وقت بيدارى گُل هاى زمستانى شد
ما در اعماق قرون سخت به خواب نازيم
لب ايوان كنارى همه گل ها فرداست
ما ولى گلبن خشكى چو قديمش سازيم
دور يك دايره عمريست به خود مى چرخيم
داد خود هيچ ندانيم كجا بستانيم
نم كشيده است در و پنجره خانه ما
همه در جشن و طرب ما سر گورستانيم
ياد ايّام نداريم كه دل شاد شويم
هر زمان ناله ياس و همه كس زوزه داس
چوب حرّاج به منزل زده آن اهريمن
بوسه بر گِل بزند تا بشود خاك شناس
مرگ بر او شده نانِ گه و بيگاه همه
زندگى رفته ز دست و لب ما بوسه سنگ
همه جا زمزمه جوش و خروش است ولى
ما به دنبال كسى كه بشود لكه ننگ
چون مترسك پر از آن هيچ، ولى خوش حاليم
كه ز ما واهمه دارد پشه و گنجشكان
تو بيا همدم ما باش رفيق ساغر
كه زمان مى گذرد، بسته شود آن دكان .
فرخ ازبرى _ آلمان
١٤ فوريه ٢٠١٨
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد