پیشگفتار
عادتی رایج داریم که، در زبان محاوره، مفهوم ها را به معنای دقیقشان به کار نبریم. چنین است که اغلب "ارتباط" و "رابطه" را به جای یکدیگر می گیریم. اما اکنون که با پرسش روشنی یا خاموشی "چراغ رابطه" روبروئیم، نکته ی زیر را برای تفکیک مفهوم های یادشده بگوییم.
ما همواره به قصد آشنایی با دیگری ارتباط برقرار می کنیم. آنگاه، وقتی آشنایی حاصل شد، رابطه شروع می شود. رابطه ای که به دو صورت فردی و جمعی است. گاهی با کشش عاطفی یا با میل معاشرت و گاه با ترکیب ایندو ساخته می شود.
انسان، در واقع پیش از آن که خود را بشناسد و با خود رابطه برقرار کند، به رابطه های خانوادگی و اجتماعی می رسد. این دو شکل از نوع رابطه ی جمعی، که اعضایی چون خویشاوندان، معلمان، کارفرمایان، همسر و معشوق و... دارد، یک عمر با آدمی همراه است. حتا اگرانسان آن رابطه فردی با خود را برقرار نکرده باشد.
البته ایراد و ناکامی در برقراری رابطه فردی را نباید به پای شخص نوشت. مسئولان ماجرا پدر و مادریا دست اندرکاران نهادهای آموزشی جامعه هستند. کسانی که عمری با او بوده ولی کمک لازم را برای شکلگیری شخصیتش نکرده اند.
رابطه با خود
در داد و ستدهای مجازی( اینترنتی) که میان آشنایان برقرار است، چندی پیش دوستی مجموعه عکسی فرستاد. پرونده عکسها را که گشودم، مجموعه خود را با عنوان عکسهای منتخب سال ۱۳۸۶ معرفی کرد.
در آن میان، عکسی خاص مرا به خود جلب میکرد. جاذبه ای که پیامدش سیل پرسش بود. پرسش پیرامون وضعیت رابطه ی آدمی با خودش در ایران.
عکس، مرد جوانی را نشان می داد که با دسته عزاداری در حال حرکت است. در دو دستش زنجیر است. یکی بر پشتش خورده و دیگری آماده است که این کار را تکرار کند. البته تا اینجا هنوز نکته عجیب و غریبی مطرح نیست.
اما نخستین برداشتی که بیننده می تواند از تصویر داشته باشد، پریشانحالی جوان است. وی درعکس، بیست ساله به نظر می رسد. درنگاه اول معلوم می شود که زیر و روی ابروی خود را برداشته و موهایش را، به ضرب ژل، مثل موهای الویس پریسلی درست کرده است. او که سبیل خود را از ته تراشیده و فقط مقداری از ریش خود را روی چانه باقی گذاشته است. ریش پُرفُسوری نصفه - نیمه. وی در حالی که نوار سبزی به مچ دست خود بسته، یک کاور روی پیراهن سبزرنگ پوشیده است. از گوشه ی کاور، پرچم سه رنگ ایران نگاه می کند. ولی در مقابل آرم روی سینه اش زیاد چشمگیر نیست.
در واقع آرم روی سینه جوان مرکز عکس را تشکیل می دهد. آرمی که چیزی جز پرچم در حال تکان خوردن ایالات متحده امریکا نیست. زیرش هم نوشته شده: USA ۲۰۰۲. از پسزمینه بر می آید که مکان عکس، تهران است و زمانش، برگزاری مراسم ماه محرم شیعیان.
شمایل مرد جوان برای بیننده پیش از هر چیزی پرسش زیر را مطرح می کرد. آیا حمل آن همه نشانه ی جور واجور چیزی جز کمبود رابطه با خود و بت زدگی یا سحر افسان هها است؟ موضوعی که تفسیر لایبنیتز از " جاذبه بت ها" یا سنجش "سیطره اسطوره ها" توسط رولان بارت آن را روشن تر می سازد. جاذبه یا افسونی که جوان را از تصمیم گیری درست در مورد پوشاک منطبق با شرایط، گزینش آرایشی همسان و از این ها مهمتر رفتاری معقول باز داشته بود.
بر این منوال سرگردانی وی بیان کمبود رابطه ی فردی یا دستکم بازتاب رابطه ی مخدوشی با خود بود که آن همه نشانه ناهمزمان یا اشارهی نا همسان را همراه خود داشت. البته اگر جراحی پلاستیک زیبایی و ابرو برداشتن را فقط در انحصار بانوان بدانیم، در این جا می شود از روند زنانه شدن عموم جماعت سخن گفت.
