logo





فرمان بچۀ محلۀ مُفت‌آباد

سه شنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۷ - ۱۱ دسامبر ۲۰۱۸

ناصر زراعتی

Nasser-Zeraati.jpg
فرمان بچه‌محلمان بود. کلاسِ سوّم چهارمِ دبستان بودیم. «تیسفون» مدرسۀ تازه‌ساز، سربرآورده در خرابه‌هایِ یکی از قلعه‌هایِ ناصرالدین‌شاهی، کنارِ دیوارِ غربیِ بیمارستانِ مسلولینِ «ابوحسین»، در محلۀ «مُفت‌آباد»، شرقی‌ترین بخشِ آن زمانِ تهران، بعد از «میدانِ فوزیه» (نامِ همسرِ مصریِ شاه) که وقتی طلاق گرفت و رفت، شد «میدانِ شهناز» (نامِ تنها دخترِ شاه و فوزیه)، امّا همچنان به نامِ اولیّه‌اش باقی ماند تا بعد از انقلاب، به‌خاطرِ بنایِ مسجدِ بزرگِ تازه‌سازی در ضلعِ شمالِ غربیِ میدان، نامِ «امام حسین» به‌خود بگیرد. [این‌هم از جغرافیایِ تاریخیِ بخشی از دارالخلافۀ تهران!]

باری، فرمان بچه‌محل و هم‌مدرسه‌ای ما بود. چاق و گُنده بود و چشم‌هایش ـ وقتی می‌خندید ـ در صورتِ گوشتالودش گُم می‌شدند، انگار چشم نداشته باشد یا آن‌ها را بسته باشد.

پدرش یکی از آن «تبریزی»ها بود که در محلۀ شاه‌آباد (یا به‌قولِ سعید نفیسی: «شغال‌آباد»)، خواربارفروشی داشت.

برادرِ بزرگِ فرمان که در خواربارفروشی همراهِ پدر کار می‌کرد، جوانِ اخمویِ قدبلندی بود که با موتورچرخ می‌رفت و می‌آمد. (آن‌سال‌ها، موتوری را بر تنۀ دوچرخه سوار می‌کردند تا راکب زحمتِ رکاب زدن نداشته باشد.)

فرمان هم ناچار بود به مغازۀ پدر برود. درس نمی‌خواند. اهلِ کار کردن هم نبود. می‌رفت مغازه، مدتی می‌ماند و در اولین فرصت، درمی‌رفت.

فرمان رفیقِ دست‌ودلبازی بود. یک قران دوزارهایِ پول‌توجیبیِ ما بچه‌ها به جایی نمی‌رسید. امّا جیب‌هایِ شلوارِ گَل‌وگُشادِ فرمان همیشه پر بود از اسکناس و پولِ خُرد.

می‌گفت: «مُزد می‌گیرم.»

ما هم بهتر بود حرفش را باور می‌کردیم. صرف نداشت کنجکاوی یا ـ بهتر بگویم: ـ فضولی کنیم. به ما چه؟ فرمان ما را به سینما (بیش‌تر سینما مُراد میدان فوزیه... آن روزها، هنوز سینمایِ شیک و پیکِ میامی افتتاح نشده بود.) و ساندویچ و لیموناد مهمان می‌کرد. امّا پدرمادرها همیشه اجازه نمی‌دادند.

فرمان ناچار تنها می‌رفت سینما.

آن سال‌ها، دور دورِ فیلم‌هایِ سامسون و هرکول و امثالهم بود.

روزِ بعد، فرمان فیلمی را که دیده بود، برایمان تعریف می‌کرد. ما می‌نشستیم رویِ زمن و تکیه می‌دادیم به دیوار و فرمان روبرویمان ـ کنارِ تیرهایِ چوبیِ چراغ برقِ کوچه ـ می‌ایستاد و بنا می‌کرد به تعریف کردنِ فیلم. از غُرّشِ شیرِ متروگلدن مایر شروع می‌کرد: گردن کج می‌کرد. چشم‌هایش گُم می‌شدند. دهان می‌گشود و سه بار پی‌درپی می‌غُرّید. آن‌گاه، موسیقیِ تیتراژ فیلم را با دهان اجرا می‌کرد و داستان را می‌گفت.

به صحنه‌هایِ ماچ و بوسۀ آرتیسه و دختره که می‌رسید، خود یک‌تنه هم مردِ قهرمان می‌شد و هم زن وصحنه را به‌عینه برایمان بازی می‌کرد و آن‌قدر کیش می‌داد که حوصله‌مان سرمی‌رفت:

ـ خُب بابا... بعدش چی می‌شه؟...

می‌خواستیم زودتر برسد به صحنه‌هایِ اسب‌سواری و بزن‌بزن.

می‌پرید پشتِ اسبِ خیالی، افسار را به‌دست می‌گرفت، بر یالِ اسب می‌خمید و می‌تاخت... می‌تاخت... تا در محاصرۀ آدم‌هایِ نامرد می‌افتاد.

حالا باید فرمان ـ کاملاً فرورفته در نقشِ آرتیسته ـ شمشیر از نیام برکشد و تنها با چند حریفِ قَدَر بجنگد و ساونداِفِکتِ چکاچاکِ ضرباتِ شمشیر را با دهان بسازد و حریفان را یک‌به‌یک، به زخمِ شمشیر، به دَرَک واصل کند. همزمان، نقشِ زخم‌خوردگان را نیز ایفا می‌کرد و آه و ناله و فریادِ آنان را از دهان بیرون می‌داد.

می‌گفت و می‌رفت و می‌آمد و می‌تاخت و می‌دوید و در پسِ تیرِ چوبی، کمین می‌کرد، سرک می‌کشید، از فرازِ دیوارهایِ بلند می‌پرید پایین، نگهبانان را از پشت خنجر می‌زد، دختره را نجات می‌داد، بر ترکِ اسب می‌نشاند و حالا نتاز، کِی بتاز...

تا قصه به پایان می‌رسید، همراه با موسیقیِ [The End]، و فرمان ـ لبخندِ رضایت بر لب ـ می‌نشست کنارمان تا یکی از ما برود و کاسه‌ای آب خوردن برایش بیاورد یا با هم دسته‌جمعی برویم و ـ همه مهمانِ او ـ لیموناد خُنک بزنیم.

فرمان حکایتی بود! یک‌تنه، کارِ چندین استودیو ـ متروگلدین مایر، پارامونت و... ـ را عهده‌دار می‌شد و خم به ابرو نمی‌آوَرد.

آن روزِ تابستان، نزدیکِ ظهر، فرمان که از دستِ پدر و برادر دررفته بود، تویِ کوچه، داشت فیلمِ «سامسون و دلیله» را برایمان «نشان» می‌داد. رسیده بود به صحنۀ ماچ و بوسۀ سامسون و دلیله... و بوسۀ کشدارِ طولانی در اوجِ خود بود که ناگهان، مادربزرگش، چوبِ بزرگی در دست، از درِ خانه‌شان آمد بیرون. «دَدَه» پیرزنی بود بزرگ‌جُثه، با دست‌هایِ حنابسته و پیراهنِ بلند و سربندِ محلیِ ریشه‌دار که یک کلمه فارسی نمی‌دانست. ما بچه‌ها می‌دیدیم که چوب در دست، خشمگین، داشت به فرمان نزدیک می‌شد. فرمان حواسش نبود. چشم‌هایش را بسته بود و شده بود هم سامسون و هم دلیله و ماچِ آرتیستی ـ گفتم که ـ در اوجِ خود بود. ما هرچه سر و دست تکان دادیم و داد زدیم: «هِی، فرمان! فرمان!»، فایده نداشت؛ انگار نه انگار... تا آن‌که دَدَه رسید و چوب رفت بالا و همراهِ کلمه‌ها و جمله‌هایِ پی‌درپیِ تُرکی که با «کپَهَ اوغلی» آغاز شد، محکم آمد پایین، بر گُردۀ فرمان... و ناگهان، سامسون دلیله را رها کرد و گُردۀ خود را چسبید و تا بخواهد بفهمد جمله از کجا و چگونه و چرا بوده است، ضربۀ دوّم محکم‌تر فرود آمد و او داد زد و پا گذاشت به دو، دِ دَررو... و مادربزرگ ـ همان‌طور دشنام‌گویان ـ سر در پی‌اش گذاشت و جمعِ ما تماشاگرانِ مشتاق و عاشقِ هنرِ هفتم را از هم متلاشی کرد.

یک روزِ دیگر، فرمان هرکول شده بود و با خدایانِ اُلَمپ درافتاده بود و داشت ستون‌هایِ قصرِ بزرگی را با قدرتِ بازوهایِ پُرعضله و شانه‌هایِ نیرومند سرنگون می‌کرد. وسطِ دو تیرِ چوبیِ کنارِهم ایستاده بود و چشم فروبسته بود و هِی زور می‌زد، هِی زور می‌زد... چیزی نمانده بود که ستون‌ها فروبریزد و سقفِ قصر سرنگون شود که صدایِ پِت‌پِتِ موتورچرخِ قارداش از تهِ کوچه منوچهری به گوش رسید. ما سر برگرداندیم و برادربزرگه را دیدم که آمد و آمد تا رسید نزدیکِ ما، آن طرفِ جویِ آبِ وسطِ کوچه، و ایستاد. باز ما هرچه صدا زدیم: «هِی!... فرمان! داداشت!...» فایده نداشت. هرکول چنان در نقشِ خود غرق شده بود که حتا زئوس هم نمی‌توانست او را از خراب کردنِ ستون‌ها منصرف کند. موتورچرخ به دیوار تکیه داده شد و برادر از جویِ آب پرید و آمد و گوشِ فرمان را گرفت و محکم پیچاند و بعد، سیلیِ آبداری بر گونه‌اش زد که برق از چشمانِ فرمان پرید و آه از نهادِ همۀ ما برآمد. فرمان به زانو درآمد و هرکول محو شد و ستون‌ها همچنان سرِ جایِ خود، بر پا ماندند.

ما به کلاسِ ششمِ ابتدائی رسیدیم. فرمان آن‌قدر رفت سینما که در همان کلاسِ سوّم، دو سه سال ماند و عاقبت ـ یادم نیست درست، انگار ـ ترکِ تحصیل کرد و ناچار شد برود به خواربارفروشیِ تبریزی و از شرِّ قیل و قالِ مدرسه خلاص شود.

آن سال، من و منوچهر و ممد یک آپارات ساختیم. یک جعبۀ چوبی با لامپ و سیم و غیره و دو حلقۀ گردنده و ذرّه‌بینی قوی.

دورانِ «فیلم‌بازی» بود. تک‌فریم‌هایِ سیاه و سفید و رنگیِ فیلم‌ها را می‌بردیم و می‌باختیم.

ما پسربچه‌ها کنارِ هر پلّه و هر سکّو جمع بودیم و تک‌فریم‌ها را می‌گذاشتیم کفِ دستمان و پنجه می‌زدیم لبِ پلّه و فیلم پرت می‌شد انتهایِ سطحِ پلّه و هر کس که فیلمش جلوتر بود، فیلم‌هایِ بقیه را می‌برد. آلبومِ فیلم باب شد و هر کس که آلبوم یا آلبوم‌هایش پُرتر بود، دیگران به او غبطه می‌خوردند.

آن روز غروب، در زیرزمینِ خانۀ ما، وقتِ افتتاح و امتحانِ دستگاهِ نمایشِ فیلممان بود. استادمان ممد بود. از من و منوچهر ـ که بعدها، مهندسِ برق شد و الان با خانواده‌اش مهاجرت کرده به سوئد ـ بزرگ‌تر بود و عاقل‌تر و پدرش مبل و کمدِ چوبی می‌ساخت و جعبه را هم او در دکانِ پدر ساخته بود و ذرّه‌بین را هم از لاله‌زار خریده بود.

وقتی تصویر یول براینر یا آلن دلون ـ درست یادم نیست کدام‌یک ـ بر ملافۀ سفیدِ چروکیدۀ آویخته بر دیوارِ انتهایِ زیرزمین افتاد، اول محو و تار بود. امّا ممد آن‌قدر با ذرّه‌بین وررفت که روشن و شفاف شد: فوکوس!

کلی کیف کردیم. بعد رفتیم هر طور بود، دو سه متری فیلم خریدیم و در دستگاه گذاشتیم و حرکتِ مردی اسب‌سوار را دیدیم بر پرده که نامنظم می‌تاخت.

با بیش از نیم قرن تأخیر، ما سینما را دوباره اختراع کرده بودیم. کجا بودند ادیسون‌ها و لومیرها تا بیایند به تماشایِ این جادویِ قرنِ بیستم؟

آن‌قدر بچه‌هایِ فسقلیِ محله را به خانه کشاندیم و ده‌شاهی‌هایشان را گرفتیم و آن‌قدر موردِ سرزنشِ پدرمادرها واقع شدیم تا وضعِ مالی‌مان بهبودکی یافت و دستگاهمان کامل و کامل‌تر شد.

یک روز، ممد آمد که: «من رفته‌م پرس‌وجو کرده‌م، الان تو سینما البرزِ لاله‌زار، دارن بن‌هور رو نمایش می‌دن. شیش‌ساعته‌ست. قول داده‌ن به من بعد از تموم شدنِ مدتِ نمایش، اون رو یه روز به من اجاره بدن.»

با شور و شوق پرسیدیم: «چند؟»

ـ شیش تومن.

ـ ای بابا!...

چولِ کمی نبود. شصت ریال یعنی یک ماه پولِ توجیبیِ هر کداممان...

هرطور بود، شش تومن را جور کردیم. امّا «بن‌هور» را ندادند. بی‌معرفت‌ها زدند زیرِ قولشان. (این را ممد گفت البته، ما که خبر نداشتیم.)

بهتر... کی حوصله داشت بیاید تویِ زیرزمینِ خانۀ ما شش ساعت بنشیند و فیلم تماشا کند؟

ممد حکایتی بود! ما هم البته کم خِنگ و خُل و ساده‌دل و زودباور نبودیم.

تا وقتی امتحان نهائی رسید، سرگرمِ آپارات‌بازی و فیلم‌هایِ سه‌چهارمتری دیدن بودیم.

آن آپارات چه شد؟ نصیبِ کی شد؟... نمی‌دانم.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد