logo





مولوی سوار بر اسبی چوبین

سه شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۷ - ۱۳ نوامبر ۲۰۱۸

س. سیفی

مولوی پذیرفته بود که با اسب به ظاهر چابک حکومت هرگز نمی‌تواند به مقصود و هدف آرمانی‌ خود دست یابد. به همین دلیل هم قهرمان او در این داستان برای دستیابی به هدف خود از اسبی چوبی سود می‌جوید. چون قهرمان او ضمن بهره‌گیری از همین اسب چوبین و ناکارآمد، سرآخر به آرزوی خود نایل گشت. بدون تردید او با همین تدبیر قادر بود که مخاطرات خردجویی را از خود دور کند. همچنان که ضمن حوادث داستان، پذیرش دیوانگی و بازی با کودکان جایگزین مناسبی برای عقل قرار گرفت.
در داستانی از دفتر دوم مثنوی، مردی به دنبال عاقلی می‌گردد تا با او به مشورت بنشیند. به او می‌گویند که در این شهر هرگز عاقلی پیدا نخواهی کرد جز مجنون‌نمایی که خودش را به دیوانگی زده است. مجنون‌نما نیز همه روزه بر اسب چوبین سوار می‌شد و بازی با کودکان شهر را غنیمت می‌شمرد.

مرد پرسشگر سپس به سراغ همین مجنون‌نما یا دیوانه‌ی مصلحتی شتافت تا آنکه پرسش خود را با او در میان بگذارد. دیوانه‌ی مصلحتی نیز اسب چوبی‌اش را کنار ‌کشید تا بتواند پاسخگوی مرد رهگذر باشد. پرسش مرد رهگذر این بود که در صورت ازدواج چه نوع زنی را برمی‌گزیند؟ سوار اسب چوبی در پاسخ گفت که زنان برای ازدواج در سه رده جای می‌گیرند. گروهی از ایشان به تمامی از آن شوهران خود خواهند بود، چون دوشیزه‌اند. دسته‌ای دیگر نصفه و نیمه‌ای از آن شوهران هستند که آنان را بیوه می‌نامند. اما زنانی هم دیده می‌شوند که هرگز به شوهران خود تعلق نخواهند داشت. این گروه از زنان جدای از بیوگی، فرزند یا فرزندانی هم با خود به همراه دارند.

پاسخ سوار اسب چوبین، شگفتی مرد رهگذر را بر‌انگیخت. تا آنجا که او از نو پرسش دیگری را با سوار در میان گذاشت. چون می‌خواست بفهمد که او علی‌رغم عقل سرشارش چرا بر اسبی چوبی سوار است و با کودکان شهر به بازی کودکانه اشتغال دارد؟

مرد سوار در پاسخ یادآور شد که "اوباش" این شهر بنا داشتند تا او را به کار قضاوت بگمارند. چون در علم و قضاوت گزینه‌ای به‌تر از او نمی‌شناختند. در نتیجه چاره را در آن دید که خود را به دیوانگی بزند تا شاید از دام اوباش و اراذل شهر رهایی یابد. به همین منظور هم بر اسبی چوبین سوار می‌شود تا ضمن بازی با کودکان، روزگار بگذراند.

اوباش در داستان مولوی اسم رمزی برای حاکم و اطرافیان او قرار می‌گیرد. مولوی با همین رمزگزاری نفرت خود را از رفتار نامردمی حاکمان زمانه برملا می‌سازد تا آشکار شود که مردان حکومت در نفی ظلم و ستم هرگز انگیزه و اراده‌ای نداشته‌اند. بدون تردید او تجربه‌ی تاریخی خود را از واقعیت‌های جامعه در متن این قصه به کار می‌گیرد.

همچنین در داستان فوق همانند بسیاری از داستان‌های جلال‌الدین بلخی دیوانگی ارج و قرب می‌یابد. بلخی به اتکای همین دیوانگی قهرمان خود را به چالش با فرزانگی فرامی‌خواند. مرد دیوانه‌نما هم ضمن بهره‌گیری از کارکرد مثبت دیوانگی، سرآخر به مقصود خویش نایل می‌گردد. چون هرگز نمی‌خواست در گروه و دسته‌ی حاکم شهر ظاهر شود. گروه و دسته‌ای که در داستان مثنوی "اوباش" نام گرفته‌اند. او همچنین از قضاوت در میان مردم واهمه داشت. همان‌گونه که از شیفگی به قدرت دوری می‌جست. دیوانه‌نمای داستان مولوی حتا در زندگی اجتماعی ضمن تجربه به این باور دست یافته بود که نفس و ذات خرد هرگز کامیابی او را تأمین نخواهد کرد و دیوانگی دستمایه‌ی مناسبی فراهم خواهد دید تا از کارکرد نامردمی و غیر انسانی خرد دوری بجوید.

در ضمن، داستان مولوی تصویر و نمایی را پیش روی ما می‌گذارد که گویا انسان تاریخی فلات ایران همیشه با کارکرد اجتماعی خرد در تعارض به سر می‌برد. چون حاکمان برای تثبیت قدرت خویش همواره خردمندان را از حضور و مشارکت آزادانه در حاکمیت پس می‌زدند. چنانکه قهرمان داستان مولوی هم نمی‌پذیرد تا حاکم، قضاوت بین مردم را به او بسپارد. چون ضمن پذیرش کرسی قضاوت مأموریت می‌یافت که خواست و اراده‌ی حاکم را بین مردم شهر به اجرا بگذارد. خواست و اراده‌ای که هرگز با نیاز و آرزوی مردم عادی همسویی و هماهنگی نداشت. به همین دلیل هم قاضی در ادبیات فارسی همیشه نقشمایه‌ای از شرارت و فساد اخلاقی را دنبال می‌کند که در فرآیند آن جان و مال مردم مورد تعرض صاحبان قدرت قرار می‌گیرد. مولوی ضمن انعکاس چنین داستانی در مثنوی تنفر خود را از قاضی‌ها و حرفه‌ی ایشان به خواننده یادآور می‌شود. پیداست که در نگاه کنجکاو و دقیق مولوی هرگز نباید کسی بر مسند و کرسی قضاوت بنشیند تا مبادا در فرآیند ناصواب آن خواست نامشروع حاکمان برآورده گردد.

از سویی شخصیت داستانی مولوی به گونه‌ای دیگر در خودِ او تبلور پیدا می‌کند. چون او نیز همانند قهرمان این داستان همواره از نزدیکی به مراکز قدرت پرهیز داشت و بدون اینکه تنش و چالشی در کار باشد از حضور در دربار سلجوقیان روم فاصله می‌گرفت. چنانکه عرفان او نیز به سهم خود بهانه‌ای برای همین رویکرد شمرده می‌شد. حتا گفته می‌شود که مولوی در نیمه‌ی دوم زندگانی‌اش، آنوقت که با شمس آشنا شد، مسجد و منبر را برای همیشه وانهاد.

مولوی پذیرفته بود که با اسب به ظاهر چابک حکومت هرگز نمی‌تواند به مقصود و هدف آرمانی‌ خود دست یابد. به همین دلیل هم قهرمان او در این داستان برای دستیابی به هدف خود از اسبی چوبی سود می‌جوید. چون قهرمان او ضمن بهره‌گیری از همین اسب چوبین و ناکارآمد، سرآخر به آرزوی خود نایل گشت. بدون تردید او با همین تدبیر قادر بود که مخاطرات خردجویی را از خود دور کند. همچنان که ضمن حوادث داستان، پذیرش دیوانگی و بازی با کودکان جایگزین مناسبی برای عقل قرار گرفت.

از زاویه‌ای دیگر، در داستان مولوی پدیده‌ی عقل و خردورزی به مثابه‌ی نوعی از دانش و دانستگی ظاهر می‌شود تا او بر پایه‌ی آن مهارت خوب زیستن را ارج بگذارد. همچنان که این عقل در اختیار قهرمان قصه‌ی تمثیلی‌اش قرار می‌گیرد تا قهرمان داستان ضمن سودجویی از این خرد، وسوسه‌های "عقل معاش" را از خود پس ‌براند. او در این عرصه ضمن وانهادن عقل حسابگر و دوراندیش یا همان عقل معاش سوداگرانه‌، به تحسین هنر خوب زیستن روی می‌آورد.

اسب در افسانه‌های ایرانی همواره برای سوار خویش رمز و نشانه‌ای جهت دستیابی به آرزوهای آرمانی قرار گرفته است. اما مخاطب داستان مولوی در فضای این قصه با اسبی دروغین آشنا می‌شود که او نیز سوار خود را به مقصد مقصود می‌رساند. به عبارتی روشن‌تر مولوی در فضای داستانِ تمثیلی خود عقل و خردورزی را وامی‌گذارد تا شاید ضمن پرهیز از خواست قدرتمندان جامعه بتواند به جهان آرزوهای خود دست یابد. گفتنی است که او سرآخر هم از کار خود نتیجه گرفت و با همین ترفند توانست از آسیب‌های خرد و عقل سوداگر وارهد. در این عرصه دیوانگیِ هدفمند، به چالش با خرد کاسب‌کارانه برمی‌خیزد تا حقه‌ها و ترفندهای حسابگرانه‌ی آن را به هیچ شمارد.

عرفان همواره برای عارف ایرانی نمونه‌های فراوانی از همین دیوانگی را فراهم دیده است که او به اتکای این دیوانگی خود را از دام واقعیت‌های رنج‌آور جامعه وارهاند. چراکه واقعیت‌های برآمده از آسیب‌های جامعه چیزی جز درد و رنج برای عارفان در بر نداشت. در نتیجه عارف ضمن همراهی عرفان، دیوانگی را بهانه می‌کرد تا در پناه این دیوانگی سرخوشی‌های ساختگی و تصنعی آن را غنیمت بشمارد. همچنین او هرچند از عقل نتیجه‌ی لازم نمی‌گرفت، اما از جنون نتیجه‌ی لازم به دست می‌آورد. در واقع عارف تخدیر عقل را لازم می‌دید تا برای او رهایی از درد و رنج زمانه ممکن گردد.

بلخی همراه با داستان خویش از رسمی نیز رونمایی می‌کند که در زمانه‌ی او بین کودکان رواج داشته است. به حتم چنین رسمی از صدها سال قبل برای این کودکان به یادگار مانده بود. همچنان که صدها سال پس از بلخی نیز دوام آورد. بچه‌ها در این رسم و بازی کودکانه رفتار پدران خود را الگو قرار می‌دادند. اما چون سوار شدن بر اسب‌های واقعی را ناممکن می‌دیدند، بازی با اسب‌های چوبین را غنیمت می‌شمردند. رسم و شیوه‌ای که شاید اینک با کم رنگ شدنِ نقش اسب در حمل و نقل عمومی، رنگ باخته است. بدون تردید کودکان امروزی ضمن استفاده از تکنولوژی روز جایگزین‌های فراوانی برای این اسب‌های چوبین فراهم دیده‌اند.

در ادبیات مکتوب یا شفاهی فارسی نمونه‌هایی از قهرمانان دیوانه خلق شده‌اند که همراه با جدل یا دیالکتیکی منطقی، تناقض و دوگانگی را در هنجارهای انسان‌های زمانه به چالش می‌گیرند. در فضای همین دوگانگی‌های داستانی است که نمونه‌های فراوانی از طنز اجتماعی به نمایش در می‌آید. بُهلول، جُحا، تلخک (طلخک) و ملانصرالدین تنها گروه اندکی از همین قهرمانان به حساب می‌آیند که ضمن دیوانگی هدفمند خود، تناقض‌های رفتاریِ بسیاری از شاهان و حاکمان را نکوهش کرده‌اند. مولوی هم نمونه‌های فراوانی از داستان جُحا را در مثنوی به کار می‌گیرد. با این همه، او به همین هم اکتفا نمی‌ورزد و شخصیت‌های داستانی دیگری را خلق می‌کند که از آنان رفتاری همانند دیوانگان به نمایش درمی‌آید. دیوانگانی که ضمن سودجویی از دیالکتیکی روشن، دوگانگی‌های هنجار آدمیان را برملا می‌سازند. سرآخر هم در فضای همین منطق جدلی طنزی سامان می‌پذیرد که همیشه نیشخند مخاطب را با خود به همراه دارد. طنزی که خردمندان جامعه را هرگز یارای آن نخواهد بود تا به تکرار و بازگویی آن در محافل عمومی شاهان و حاکمان رضایت دهند.

بلخی از زن به عنوان تمثیلی عرفانی در شعرش سود می‌جوید. متأسفانه تمثیل‌گذاری ناصواب او از زن بارها در متن مثنوی تکرار می‌شود. در این فرآیند زن بنا به ویژگی‌های جنسی خویش، به عنوان نمونه‌هایی متفاوت از نفس انسان نشانه‌گذاری می‌گردد. همچنان که مولوی در داستان یاد شده ضمن نمایش دوشیزگی زن، کمال او را با مخاطب داستان در میان می‌گذارد. زن در این کمال به واقع کاستی‌ها را از خود پس می‌راند. انگار انسان با نمونه‌ای از نفس مطمئنه سروکار داشته باشد. همان نفسی که به گمان مولوی پلیدی و پلشتی هرگز با او سازگار نمی‌نماید. اما زنان بیوه در نگاه مولوی نمونه‌ای از نفس اماره را به نمایش می‌گذارند. نفسی که بر پایه‌ی گمانه‌زنی عارفان، آلودگی و گناه به درون او راه برده است.

در فضای تمثیل‌های همین داستان، زنان بیوه‌ای که فرزندی را با خود به همراه دارند نمونه‌هایی از نفس بهیمی یا شهوانی انسان را در دیدرس مخاطب و خواننده قرار می‌دهند. چون در نگاه عارفانِ ما، آنان همگی به شهوت حیوانی آلوده شده‌اند. به عبارتی روشن‌تر قهرمان داستان مولوی در رویکردی عرفانی به شاگرد خود درس تهذیب نفس می‌دهد تا او ضمن پالودن نفس خود به نفسی مطمئنه دست یابد.

عارفان ایرانی همواره عمل جنسی را از هر نوعی که باشد نکوهش کرده‌اند. به همین دلیل هم گوشه‌گیری و طرد زن و خانواده در عرفان تحسین می‌شود. گویا عارف می‌خواهد همراه با کنار زدن زن و فرزند به معشوق موهوم خویش دست یابد. چنین رویکردی در آثار مکتوب همه‌ی عارفان انعکاس یافته است. به عبارتی روشن‌تر عارفان به گونه‌ای می‌گفتند، ولی در زندگی اجتماعی خود به گونه‌ای دیگر عمل می‌کردند. همچنان که مولوی نیز همانند بسیاری دیگر از عارفان، زندگی در فضای خانواده را محترم می‌شمرد. با این رویکرد در ظاهر عرفان به فضای خانواده راه نمی‌بُرد و رسم و راه ساختگی و تصنعی آن در حریم خانقاه، تناقض خود را در زندگی اجتماعی بر جای می‌نهاد.

مولوی در حالی قهرمان دلخواه خود را بر اسبی چوبین سوار می‌کند که در جایی دیگر از مثنوی معنوی فیلسوفان خردورز زمانه‌اش را با پای چوبین می‌‌‌‌‌شناساند تا بی‌کفایتی و ناکارآمدی آنان را برای مردم نشانه بگذارد. چون او مدعی بود که فیلسوفان و مردان منطقی زمانه‌اش همگی بر پاهایی چوبین سواراند که این پاهای چوبین هرگز نمی‌توانند از صاحبان خود تمکین نمایند و آنان رابه مقصد برسانند.

در عین حال مولوی شاعری تمثیلی است. او مبتکرانه تمثیل‌هایی می‌آفریند که می‌توان از آن‌ها در زمان‌ها و مکان‌های گوناگون، کارکرد متفاوتی را انتظار داشت. با این رویکرد است که در داستان مولوی عملکرد متفاوتی از اسب چوبین به نمایش در می‌آید و سپس این عملکرد متفاوت تحسین می‌گردد. همچنان که او از نو در تمثیلی دیگر به درستی مرکب چوبین را در نقشی از قایق و کشتی قدر می‌داند. مرکب چوبینی که سوار خود را بر دریاها می‌‌راند تا او سرآخر به خشکی و ساحل امن راه یابد: مرکب چوبین به خشکی ابتر است / خاصِ آن، دریاییان را رهبر است (4623/6 نیکلسون). در واقع عملکرد نسبی یا کارکردهای متناقض اسب چوبین، ناخودآگاهِ شاعر را برمی‌انگیزد تا در متن قصه‌ی خود هدف‌های فلسفی گوناگونی را از آن‌ها دنبال نماید.



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد