|
چمدان عنابی در دست، کفش کتانی سپید به پا، شلوار جین آبی هم گویا پوشیده بودم. توی خیابان پر از جن بود. جن. جن های بسیار. با سم های گرد . ناخن هایی سیاه و بلند، گیسوانی سپید و دراز. ورجه ورجه کنان و غیه کشان جلوی ماشین ها را می گرفتن. دهان مسافران را بو می کردن. دستاشون را بو می کردن. چشماشون را بو می کردن. چند تا چند تا طنابی بلند بر کمر، تابوتی شکسته بر شانه از روی خاکریزها بالا و پایین می رفتن. هوا بوی باروت داشت. دویدم. دویدم. پایم گرفت به بساط یک دستفروش. دست بریده گذاشته بود توی سینی کنار چراغ زنبوری. با یه طشت پر از آب. یه سر بریده توی آب می چرخید و هربار که می گشت شکل یکی بود: شکل محمد،پروانه،سهراب و خیلی های دیگه. دستفروش صدا زد: چاقو نمی خواین؟ این قداره کار زنجونه. دسته ش هم از شاخ آهو. آهوهای شاخ مخملی. و باز خندید.
چند گز اون سو ترک پیرمردی که تسمه ی پهن سرخی روی یه دشداشه ی سیاه بلند پاره پوره بسته بود، یه حلب پر از دشنه و گزلیک جلوش گذاشته بود و با عصای چوبی بلندش دهنه یه کوچه را بسته بود. داشتم آهسته از کنارش رد می شدم که یه مرتبه مچم رو گرفت. ریزخندی مث یه موش گرسنه زد. لای دندونای زردش خون دلمه بسته بود. پرسید: گزلیک و یا قداره چطور؟ رد خور نداره.می زنی و می چرخونیش و کار تمومه. تو این شهر کار بدون اون نمی گذره. خواستم از کنار پیاده رو دور بشم. صدا زد: قبر چطور؟ قبر هم داریم. مو نمی زنه. درست اندازهی خودتونه. سنگ قبرامون یه شاهکار هنریه. با تبر هم نمی شکنه. کنار پیاده رو چند تا پیرزن سیاهپوش، دایره وار نشسته بودن. دور یه حجله. حجله که نبود دار کبوتر بود. کبوترای گلو بریده و خون آلود که آواز غریبی قطره قطره از گلوی خوشبویشون روی خاک می ریخت. مو می کندن و مویه می کردن. تلخ و غریب. مثل کبریت سوخته. یکی از اون دور داد زد: باید بریم سلاخ خونه. دارن شتر نحر می کنن. باید خیلی تماشایی باشه. اول می زنن تا گودی گلوش و خون ففاره می زنه و بعد نمی دونی چطور شتره نعره می زنه و می دوه. بیاین. بیاین بریم تماشا... و جمتعت هروله کشان هجوم آورد.گمانم تا آنجا که یادم می آید کنار آب نمای پارک لاله بود که خوابم برد.تا این که ساعت بالای سر در نمیدانم کدام قبرستان پنج با ر نواخت. سحر گاه روز دوشنبه، بیست و هشتم خرداد سال یک هزار و سیصد و نود و هفت بود. توی چمدانم یک رویا بود. باید برای ثلاث می بردم. رویای دارومای شاعر دارومای شاعر پس از آن سفرها که داستانش آمد، برابر نیایشگاه پروانهسیاه به خواب رفته و بانیانی پیر بر سرش سایه انداخته و چهل بامداد روشن خوشبو، چهل چلچله ی نور،از شیرهی انجیرسرخ و نارگیل زرد در دهانش چکانیده بوده بوده بودند . پس در آمد آمد روز انار از ماه کبوتر داروما برخاست بی درنگی خیزرانش را برداشت و چنین آغاز به سخن کرد: من تمام آسمان ها را در جستجوی آن کلمه و آن ملایکه گشتم و هیچ بودی نبود. می شنوید! ؟ آواز داروما مانند مرغی لابلای درختها می گردید: می شنوید! می شنوید! شنوید! نوید! وید! دددددددددددد. نه راز و رمز وزبور و زمزمه ای نه هدهدی به هلهله ای جز هلاهل هیچ هیچ نبود نبود. نبود. بود. ودددددددددددد پس یاس و نسترن باغ ماه کو؟ ریحان و رازیانهی جوبار خدا کو؟ عنبر بوسه و مشک مهربانی کو؟ یاقوت خنده و فیروزه ی شادمانی کو؟ ماه مبارک بوسه کی ؟ کجا؟کو؟ داروما ردای ارغوانی اش را که بر زمین افتاده بود برداشت و در باد تکانی داد. چندین کوکوی دیگراز ردایش پر کشیدند . پس ردا بر شانه افکند و گفت: همین جاست، بهشت پر اردی بهشت ما! بر همین خاک خوب خجسته باران شویم و بباریم شُر و شُر و شُر و شُر رودباران شویم و بیاییم گُر وگُرو گُر وگُر تا برخیزد خرمن های خرم و خوشبو یک خوشه اش بهار و یک خوشه اش کلمه یک کلمه اش کبوتر و کبوترانش ملایکه . داروما در میان ما چونان چلچلهای چرخی زد و چهچهه سر داد: بیا!آب و نسیم و ستاره ، بیا! هلا،هلا! هلا که لاله لاله لاله پیاله خواهد شد خوشا خوشا! خوشا به روزانی خوشبو که آدمی ز عطر نور از نور بوسه از بوسه های برهنه، سپيدهدم شود. این زبان تازیانه نیست! تلاوت تاریکی نیست ! دور شو ای کبود دود و درد دور شو ای باد هرزه گرد زرد ای دیو خودکامه، ای دد دروغ و داروما غرید چونان دهلی از هلهله: و ما طلوع می کنیم رخشه رخشه رخشه بر شانه های روشن کوه. هلله شولولولو،لولولولو هلله شولولولو،لولولولو پس، دانکوی سیاه از قبیلهی آبنوس برخاست و رو در روی داروما ایستاد و در حالی که حلقه های بینی اش می لرزید بر او بانگ زد: کدام کلمه؟ کدام کبوتر؟ کدام چراغ؟ ویرانی باغ بوسه و باروی بهاران است. دمی سکوت که بر سروی سیاه نشسته و پاهایش را تکان می داد از حرکت باز ایستاد. داروما پیش رفت. سر بر شانه ی دانکوی سیاه گذاشت. او را چونان درخت گردویی در آغوش کشید. گویی در تن او فرو می شد. پس هر دو به تلخی گریستند چنان که آهویی تشنه سر از آب برداشت و در آنان نگریست... و آنگاه آرام آرام چونان عبور نسیمی بر برکهای . خندیدند و خندیدند و خندیدند و دانکوی سیاه، داروما را بر شانه برداشت و چرخی زد و بالا پرید و این سو پرید و آن سو دوید. پس داروما را بر تخته سنگی از یشم سرخ پایین گذاشت و داروما چنین خواند: زندگی قمری خوش خوانی است با آوازهای تازه تازه در گلو و سرود این پرندهی مست در گلوی من است. در گلوی خوشبوی من، تو، او. این پرنده که می زند چنین: چه چه چه داروما دمی ایستاد. نفسی تازه کرد. پکی عمیق به چپق سابوکای سرخپوست زد که کنارش ایستاده بود و پرهای یک عقاب را بر کاکلش زده بود. بر خیزران نقره کوبش تکیه زد و با دختری سخن گفت به نام اولاملیک با کلماتی روشن تر از عطر فلفل شیرین و لبخند لاله عباسی سپس از تپهپایین آمد و بی هیچ سخنی به راه افتاد و پروانگان بسیار بر ابریشم کاکلش و انبوه آدمیان در پی اش روان و سرودی غریب به غلغله: حالا بیا و ببین، بیا بر شانههای جهان می کشیم ما شالی ز بوسه های ماه ، ماه، ماه را ببین، بیا! خورشيد را ببین ببین، ببین، بیا ماه، ما خورشید، ما لا لا لا لا. لالا لالا لالا.لالا و چون همگان ساکت شدند تاداروما ترانه ای دیگر از زبور سبز خویش بخواند، داروما تنبوری پر از ماه از زیر ردا در آورد و آهنگی غریب نواخت. گویی هزار هزار حلقه زنجیر بر زمین میریزد. یکریز. و هلهله و هوراهور تنبورش از درختها گذشت و از جنگل گذشت و از دریا گذشت و از کوه گذشت و هیچ نبود در جهان مگر صدای تنبور داروما... و اگر کسی پرسید که داروما چه شد و کجاست؟ مردمان در پیراهن خویش نظر کردندی .همین نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|