آن جا، در آرم روی سینه جوان و آرایش چهره و سرش، با رویای تحقق آزادی به سبک امریکایی روبرو هستیم. رویایی که شکل تحقق یافته اش مابه ازایی چون پدیده ی از خود بیگانگی و مصرفگرایی درجامعه فرا صنعتی را یافته است.
از جنبه دیگر، یعنی در رفتارش، خود آزاری آئینی نمایان شده که احکام مذهب شیعه به وی تحمیل کرده است. آن سینه زنی یا کوفتن زنجیر به پشت، که البته گاهی با عمل انزجار برانگیز قمه زدن به سرهمراه است، به مرد مومن( یا در اصل به فرد خود آزار) نوید هم ردیفی با شهیدان و دستیابی به بهشت را می دهد. رستگاری تبلیغاتی که مصداقش همان مثل معروف وعده ی سرخرمن است. اُمتی که از دیر باز فریب ولی و ولایتش را خورده و نردبان ترقیاش در استفاده از امتیاز ویژه بوده است.
سومین گوشه برنمایی خلق و خوی جوان همانا بی توجهی به مصلحت ملی اش است. مصلحتی که، مثل پرچم کشورش در زیر روپوش(کاور)، آن چنان امکانی برای خود نمایی نیافته است. نام و نشان ملت ایرانی که سال ها خاک خورده و زیر سایه تبلیغ اهمیت اُمت اسلامی در رسانه های کشور بوده است.
البته با دقت بیشتر برتصویر می شود نکته های دیگری را نیز یافت و به برداشت ها افزود. ولی در ادامه به همین چالش تمدن های سه گانه( ایران، اسلام و غرب) بنگریم که مانع اصلی برای ایجاد رابطه جوان ایرانی با خودش هستند. چون که او را میان مرگ پرستی و شهید پروری شیعه و افسون مصرفگرایی رایج سرگردان ساخته اند.
در چارچوب سر و وضع جوان که از خود شناسی بی بهره مانده، نبردی خود را نمایان ساخته است. نبردی که بر سر تصاحب فضای عمومی میان ایدئولوژی سنتی روحانیت با ایدئولوژی "صنعت فرهنگ" وجود دارد. اولی می خواهد کوچه و خیابان را به تکیه عزاداری بدل کند و دومی به سالن نمایش مُد لباس های جدید. آنجا مجادله ای بر سر سرگرمی و تفنن بی وقفه با خود آزاری و سوگواری مداوم در جریان است.
بنا براین توضیحات با نخستین اقدام برای شالوده شکنی از حقیقت برپا داشته خود روبرو می شویم. زیرا پرسش نهفته در عنوان مطلب حاضر در مورد وضعیت جوان کارایی ندارد. این جا پرسش بر سر روشنی یا خاموشی چراغ رابطه نیست. چرا که چراغ رابطه ی وی چشمک زن است. یعنی هم خاموش می شود و هم بلافاصله روشن.
منتها با این تفاوت که چشمک زنی چراغ برای جلب مشتری و تبلیغاتی نیست. این جا چشمک زنی به معنای اشاره به خطر و اضطراراست. بمبی ساعتی خود را نمایان می سازد. بمبی که البته هنوز معلوم نکرده در راستای انتحار اسلامی منفجر می شود و یا در راه مصرفگرایی و میل خود ویرانساز خرید کردن بی حد و حصر.
پس از آنجا که فرد مستقل و به خود رسیده مهم ترین واحد تشکیل جامعه ی شهروندان آزاد است، فایده هرارزیابی فرهنگی و تمدنی از منظر منافع وی سنجیده می شود. سنجشی برای افزایش میزان رهایی وی از قید و بندها. این قاعده در ارتباط با سه تمدن یادشده نیز اعتبار دارد. هر چقدر هم که این یا آن تمدن و فرهنگ وابسته اش مطلوب ما باشد. ارزش ثابت در ارزیابی حاضر، همانا اهمیت فرد و امکان دستیابی به فردیت است.
زنجیرهی تداعی
کودکی که در تهران با هم سن و سال ها "چرخ- چرخ- عباسی" بازی می کردیم، نمی دانستیم که چه فضیلت و حکمتی در آن بازی نهفته است. شاید فقط دانایان می دانستند که سرانجام چرخ خوردن های بی شمار در زیر گُنبد دوّار می تواند به فهم اهمیت فرد منتهی شود. فردی که پس از آگاهی یافتن نسبت به خود، تازه فردیت می یابد. فردیتی که با ابتکارات خود جامعه مُدرن را می سازد.
آن وقت ها فقط چرخ می زدیم و چرخ. اما گاهی که چرخ خوردنمان به حد افراطی می رسید، ناگهان چشم هایمان دو- دو زده و سرمان گیج رفته تا این که سرانجام زمین می خوریم. افتادنی که یگانه حُسن اش در این رُخداد به یاد ماندنی بود: همبازی ها به خننده بیفتند و لذت سرگرمی بچگانه دو چندان شود. لذتی فراموش نشدنی که، حتا در پیری، اوقات تلخ را شیرین می کند.
اما آن وقت نمی دانستیم حرکت دوَاری که ما را به سرگیجه می کشاند، یکی از طبیعی ترین شکل های حرکت است. طبیعی آن هم به معنای معمولی و از آن رو که زمین حرکت دوَار را همواره به دو صورت انجام داده است. زیرا سیاره ی آبی رنگ از منظر کهکشانی و مادر هر آن چه که طبیعت ما است، یکبار به دور خود می چرخد و به اصطلاح رابطه فردی خود را ایجاد می کند. در دومین بار چرخش یادشده رابطه جمعی خود را سامان می دهد و بر مداری به دور خورشیدی حرکت می کند که سرچشمه ی حیات و انرژی است. شناخت حرکت دوّار، در ضمن، رد پندار مرکز عالم بودن زمین بود که قرن ها جهانبینی قرون وسطائیان به شمار می رفت.
در کودکی اطلاعات کیهانی ما به اندازه جثه ی مان کوچک و هم قد دیدمان کوتاه بود. از نگاه مسلحی خبر نداشتیم که با تلسکوپ و ماهواره به دست می آید و هر روز بیش از روز پیش در فضای کهکشانی رخنه می کند.
البته اعتراف کنونی به کوتاهی قد و خرده دانستنیهای کودکی برای سرزنش و آزار خود نیست. چون که هیچ آدم عاقلی از کودکان انتظار اختر شناسی یا آشنایی با نجوم را ندارد.
منتها وضعیت دانایی ما در گذار کودکی و رسیدن به بلوغ نیز آتش دهان سوزی نشد. زیرا ما را از خواب نابالغی بیدار نکرد. شاهد و ناظر دستاوردهای رُنسانس و روشنگری نگشتیم. روشنگری که در تداومش می شد فهمید باور به حرکت رو به جلوی تاریخ می تواند درست نباشد. گرچه روشنگری و باور به پیشرفت در آغاز دو یار دبستانی بودند، اما انگار در تحصیل دانشگاهی به اُفق های مختلفی تمایل یافتند.
بهر حالت در جوانی پی نبرده بودیم که الگوی رشد تک خطی تاریخ، آن هم تاریخی که از مراحل مختلف می گذرد و هر شکلبندی اجتماعی را در جا به نفع شکلبندی بهتری پشت سر می گذارد، خودش توهمی دیرینه است. اگر نخواهیم بگوئیم یک توهم تاریخی.
بگذریم که در این زمانه حتا به موجودیت پدیده ای به نام "تاریخ" نیز شک کرده ایم. تاریخی که، در زبان قدمایی، قائم به ذات نیست و در زبان امروزیان، به خودی خود وجود ندارد. فقط روایتی از آن در دفتر و کتاب ثبت می شود که راستی و درستی اش نیز به میزان انصاف راوی بستگی دارد. صنف راویانی که در میانشان جاعل سند و قلب کننده ی واقعیت کم نبوده اند. بحث دراز دامن زیر را نیز ناگفته بگذاریم که "تاریخ" را همواره برای فاتحان نوشته اند. شکست خوردگان از گزارش نویسی از ما بهتران سهمی نبرده اند.
در جوانی، دور از دانستنی های کیهانی و نیز بی خبر از کم و کیف زندگانی گذشته که به طور مصطلح"آگاهی تاریخی" نامیده می شود، فریب بزرگ ترها را خوردیم. بزرگ ترهایی که کارهایشان پُر از وعده ی رسیدن به آرمانشهرهای گوناگون بود. آرمانشهرهایی که وقتی ظهور واقعی یافتند، در آن ها آدم کشی راه افتاد و صورت های دهشتناکی نمایان شد. بگذریم که آدم کشی را نیرنگ بازانه با قربانی کردن فرد در پای منافع جمع توجیه می کردند. گرچه کُشتار در واقع به سود گروه حاکم شده صورت می گرفت و امتیاز و اقتدار ایشان را افزون می کرد.
بنابراین چشم و گوش بسته به دنبال آرمانشهری رفتن در جوانی، یکی از نشانه هایش فراموشی بازی "چرخ- چرخ- عباسی" بود. در حافظه نداشتیم که حرکت می تواند به دور خود باشد و تکرارش به سرگیجه و زمین خوردن منتهی شود. دُچار این توهم بودیم که به جلو خواهیم رفت. آن هم با هر تکان جسم و تن مان. یعنی این که هم مسیر پیشرفت تاریخی و هم طراز ترقیخواهی خواهیم بود.
اما حالا که در سر پیری به فکر افتاده ایم و گاهی چاره جویی می کنیم، انگار فرصت کافی در اختیار نیست. فرصت برای آن که سیاه مشق های سابق خود و هم نسل ها را تصحیح کنیم. تصحیحی که البته نباید نقض غرض شود و گرایش ارتجاعی و واپسگرایی را جانشین ترقی و تعالی کند.
عقب- عقب نباید رفت و از آن سوی بام افتاد. با دستیابی به تعادل می شود شکل درست تصحیح را یافت. چنان که به جای کلمه هایی نظیر پیشرفت و تحول، واژه هایی منطبق با واقعیت پدیده ها را در متن خود بنویسیم. نمونه ای از این طرح و اجرای مهندسی تصحیح را گاهشمارهای سخن فلسفی در دهه های پایان قرن بیستم انجام داده اند. به آن گونه که به جای "تحول زبانی"، از مفهوم "چرخش زبانشناسانه" linguistic turn استفاده می کنند.
چرخشی که البته ربطی مستقیم به بازی "چرخ – چرخ – عباسی" کودکی ندارد. فقط در تداعی معانی سخاوتمندانه شاید به آن مربوط شود. زیرا هر دو عبارت به هرحالت کلمه ی "چرخ" را دارند.
اما فراتر از اشتراک چرخ ها، "چرخش زبانی" رویکردی نظری است و کاری به حرکت عینی ندارد. گرچه این وعده را می دهد که به جهان نگاه پویاتری کند.
اکنون که از حیطه عینی به قلمرو ذهنی می رویم، نکته زیر را نیز در مورد رویکرد نظری به امر زبان بگوئیم. این که رویکرد یادشده در دو مسیر مختلف بارور شده و به دستاوردهای خود رسیده است. رویکردی که از دهه ها پیش برداشت اخیر را در سخن فلسفی مطرح کرد که شناخت ما از جهان بیش از هر چیزی مدیون زبان است و بیرون از چارچوب زبان، شناختی وجود ندارد.
"چرخش زبانشناسانه" در نخستین بازتاب های خود گرایشی منطقی بود. نمایندگی این گرایش را زبانشناسانی چون فرگه و فیلسوفانی چون راسل و ویتگنشتاین در دست داشتند که هدف تجزیه و تحلیل زبان فُرمال(صوری) را برحسب قاعده های ریاضی دنبال می کردند.
در کنار دخالت ریاضی با عددهای ناب و معادلاتش در ساختار زبان و گسترش مفاهیمی که بر معنای واقعی و آشکار استوارند، بحث های فلسفی هدف نظریه پرداری را نیز پی گرفتند. هدفی که طیف مختلفی از ابتکارها و دریافته ا را در بر می گرفت. این طیف از اظهار نظر هیدگر مبنی بر "زبان، خانه ی هستی است!" شروع می شود. سپس به اهمیت زبان در شکل گیری ارتباطات و خرد جمعی می رسد که با فلسفیدن هابرماس بال و پر یافته است.
جمعبندی گرایش نظریه پردازانه در فلسفه، که البته معنای فلسفیدن را نیز دگرگون می کند و آن را در کنار پژوهش جامعه شناختی می نشاند، جز این عبارت نیست که " زبان همانا جان انسان است!" جانی که اگر آن را به زیر مجموعه هایش بخش کنیم به داده هایی چون روح و روان و به پدیدهای چون تن آدمی می رسد.
این "رسیدن" اما خودش، در مرحله ی ارتباط گیری، به سکوی پرشی بدل می شود. سکوی پرشی که آدمی را قادر می سازد، به وسیله زبان ، حس، علاقه و تجربه خود را به دیگری انتقال دهد. انتقالی که خودش زیر مجموعه ای از اجزای سازنده رابطه دو نفره یا ارتباط اجتماعی است.
تاریکی چراغ رابطه
اگر آشنایی با ادب و شعر مُدرن فارسی داشته باشیم، نمی توانیم به امر ارتباطات عمومی و رابطه ی انسان ها بیندیشیم و شعر فروغ فرخزاد برایمان تداعی نشود. شعری که در آن از تاریکی چراغ رابطه گفته می شود و، بدین ترتیب، بحران ارتباطات مردم را نمایان می کند. فروغ در "شعر پرنده مردنی ست"، که به خاطر مرگ زود هنگامش به آخرین شعر وی نیز تبدیل شد، پیامی به ترتیب زیر برای مخاطب دارد:"چراغ های رابطه تاریکند".
عبارتی که در شعر دوبار تکرار می شود و همین تکرار، خبر از تاکید شاعر بر آن می دهد. شعری که پیام محوری خود ( تاریکی چراغ رابطه) را با چنین صغرا و کبرایی مستدل میسازد که کسی شاعر را به آفتاب معرفی نمی کند و وی راهی به مهمانی گنجشک ها نخواهد برد. در چنین اوضاع اندوهناکی، شاعر خود را با عبارت زیر تسلا می دهد که "پرواز را بخاطر بسپار/ پرنده مردنی ست".
این تسلا در حالی است که شاعر نا امید و، همان طور که در اول شعر آورده، دلمرده است. یاس از عدم آشنایی با آفتاب می تواند معناهای ضمنی چون نقش نور در برابر ظلمت و از این فراتر نیاز به روشنگری را داشته باشد. سرخوردگی ناشی از نرسیدن به میهمانی گنجشک ها نیز می تواند دور ماندن از جریان زندگی و لزوم بهبودی وضع را هشدار دهد.
در هر صورتی عبارت بخاطر سپردن پرواز که مدت ها است همچون جمله ی قصار یا گزین گویی کاربرد عمومی یافته، آخرین جمله کتاب شعر ناتمام "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" است. دفتر شعری که فروغ با آن، همانطور که گفته، قصد جهانی شدن داشته و میخواسته بدین ترتیب خود را از "مراکز حقیر هنری" مملکت فرا بکشد.
پیام فروغ، با تمام بار اندوهناکی که همراه دارد، پیام جان آزاده است که، همچون سنگی پرتاب شده بر آب، موج های دایره وار می سازد تا به کرانه ها رسد. پژواک این شعر، سال ها طنین خود را حفظ کرده و به دور دست ها رسیده است. شعری که ثبت است در دل کتابی چاپ شده به سال ۱۳۵۲ و احتمالا سروده شده به سال ۱۳۴۵.
این سرایش ناتمام مانده، همان طور که فروغ در مصاحبه ای گفته، سرلوحه ای جز تعریف فردیت شاعر را نداشته است. تعریف آن مفهومی که الفبای اصلی رابطه فردی را تشکیل می دهد. چنان که می گوید:"شعر برای من یک مسئله جدی است. مسئولیتی است که در مقابل وجود خودم احساس می کنم". یا وقتی این جمله را یادآور می شود که،" من در شعر خودم چیزی را جستجو نمی کنم بلکه در شعرم خودم تازه "خودم" را پیدا می کنم". انگار فروغ دریافته بود که توفیق و پویایی رابطه عاشقانه نه تنها به میل شناخت معشوق بلکه به خودشناسی عاشق وابسته است.
بی اعتنا به فاجعهی جاری
درپیامد توجه به عکس مردجوان که تکلیف رابطه فردیش معلوم نبود، شعر فروغ اولین ایستگاه تداعی معانی بود. گُفتمان و سخنی که از خاموشی یا روشنی رابطه ها می پرسید.
فروغ با پروژه سرایش خود، که اوج و قله ای در شعر مُدرن فارسی محسوب می شود، از فراز رابطه فردی نه تنها به رابطه عاشقانه بلکه به ساختارارتباطات اجتماعی نیز پرداخته است.
نمونه ای از این پرداختن، یا درگیری با موضوع، همانا شعر "ای مرز پُر گُهر" است. در باره این شعر، شاعرش از جمله چنین می گوید:" در شعر ای مرز پُر گُهر این "خود" یک اجتماع است. یک اجتماعی که اگر نمی تواند حرف های جدی اش را با فریاد بگوید لااقل با شوخی و مسخرگی که هنوز می تواند بگوید. در این شعر، من با یک مشت مسائل خشن گندیده و احمقانه طرف بودم. تمام شعرها که نباید بوی عطر بدهند. (...) من نمی توانم وقتی می خواهم از کوچه ای حرف بزنم که پُر از بوی ادرار است، لیست عطرها را جلویم بگذارم و معطرترینشان را برای توصیف این بو انتخاب کنم. این حقه بازی ست. حقه ای ست که اول آدم به خود می زند و بعد هم به دیگران."
اما فروغ وداع کرده به سال ۱۳۴۵، نبوده است تا بلوا و وضع بلبشوی دهه های بعدی را ببیند. نماند تا شاهد سیر قهقرایی باشد که در آن حقه و نیرنگبازی به الفبای زندگانی و اساس ارتباط اجتماعی در ایران بدل می شود.
نمی دانست، یا نمی توانست بداند، که در آن شعار خود سروده ی "یکی می آید که مثل هیچ کس نیست"، چه مخاطراتی خوابیده است. چنان که نظام خلیفگانی آمد بر بستری که فرهنگ آخوندیسم گسترده بود. فرهنگی که با شعار زنده باد دروغ مصلحتی، زندگانی ایران را در چنگ گرفت و به روند تواب پروری دامن زد. توبه و ندامت و پشیمانی که نشانه های استمرار زندگی فاجعه بار هستند.
فروغ نماند تا به کمک نبوغ خود به سرعت دریابد که زندگی فاجعه بار، همچون واقعیتی وارونه، ادبیات باب میل خود را می پروراند که نه تنها نگاه واقع بینی ندارد که از کنار فاحعه های جاری نیز بی اعتنا می گذرد.
جایزه برای خاموش کردن چراغ
در میان آثار ادبی این سال ها، اثری که بتواند ایستگاهی در مسیر تداعی معانی سخن کنونی باشد، رُمان زویا پیرزاد است. با نام "چراغ ها را من خاموش می کنم". رُمانی که در سال ۱۳۸۰ چند جایزه ادبی رسمی و غیر رسمی را در ایران به خود اختصاص داده است.
در اولین برخورد با عنوان رُمان پیرزاد، خواننده می تواند ارتباطی را حس کند. ارتباطی با آنچه فروغ از آن زمانی شکایت داشت. یعنی تاریکی چراغ رابطه. گرچه عبارت یاد شده از شاعری چون فروغ فرخزاد، فاعل و مفعول خاصی را خاطر نشان نمی ساخت. ولی همان چراغ و مسئله ی خاموشی اش در عنوان رُمان پیرزاد به نوعی ارتباط اشاره دارد که می تواند میان اثرهای یادشده برقرار باشد. حتا اگر بعد، یعنی هنگام خوانش اثر دوم، هرگونه پیوند و خویشاوندی میان آن ها منتفی باشد. با چنین پیش زمینه ای از زنجیره ارتباطات، در عنوان رُمان زویا پیرزاد به خاموش کردن چراغ می رسیم. آن هم توسط فاعلی مشخص که خواندن روایت، هویتش را معلوم می کند.
کلاریس، قهرمان داستان زویا پیرزاد است. البته بیآنکه تا سرانجام کار، جایی رشادت و شجاعتی از قهرمانی خود نشان دهد. او فقط در چند جای روایت برای ساعاتی چراغ خانه را خاموش می کند. آن هم برای اینکه ازتداوم زندگی زناشویی در یکی از مقدس ترین فضاهایش، یعنی اتاق خواب، چیزی نگوید.
این امر تازه یکی از دستاوردها یا در واقع شگردهای روایتی است که حکایت زندگانی در زمان "طاغوت" را با احکام زمان "پسا طاغوتی" همنوا می سازد. بدین امید که شاید امکان چاپ یابد.
یکی از ممنوعه های ارشاد اسلامی که در تلویزیون و سینما به فیلمسازان تحمیل می شود، این بوده است که زن همواره باید در حجاب باشد و حتا با همسر خود تماس بدنی نداشته باشد. حاشا اگر رو در رویی شان در خانه و اتاق خواب اتفاق افتد.
نسل ما آن ابتذال خشنی را در یاد دارد که رژیم ازآغاز تثبیت خود در خیابان ها و میدان ها به راه انداخت. با این هدف که تبعیض وآپارتاید جنسی را به جامعه شهر نشینان تحمیل کند. می خواست محدود ساختن حق انتخاب زنان را در خصوصی ترین فضاها که از جمله گزینش پوشاک است، به شکل بدیهی درآورد.
اما آن ابتذال وحشیانه امروزه به ادا و شکلک مسخره ای بدل شده که در بینندگان فیلم های "ارشاد"شده باعث خنده و هزل می شود. "توانایی" رُمان پیرزاد را درهمراهی با همین رفتارمسخره باید دید. رفتاری که به خاطر نگفتن از پویایی و تحرک زندگی، چراغ زایش را خاموش می کند.
عملکرد خیانت به زندگی، البته، بی ارج و قرب نمی ماند. عملکردی که تاریکی و ظلمت را استتار حضور خود می کند . استتار و پنهان کاری که شب پرستان را خوش می آید و برای نویسنده زن جایزه ادبی در ایران به ارمغان می آورد. توفیق دیگر این تاکتیک را نباید از یاد برد. چرا که چند سال بعد ترفند ظلمت پوشی و تاریک ماندن، که به تاکتیک حرکت با چراغ های خاموش معروف گشت، احمدی نژاد را به ریاست جمهوری رساند.
کدام نوع واقعیّت؟
از روش های واقعگرایان، یکی اقدام زیر است که اجسام معلق و ویلان در هپروت را با زمین مربوط سازند و آن ها را روی پاهایشان استوار کنند. بنابراین رُمان پیرزاد را که خود بخشی از واقعیت وارونه است و همنوا شده با احکام رسمی، شامل روش یادشده میکنیم. آن را از آخر به اول بازخوانی می کنیم.
به هر حالت بازخوانی "چراغ ها را من خاموش می کنم"، فقط همنوایی با سانسور را در شکل بد خود سانسوری برملا نمی کند. هم چنین نوع واکنش به پیام فروغ را نیز آشکار می سازد. چنان که راوی در پایان روایت(کتاب یادشده، چاپ هشتم، ص 281) خواننده را از حال خود باخبر می سازد:" از جیک جیک گنجشک ها بود یا بازی نور در آینه یا خنکی اتاق خواب که حالم خوش بود؟ هر چی بود خوب بود. حالم خوب بود."
این حال "خوب" را می شود حتا رجزخوانی"آدم موفق و همرنگ جماعت" دانست که در برابر دلمردگی فروغ بر زبان می آید. فروغی که از مهمانی گنجشک ها و تابش نور محروم مانده بود.
منتها بیان وضعیت "خوب" راوی، یعنی همان" آدم موفق و همرنگ جماعت"، در حالی است که وی در چند صفحه پیش صورت مسئله عشق و عاشقی خود را پاک کرده است. او که به طور ضمنی و پوشیده از کشش به مرد دیگری غیر از همسر خود گفته است. راوی برای آن که موضوع روایت به جاهای باریک نکشد، جای باریک و تنگنایی که لطمه به چاپ اثر بزند، ایز گُم می کند. در خواستگاری و همسر یابی برای طرف پیشقدم می شود. یعنی غریزه و احساساتی را مطرح نمی سازد که در این لحظه ها معمولا گریبان عاشق را می گیرد.
نویسنده و راوی در همدستی نامیمون و با پُز عرفانی به اصطلاح در می گذرند از امر عشق زمینی. به حسادت و بغض و کینه، که در آن لحظه عاشقی طبیعی بنظر میرسند، مجالی برای ابراز وجود نمی دهد. اما در واقع بجز دروغ مصلحتی و تقییه کاری نمی کند جز این که موجودی بی بو و بی خاصیتی را به اصطلاح تعیین و تشخص بخشند. بدین ترتیب یگانه گره کشش دار رُمان بخاطر ملاحظه سانسور رسمی باز شده و کُل روایت را لوث می کند.
به واقع فاجعه در همین جای رُمان اتفاق می افتد. وقتی اثر هنری هیجان و کشش خود را خفه و جلوی فرمان سیاسی کُرنش می کند. آری فاجعه اینجا است و نه آن عادت مرسوم در بیان فاجعه.
یادمان نرود که ادبیات به اصطلاح متعهد همواره گریزی به "صحرای کربلا" خیالی خود می زند. معمولا در حاشیه روایت جایی برای گرسنگان افریقا یا کپرنشینان وطنی باز می شود تا ابزار مظلوم نمایی گردند.
یک چنین رفتاری از آرتوش (همسر کلاریس، راوی داستان) سر می زند. او که در واکنش به فاجعه کشتار ارامنه توسط وابستگان امپراتوری عثمانی، به یک تقلیل گرایی تکان دهنده تن می دهد. زیرا وضع زاغه نشینان حومه آبادان را نیز فاجعهای همطراز آن واقعه ارمنی کُشی می خواند.
جالب اینکه واکنش آرتوش به پرسش همسرش یگانه گفتگویی است که در مورد سیاست بین زن و شوهر در میگیرد. والا باقی سرزنش و برحذر داشتن شوی از نزدیکی به سیاست توسط همسر است. همسری که در موقعیت های حساس همواره یک پاسخ قدیمی و نخ نما شده را همچون کلیشه بکار میبرد تا برای حرف خود استدلالی تراشیده باشد. شعار طبقه ی متوسط ذلیل شده که هزار بار گفته میخواهد کلاه خود را نگه بدارد و کاری به سیاست نداشته باشد. آری این پاسخ راوی هم هست در برابر لزوم کنجکاوی نسبت به مسائل اجتماعی.
فروغ فرخزاد تاریکی چراغ رابطه را استعارهای برای مناسبات اجتماعی ناشایسته ای در نظر گرفته بود که به فرد فرد جامعه امکان برقراری رابطه نمیداد تا به ارضای نیازهای طبیعی مهرورزی و اداره امورشخصی، ذوجی و خانوادگی خود بر آیند.
این هشدار فروغ در حالی است که رُمان پیرزاد، زیر عنوان چراغ ها را من خاموش می کنم، از وضع خانوادهای در همان دوران "طاغوتی" می گوید. در رُمانی که ماجرای زندگی روزمره اش را زن خانهدار حکایت م یکند. روایت پیرزاد، با شگرد کنار گذاشتن زمان مشخص از روند روایت، نه شق القمر هنری کرده و نه از مُدرنیسم فراتر رفته است. استفاده از پیشنهادهای پُست مُدرنیست ها برای روایت فقط بدرد این کار خورده که جنبه های به اصطلاح غربزده زندگانی طاغوتی را بپوشاند و آن را ذبح اسلامی کند.
روایت پیرزاد به زندگانی ابواب جمعی شرکت نفت پرداخته که در مجتمع آبادان روزگار می گذراندند. کلاریس با خانواده ارمنیاش هم جز حقوق بگیران شرکت نفت است. او که از کارهای روزمره کلافه است، روایت یک عشق یواشکی را پیش میکشد. گرچه راوی، کشش خود به "امیل" را در نهایت بی کششی حکایت می کند. اینج ا هم مثل جامعه ی دُچار فاجعه سایه شوم کنترل و سانسور به چشم می خورد. نویسنده اسیر خود سانسوری نمی تواند شور و شوقی در خواننده ایجاد کند. نجوای درونی راوی که برای هر کار پیش پا افتادهای همواره پای ثابت بحث دارد، یعنی آن من و خودی که با نام های ور ایراد گیر و ور توصیه گر مطرح ند، در رابطه با عشق ورزی راوی هیچ جایی خود را نشان نمی دهند.
بدین ترتیب راوی اسیر خلق و خوی عوامانه شده رابطه با خود را فراموش می کند. بی دلیل نیست که فینال چشمگیری در روایت صورت نمی بندد. یک پایان خوش آبکی سرهم بندی می شود. چنانکه خواهر راوی به خانه بخت می رود و امیل با مادر و دخترش یکباره ناپدید می شوند. این پایان البته با اظهار نظر نویسنده در سرلوحه ی کتاب کاملا جور در می آید که کلیشه قدیمی را تکرار می کند:" داستان واقعی نیست. آدم ها و اتفاق ها کاملا خیالی اند و هر چند زمان کم و بیش مشخص است، برخی از مکان ها دستکاری شده اند."
بحث واقعیت در ادبیات این سالها را باید جای دیگری پی گرفت، واقعیتی که بدفهمی اش کم به رُمان پیرزاد صدمه نزده است. نویسنده به سانسور تن داده درنیافته که دستکاری اساسی در واقعیت زبان رخداده است. آن هم به وقتی که واژه ها از معنای حقیقی خود تهی گشته اند و در بازار زندگانی اسارت و گرفتاری را به جای آزادی می فروشند.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد