logo





دو داستان کوتاه

ترجمه علی اصغرراشدان

شنبه ۵ خرداد ۱۳۹۷ - ۲۶ مه ۲۰۱۸

aliasghar-rashedan5.jpg
David wagner
Badeschlappen
دیویدواگنر
دمپائی

19اکتبر1971درفرانکفورت آلمان، ساکن برکلی کالیفرنیا. ))

نه ماه بعدازجداشدن مان وهشت ماه بعدازرفتنش، هنوزفکرکردن درباره اش راکنار نگذاشته بودم، تنهامنتظرش بودن راکنارگذاشته بودم. ناگهان بااندوه، توچارچوب درخانه مان ایستاده بودوپول می خواست. گفت:
« میتونی مقداری بهم قرض بدی؟ پول لازم دارم. فوری پول احتیاج دارم. »
نگاهش کردم، هیجانزده بود، نپرسیدم« چه می کنی، احوالت چطوره ؟ »
سردرگم بودم، فراموش کردم باشلوارخواب کف اطاق ایستاده م، شلواری که شبها می پوشیدم تاراحت رومبل بنشینم وشلواراداریم رامچاله نکنم. گفت:
« هنوزحسابی توتختخواب نیستی، یاحالازودمیخوابی؟ »
پاهای برهنه ام را نگاه کردکه تودمپائیهای کهنه اوپنهان کرده بودم. می توانستم جواب دهم:
« خودتم میدونی، بایدچقدرزودبلندشم، کارم زیادشده، وقت کمتری ازگذشته دارم. »
یابیشتربگویم « به خاطراین که تودیگراینجانیستی. »
این حرفهابه ذهنم خطورکرد، چیزی نگفتم، باخودم فکرکردم:
« توخونه تلویزیون نگاه کردن همیشه حوصله موسرمی بره، توهم دیگه اینجانیستی» دوست داشتم این راهم بگویم« قبلا، قبلاهمیشه باهم بگومگوداشتیم، واسه سر گرمی مون خوب بود. »
گفتم « آره، برام خوبه، واسه م خیره کننده ست. »
سعی کردم دروغ بگویم وگفتم« آره، مسافرت بودم. »
نگفتم مسافرت تنهائی بیرحمانه ترین کارزندگیم بوده. توکلوب همه جفتی هادورواطرافم بودند، جفتهابابچه ها، مادرهای جفتی، که همیشه سعی می کنندهرکاری می توانندبکنندکه باهم آشناشوند. برعکس، همانطورجلوی درخانه ای که باهم زندگی کرده بودیم، ایستاد. سعی کردم دردوجمله خودراخیلی خوشحال نشان دهم. به برنامه تلویزیون روشن علاقه نشان ندادوچیزی نگفت. درباره درهم ریختگی خانه که همه چیزروکف اطاق پخش وپلابود، یک کلام نگفت. دوباره شنیدم که گفت:
« من پول احتیاج دارم. »
فکرکردم « احتمالادل تنگ خودم نشده، شایدمن هم دیگرمنتظراو نشده بودم. احتمالابادردزندگی کرده وباغم های خودکنارآمده بودم – درآن نیم سال به اندازه کافی ازیکدیگر فاصله گرفته بودیم که کاملامعمولی باهم برخوردکنیم. این فکرهاراکردم وازخودم پرسیدم: بااین وجودکه منتظریک جواب است، باوجوداین درخواست، باوجودتمام درخواستهاش، نمی خواهدداخل خانه شود، گفتم:
« چه قدر، چه قدرلازم داری؟ »
هزاروچهارصدیاهزاروپانصدفرانک بهش دادم، همانقدرکه توخانه داشتم. فهمیدم اجازه ندارم بپرسم پول رابرای چه کاری میخواهد. پول رادادم وفهمیدم درواقع اجازه نداشته ام هیچ چیزبهش بدهم. درطول تمام هیجانش، ازجائی به من خندید، توقاب دربازایستاد، مدت زیادی نخوابیده ولاغرشده بود. پول رابهش دادم، حس کردم با گرفتن پول ناپدیدمی شود، انگارخودراازاجباربه فکرکردن به اوبازخریدکرده ام، ازطرف دیگرامیدوارشدم بااین بدهی، دوباره به من وابسته شود. این راهم فهمیدم که دوباره بایدچندهفته یکریزبهش فکرکنم، شب هاجلوی پنجره وصبحهاتوتختخواب که خیلی زودبیدارمی شوم ودیگرنمیتوانم بخوابم، زیردوش فکرمی کنم صدای زنگ دروتلفنش رانمی شنوم واین تلفن مهمش هم مثل همه ی تلفن های گذشته، بی جواب می ماند.
سه یاچهارروزبعد، برای بارهای بی شمار، یادبودسالمرگش راخواندم، طبیعتابهش فکرنکردم. تمام وقت که به اوفکرمیکردم، دوباره سعی میکردم بهش دسترسی پیداکنم، اغلب پیامگیر راروشن میکردم، بارهای متمادی به صدایش تونوارگوش می سپردم...


2

Valentin Lustig
Die Pantoffeln
والنتین لوستیگ
دمپائی

(متولد7اکتبر1955درکلاوسنبورگ رمانی وساکن سوئیس . )

لادیسلاویکی ازاولین کسان کشوربودکه اجازه یافت بازن وبچه اش چندزبانه شود. لادیسلاویکی ازنوابغ چندزبانی بود. به سی زبان، گفتاری ونوشتاری، مسلط بودکه برایش مصیبتی می شد. مثل همه ی آدمهای نابغه، پریشان وناآرام بود. در کیبوتص اسرائیلی فرودکه آمده بود، خیلی سریع برایش کسالت آورشد. زن وبچه اش راگذاشت وتودنیای پهناورناپدیدشد.
کارت پستالهائی که میفرستاد، همیشه رنگارنگ ترمیشدوفاصله اش همیشه فوق العاده دورترمی شد. توکارپشتالهاکه همیشه به ندرت به دستمان میرسید، خیلی جویای احوالمان بودوسلام میرساند.
زمانی درتهران به فارسی، چینی تدریس میکرد. زمانی دربوگوتاروسی به اسپانیائی تندریس میکرد. گاهی توسانفرانسیسکوفنلاندی به انگلیسی تندریس میکرد. توهتلهازندگی می کرد. چمدانش پروکابینت بیست پروازبود. لادسلاوناآرام، آرام آرام شروع به فراموشی وازیادبردن فهرستهاکرد. سرآخریک روز،جائی درآسیای دور، ناگهان یک دخترکوچک ژاپنی عاشقش شدوحس کردبه خاطرش ناراحت می شود.
چندسالی راباهم درآرامش گذراندند. اماباهاش کنارآمدن، برای دخترژاپنی هم آسان نبود. لادیسلاویک جورهائی بادخترزندگی میکرد، امابه مروربهش توجه نداشت دیگر.
یک باردخترژاپنی کوچک گفت «لادیسلاو! اگه الان بهم جواب ندی، ترکت می کنم!!!»
عمولادیسلاودقیقاهمانوقت یک شاه کارادبی ترکمنستانی رابه زبان قدیمی سومری ترجمه میکردوصدای دختررانشنید. دخترچمدانش رابست ودری راکه دیگر هرگزنمیدید درهم کوبیدورفت ولادیسلاونشنید.
لادیسلاوآن شب آنقدرروی ترجمه اش کارکردکه خیلی دیرروتختخوابش درازشدوبه خوابی آرام وعمیق فرورفت. طبیعیست که متوجه تنهابودنش روتختخواب نشد.
روزبعدمتوجه شدتودنیابه شکلی نیرومندوکوبنده چیزی سرجای خودش نیست دیگر. باچشمهای نیمه بسته بلندکه شد، سعی کردپاهای لختش راتودمپائیهافروکند،متوجه شدپاهاش تودمپائیهانمیروند، چراکه جلوی پاهاش جفت نشده بودند. اول سرافتادنشدکه درتمام طول آن سال دخترژاپنی کوچک، قبل ازاین که بعدازاورو تختخواب برود، همیشه دمپائیهارابرای روزبعد، جلوی تختخواب جفت میکرده. شبهاهم به این فکربوده که دمپائیهابرای روزبعدجفت شوند. حالااین مستخدم کوچک عاشق دیگرآنجانبود. دختراصلاوابداآنجانبوددیگر!...
عمولادیسلاودرآن لحظه به دنیائی مالیخولیائی نقل مکان ودیگرهیچوقت رهاش نکرد...

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد