هم ندارد که بتواند با آن زندگی اش را بچرخاند!
می گويم: اين حقوق دريافتی بيکاری يا دريافت کمک هزينه و مسکن، بر اساس نوع حرفه و مقام و اينطور چيزها تغيير نمی کند؟
می گويد: نه. در مورد حقوق بيکاری فرقی نمی کند. تنها فرقش، سن افراد و تجربه شان است که لحاظ می شود.
می گويم: يعنی، حقوق بيکاری برای يک کارگر کارواش و دکتر و يک بازيگر يا مثلا برای يک مهندس يکی است؟!
می گويد: خودت می گوئی حقوق بيکاری! در حالت کار نکردن، ارزش واحد کارهمه ی افراد با هم مساوی است. کار است که آدم ها را از نظر استفاده از مزايای اجتماعی متفاوت می کند! اما، در مورد کمک هزينه و مسکن، بسته به نوع کمکی است که درخواست شده است و چرائی و ضرورت پرداخت آن.
می گويم: شروط ديگری هم دارد، اين پرداخت!
می گويد: درخواست کننده ی حقوق بيکاری، پس از دريافت حقوق ، بايد هم خودش در تلاش باشد که دنبال کار در رشته ی مربوط به خودش بگردد و هر پانزده روز هم بايد به بنياد چار مراجعه کند و با مدرک نشان بدهد که در پانزده روز گذشته، به کجاها و چطور برای کار مراجعه کرده است و چرا موفق به پيدا کردن کار نشده است! و در ضمن، آماده باشد که هر لحظه که بنياد چار، کار مورد تخصص او را پيداکرد و به او پيشنهاد داد، آماده ی انجام آن کارباشد!
می گويم: البته، کار در حوزه ی تخصصی خود آن شخص، ديگه؟!
می گويد: بعله! از شش ماه تا يک سال اول بيکاری، در همان حوزه ی تخصصی. به طور مثال، يک کارگر کارواش، در همان حوزه ی کارواشی. يک روفتگر، در همان حوزه ی روفتگری. آرايشگر، در همان حوزه ی آرايشگری. بازيگر ، در همان حوزه ی بازيگری و روزنامه نگار، در همان حوزه ی روزنامه نگاری، ، کفاشی، رستوران و... همينطور ديگر کارگرهای فکری و جسمی را بگير و بيا جلو تا برسی به تخصص هائی مثل تخصص يک فرد روحانی در امور مربوط به دين. يک معلم ، بسيجی، ارتشی، شهربانی، سپاهی ، پليس ، پرستار ، دکتر ، نويسنده، کارگردان و راننده ی تاکسی، کاميون، قطار، تراکتور و فلان وکيل ، وزير و نماينده ی مجلس و ... اگر بعد از مدتی در آن رشته ی تخصصی، کار مورد نظرت پيدانشد، بايد در حوزه های نزديک به آن تخصصت دنبال کار بگردی و اگر بازهم بعد از مدتی – همان شش ماه تا يکسال- در آن حوزه هم نتوانستی کاری پيداکنی، می توانی – و در مواردی بايد!- برای تخصص های جديد مورد نياز کشور، در کلاس ها و دوره هائی که ادارات زير نظر آن بنياد مسئول برگزاری آن است شرکت کنی و ...
می گويم: به اين طريق، چنين بنيادی که مو را از ماست، بيرون می کشد، بنيادی خيلی اهل حساب و کتاب دقيقی بايد باشد!
می گويد: دقيقا! به همين دليل هم، از همان اوايل انقلاب ، دولت ها ، علرغم کمک های ريز و درشتی که از اين بنياد مردمی در موقعيت های بحرانی شان، به صورت پنهان دريافت می کردند، در بحران های مربوط به وزارت کار، زير بار در خواست کمک از بنياد چار نمی رفتند!
می گويم: خوب، اشکالش چه بود؟!
می گويد: اشکالش در اين بود که بنياد چار، يک بنياد مردم نهاد انقلابی است و اکثر آن دولت ها، به استثنای يکی، دوتاشان، اکثرا ضد انقلابی عمل می کردند و يکی از تبعات پذيرفن آن شروط اين است که چون، ، افراد درخواست کننده ی کمک ، بايد برای اثبات استحقاق دريافت آن ، پرونده گذشته خود را از سيستم دولتی می گرفتند و به سيستم بنياد چار منتقل می کردند و در نتيجه، بنياد چار، می توانست از طريق ردگيری و تجزيه تحليل اطلاعات به دست آمده ، نسبت به ساختار سيستم آن دولت و نوع عملکرد آن اشراف اطلاعاتی پيدا کند!
می گويم: خوب، اشراف اطلاعاتی پيدا می کرد! مگر، بنياد چار، نسبت به دولت ها بيگانه بود؟!
می گويد: نه. فقط، اشکال بنياد چار، علارغم همه ی خوبی هائی که برای آن دولت های ضد انقلابی داشت، اين بود که همچنان انقلابی عمل می کرد و اشراف او بر اطلاعات بيرون آمده از سيستم دولتی، برای دولتيان ضد انقلابی، ايجاد اشکال می کرد! و حتی ، اکنون هم که خود دولت روحانی به دليل بحران های جاری، از بنياد چار، برای رسيدگی به امور کار و پرداختن حقوق بيکاری و غيره ، تقاضای کمک کرده است، اما، عده ای از دولتی ها هستند که هنوز دارند در مورد پذيرفتن آن شروط مقاومت می کنند و به همين دليل هم ، خبر همکاری ميان بنيان چار و وزارت کار که قرار بود، در روز مبعت اعلام شود، نه آن روز اعلام شد و نه تا اکنون خبری از اعلام احتمالی آن به گوش می رسد!
می گويم: آيا خود تو، به عنوان يک هنرمند ، شده است که در طول اين سالهای پس از بازگشتن به ايران برای استفاده از حقوق بيکاری، سر و کارت به اداره ی کار بيفتد؟
می گويد: نه. چون، خدا را شکر هميشه مشغول کار بوده ام.
می گويم: در طول اين سالها، تمرکزت بيشتر روی چه کاری بوده است. تدريس؟ کارگردانی؟ ترجمه؟
می گويد: کشاورزی.
می گويم: کشاورزی!
می گويد: آره. گندم می کارم. در آمد خوبی هم دارم.
می گويم: شوخی می کنی!
می گويد: نه به جان تو. شوخی نمی کنم. فکر می کنم برات نوشته بودم! ننوشته بودم؟!
می گويم: نه. فقط، يادم مياد که همان اوايلی که به ايران بازگشته بودی، نوشتی که برای تدريس در دانشگاه هنر ازت دعوت کرده اند، ولی از تهران و ادا و اطوار اهالی هنر خوشت نمی آيد و می خواهی بزنی بروی روستائی، شهرستانی، جائی!
می گويد: آره. رفتم به آموزش پرورش و تقاضای کار معلمی درمدرسه ی ابتدائی دادم. آنهم نه برای تهران و يا شهرستان، بلکه برای دور ترين و محرومترين روستای ايران!
می گويم: اگر زمان شاه بود، فورا، يا به اتهام کمونيست بودن می انداختنت زندان و يا به دليل ديوانگی راهی بيمارستان روانی ات می کردند!
می گويد: اتفاقا، اين ها هم باور نمی کردند. مسئول کارگزينی می گفت" پيشنهاد شما، با توجه به تجربه و مدرک تحصيلی ای که داريد، مثل پيشنهاد کسی می ماند که ناگهان توی خيابان جلوی شما ظاهر شود بگويد، خواهش می کنم چند دقيقه از وقتت را به من بده و با هم برويم به بانک و مثلا اين پانصد ميليون تومان را بريزم به حسابت که هرکاری خواستی با آن بکنی! شما، باورتان می شود؟! نه. چون، اولين فکری که به مغزتان خطور می کند، اين است که يا دوربين مخفی ای چيزی در کار است و يا اين طرف ديوانه شده است و يا شخص شارلتان و حقه بازی است و اين با عرض معذرت، احساسی است که من الان نسبت به اين عمل شما دارم!" خلاصه، نپذيرفت و به همين دليل، مجبور شدم که کلی پارتی روحانی و سپاهی و بسيجی جور کنم تا بيايند و شهادت بدهند که من برای ترجيح دادن تدريس در محرومترين و دورترين روستا بر تدريس در دانشگاه هنر، کاسه ای زير نيم کاسه ندارم!
می گويم: چطور شد که از معلمی در مدرسه ی ابتدائی آنهم در دورترين و محروم ترين روستا، سر از کار کشاورزی در آوردی؟!
می گويد: بعد از مدتی ، در مسير رفت و آمد به نزديکترين شهر برای تهيه ی ارزاق مورد نياز، با دونفر ديگر آشنا شدم که در روستاهائی در همان حوالی، معلم بودند و برای فروختن چند تا گوسفند به شهر رفته بودند و بعدها معلوم شد که با وجود تحصيلات عالی در حد دکترا و فوق ليسانس در رشته علوم انسانی، چون، قبلا در روستا بزرگ شده اند و تجربه ی کشاورزی دارند، به دليل نياز اکنون کشور برگشته اند به روستا – آنهم نه به روستاهای خودشان که نزديک به مرکز بوده است!- و با گرفتن وام از بانک ، دارند در کنار معلمی در روستا، کار دامپروری و کشاورزی هم می کنند و تا به حال نه تنها خودشان از کاشتن گندم و پروردن دام، بهره مند شده اند، بلکه توانسته اند برای تعدادی از اهالی روستا هاشان هم ايجاد کار کنند و به کمک همان ها بود که من هم با گرفتن وام از بانک به اين طريق، سر از کشاورزی در آوردم و اگر تو هم دست از اين انقلابیگری و صادر کردن تزهای فلسفی هنری ات دست برداری و به خاطر مردمی که ادعای دوست داشتنشان را داری، از خر شيطان پائين بيائی و برگردی ايران و به تهران تازه به دوران رسيده ی عقب مانده ی پر مدعا هم نروی و مستقيم بيائی اينجا ، آنوقت می توانيم به کمک همديگر....
می گويم: حسن نيت و تلاش آرمانگرانه ات را می ستايم، با همه ی اين ها، کار درستی نکرده ای که تدريس در مدرسه را بر تدريس، در دانشگاه هنر ترجيح داده ای!
می گويد: چرا؟!
می گويم: چون، تاتر در ايران به وجود آدم هائی مثل تو احتياج دارد!
می گويد: واقعيتش اين است که نه تنها، اين تاتر موجود در ايران به وجود افرادی مثل من احتياجی ندارد، بلکه ، خود ايران هم به وجود تاتری مثل اين تاتراحتياج ندارد!
می گويم: متوجه منظورت نمی شوم!
می گويد: روزی که من تصميم به بازگشتن به ايران را گرفتم، نه با اين هدف بود که بيايم و در ايران کار تاتر بکنم. بلکه، قصد من از بازگشتن به ايران اين بود که بيايم و کاری بکنم برای اين مردم. کاری مفيد. کاری لازم. کاری ضروری. که به آن احتياج دارند. واقعيت اين است که ....ببينم! آيا تو تا به حال به اين فکر افتاده ای که چرا، در ميان تاتری ها، کسی بسيجی، و در ميان بسيجی ها، کسی تاتری نمی شود؟! چرا بسيجيان برای خدمت در محيط های آموزشی، حاضرند که به دور ترين و محروم ترين روستاها بروند ...
تلفن منزلم به صدا در می آيد. گوشی را برمی دارم. همکار ظاهرا، ناپديد شده ی من است. پس از حال و احوالپرسی، به ميان سخن همکار قبلی ام می پرم و می گويم : صدای زنگ تلفن منزلم را حتما شنيدی. گم گشته پيدا شده! اگر اشکالی ندارد ....
خودش متوجه شده است. می گويد: شنيدم. متوجه شدم. به خاطر معرفت داری خودت، به آن بی معرفت هم سلام مرا برسان. بقيه اش بماند برای بعد. با تو خيلی حرف دارم. بيا ايران! فعلا، خدا حافظ.
تلفن را قطع می کند. تلفن همراهم را به کناری می گذارم و رو به گوشی تلفن منزل می کنم و تقريبا، فرياد می زنم: کجا رفتی مرد؟! کجا هستی الان؟! می دانی الان با چه کسی صحبت می کردم؟! با فلانی – نام آن همکار را می گويم- اتفاقا، قبل از آنکه زنگ بزنی ذکر خيرت بود. سلام فراوان رساند.
با صدائی آرام می گويد: سلام من را هم به او برسان. فعلا، زياد وقت ندارم که صحبت کنم. مجبورم خيلی تلگرافی بگم!
می گويم: تعريف کن! چی شده؟!
میگويد: هيچی. بعد از فرستادن آن مطلب ، رفتم کرمانشاه برای کمک به زلزله زدگان . چند روزی آنجا کار می کردم که دوباره زلزله شد. رفتم زير آوار. تا چند روز پيش در بيمارستان بودم. الان خيلی حالم بهتر است. آمدم تهران. کارداشتم. با بچه ها، دوباره داريم بر می گرديم به کرمانشاه برای کمک به خانه سازی زلزله زدگان. نگران نباش. همه چيز خوب است. می بخشی که زودتر امکان تماس پيش نيامد! بعدا, در فرصت ديگری، يا زنگ ميزنم با هم صحبت می کنيم و يا برايت ايميلی میفرستم.
می گويم: باشد. فقط بگو ببينم قضيه ی کار کردنت چی شد؟!
می گويد: مفصل است. بعدا. بعدا.
می گويم: قضيه آن مطلب که فرستاده بودی چی بود! آنچه نوشته بودی حقيقت داشت راجع به اداره ی کار يا چار يا چه می دانم هرچه؟!
می گويد: تقريبا. هم داشت و هم نداشت. مفصل است. بعدا. بعدا. فعلا، بايد بروم. بچه ها، با اتوبوس منتظرند!
می گويم: مواظب خودت باش!
می گويد: فعلا، خداحافظ. زنگ می زنم. ايميل می زنم. خداحافظ، فعلا.
گوشی را می گذارم. به مبل تکيه می دهم و چشم هايم را می بندم و به فلسفه ی وجودی بنياد چار می انديشم و اين شعر "ناصر خسرو" را با خودم زمزمه می کنم:
چو من، از پس دين، دويدن ببايد
دويدن، پس من، به ناچار و چارش.
...........................................


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد