۱
به جزر دریا خیرهام
و آفتاب زمستان
برهنهام کرده است
به دفتری ورق زده میمانم
که هیچ چیزم پنهان نیست
گذشتهای ویرانم
از قبیلهای دور
که نخلهایش
عریانم میکنند
در بازوان آب و ماهی
و همهمه جاشو
و حافظهی پیری
که بر چکاد باران نیست
شب
حاشیه میزند
از راه
و من برابرش ایستادهام
با ذخیره تلخی
که هیچ چراغی را روشن نمیکند.
کجاست بیست سالگیم
که پا بر افق میگذاشت
و خانه را میسوخت
و از فردا هراسی نداشت
هلای که بازو در فرق گشوده است
و اطراقی در من نمیکند.
ساعتهاست
در سراشیب آب
چین میخورم
و جهان شبانه تعقیبم میکند
تا تاخیرم را به خانه بشمرم!
پاروی باد را
در آب میافشانم
و در بادبانش میرویم
نگاهم گرفتهست.
هوا را ابری کردهام
و بیهوا
میرانم!
۲
گربهای
پشت خانه ام
میموید
و ماه مردهای
در درونم میخلد
میترسم بشنوم
که به حنجرهای خوش نیاز دارم
و جرعهای ناب
که لحظهام را دریابد
هوا خفه است
قفس از آب بر میگیرم
و بر رواق شب رها میکنم
تا کوچه را معطر کند
و هرم روز بخوابد
چه آتشی از درون آب میگذرد
پشت شیشه میمانم
و جرعه خوار سبویام
کاش باران میآمد
و گریبان کوچه تر می شد
و یا فراتر
این سگ ابلق
چراغدار سبویی دیگر می شد
و میگذاشت
در حنجره جهان
برویم
مثل شبی که در برلین بودم
و باران بارید
که نام قدیمیام را بازیافتم
درست جائی که عینکم شکست
و ساعتم خوابید