logo





بیژن هیرمن‌پور

نگاهِ ندا

شنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۷ - ۰۱ دسامبر ۲۰۱۸



توضیح: این مقاله را زنده‌یاد بیژن هیرمن‌پور با نام «ع.امید» نزدیکِ ده سال پیش منتشر کرد. خواندنِ این نوشته را به خوانندگان توصیه می‌کنم. (ناصر زراعتی)

*
متن زیر در تاریخِ 18 شهریورِ 1388، برابر با 9 سپتامبرِ 2009، به این منظور تهیه شد که ترجمۀ فرانسویِ آن میانِ شرکت‌کنندگان در جشنِ «اومانیته» پاریس توزیع شود و با توجه به حساسیتِ افکارِ عمومی در موردِ وقایعِ ایران، عنداللزوم به بحث‌هایِ شرکت‌کنندگان در این زمینه دامن بزند. در این فاصله، اتفاقاتِ زیادی افتاده، ولی شاید این نوشته هنوز هم ارزشِ یک بار خوانده شدن را داشته باشد. [ع.امید]
*
وقتی در سرکوب‌هایِ پس از انتخابات در ایران، صحنۀ جان باختنِ ندا از طریقِ اینترنت به خارج از ایران ارسال شد، افکارِ عمومی در سراسرِ جهان با بُهت و ناباوری متوجهِ ایران شد. البته خبرِ انتخاباتِ ایران پیش از آن، تیترِ اوّلِ بسیاری از روزنامه‌ها را به خود اختصاص داده بود، ولی افکارِ عمومی معمولاً به انتخابات در این‌گونه کشورها با بی‌اعتنائی برخورد می‌کند. در این «انتخابات»ها، معمولاً کسی منتظرِ اتفاقِ غیرِمنتظره‌ای نیست. رژیمِ حاکم کس یا کسانی را به‌عنوانِ کاندیدِ ریاستِ جمهوری معرفی می‌کند و بعد، کاندیدایی که قرار است رئیسِ‌جمهور شود ـ که معمولاً رئیسِ‌جمهورِ قبلی و یا یکی از وابستگانِ اوست ـ با درصدِ بالایی برندۀ انتخابات اعلام می‌شود. در برخی از کشورهایِ آفریقا، آمریکایِ لاتین و همچنین در هندوستان و تایلند و غیره، گاه، در اثرِ رقابت‌ها و نزاع‌هایِ قدرت‌هایِ محلی، درگیری‌هایی پیش می‌آید که آن‌ها هم دیگر اموری عادی تلقی می‌شوند. در ایران که مطابقِ قانون، شورایی عمدتاً مُرکب از گماشتگانِ رهبری کاندیداها را از لحاظِ وفاداری به رهبری و تعهدِ نظری و عملی به اسلامِ ولایتِ فقیهی موردِ بررسی قرار می‌دهد، دیگر اساساً هرگونه غافلگیری برایِ افکارِ عمومی مُنتفی بود. فهرستِ کاندیداهایِ گذشته از صافیِ شورایِ نگهبان ـ یک نخست‌وزیرِ سابق، یک رئیسِ مجلسِ سابق، یک رئیسِ پاسدارانِ سابق و رئیسِ‌جمهورِ فعلی ـ هم دیگر در این زمینه، تردیدی باقی نمی‌گذاشت.



در مقابلِ تصویرِ کشته شدنِ ندا ـ که با دیدنِ آن، کم‌تر کسی می‌توانست از ریختنِ اشک خودداری کند ـ سؤالِ همه این بود: «در ایران، چه خبر است؟»
راستی، در ایران، چه خبر بود؟
به‌اِجمال گفته می‌شد که پس از اعلانِ نتایجِ انتخابات، رئیسِ‌جمهورِ فعلی برنده اعلان شده است و سه کاندیدایِ دیگر مدعیِ تقلب در رأی‌گیری و خواهانِ شمارشِ مجددِ آراء شده‌اند و هوادارانشان به خیابان‌ها رفته‌اند و پاسدارها و بسیجی‌ها با چوب و چماق، گازِ اشک‌آور و در مواردی تیراندازیِ مستقیم، به سرکوبِ آن‌ها پرداخته‌اند.
با این خبر، سؤالِ طبیعی و بلافاصلۀ همۀ کسانی که آن فیلم را دیده بودند، این بود: «ندا هوادارِ کدام از یک کاندیداها بوده؟» و در پاسخ، می‌شنیدند: «هیچ‌کدام. او اصلاً در انتخابات شرکت نکرده بود.»
ـ پس، رهگذر بوده و تیر تصادفی به او خورده؟
ـ نه. او نه رهگذر بوده و نه تیر تصادفی به او خورده. او صرفاً به این دلیل به خیابان آمده بود که به خیابان آمده باشد و به‌همین دلیل هم دقیقاً هدف قرار گرفت.
حتا در و پنجرۀ خانه‌هایِ آن‌هایی را هم که به خیابان نیامده بودند، شکستند تا بترسند و به فکرِ آمدن به خیابان نیفتند.
قاتلانِ ندا به‌هیچ‌وجه قصدِ لاپوشانی نداشتند و دلایلی که برای رفعِ اتهام از خود آوردند، بیش‌تر برایِ آن بود که علاوه بر جنایت، بر وقاحتِ خود هم تأکید کنند. همان‌طور که چند روز بعد هم که جسدِ نیمه‌سوختۀ ترانه در محلی دورافتاده پیدا شد، موجودِ مفلوکی را به‌عنوانِ مأمورِ سجل احوال به تلویزیون آوردند تا بگوید چون دفتر و دستک‌های این موجود به‌قولِ خودش نشان نمی‌دهد که چنین کسی وجود دارد، پس باید قبول کرد که تجاوز و قتلِ او شایعۀ دشمنانِ نظام و حامیانِ خارجیِ آن‌هاست. دیگر لازم نمی‌بینند بگویند پس آن جسد متعلق به کیست؟ و آن دختری که با مقعد و آلتِ تناسلی پاره، در حالتِ بیهوشی، به بیمارستان آورده و بعد از آن‌جا منتقل شده، چه نام داشته است؟
اصولاً هر اتهامی به این‌ها بچسبد، اتهامِ لاپوشانی به آن‌ها اتهامی واقعاً نامنصفانه است! آن‌ها حتا اعلانِ پیروزیِ رئیسِ‌جمهورِ حالا دیگر «منتخبِ» خود را هم به‌نحوی انجام دادند که برایِ هیچ عقلِ سلیمی تردیدی در تقلب متصور نباشد. ولی حرفشان این است که به‌فرضِ تقلب، مگر شما پیروِ رهبر نیستید و مگر رهبر نمی‌گوید تقلبی نشده است؟ پس دیگر چه جایِ این‌گونه حرف‌هاست؟
برگردیم به خیابان.
ندا خودش فرصت نکرد حرفی بزند. ما هم برایِ آن‌که گزمه‌ها بیش از این پاپیچِ خانوادۀ دغدارش نشوند، از نزدیکانش پرس‌وجو نکردیم. ولی با مشاهدۀ شوق و شورِ ده‌ها و صدها هزار نفری که در آن روزِ قبل از انتخابات ـ که رژیم به‌زعمِ خود، برایِ «گرم کردنِ تنورِ انتخابات»، پاسدارها و بسیجی‌هایِ خود را از تعرض به مردم منع کرده بود ـ بیش‌ترِ اوقاتِ شبانه‌روزِ خود را در خیابان‌ها می‌گذراندند، می‌توانیم حدس بزنیم که در همین مدتِ کوتاه، مِهرِ خیابان در دلِ او جای گرفته بود و مثلِ دیگران فکر کرده بود که در خیابان، بی تعرضِ نیروهایِ سرکوب و حتا با حضورِ آن‌ها، باز همه کار می‌شود کرد: می‌شود این روسریِ لعنتی را از دوش انداخت و تن به موجِ جمعیت سپرد. می‌شود به آینده امیدوار بود... و حتا می‌شود خبرهایِ خیابان را در خبرنامۀ خیابان نوشت و در همان خیابان خواند.
در همین خیابان بود که مناظره‌هایِ تلویزیونی پژواکی عظیم یافت و خیلِ خیابانیان دریافتند که بالایی‌ها واقعاً به جانِ هم افتاده‌اند.
عده‌ای می‌گویند «زیرک‌ترین» و عده‌ای می‌گویند «خوش‌خیال‌ترینِ» آن‌ها به این فکر افتادند که می‌توانند با رأی‌شان واردِ جنگِ قدرتِ بالایی‌ها شوند و در سمت و سو دادن به آن، سهمی داشته باشند. آخر، جنگِ بالایی‌ها جدّی بود. اتهاماتِ بزرگی به‌هم می‌زدند و کم‌تر در صددِ دفاع از خود بودند، بلکه بیش‌تر می‌خواستند ثابت کنند که این‌گونه اتهام‌ها به حریفشان هم وارد است.
از این‌جا بود که زمزمۀ «بینِ بد و بدتر را انتخاب می‌کنیم!» به شعاری صریح تبدیل شد و خودبه‌خود، «بدتر» شاملِ رئیسِ‌جمهورِ بالفعل شد. دلشان نخواست فکر کنند که «بد» هم اگر به قدرت برسد، «بدتر» می‌شود. یا به‌خاطر نمی‌آوردند و یا نمی‌خواستند به‌یاد آورند که این «بد» روزی، در قدرت بود و چه‌ها که نکرد!
ولی در میانِ بالایی‌ها چه خبر بود که انتخابی بی‌معنی بینِ چند مُهرۀ رژیم، دستچین‌شدۀ شورایِ نگهبان، چنین ـ به‌قولِ خودشان ـ «اغتشاشی» به‌پا کرد؟
نظری کوتاه به نحوۀ پیدایش و عملکردِ جمهوریِ اسلامی، پاسخ به این سؤال را آسان می‌کند:
برخلافِ جعلِ تاریخ‌نویسانِ جمهوریِ اسلامی، در سال‌هایِ 56 و 57، این خمینی نبود که مردم را به قیام علیهِ رژیمِ شاه برانگیخت، بلکه این جنبشِ انقلابیِ مردم بود که خمینی را هم مانندِ بسیاری کسانِ دیگر به فکرِ استفاده از جنبش در جهتِ اهدافِ کوچک و بزرگِ خود انداخت. بی‌خبر از بندوبست‌هایِ پشتِ پردۀ او با نیروهایِ داخلی و خارجی، جنبشِ انقلابیِ مردمِ ایران در مقابلِ روحانی‌ای که می‌گفت خواهانِ آزادیِ مردمِ ایران از یوغِ دیکتاتوریِ شاه و استقلالِ کشور از قیدِ استثمارِ امپریالیستی و برقراریِ آزادی‌هایِ دموکراتیک ـ به‌ویژه آزادیِ بیان ـ است و پس از آن‌که این خواست‌ها برآورده شد، نه برایِ خودش و نه برایِ روحانیون خواهانِ قدرت نیست، جنبشِ انقلابیِ ایران جز شادمانی از برخورداری از حمایتِ روحانی‌ای چنین آزاده و آزاداندیش احساسِ دیگری نداشت. تا جایی که به زن‌ها مربوط می‌شد، او حتا از آزارِ دخترانِ چریک در زندان‌هایِ شاه شِکوِه می‌کرد و با آن‌ها همدردی می‌نمود.
ولی ورودِ او به ایران، در همان فرودگاه، چهرۀ استقبال‌کنندگان و همسفرهایِ او و سرودِ «خمینی ای امام!» آن‌ها در فرودگاه و فریادِ «من دولت انتخاب می‌کنم!» او در بهشتِ‌زهرا، برایِ همۀ کسانی که قصدِ خودفریبی نداشتند، پیامی روشن داشت.
خیلی زود و زودتر از آن‌که جنبشِ مردم بتواند این وضعیتِ جدید را هضم کند، تمامِ دستگاه‌هایِ نظامی، پلیسی، امنیتی و تبلیغاتیِ رژیمِ سلطنتی در اختیارِ این روحانی و اطرافیانِ او قرار گرفت تا «جمهوریِ اسلامی نه یک کلمه بیش‌تر و نه یک کلمه کم‌ترِ» خود را برقرار کنند و در «قانونِ اساسیِ» آن، به‌پیشنهادِ آیت‌الله منتظری، اصلِ «ولایتِ فقیه» را بگنجانند که تمامِ اختیارِ اِعمالِ همۀ قدرت‌هایی را که شاه علی‌رغمِ «قانونِ اساسیِ مشروطه» انجام می‌داد، مطابقِ «قانونِ اساسیِ» رژیمِ جدید، به «ولیِ فقیه» بدهد. منتظری در طرحِ این پیشنهاد، احیاناً نفعِ شخصیِ خود را هم در نظر داشته است و از پیش می‌دانسته است که به ولایتعهدیِ ولیِ فقیه انتخاب می‌شود.
مردم بعدها، در کمالِ تعجب، باخبر شدند که این طلبه‌ای که در پاریس می‌گفت: «روحانیون طالبِ قدرت نیستند!»، در نجف، مشغولِ تدریسِ «اصلِ ولایتِ فقیه» بوده است.
آری، «جمهوریِ اسلامی» بر اساسِ این دروغگوییِ بزرگ شکل گرفته است و هنوز هم نتوانسته است نه خود را از این دروغگویی بی‌نیاز کند و نه مردمِ ایران او را بابتِ این دروغِ بزرگ بخشیده‌اند.
حقیقت این است که مردمِ ایران پس از 25 سال مبارزۀ آشکار و پنهان، مسالمت‌آمیز و قهرآمیز، در جنبشی عظیم، رژیمی را که بیگانگان با یک کودتا بر آن‌ها تحمیل کرده بودند، به زباله‌دانِ تاریخ فرستادند و اکنون، رژیمِ جدید در خود یارایِ آن نمی‌دید که صراحتاً بگوید آمده است تا همان نظام را ادامه دهد و لطماتی را که جنبش بر آن وارد کرده، ترمیم کند. این رژیمِ ضدِانقلابی در موقعیتِ دشواری قرار گرفت که می‌توان گفت در تاریخ، بی‌سابقه است. او مجبور شد به نام «انقلاب»، به سرکوبِ انقلاب بپردازد. در حالی که به‌ظاهر، آمریکا و انگلیس را به‌خاطرِ کودتا سرزنش می‌کرد، در همان دو سالِ اولِ موجودیتش، تقریباً تمام افراد و سازمان‌هایی را که علیه آن کودتا، در آن 25 سال مبارزه کرده بودند، خنثا کرد و در بسیاری از موارد، به‌طور فیزیکی از بین برد و در این کار، از سکوتِ رضایت‌آمیزِ قدرت‌هایِ جهانی هم برخوردار بود. جمهوریِ اسلامی بدونِ هیچ مانعی، مخالفانِ خود را در کشورهایِ غربی مرعوب می‌کرد و در صورتِ لزوم، دست به ترورِ آن‌ها می‌زد.
اگر شاه ـ که خود را صراحتاً دوستِ غرب و کشورهایِ سرمایه‌داری می‌دانست ـ برایِ ایفایِ نقشِ خود، سرانجام مجبور شد اختناق را در ایران تا آن‌جا بالا ببرد که از همۀ ایرانیان بخواهد در یک حزبِ واحد جمع شوند و به تنها ایده‌ئولوژیِ آن حزب که اساسش را پرستشِ شاهانِ امروز و دیروزِ ایران تشکیل می‌داد، ایمان بیاورند، این‌ها که می‌خواستند همان وظایف را در عینِ سر دادنِ شعارهایِ ضدِسرمایه‌داری و ضدِامپریالیستی انجام دهند، به برقرار کردنِ اختناقی بارها شدیدتر احتیاج داشتند و سعی در برقرار کردنِ آن هم نشان دادند. خمینی خیلی زود گفت: «بشکنید این قلم‌ها را!» تصویر و تفسیرِ سیاهی از اسلام ـ به‌عنوانِ ایده‌ئولوژیِ حاکم ـ اعلام شد و فهرستی از اوامر و نواهی بر اساسِ این ایده‌ئولوژی تهیه شد که قانونِ مجازاتِ اسلامی جا انداختنِ آن را تضمین می‌کرد. اگر در زمانِ شاه، کسی که بستۀ ایده‌ئولوژیک و حزبِ او را قبول نداشت، می‌توانست پاسپورتِ خود را بگیرد و از کشور خارج شود، مخالفتِ با این‌ها به ممنوع‌الخروج شدن و زندان و شلاق و عنداللزوم اعدام منجر می‌شد.
در چنین شرایطی، جمهوریِ اسلامی موقعیتِ دشواری پیدا کرد. برایِ حفظِ نظم، می‌بایست مدام و تقریباً همه‌کس را تحتِ کنترل قرار دهد و برایِ توجیهِ این کار، روز به روز، بر فهرستِ اوامر و نواهیِ بستۀ ایده‌ئولوژیک و تعدادِ قوانینِ خود بیفزاید.
و اما این کار تناقضِ خاصِ خود را دارد. این قواعد در درازمدت، دست‌وپاگیر می‌شود. هرگونه تخطی از آن‌ها نشانۀ زیرِ سؤال بردنِ ـ به‌قولِ خودشان ـ «نظام» می‌شود.
در این مورد، «حجاب» نمونۀ خوبی است.
وقتی اولین بار، زمزمۀ حجاب از طرفِ حکومتِ اسلامی ساز شد، عده‌ای با شعارِ «یا روسری، یا توسری!»، به صفِ تظاهرکنندگانِ ضدِحجاب حمله کردند. بعداً معلوم شد این شعار لیبرالی بوده است و برایِ «چادر» هیچ آلترناتیوی وجود ندارد، اگرچه این آلترناتیو «توسری» باشد. به‌مرورِ زمان، این حجاب به شیشۀ حیاتِ جمهوریِ اسلامی تبدیل شد. بدین‌گونه، زنانِ ایران برایِ نیل به پیش‌پاافتاده‌ترین حقِ خود ـ یعنی انتخابِ آزادانۀ پوشش ـ چاره‌ای جز کشیدنِ انتظارِ سرنگونیِ این رژیم و تلاش برایِ پیش انداختنِ آن نداشتند. از این‌جاست رویاروییِ شبانه‌روزیِ زنانِ ایران با دستگاهِ سرکوبِ رژیم.
وقتی چنین است و برایِ کنترلِ مردم، علاوه بر آن‌همه دستگاه‌هایِ سرکوب و سانسور، باز هم لازم است که در هر چند قدم، یک بسیجی یا پاسدار یا نیرویِ نظامی مردم را در کنترل داشته باشد ـ امری که خمینی خیلی زود به لزومِ آن پی بُرد و با اندکی مبالغه، در کشوری با 35 میلیون نفر جمعیت، از لزومِ تشکیلِ بسیجِ 20 میلیونی صحبت کرد و ضمنِ تکلیفِ شرعی دانستن لو دادنِ همسایگان، این‌گونه لودهندگان را که در زمانِ شاه، «ساواکی» یا «خبرچین» می‌نامیدند، به‌عنوانِ «سربازانِ امامِ زمان» مفتخر کرد ـ طبیعی است که این نیرویِ عظیمِ امنیتی که در عینِ حال می‌داند اگر اندکی کوتاهی کند ـ مثلِ همین چند روزِ قبل از انتخابات ـ همه‌جا دستخوشِ اغتشاش می‌شود، کم‌کم سهمِ خود را ازِ قدرتِ سیاسی و اقتصادی طلب کند و زمانی فرامی‌رسد که دیگر خواهانِ تمامیِ قدرت می‌شود و ولینعمت‌هایِ دیروزیِ خود را تهدید می‌کند. این همان اتفاقی است که در مناظرۀ تلویزیونیِ احمدی‌نژاد افتاد، وقتی به موسوی گفت تو که عددی نیستی، من خدمتِ رفسنجانی خواهم رسید! و خامنه‌ای هم که رفسنجانی برایِ کوتاه کردنِ ردایِ رهبری در حدِ قامتِ او، زمانی در «قانونِ اساسی» دست بُرد، در نماز جمعۀ بعد از انتخابات، به همین رفسنجانی پیام داد که خود را به رئیسِ‌جمهورش «نزدیک‌تر» می‌بیند.
و اما، حالا در چه وضعیتی قرار داریم؟
هنوز نتیجۀ قطعیِ دعوا در بالا روشن نیست. هر دو طرف به رَجَزخوانی و در عینِ حال جمع‌آوریِ نیرو مشغول‌اند. مردم هم اندک فرصتی برایِ تنفسِ آزاد ـ ولو به‌بهایِ سنگین ـ پیدا کرده‌اند که بسته به موقعیتِ طبقاتیِ خود، به شیوه‌هایِ گوناگون، از آن استفاده می‌کنند.
ولی پیشاپیش می‌توان گفت که جمهوریِ اسلامی از این ماجرا هرگونه که بیرون آید، دیگر نمی‌تواند وضعیت را به حالتِ قبل از این وقایع برگرداند، همان‌طور که در این سی سال، با همۀ سرکوب‌ها، نتوانست جامعه را به سکوتِ سنگینِ بعد از کودتایِ 28 مرداد برگرداند.
جناحِ نظامی ـ امنیتیِ رژیم فعلاً دستِ بالا را دارد و ظاهراً در این مقطع، پشتِ سرِ احمدی‌نژاد قرار گرفته است، ولی معلوم نیست در درازمدت، به او وفادار بماند. به‌نظر نمی‌رسد که اهرم‌هایِ این قدرت‌ها نه در دستِ او و نه در دستِ خامنه‌ای قرار داشته باشد. لذا، تا آن‌جا که به داخلِ کشور مربوط می‌شود، امکانِ وجودِ تنشی در این جناح در آینده وجود دارد. ولی در خارج از کشور، حرف‌هایِ بی‌پشتوانۀ او علیهِ اسرائیل و نهادهایِ بین‌المللی و دولت‌هایِ غربی و هواداریِ لفظیِ او از فلسطینی‌ها در میانِ بخشی از افکارِ عمومیِ مسلمانان، برایِ او اعتباری کاذب به‌وجود آورده است. به‌خصوص که هر کلامی که او در این زمینه به زبان می‌آورد، با طول و تفصیل از سوی دستگاه‌هایِ تبلیغاتیِ وابسته به اسرائیل و آمریکا در جهان پخش می‌شود. البته این اعتبار در حملۀ اخیرِ اسرائیل ـ علی‌رغمِ تلاش‌هایِ سرانِ حماس و حزب‌الله لبنان برایِ برجسته نشان دادنِ نقشِ حمایتیِ ایران ـ دچار خدشه شده است. و این‌که پس از سی سال حمایتِ ایران از فلسطینی‌ها، اکنون، آن‌ها در وضعیتی به‌مراتب ضعیف‌تر از آن زمان قرار دارند. در آن زمان، سازمانِ آزادی‌بخشِ فلسطین با قدرت در جنوبِ لبنان مستقر بود و به فلسطینی‌ها در مناطقِ اشغالی و در مبارزه‌شان با نیروی اشغالگرِ اسرائیل دلگرمی می‌داد. ولی امروز، سازمانِ آزادی‌بخش عملاً نابود شده است و به‌جایِ آن، حزب‌الله مستقر است که در همین هجومِ اخیر به غزه، برایِ حمایت از فلسطینی‌ها، انگشتی هم تکان نداد و مردمِ فلسطین در حالِ حاضر، علاوه بر سرکوبِ اسرائیل، تحتِ دو «حکومتِ خودگردان» متخاصم و سرکوبگر قرار دارند.
همین موضع‌گیری‌هایِ لفظیِ ضدامپریالیستیِ احمدی‌نژاد همچنین خوراکِ خوبی شده است برایِ تحلیل‌هایِ پاره‌ای از افراد و گروه‌هایِ به‌ظاهر چپِ افراطیِ کشورهایِ غربی که شجاعت و اراده و تواناییِ دست زدن به عملِ انقلابی در کشورهایِ خود را ندارند و به عوام‌فریبانی مانندِ چاورز و احمدی‌نژاد و سازمان‌هایی مانند حماس و حزب‌الله لبنان دخیل بسته‌اند. این‌ها در تحلیل‌هایشان، گاه تا آن‌جا پیش می‌روند که بگویند چون تظاهرات‌ها بیش‌تر در بخشِ شمالیِ شهرِ تهران صورت می‌گیرد، پس طبقۀ کارگر در جنوبِ تهران پشتِ احمدی‌نژاد است!
موضعِ آمریکا هم که در حالِ حاضر اعلام کرده است با هر کس سرِ کار باشد، حاضر به معامله است (و یکی از دلایلِ شدت گرفتنِ بی‌سابقۀ تضادها در بینِ دو جناحِ رژیم در این مقطع، همین است.) موضعِ احمدی‌نژاد را که بالفعل در قدرت است، تقویت می‌کند.
در مقابلِ حکومتِ خامنه‌ای ـ احمدی‌نژاد، گروهِ رفسنجانی ـ موسوی ـ کروبی گروهِ منسجمی را تشکیل نمی‌دهند. رفسنجانی حاضر نیست حسابش را با دیگران مخلوط کند، ولی حاضر است تا آن‌جا که به‌نفعِ او باشد، خود را به موسوی و کروبی نزدیک نشان دهد.
به‌هر حال، وجودِ رفسنجانی در آلترناتیوِ خامنه‌ای ـ احمدی‌نژاد بیش‌تر از آن‌که وزنی به آن اضافه کند، باعثِ بی‌اعتباریِ آن می‌شود. این‌ها در داخلِ کشور نمی‌توانند در کوتاه‌مدت رویِ ریزشِ نیرو از درونِ رژیم به‌نفعِ خودشان حساب باز کنند. این امر موکول به آن است که قدرت در پیشبردِ کارش، دچارِ بن‌بست شود و اگر اکنون کسانی از درونِ حکومت یا مجلس نق‌هایی می‌زنند، برایِ روزِ مباداست و در حالِ حاضر، تأثیرِ عملی ندارد.
کروبی هم مانندِ مسعود رجوی به‌نظر می‌رسد این روزها بیش‌ترِ امیدش را به منتظری بسته است و شاید گمان می‌کند از طریقِ او بتواند بخشی از روحانیت را متحد کند.
اگر چنین فکری در سر داشته باشد، در موردِ این روحانیونی که سی سال است بر سرِ سفرۀ حکومت نشسته‌اند و مستقیماً دست در خزانۀ دولت داشته‌اند، دچارِ توهم است. اینان تا وقتی کشتیِ حکومت را به‌طورِ قطعی در حالِ غرق شدن نبینند، از آن بیرون نمی‌آیند. وانگهی، ارزشِ سیاسیِ روحانیون به قدرتِ تحریکِ «خیلِ مؤمنین» علیهِ قدرتِ حاکم بود و این روحانیون که پیش از این برایِ تأمینِ معاشِ خود همواره در دست و پایِ آن‌ها می‌لولیدند، در این سی سال بی‌نیازی، دیگر آن‌ها را به‌چشم ندیده‌اند (البته جز آن‌هایی که تک‌وتوک در اوایلِ سال‌هایِ 60، به درِ بیتِ آن‌ها می‌آمدند و با تضرع می‌خواستند که از نفوذشان در دادگاه‌هایِ انقلاب استفاده کنند و مانعِ اعدامِ فرزندانشان شوند). وانگهی، اگر آن مؤمنان تا کنون، به‌طورِ کلی ایمانشان را از دست نداده باشند، لااقل دیگر اعتقادی به شخصِ آن‌ها ندارند.
حسابِ موسوی و «جنبشِ سبز» یا به‌قولِ بیانیۀ اخیرش «راهِ سبزِ» او را باید از سبزهایِ خارجِ کشور جدا کرد. او خودش اخیراً برایِ تصریحِ این امر تعمد داشته و به‌ویژه با طرحِ «جمهوریِ اسلامی نه یک کلمه کم‌تر و نه یک کلمه بیش‌تر»، راه را برایِ تفسیرهایِ موسعی که اکثریتی‌ها و جمهوری‌خواهان و غیره از «جنبشِ سبزِ» او می‌دادند و تا آن‌جا پیش می‌رفتند که رنگِ سبز را نشانۀ «سرسبزی» تفسیر کنند*، بست و صراحتاً گفت که این همان رنگِ سبزِ سیّدی است و لاغیر. او با این کار، به جایگاهِ خود به‌عنوانِ کاندیدِ مغبونِ انتخابات رسمیت داد و از رأی‌دهندگانش خواست او را فراموش نکنند و در وقتِ لزوم، به سراغش بیایند.
اما «جنبشِ سبزِ» خارج از کشور از نوعی دیگر است. این جنبش به این اسم یا به اسم‌هایِ دیگر، آینده‌دار به‌نظر می‌رسد و صرفِ‌نظر از آن‌چه در داخل می‌گذرد، احتمالِ رشدِ سرطانی دارد.
اتفاقاتِ اخیر بسیاری از گماشتگانِ رژیم را ناگزیر به ترکِ کشور می‌کند. این‌ها اکثراً در همان ایامِ تصدیِ مقام، به فکرِ این روزهایِ مبادا بوده‌اند و حاصلِ غارتِ ـ به‌قولِ خودشان ـ «بیت‌المالِ مسلمین» را گاه حتا همراهِ خانواده به خارج فرستاده‌اند و اکنون، احتمالِ زیاد دارد که در این‌جا، به خیلِ بُریده‌هایِ پیشینِ جمهوریِ اسلامی (همچون مخملباف، سازگارا، گنجی، مهاجرانی، سروش، کدیور، افشاری و غیره) بپیوندند و با استفاده از مال و منال و روابطِ خود، زمینه را برایِ ایجادِ آلترناتیوی که شاید زمانی دیگر و پس از کنفرانسِ گوادولوپی دیگر، با هواپیما عازمِ ایران شود، فراهم کنند.
وظیفۀ نیروهایِ مترقیِ ایران در خارج از کشور و همچنین همۀ نیروهایِ مترقی و انترناسیونالیستی که در ماه‌هایِ اخیر دلاوریِ ایرانیانِ داخلِ کشور را به‌حق ستوده‌اند، در این‌جا معنایِ واقعیِ خود را می‌یابد.
ایرانیانِ مترقیِ خارج از کشور به‌ویژه این وظیفۀ بزرگ را بر عهده دارند که با بسیجِ همۀ نیروهایِ مترقی در سطحِ بین‌المللی، برایِ حمایت از جنبشِ مردمِ ایران، جداً به افشایِ هرگونه دسیسۀ ارتجاعی و امپریالیستی بپردازند.
چشم‌هایِ ندا در آخرین لحظاتِ زندگی‌اش، با ما سخن‌ها دارد. نگاهِ او نگرانِ رفتارِ ماست.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*) نقلِ به‌معنا از گفته‌هایِ آقایِ علیرضا میبدی در 30 مهرِ 1388، برابر با 22 اکتبرِ 2009، از رادیوِ «صدایِ ایرانِ» لُس‌آنجلس: حتا برخی از سلطنت‌طلبانِ شرمگین هم بالاخره تصمیم گرفته‌اند که خجالت را کنار گذاشته، عکسِ رضا پهلوی در دست و پرچمِ سه‌رنگ با آرمِ شیر و خورشید و شمشیر بر دوش، دعوت آشکار کنند. در آخرین گردهماییی خود، صراحتاً اعلام کرده‌اند که: روزِ کوروش «سبزترین» روزِ تاریخ است!


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد