logo





«ظهور ايرانويچ در بين البرجامين»

دوشنبه ۱۹ شهريور ۱۳۹۷ - ۱۰ سپتامبر ۲۰۱۸

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
به ناگهان، در فضای مجازی داخل ايران ودر لابه لای خبرهای مربوط به "برجام" ، خبری منتشر می شود مبنی بر اينکه يکی از ايرانيان خارج از کشور، پس از به رگبار گلوله بستن عمويش که قصد داشته است بدون اجازه از طريق پنجره وارد خانه ی او بشود، خودش را به پليس بين المللی معرفی کرده است.
اين خبر، اگرچه ، به سرعت درفضای مجازی داخل ايران ناپديد می شود، اما کنجکاوانی از ايرانيان داخل و خارج فضای مجازی، دست از جستجو بر نمی دارند تا به آنجائی که ابتدا وارد فضای مجازی بين المنطقه ای، بين القاره ای ، بين المللی و در آخر، سر از سايت پليس بين البرجامين در می آورند و متن منتشر شره در باره ی آن خبر، در ستون حوادث "برجامی" آن سايت که البته ، چون متن اصلی به زبان بين البرجامين است ، برای خواندن و فهميدن آن متن، مجبور می شوند آن را از فيلتر ترجمه ی "گوگل"ی، بگذرانند ونتيجه اش می شود همين متن – گوگلی- زيرکه بخش هائی از آن، تقديم به علاقه مندان کشف مسائل پيچيده ی بين البرجامين می گردد:
سايت اختصاصی پليس بين البرجامين.
ستون حوادث .
کد رمز= ايرانويچ.
" ... تا اکنون ، کسی خودش را به آن شکلی که در فضای مجازی داخل ايران انتشار يافته است – يعنی اينکه يکی از ايرانيان خارج از کشور، پس از به رگبار گلوله بستن عمويش که قصد داشته است از طريق پنجره وارد خانه ی او بشود، خودش را به پليس بين المللی معرفی کرده است! - به ما معرفی نکرده است، بلکه ما در جستجوی شخصی هستيم به نام " آقای ايرانی" که گربه ای را – گربه ای که اتفاقن ، گربه ای ايرانی بوده است - در يکی از شب های نوروز" سال نوی ايرانی ها"، با شليک چند گلوله ی پی در پی به قتل رسانده است و بعد هم ناپديد شده است و صاحب گربه ی مقتول که يکی از همسايگان اين " آقای ايرانی" متهم به قتل است ، چنين شهادت داده است:
" ... در همان اولين دفعه که اين قاتل بی رحم را در حوالی منزلم ديدم و گربه ی ايرانی معصوم خودم را به او معرفی کردم و آن قاتل نابکار، نه تنها توجه ی چندانی نسبت به گربه ی بيچاره ی من مبذول نداشت ، بلکه با بی اعتنائی از آن حيوان بی زبان روی برگرداند، نسبت به او مشکوک شدم و از آن لحظه به بعد، هميشه او را زير نظر داشتم! آخر چطور ممکن است يک انسانی که خودش هم ، ايرانی است و به قول خودش، سال ها از وطنش دور بوده است، چشمش به يک گربه ی معصوم و آواره ی هموطنش بيفتد و نه تنها از بوسيدن و در آغوش گرفتن او دريغ کند ، بلکه بدتر از آن، حتا خودش را عقب بکشد و يک نگاه بی خاصيت هم به آن گربه مظلوم نيندازد!.... "
شاکی ديگر، وکيل سازمان حمايت از حيوانات است که اين چنين شهادت داده است:
" .... با استناد به داستان - سگ ولگرد- نوشته ی يکی از نويسندگان ايرانی بنام -صادق هدايت- برای کشاندن ايران به دادگاه بين البرجامين – بين الفرجامين سابق- ، سال های زيادی را به دنبال مدرکی محکمه پسند بوده ايم که خوشبختانه حالا، با يکی از همان قاتلان سگ ولگرد رو به رو شده ايم؛ قاتلی که پس از کشتن سگ ولگرد صادق هدايت، نه تنها در ايران از کشتن سگ ها و حيوانات زبان بسته ی ديگر هم، نبايد دريغ کرده باشد، بلکه حتی درخارج از ايران هم، از کشتن اين حيوانات زبان بسته هم وطنش دريغ نکرده است!...."
شاکی ديگر، وکيل بانک اطلاعات بين البرجامين است که اين چنين ادعا کرده است:
"... از آنجائی که قاتل، از سالها پيش از انقلاب، کارمند بانک ما بوده است و با تحقيقاتی که به عمل آمده است، معلوم شده است که اطلاعات مربوط به ثروت های انسانی و حيوانی و آسمانی و زمينی و دريائی که از ايران به خارج ، مهاجرت می کرده اند را، از طريق سرمايه های درگردش، شناسائی و به " شاه ايران" گذارش می داده است و بعد از انقلاب هم ، با دور زدن قوانين ، به روش هائی غير انسانی، باقی مانده ی سرمايه های ايران قبل از انقلاب را علرغم قوانين "تحريم" به داخل ايران بازمی گردانده است! و چون، آن گربه ی معصوم که به نظر او، يکی از همان سرمايه های ايرانی در حال گردش بوده است، پيشنهاد قاتل سنگدل را مبنی بر بازگشتن به ايران، قبول نکرده است، دست به کشتن آن گربه ی بيچاره زده است و...."
شاکی ديگر، روانشناس مشهوری است که به دليل عشق و علاقه ی زايدالوصفی که به غذاهای ايرانی بخصوص کله پاچه ، آش رشته وچلوکباب سلطانی دارد، از کشته شدن گربه ی ايرانی بسيار متاسف شده است و چنين گفته است:
" ... با استناد به جديدترين و آخرين يافته های علوم روانشناسی ، هدف قاتل از شليک کردن به گربه ی معصوم و بيگناه، در حقيقت، شليک کردن به خود کشور ايران بوده است؛ چون، اگر دقت شود، نقشه ی ايران، شبيه يک گربه ای درحال قيام است و چون، حدود چهل سالی می شود که منتظر قيام گربه بوده است و گربه، به خواسته ی او، پاسخ مثبتی نداده است، يکدفه، به کله اش زده است و آن گربه ی معصوم ايرانی و بيگناه همسايه را، به گلوله بسته است که به اين وسيله، انتقام خودش را، از کل مردم ايران گرفته باشد!...."
البته، علاوه بر اين ها، صدها شاکی خصوصی بين البرجامين از ايرانيان داخل و خارج از ايران هستند که به هنگام تماس با شعبات پليس بين البرجامين ، نه تنها برای اثبات ادعا هاشان، به پهنای صورت هاشان، اشک ها می ريخته اند، بلکه علاوه بر آن، مدارک فراوانی هم، از قبيل نوارضبط مکالمات تلفنی، عکس و اسلايد و فيلم های فراوان از قاتلان قتل های داخل ايران و سرتاسر جهان داشته اند و در اختيار پليس بين البرجامين گذاشته اند که برای روزمبادا از آن استفاده شود و به دلايل امنيتی از اعلام نام آنها خود داری شده است ؛ اما گفته شده است که اکثر شاکيان، کسانی هستند که اگرچه شخص قاتل را از نزديک نمی شناسند، اما چون به هر حال " يک ايرانی طرفدار آنها نبوده است!" اورا عامل قتل هائی دانسته اند که پس از سال ها گذشتن اززمان وقوع آن قتل ها ، هنوز موفق به پيدا کردن سر نخی از قاتلين آن نشده اند و گفته اند که از کجا معلوم قاتل همه ی آن مقتولان، همين قاتلی نباشد که دست به کشتن آن گربه ی ملوس ومهربان هم وطن ما زده است!
به گذارش پليس بين البرجامين، مهمترين شاکی در ميان شاکيان نام نبرده ی گروه بالا، يک استاد دکتر پروفسور سابقن مسلمان و ايرانی است که قبلن در جمهوری اسلامی، پست های بسيار بسيار مهم و کليدی هم داشته است ! اين پرفسور سابقن مسلمان و ايرانی، پس از بررسی مدارکی که از منزل آن متهم به قتل ، به دست آورده است، در يک کنفرانس مهم بين البرجامين، راز انگيزه ی قاتل را برای اقدام به چنان جنايت هولناک و سنگدلانه ای، چنين بر ملا می سازد:
(... يکی از مدارک مهمی که از محل زندگی اين قاتل بی رحم به دست آورده ام، نقشه ی ايران عزيز من است؛ نقش آن گربه ی ملوس! گربه ی ملوسی که اين قاتل بی نزاکت و بی رحم، قبل از اقدام به ارتکاب جنايت ، در حاشيه ی آن، با خط خودش، جملات زير را حاشيه نويسی کرده است!:
" زلزله ها فکنده ای به کوه و دشت و دامنه – آهسته برو، آهسته بيا که گربه، شاخت نزنه !"
"ای کبک خوش خرام، که خوش می روی، بايست! – غره مشو که گربه ی عابد نماز کرد! "
"گربه می رقصانی از جفت و کلک – آخر ای مؤمن چه شد حق نمک؟!"
"شد آنکه دشمن تو داشت گربه در انبان – کنون گهی است که با سگ فرو شود به جوال و .....!!!!"
بنا بر دلايل بالا و دلايلی که در اکثر تأليفات برجامينم از آن نام برده ام، برای جلوگيری از جناياتی از اين دست که در جهان و به دست مخالفان ما انجام می شود، بهتر است که در مورد آن، ريشه ای عمل شود. و برای شروع آن راه حل ريشه ای هم، پيشنهاد من به همه ی دشمنان ايران عزيزم اين است که هرچه زودتر - حد اکثر تا اواخرهمين سال و يا در اوايل سال نوی ميلادی که در راه است- ، بايد به طور سيستماتيک، برای نابود کردن مراکز " ايرانويچ"ی که در گوشه به گوشه ی زير زمين های همه ی خانه های ايرانيان سر تاسر کشور عزيزم در حال ساختن " ايران نوين"ی است، اقدام عاجل به عمل آيد و برای آنکه در فردا و پس فردا های تاريخ هم، کسی نتواند يقه ی يک مملکت ، يک نژاد، يک طبقه ، يک دين و يا يک جنس بخصوصی – منظور: جنس ماده، نر، هردو و يا هيچکدام- را بگيرد و تقاضای غرامت کند، عاقلانه ترش آن است که اين کار، از طريق سازمان ملل بين البرجامين انجام گيرد!
يکی از خبرنگاران: (چگونه؟!)
استاد دکتر پرفسور سابقن مسلمان و ايرانی چنين جواب می دهند که:
( اولندش: خود پليس بين البرجامين ، بايد آن قاتل باالفطره را دستگير و به شدت بکشد.
دومندش: جسد او را، به همراه جسد گربه ی مقتول تحويل سازمان ملل بين البرجامين بدهد.
سومندش: در سازمان ملل بين البرجامين، جلوی چشم همه ی نمايندگان آن کشورها، جسد گربه ی مظلوم و جسد آن قاتل ظالم، به روش دموکراتيک وعادلانه ای به قطعات مساوی تقسيم شوند.
چهارمندش: هر نماينده، تکه ای از جسد آن قاتل ظالم و تکه ای از جسد آن گربه ی مظلوم را بردارد و به همراه نقشه ی ايران عزير من که به رسم يادگار به او سپرده خواهد شد، ببرد به کشور خودش و از طريق روش " الپست المدرنيته واليونايتد بیتوين التجدد الغربيه والتحجر الشرقيه " به آن جامه ی عمل بپوشاند و ....)
يکی ديگر از خبرنگاران : ( ممکن است در مورد روش ، الپست المدرنيته واليونايتد بیتوين التجدد الغربيه والتحجر الشرقيه ، يک توضيح کوتاهی بفرمائيد)
استاد دکتر پرفسور:( البته، قبلا توضيح کافی داده ام ، ولی بازهم فشرده اش را می گويم: اگر توجه بفرمائيد، می بينيد که عناصر فکری تشکيل دهنده ی جهان اکنون ما، مخلوطی از عناصر" پيشاب مدرن، مدرن و پساب مدرن " هستند. روشن است که وجه مشترک اين سه عنصر، همان واژه ی" مدرن" است که اگر از آن فاکتور بگيريم، واژه ی " پيشاب " و " پساب " باقی می ماند. و باز ميان " پيشاب " و " پساب "، واژه ی " آب " مشترک است که اگر از آن فاکتور بگيريم، واژه ی " پيش " و " پس " باقی می ماند. و باز ميان " پيش " و " پس "، واژه ی " پ " مشترک است که اگر ازآن فاکتور بگيريم، " يش" و " س" باقی می ماند که چون فاقد مخرج مشترکی هستند، متاسفانه، ديگر نمی شود از آن فاکتور گرفت. مثل خود مفهوم "تحجر" و "تجدد" که با فاکتور گرفتن از وجوه اشتراک پيشوند "ت" و پسوند"د" آنها ، تبديل می شوند به دو واژه ی " حجر" و " جد" که معنای هر دوی آن دو واژه همزمان دلالت می کند بر ماضی پوشيده شده ازمستقبل ،يعنی همان " پست مدرن"؛ بنابراين، با توجه به آنچه گفته شد، نتيجه می گيريم که اگرنمايندگان کشورهای عضو سازمان ملل بين البرجامين، تکه های اهدائی از بدن آن قاتل نابکاررا، به همراه نقشه ی ايران عزيزم، ببرند به کشورهای خودشان و نقشه را پهن کنند روی زمين و تکه های مذکور را بگذارند روی نقشه - البته، درست روی آن قسمت از نقشه که متعلق به آن تکه است - و بعد، همچون دوران "حجر" سوزنی را بردارند و آن را "متحجرانه" فرو کنند روی آن تکه، آنوقت، صدای فروريختن بمب ها و موشک ها و ويران شدن – پست مدرنيزاسيون شده - ی آن قسمت از ايران را مثل - عراق ، افغانستان، يمن و سوريه- که از طريق راديوهای سرتاسرجهان شنيديم و درصفحه ی تلويزيون های سرتاسر جهان هم ديديم و لذت برديم و.....)
يکی ديگر از خبرنگاران:( ببخشيد جناب استاد! به سبک خودتان عرض می کنم! اولندش لطفا، جمع نبنديد! بنده به شخصه نه تنها از فروريخته شدن بمب ها و موشک ها بر روی هيچ کشوری از جمله عراق ، افغانستان، يمن و سوريه لذت نبردم و نخواهم برد، بلکه به عنوان يک اروپائی متمدن- نه وحشی!- ساکن در آمريکای متمدن- نه وحشی!-، نسبت به چنان رفتار وحشيانه ای احساس شرم می کردم و خواهم کرد! دومندش فکر می کنم که از فرو ريختن چنان بمب ها و موشک هائی ، در هر زمان و هر مکانی که می خواهد باشد، تنها شرکای وحشی حرامزاده ی شرکت جولاشگا هستند که لذت می برند و ...)
استاد دکتر پرفسور: ( شرکت چی چی؟! پالايشگاه؟! کدام پالايشگاه؟!)
خبرنگار: ( خير استاد! پالايشگاه نگفتم! عرض کردم شرکت جولاشگا!)
استاد دکتر پرفسور: ( جولاشگا؟! به حق چيزهای نديده و نشنيده! شرکت جولاشگا، ديگه چه صيغه ايه؟!)
خبرنگار: ( شرکت جولاشگا ، همان دولتشرکت بين المللی ای است که موجودات کثيفی مثل شما را برای نابود کردن" ايرانويچ" توليد کرده است!ولی نمی داند که ايرانويچ امروز، تنها متعلق به ايران نيست، بلکه متعلق به جهان است. و آن نيروئی که آن ايرانويچ ايرانی را در طول اين دوازده هزارسال جهانی شدنش محافظت کرده است ....)
انتظامات سالن کنفرانس بين البرجامين که در اين فاصله ، به سرعت خودشان را به خبرنگار معترض رسانده اند، دهان او را با دست می پوشانند و کشان کشان ، اما با احترام ،از سالن به بيرون هدايت می کنند و عده ای از حاضران در سالن با کف زدن – که معلوم نيست به خاطر گفتار خبرنگار يا سرعت مأموران انتظامی در انجام مسئوليت محوله است - ابراز احساسات می کنند و بعد هم به وقتش ساکت می شوند و کنفرانس مثل لحظه ی قبل با آرامش به کار خودش ادامه می دهد و خبرنگار ديگری اينگونه طرح سؤال می کند:
خبرنگار: (ببخشيد استاد! می گويند شما ، وقتی در ايران بوده ايد ، با جمهوری اسلامی، همکاری های فراوانی در امور اقتصادی و امنيتی و ديگر امور داشته ايد و کتاب های زيادی هم برله جمهوری اسلامی نوشته ايد که در تيراژهای بسيار....)
استاد دکتر پرفسور: ( مجبورم بودم آقا! مجبورم کرده بودند!)
خبرنگار: ( عجيب است!)
استاد دکتر پرفسور: ( چرا عجيب است جانم؟!)
خبرنگار: ( آخر، بيشتر ايرانی هائی که می آيند خارج، شکايت می کنند که در داخل نمی گذارند کتابشان را بنويسند و يا اگر هم می نويسند.....)
استاد دکتر پرفسور: ( پس اينهمه کتابی که چاپ می شود، چه کسی نوشته است؟!)
خبرنگار: ( حتما، نويسندگان آن کتاب ها را هم مجبور به نوشتن کرده اند!)
استاد دکتر پرفسور: ( نه جانم! اجباری در کار نيست!)
خبرنگار: (اگر اجباری در کار نيست، پس چرا می فرمائيد که شما را مجبور کرده اند که......)
استاد دکتر پرفسور: (داری من را سين جيم می کنی جوان؟!)
خبرنگار: - می خندد- (خير قربان! دارم سؤال می کنم.)
استاد دکتر پرفسور: ( فقط، اين را بدان که اگر پای سين و جيم کردن به ميان بيايد، من خودم رئيس.... - استاد سکوت می کند – بعله!... بگذريم!)
عده ای از حاضران در سالن– که معلوم نيست به خاطر خبر نگار است يا به خاطر استاد - با کف زدن، اقدام به ابراز احساسات می کنند.
خبرنگار: ( ببخشيد استاد. با اجازه ی شما، تلفن همراهم را جلوی اين ميکرفون می گيرم و ضبط صوت آن را روشن می کنم. بعدش شما بفرمائيد که آيا صدای اين جوانی را که پس از مصاحبه ی شما با يکی از اين راديوهای برون مرزی به آنجا تلفن می زند، می شناسيد يا خير؟)
استاد دکتر پرفسور: ( داری من را بازجوئی ميکنی؟!)
خبرنگار: ( خير استاد! خدانکند!)
عده ای از حاضران در سالن– که بازهم معلوم نيست به چه دليل - با کف زدن شديدتر از دفعه ی قبل ، اقدام به ابراز احساسات می کنند.
خبرنگار: ( ضبط را بازکنم استاد؟)
استاد دکتر پرفسور: ( باز کن پسرم! ولی بدان که اگر قرار به بازجوئی کردن باشد، من خودم ، رئيس ... – استاد ساکت می شود- روشن کن ! آن ماسماسکت را روشن کن!)
ضبط تلفن همراه خبرنگار روشن می شود و صدای مکالمه ی مجری يکی از راديوهای برون مرزی و يکی از شنونده هائی که به آنجا تلفن زده است، از طريق بلندگوهای سالن کنفرانس در فضا می پيچد:
صدای مجری راديوی برونمرزی: (بفرمائيد. راديوی .....)
صدای شنونده: ( نکنيد آقا! نکنيد! با اين اراذل، مصاحبه نکنيد! چرا همه چيز را به شوخی گرفته ايد؟! اين مزخرفات چه بود که اين آقا می گفت؟!)
مجری راديوی برون مرزی: ( اولا، فرارسيدن نوروز باستانی مان را به شما تبريک عرض می کنم. ثانيا، عرض کنم که ما هم مثل شما بی تقصيريم. اين عاليجناب استاد دکتر پرفسور، اولش خوب شروع کردند. البته، از همان آغاز، از اين شاخه به آن شاخه می پريدند. ولی، می شد از فاصله های بين خطوط،، فهميد که منظورشان چيست. تا آنکه، ناگهان، زدند به صحرای کربلا! می خواستيم که همان لحظه، مصاحبه را قطع کنيم. ولی فکر کرديم که بالاخره، ايام عيد است و مردم .کمی احتياج به خنده و نشاط و خوشحالی و.....)
(کدام عيد؟! وطن دارد زار زار می گريد و شما....)
(شما از کجا اطلاع داريد؟!)
( از کجا اطلاع دارم؟! من کارمند بانک اطلاعات بين المللی هستم!)
مجری راديوی برون مرزی، غش غش می خندد : (اگر بهتان بر نمی خورد، بايد عرض کنم که اين عاليجناب استاد دکتر پرفسور نوروزی هم، همين ادعا را داشتند! ايشان می فرمودند که جهان، جهان اطلاعات است و ايشان، رئيس بانک اطلاعات ايران و....)
( آقا! اين مردک را من می شناسم!....اين مردک عموی من است! فاميلش، قبل از انقلاب، ايرانی بوده است که بعد از انقلاب، به اسلامی تغييرش داده بود و حالا که ميليارها تومان از پول های آن مملکت را به جيب زده است و فرار کرده است آمده است به اينجا، معلوم نيست که باز به خاطر چه نقشه ای فاميل خودش را که اسلامی است، نوروزی معرفی می کند! در قبل از انقلاب، کارش بنائی بوده است که با چسباندن خودش به حزب رستاخير و خوش خدمتی برای در بار ، شد جناب استاد معمار و بعد از انقلاب هم ، خودش را به انقلابی های اسلامی چسباند و رفت توی حزب جمهوری اسلامی و شد آقای مهندس و بعد هم دکتر و پرفسور و......)
( خواهش می کنم توهين نفرمائيد! در راديوی ما.....)
( اين شما هستيد که با مصاحبه کردن با اين پفيوزهای رانت خوار دزد و دو دوزه باز نان به نرخ روز خور فراری .....)
و باز، عده ای از حاضران در سالن با کف زدن شديدتر از دفعات قبل اقدام به ابراز احساسات می کنند و در آن لحظه، مأموران انتظامی سالن که در اين فاصله خودشان را به سرعت به خبرنگار معترض رسانده اند و با احترام، دهان و دست و پایش را محکم گرفته اند، او را به خارج از سالن منتقل می کنند و کنفرانس با طرح سؤال از طرف يکی ديگر از خبرنگاران، مثل قبل با آرامش به کار خودش ادامه می دهد:
خبرنگار: (ببخشيد جناب استاد! در خبر های منتشر شده در فضای مجازی داخل ايران، آمده بود که يکی از ايرانيان خارج از کشور، پس از به رگبار گلوله بستن عمويش که قصد داشته است از طريق پنجره وارد خانه ی او بشود، خودش را به پليس بين المللی معرفی کرده است! اگر ممکن است نظر خودتان را در مورد درست يا غلط بودن اين خبر بفرمائيد)
استاد دکتر پرفسور: ( فيک است. خبر فيک است. فيک!)
خبرنگار : ( فيک؟!)
استاد دست می برد و ماسک روی صورت خودش را برمی دارد و از پس آن ماسک، چهره ی يک گربه ی ايرانی هويدا می شود. اين بار ، خود خبرنگار از جايش برمی خيزد و با دست زدن برای استاد، ابراز احساسات می کند و به تبعيت از اوديگر حضارحاضر در سالن از جايشان بر می خيزند و شروع به دست زدن می کنند و همزمان با تشويق آنها، آن دو خبرنگار معترضی هم که به وسيله ی مأموران انتظامی به خارج از سالن برده شده بودند، در حالی که در دو گوشه ی انتهای سالن ظاهر می شوند، دست زنان و رقص کنان ماسک های روی صورت خودشان را بر می دارند و پس از ظاهر شدن چهره های "موشی" آنها از پس ماسک ،همچنان رقص کنان و دست زنان وارد صحنه می شوند و به استاد – گربه - که می رسند، او را از دو طرف در آغوش می گيرند و همزمان با آن، صدای دست زدن های حضار در سالن شديد و شديد تر می شود و همزمان با آن، رنگين کمانی در چهار گوشه ی صحنه ظاهر می شود و آهسته و آهسته به سوی استاد گربه و موش های خبرنگار پيش می سرد تا آنها را کاملا در بر می گيرد که به ناگهان، همه ی چراغ های سالن و صحنه خاموش و صدای دست زدن ها، قطع و تاريکی ای غليظ و سکوتی سنگين بر همه جا مستولی می شود و متعاقب آن، سالن کنفرانس شروع به لرزيدن می کند؛ لرزشی نه چندان محسوس که آهسته آهسته ، محسوس و محسوس تر می شود .... تا ازدرون سکوت تاريک و لرزان حاکم برفضا، صدای پچپچه ای ترسيده به گوش می رسد:
( زلزله؟!)
( نه؛ آتشفشان!)
( آتشفشان؟!)
( بلی؛ آتشفشان! آتشفشان ايرانويچ!)
(ايرانويچ ايران؟!)
(نه؛ جهان!)
( ايرانويچ جهان! ايرانويچ جهان، ديگر چگونه ايرانويچی است؟!)
(باش تا ببينی!)
................................



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد