Stefano Benni
Die Zaubergitarre
استفانو بنی
گیتارجادوئی
(متولد 12آگوست 1947 در بلونیای ایتالیا، طنز نویس، شاعر و خبرنگاراست.)
روزگاری جوان نوازنده ای به نام پیتر، گوشه خیابان گیتار میزد. پول به دست میاورد و جمع میکرد که بتواند در هنرستان تحصیل کند و ستاره راک بزرگی شود.
پول زیاد نبود، هواسرد و گزنده بود، مردم کمی در امتداد خیابان میرفتند.
روزی پیتر سرچهار راهی گیتار میزد، پیرمردی با ماندولینش بهش نزدیک شد:
«میتونی جاتو به من بدی؟ »
ماندولینش را درست جای او گذاشت و گفت«اینجا گرم تره.»
پیتر خوشحال شد و گفت«حتما.»
«میتونی شالگرنتو بهم بدی لطفا؟ دارم از سرما یخ میزنم.»
پیتر با خوشحالی گفت «حتما.»
«میتونی کمی پول بهم بدی؟امروز چندان کسی نیست و من چندرقازی جمع کرده م و گشنه م. »
پیتر گفت«حتما.» و ادامه داد. تنها ده سکه تو کلاهش داشت و تمامش را به پیرمرد داد.
و معجزه ای رخ داد: پیرمرد به احمقی چاق، آرایش شده، مژه وزیر ابروی ریمل کشیده، لبهای ماتیک مالیده با یال های دراز نارنجی قرمز تبدیل شد. لباس شب رنگارنگ گشادی به تن و کفش های پاشنه ده سانتی به پاداشت.
گفت « من لوسیفو ماندرو، جادوگر مخصوص هستم. رفتارت باهام خوب بود و گیتاری جادوئی بهت هدیه میکنم. گیتار هر قطعه رو خودش میزنه، تنها کافیه بهش دستور بدی. فراموش نکن، اون اجازه داره تنها ترانه های مردمی رو بزنه که قلبی پاک دارن. وای اگه ترانه ای از تبه کارا بزنه! اتفاقی دردآور میفته! »
به دنبال این حرفها زنگی گوش خراش ازآ کوردهفتم زیر، در فضا پیچید و جادوگر ناپدید شد. گیتاری فلاش مانند با لاشه ای از مروارید و رشته هائی از طلای خالص پشت سرش رو زمین ماند.
پیتر گیتار را روشانه ش انداخت و گفت« هی، جو رو برام بزن. »
گیتار به حرکت درآمد و ترانه را طوری زد که خود«جیمی هندریکس» هم هرگز نزده بود. تنها کافی بوداشاره کند، گیتار طوری میزد که انگار او زده است. جماعت خیلی زیادی دورش ایستادند و خیلی زو دباران سکه توکلاه پیتر باریدن گرفت.
پیتر زدن گیتار را متوقف که کرد، مردی پالتو پوست کیمن پوشیده، بهش نزدیک شد و گفت:
«من مدیر یک شرکت ضبط هستم، میخوام از تویه ستاره راک بسازم. »
سه ماه بعد، پیت ربین تمام پر فروش ترین لیستهای آمریکائی، ایتالیائی، فرانسوی و مالگاسی، شماره یک بود. گیتار فلاش مانندش، الگوی میلیونها جوان شده بودو از نظر تکنیک مورد حسادت تمام گیتاریستها قرار گرفته بود.
شبی، بعد از یک کنسرت موفقیت آمیز، پیتر فکر کرد رو صحنه تنها ست، از گیتارخواست چیزی برای آرامش اعصابش بزند. گیتار براش یک سرود لالائی زد. بلک مارتین، گیتاریست تبهکار پنهان شده تو صحنه، بلند شد. حسادت به پیتر همراهش بود، کشف کرد که ابزار موزیک پیتر، گیتاری جادوئیست. خود رااز پشت سر رو پیترانداخت و سیمی را باسه هزار ولت برق دور گلوش پیچاند واو راکشت. گیتار را دزدید و به رنگ سرخ درش آورد.
شب بعد موزیسین ها گردآمدند تابه خاطر مرگ خیلی زودرس پیتر، کنسرت برگزارکنند. پرنس، پونس، پارمنتیر، استینگ، استینگستین واسترانگهایم، همه با خاطره پیت رنواختند. بلک مارتین تبهکار بالای صحنه پرید.
پچپچه وار، به گیتار دستور داد « واسه م رضایت خاطر و بزن. »
میخواهید بدانید چه پیش آمد؟
گیتار از تمام مجموعه « رولینگ استونها » بهتر زد و بلک مارتین تبهکار ستاره راک شد. کمی بعد، دیگر هیچکس پیتر را نمی شناخت.
گیتار جادوئی بود با ساخت و تولیدی نادرست....
2
Hansjörg Schneider
Verpasst
هانس یورگ شنایدر
ازدست رفته
(متولد سال 1938 نویسنده و درام نویسی سوئیسی است.)
دودلباخته منتظریک نوزادند. جوان نمی خواهدازدواج کند. دخترجوان هم اساسا نمیخواهد، امابچه راتوشکمش داردوبه کمک وتامین امنیت جوان، امیدواراست. هردونفرازطرف وابستگان ودوستان زیرفشارند. جوان تنهامیتواندتااندازه ای توضیح دهدکه همجنس گراست. کمک نکردن جوان همجنس گرابه دخترزیباوابستگان را خشمگین میکند.
مادرمنتظربچه، اینجاوآنجاسرگردان است. جوان رادوست دارد، همجنس گرابودن یانبودنش براش یکسان است. جوان درنظرش همجنس گرانیست. بچه راتوخانه پدرومادرش به دنیامیاورد. پدرومادرقانونیش هم کمک می کنند، ناگهان به اندازه کافی پول فراهم می آید.
پدرکودک حالامردی آزاداست، هنوزدختررادوست دارد. باآزادیش هم نمیتواندهیچ کاری راشروع کند. به خودکمک میکندومیرودمیخانه همجنس گرایان. بدون عملیات سکسی هم برخوردهاباهاش خوب است.
مادرجوان برخوردهای متعصبانه خانه پدرومادرش رادیگرتاب نمیاورد. میرودسراغ میخانه همجس گرایان که اندک آرامشی دست وپاکند. مردهای انجامی فهمندزن جوان کودک نامشروعی دارد. مشتاق دیدن وکمک بهش میشوند. کودک چیزیست که آنهانمیتوانندتولیدش کنند.
شبی پدرومادر- دودلباخته- تومیخانه همجنس گرایان هم رامی بینند. مادرجوان میخواهدبگریزدوجوان نمیگذارد. متوجه میشوندهنوزدلباخته یکدیگرند. جوان میخواهدکودک خودراببیند، مواظبتش کندوپدرش باشد. مادرجوان مردجوان رابه اطاقی بالای میخانه می کشاند. مردجوان میخواهدباهم ازدواج کنند، مادرجوان دیگرنمی خواهدومیگوید:
«خیلی دیرکردی، تودیگرازدست رفته ای....»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد