logo





آقای دادیار! (بخش یکم)

يکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷ - ۰۴ نوامبر ۲۰۱۸

بهمن پارسا

آقای دادیار اینطور تعریف میکرد: سال ۵۹ من به آن شهر دور افتاده، که تا وقتی که آنجا بودم طعم گرما را نچشیدم منتقل شدم. در واقع تبعید شدم! شهری که تا پیش از ورودم در آن هیچ تصّور ی درباره اش نداشتم. فقط میدانستم در میان کوهستان های سر به فلک کشیده است و همواره سرد. بازمستانهایی استخوان سوز. البتّه دیماه بود که وارد آنجا شدم .
واز لحظه ی حرکت تا رسیدن به آنجا ،آنچه در مسیر دیدم ، برف بود وبرف بود وبرف! به محض ورود به دادگستری مراجعه کردم تا حضور خود را به عنوان دادیار جدید به رییس دادگستری اعلان کنم. مقدّمات و مراسم معارفه و آشنایی با سایر قضات و همکاران اداری به روالی که مرسوم این مواقع است انجام شد و از صبح روز بعد در شعبه ی یکم دادیاری کار خود را شروع کردم.
«راستی حوصله ی شما را با این جزییات سر نمی برم ؟»
«نخیر بفرمایید »
بله، من عموما آدم ِ شریفی بودم، یعنی هستم! و آنچه برایم نهایت اهمیت را همواره داشته ودارد، این است که اگر به من مربوط است هرگز نباید حقّی از کسی ضایع شود. اغلب ِ مردمی هم که بامن سر وکار داشتند این خصیصه را درمن تایید میکردند. واین تنها سرمایه ی زندگی من بود در راه خدمت به آنها که باید حقّشان احقاق میشد. خوب ، در آن شهر دورافتاده نیز روال کار برای من همین بود. بی آنکه در خیال آن باشم که کسی که پرونده اش برای رسیدگی به من احاله شده کیست و وابستگی محلی و طبقاتی اش چگونه است. اوایل قدری برای صاحب نفوذان شهر و پاره یی نهاد های انقلابی این امری بود نا مانوس و غیر قابل قبول، ولی خیلی زود روشن شد که این فلانی قصد ندارد تا بگذارد سازش را دیگران کوک کنند، وهرچقدر بد صدا، ساز خودش را خواهد نواخت ، وچاره یی جز گوش کردن به آن نیست.
« شما سیگار میکشید؟»
«نخیر»
« اگر من سیگاری چاق کنم اسباب ناراحتی نخواهم شد؟! آخر میدانید که اینروزها و در این مملکت دود کردن حتی در خیابان هم دارد ممنوع میشود!»
« بفرمایید، ابدا مزاحم من نخواهید بود»
آقای دادیار شعله کبریت را به نوک سیگار نزدیک کرد، از عمق وجود پکی طولانی به سیگار زد، و برای لحظاتی دودی را که فروداده بود در سینه حبس کرد و بعد دود کمرنگ را از سوراخهای بینی و دهان بیرون داد و ودنباله ی دود را تا حدودی با چشمانش تعقیب کرد، گویی پشیمان بود که چرا نتوانسته آن را در سینه اش برای همیشه نگهدارد! آنگاه ادامه داد: آری خیلی زود موقعیت خود را به عنوان آدمی مستقل تثبیت کردم و چندان طول نکشید که دانستم اهل کوچه و بازار و مردمی که میخواهم در خدمتشان باشم به من اعتماد دارند. واحترامی متقابل بین من ومردم، ناگفته و نانوشته بر قرار شد. این چیزی بود که مرا در کارم و دقّت ِ بیشتر در احوال خودم ومردم تشویق میکرد.
دوسالی از خدمتم گذشته بود و همه چیز در نهایت خوبی- به لحاظ کار ِ من و امور مردم در رابطه ِ با من- در جریان بود. نهاد های انقلابی از هرقبیل ،از دخالت در امری که به من مربوط بود پرهیز میکردند و من تلاشم بر این بود تا آنجا که امری جنبه قضایی و عمومی دارد به چنان نهاد هایی ارجاع نشود و نمی شد.
در اینجا آقای دادیار ته مانده ی سیگارش در زیر سیگاری جلو دستش گذاشت و با فشار انگشتان سبّابه و شست خاموش کرد ونگاهی به ساعتش که همانجا روی میز بود انداخت و گفت« برای شما دیر نیست؟ آخر راه شما از همه دور تر است!» گفتم« علاقمند به شنیدن بقیه سخنان شما هستم ، ایرادی ندارد قدری دیرتر راه می افتم ودر عوض ترافیک هم سبک تر خواهد بود،ادامه بدهید» و ایشان ادامه داد: اواسط پاییز 61 پرونده یی برای اظهار نظر در باب قرارمجرمیت صادره از سوی بازپرس شعبه ی یکم به من ارجاع شد. موضوع پرونده قتل عمد بود با سلاح گرم.تفنگ.!
جوانی، دختری را در شب عروسی اش ، با شلیک گلوله یی به قتل رسانده بود. نتیجه ی تحقیقات و رسیدگی های مفصّل بازپرس و ضابطین دادگستری تحت تعلیمات و سرپرستی ایشان منتهی به احراز مجرمیت جوان و صدور قرار مجرمیّت شده بود که میباید برای نهایی شدن به نظر و تایید دادستان برسد، و من از طرف دادستان و موافق مسئولیتم باید بود که این پرونده را از هر نظر مورد مداقّه قرار داده در تایید و یا رد قرار بازپرس مستدلا اظهار نظر نمایم.
در چنین مواقعی به لحاظ اهمیت موضوع و نیاز به دقّت هرچه بیشتر در تمامی جزییات امر ، روش من این بود که کار را در ساعات غیر اداری در دفترم و یا که در خانه به دور از غوغای روزمره راهرو های دادسرا انجام دهم. واین باعث می شد تا حدود امکان نکته یی نادیده نماند، به خصوص که صحبت از دو جان درمیان بود، مقتول و قاتلی که احتمالا میرفت که مقتول قانون باشد!
« با اجازه من میخواهم برای خودم چای بیاورم، شما هم میل دارید؟»
« بله مینوشم»
« بعد از چای یک سیگار خیلی می چسبد! شما که میلی ندارید!»
« من از چای لذت می برم و شما از هردو !»
آقای دادیار استکانهای چای را که خیلی شبیه استکانهایی بود که درایران معمول است آورد و روی میز گذاشت و اضافه کرد دوستی دو سه سال پیش اینها را از ایران تحفه آورده، میداند که من هنوز هم چای خورم و با قهوه اخت نشده ام. وسپس: بله پرونده را بردم منزل ودر کمال دقّت از ابتدا تا انتها مطالعه و مرور کردم. اینکار سه روزی وقت گرفت. در چنین اوقاتی و با توّجه به اینکه پرونده زندانی دارد، معمول است که باید کار به نحوی پیش رود تا متهم بیهوده در بند نباشد. ولی وقتی قتل عمد درمیان است می شود با اعمال دقت بیشتر صرف وقت معقول از بروز بی عدالتی نسبت به هر دو طرف قضیه حتی الامکان جلو گیری کرد.
صبح روز چهارم پرونده را برای رفع ایرادات و اشکالات و ایضاح نکات مبهم و نامفهوم به شعبه ی بازپرسی رجوع دادم. ده روزی طول کشید و پرونده این بار به قول معروف شسته و رفته روی میز من بود. پس از دقت در آنچه مد نظر بود، از هر لحاظ آماده بودم تا با قرار مجرمیت صادره موافقت نمایم تا نسبت به به صدور کیفر خواست اقدام شود! ولی برای آنکه در کاری که میکنم به قناعت وجدان نایل شوم، از آقای بازپرس خواهش کردم وقتی را مقرر کنند تا من در خصوص متهم به قتل با ایشان مذاکره یی نمایم. و این کار شد. ایشان در خصوص احوالات متهم(مجرم) اینطور گفتند که…
« ببخشید مزاحم صحبت شما می شم، ولی هم راه دوره و هم وقت دیره بهتر نیست راه بیفتیم!؟» همسرم بود و درست هم میگفت ، لذا من به آقای دادیار گفتم ، در کمال بی میلی و نهایت تاسّف برای برویم، وامّا قول میفرمایید که بقیه این موضوع را برایم تعریف کنید؟ آقای دادیار گفت: اولا حق با همسر شماست ، یعنی در همه جای دنیا همیشه حق با همسران ِ مردان است! و بعد هم وقت بسیار است و قول هم میدهم که حتما تمامی این ماجرا را برایتان نقل کنم، بیش از اشتیاق شما به شنیدن ، من خود تشنه ی این گفتن هستم. وبه این ترتیب قرار شد در نوبت بعدی این دیدار های ماهانه قدری زود تر تا وقت ِ بیشتری برای ادامه داشته باشیم، به شرط اینکه من به خاطر بسپارم موضوع را در کجا نیمه کاره واگذاشته ایم. با همگان شب بخیری و به امید دیداری گفتیم و راهی شدیم. همسرم درراه ِ بازگشت پرسید ، موضوع چه بود بی حد سرا پا گوش بودی گفتم….



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد