logo





الزه زانتنف

پدر بزرگ چطور پولدار شد

ترجمه علی اصغر راشدان

جمعه ۱۸ اسفند ۱۳۹۶ - ۰۹ مارس ۲۰۱۸

Aliasghar-Rashedan05.jpg
ELSE ZANTNEV
How Grandpa Came into the Money

پدربزرگ آدم خوش مشربی بود، اما انگار موقع تقسیم عقل و شعور، غایب مانده بود. هنوز هم شگفتزده ام که مادر بزرگ چطور می توانست بادستمزداو خانواده را اداره کند.
همه تو خانه ای کوچک زندگی می کردیم و حسابی نی قلیونی بودیم. هیچکس هیچوقت ما بچه هارا به خوردن ترغیب نکرده بود. بعداز خوردن نهار، با مادرم می رفتم بالا پیش مادر بزرگم، یک نهار دیگر می خوردم و می رفتم سراغ خاله برتا که چند خانه دورتر زندگی می کرد، مقداری هم آن جا میخوردم.
چه شکلی بودن یک سیب رسیده راتنهاتو پانزده سالگی که شاگرد مغازه داری توشهر بودم، دریافتم. توآبادی ماسیبهاهیچوقت این شانس رانداشتندکه برسند. سیبهاهنوزخیلی ترش بودندکه وصله پینه شکممان می شدند، بعدها هیچ سیبی به خوش مزگی آن سیب کالهای سبزکوچک نبود!
تمام دوران کودکیم یک بارحسابی احساس سیری کردم. خاله برتا یادش رفته بود درگنجه خوراکیهاراقفل کندومن قضیه را کشف کردم، تاخر خره خوردم ولبریزازبیست ودوتا دونات، ناپدید شدم. هیچکدام ازتمامی فامیل هیچوقت نه این قضیه رافراموش کردندونه بخشیدنم. سالهابعدهم که به یک جمع فامیلی میرسیدم، همیشه یکی دادمیزد« دوناتیه رونگاش کن! »
شایدبتوانی روز خوبی که به پدربزرگ لبخند زدرا مجسم کنی. پدربزرگ این روزخوش راتودرهم شکستگی یک ترن دید!
اگرچیزی شبیه آن برای تو پیش می آمد(وزنده میماندی)، خیلی شانس آورده بودی و راه آهن بهت جریمه می پرداخت! تمام مسافرهای خوشبخت دقیقامی دانستندچه کارکنند. درفاصله انتظار کشیدن برای رسیدن دکترهاوحمل کننده های برانکار، تمامشان شروع کردندبه سوزناک نالیدن وروی زمین درخودپیچیدن. همه این کاررا کردند، غیراز پدربزرگ!
پدربزرگ اشتهاش بیشتر ازهمه جمع مابود. توتمام زندگیش هیچوقت توهیچ وعده غذائی غایب نبود، این بارهم تصمیم داشت غایب نباشد. شوخی بردارنبود! حتی به خاطردرهم شکستگی یک ترن فقسلی. بلندشد، فریادی کشیدوشق رق طرف خانه، تو فاصله سه ساعت پیاده روی، راه افتاد.
تواین فاصله اخباردرهم کوبیده شدن ترن به آبادی رسید، توتلگراف گفته شدکه کسی کشته نشده.
نمیتوانم نگاههای چشمهای مادربزرگم رابادیدن گام گذاشتن شوهرپوشیده تو خاک وخسته ازپیاده روی طولانیش را، تو آستانه درتشریح کنم. پدربزرگ دست وپاش رابه صدا درآوردوبلندخندیدکه خودرا سرنهاررسانده است. مادربزرگ اول ازدیدن شوهرصدمه ندیده ش نفس راحتی کشید، بعد آرامشش تیره وسرآخرتبدیل به خشم شد. پدربزرگ شانس درجه یک وتنهافرصت طلائیش رااز دست داده بود!
مادربزرگ تبدیل به یک بچه گردبادی شد. پیش ازاین که پدربزرگ بفهمدچه پیش آمده، خودرابدون شلوار، روتختخواب دید. اعتراض های غم انگیزش به جائی نرسید. مادربزرگ هوله خیسی روسرپدربزرگ کشید، مادرم سراغ پیدا کردن روغن کرچک، تنهاداروئی که تو خانه داشتیم، رفت!
پدربزرگ باوحشت نعره کشیدوسعی کردخودرا زیرپتو ناپدید کند، مادر بینی اورابست و دارورا بخوردش داد. مردبیچاره! تنهاچیزی که احتیاج داشت، نهارش بود. زن ودخترش تصمیم شان را گرفته بودند، از هیچکس دیگری هم کاری ساخته نبود.
بعدازتکمیل این کار، یکی ازبچه هادنبال دکترفرستاده شد. دکترآمد، همه جای پدربزرگ را معاینه کرد. داشت بهش مژده میدادازسلامت کامل برخورداراست که مادرم دخالت کرد. محکم جلوی دکتروایستاد. باتمام وزن وتمام قدچهارفیت وده اینچ خودسینه تو سینه دکترشد، بدون کوچکترین تزلزلی گفت:
« پدربزرگ از شوک وضربه مغزی شدیدا، عذاب میکشه. باچه شکل دیگه ای میشه این واقعیت راتوضیح دادکه اون تنها شانس تموم دوران زندگیشو ول کرده واومده! دکترتوضیح دیگه ای داره؟ها؟»
دکترچهره تیره ومصمم مادررا نگاه کرد. مزه دستش راازوقتی گوشمالیش داده بود، می شناخت، حرف خود راپس گرفت وتشخیص مادرم راپذیرفت ورفت.
زمان انتظارفرارسید. دوتازن تمام کوشش شان رابه کارگرفتندکه پدر بزرگ راتوتختخواب نگاه دارند. بامراقبت تمام تعلیمش دادند که موقع آمدن مامورین راه آهن، چه بگویدوچه نگوید. پدربزرگ عاقلانه سرتکان وقول همکاری داد.
هیچوقت سعی کردی بیماری راتو تختخواب نگهداری؟ پدربزرگ تعلیمات آنهارا همانقدربه گوش گرفت که انگارنگرفت. آنهاازروی درماندگی شلوارش را پنهان که کردند، به یکی ازما رشوه دادتا براش پیدا کنیم. خلاصه از تختخواب بیرون زد.
مدت درازی بیرون از تختخواب بودکه هیاهوئی رابیرون از خانه شنیدیم. ازلای پنجره سرک کشیدیم، بررسی کننده های راه آهن بودند. تمام اهالی آبادی، منتطر آگاه شدن ازنتیجه قضیه، محترمانه دنبالش بودند.
پوتین وشلواروهمه چیز بیرون! پدربزرگ توتختخواب چپانده شد، ملافه هاتاچانه ش بالاکشیده شد. پرده های تاریک کننده پائین کشیده شدند.ر شیشه روغن کرچک جای قابل دیدی، کنارش گذاشته شد. تحقیق کننده های راه آهن داخل هدایت شدند.
ازهمان لحظه اول روشن بودکه پدربزرگ تمام تعلیمات بادقت آموخته را فراموش کرده. باخنده به دیدارکننده های متشخص خوشامدگفت ونگاه مهر آمیزشان را ستایش کرد. بعد درباره هواومحصول وکشت کارحرف زد. سرآخر دکترراه آهن آماده شدکه نوع جراحتش را بپرسد، مادرم دخالت کردو عصبی علامت دادوباسرش اشاره کرد.
پدربزرگ باخنده ای فرشته مانندگفت:
« خب، درواقع امر، من هیچیم نیست وصدهزار گیلد(واحدپول هلند)هم نمیتونه وضعمو روبه راه کنه!»
مادربیدرنگ ازحال رفت. پدربزرگ جیغ کشیدوازاطاق بیرون پرید. تنظیم کننده های درخواستها، باقهقهه خنده ازجاپریدند.
بعدازآرام شدن شان وجان گرفتن مادربیچاره، آنها پدربزرگ را برنده پنجهزار گیلدو ثروتمندترین مردآبادی کردند!
پدربزرگ تاروز مرگش هم نتوانست بفهمدآنها چرا آن پول را به او داده اند...


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد