احمد شاملو در مجموعهی "قطعنامه" شعری هم به نام "قصیده برای انسان ماه بهمن" دارد. او این شعر را در بهمن ماه 1329 خورشیدی برای تقی اِرانی سروده بود، که در قصیدهی شاملو به عنوان انسان ماه بهمن نقش میآفریند.
بهمن در استورههای ایرانی از ایزدانی است که خردمندی و دانایی را نمایندگی میکند. همچنان که اهورامزدا تمامی کارهای جهان را با همفکری او به انجام میرساند. به همین دلیل ضمن نقش و نگارههایی که منابع زرتشتی از بهمن به دست میدهند، او همیشه سمت راست اهورامزدا مینشیند و به اهورامزدا در تصمیمسازی برای آفرینش جهان و ادارهی خردمندانهاش یاری میرساند. همچنین در گاتها و استورههای زرتشتی از بهمن به عنوان یاریگری همیشگی برای انسان سود میجویند. در همین منابع او روان زرتشت را در تنهی درخت هوم میپیچد و از آسمان به زمین میکشاند و در زمین نیز او را از گزند و آسیب دیوان و جادوگران در امان نگه میدارد. با این رویکرد روز دوم از ماههای زرتشتی بهمن نام میگیرد و در گاهشماری امروزی، ماه یازدهم سال را نیز بهمن نامیدهاند. گفتنی است که او یکی از هفت انوشه یا دوازده امشاسپند زرتشتی شمرده میشود که هماره زندگانی جاودانهای برایش رقم میخورد. در استورههای سامی نیز ضمن الگوبرداری از آیینهای ایران باستان، نقش بهمن را به فرشتهای به نام جبرئیل سپردهاند.
از سویی دیگر در گذشته شاعران زبان فارسی قصیده را با قصد و هدف ویژهای میسرودند. همچنان که شاعران از پیش زمینهای مساعد و لازم برای بیان این هدف و مقصود فراهم میدیدند که آن را تشبیب مینامیدند. به همین دلیل هم شاعران پیشین زبان فارسی چهبسا از قصیده برای مدیحهسرایی پادشاهان سود بردهاند. ولی بعد از مشروطه بسیاری از شاعران از قالب و سازهی قصیده به عنوان بیان اشعاری با درونمایههای اجتماعی بهره گرفتند. چنانکه شاملو نیز همین دیدگاه را البته نه در قالب کهنه و سنتیِ قصیده بلکه در قالبی نو و آزاد به کار میگیرد. شاملو در شعر "قصیده برای انسان ماه بهمن" ضمن الگوگیری از منش علمی و انسانی تقی اِرانی به مدح و ستایش انسان کنشگر زمانهی خویش دست مییازد. انسانی که به اتکای عقل و خرد، اندیشهی نوسازی و تغییر زندگی همنوعان خود را در سر میپروراند.
او به همین منظور در شعرش دو بار از ترکیب "مارش فردا" بهره میگیرد و یک بار هم از "برج زمرد فردا". انگار با همین مارشی که آن را برای دستیابی به فردایی آرمانی مینوازند سرآخر به برجی زمردین دست خواهد یافت. برجی که آن را نیز بر گسترهی فردا جانمایی نمودهاند. در این شعر "مارش" تمثیلی روشن برای کنش و جوشش همگانی و هماهنگ مردم قرار میگیرد. انگار همهی مردم بدون استثنا با آهنگ آن هدف و منظور واحد و یکسانی را تعقیب و دنبال میکنند. چنانکه در فرآیند شعرِ شاملو، "نبض زیراب" همچنان در "قلب آبادان" میتپد. پیش از آن در معدن زیراب مازندران فاجعهای خونبار برای معدنکاران رقم خورده بود. ژندارمهای دولتی تظاهرات کارگران زیراب را تاب نیاوردند و با قتل و کشتار، پایان ناخوشآیندی برایش رقم زدند. همان چیزی که کارگران سندیکالیست و متشکل آبادان نیز به دفعات آن را آزموده بودند.
با این همه شاملو در شعرش سرنوشت نهایی مبارزه و پیکار انسانها را با آنچه که در زیراب و آبادان میگذشت به رزم سربازان ویتنامی پیوند میدهد تا بر این نکته پای فشارد که برای انسان معاصرِ او در پیوند با هم، زندگی مشترک و همسانی رقم خواهد خورد. چنانکه در تصویرهای ماندنی شعرش به منظور زیستن و ماندگاری انسانی که به تغییر جهان میاندیشد، او رگ زیراب و آبادان را آگاهانه به رگ ویتنام گره میزند. شاملو برای همین انسان تاریخی و تاریخساز میسراید: و راه میرود بر تاریخ، بر چین / بر ایران و یونان / انسان، انسان، انسان، انسان، ... انسانها ... / وکه میدود چون خون، شتابان / در رگ تاریخ، در رگ ویتنام، در رگ آبادان / انسان، انسان، انسان ... انسانها ...
اما شاملو انسان خودش را نیز در شعر به مخاطب و خوانندهاش میشناساند: انسان بیمرگ / انسان ماه بهمن / انسان پولیستر / انسان ژاک دوکور / انسان چین / انسان انسانیت ... / انسانیت مطلق است / و شعر زندگیِ هر انسان / که در قافیهی سرخ یک خون بپذیرد پایان / مسیح چارمیخ ابدیت یک تاریخ است.
شاملو در همین شعر قاتل تقی اِرانی را نیز به خوانندهاش میشناساند و این قاتل کسی نیست جز رضاخان. او از رضاخانِ قاتل سه بار در شعرش نام میبرد. بار نخست او را "آدولف رضاخان" میخواند تا بر همسویی او با هیتلر در کشتار کنشگران سیاسی اصرار ورزد. بار دوم در تصویری بیمانند او را "لقمهی دهان جنازهی هر بیچیز پادشاه" مینامد که همین "لقمهی دهان جنازهی هر بیچیز پادشاه"، "شرف یک پادشاه بیهمهچیز است". او ضمن سودجویی از صنعت ایهام از صفت "بیچیز" و "بیهمهچیز"، فقر و بیچیزی را در ذهن مخاطب نمیپروراند بلکه ناسزا و دشنامی را هدف میگذارد که مردم نیز در محاورهی عمومی از نشانهگذاری آن برای انتقال مفهوم ذهنی خویش سود میجویند.
شاملو با بهانه نهادن نقش رضاخان در قتل تقی اِرانی، بین انسان رضاخان با انسان آرمانی خودش خط فاصلی دقیق و روشن ترسیم میکند: و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق / و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف / و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده / با قبا و نان و خانه یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان / نامش نیست انسان.
به واقع در شعر شاملو بین رضاخان و گروه او با مردمانی که از سر نیاز و ضرورت برای نان، پوشاک و مسکن میرزمند، دنیاهای متفاوتی ترسیم میگردد. چون در این شعر صاحبان قدرت و سرمایه در همسویی با رضاخان کسانی نموده میشوند که به تنهایی نان، مسکن و پوشش را در انحصار خویش دارند تا دیگران را از دستیابی آزادانه به آنها بازدارند. پیکار و رزم دو گروه از انسانها نیز از همینجا آغاز میگردد تا انحصارگری سرمایه و ثروت برای همیشه در تاریخ پایان پذیرد.
خردهگیران زمانهی ما از جایگاه منتقد و ناقد ادبی همیشه دو ایراد مهم را بر مجموع شعرهای شاملو لازم و وارد دانستهاند. نخست آنکه شعر شاملو را "خطابه" میشمارند تا به گمان خویش بتوانند بین جهان شعری او و دنیای دیگر شاعران امروزی خط فاصل مهمی ترسیم نمایند. اما خطابه بودن شعر شاملو به آنجا بازمیگردد که او هماره و همیشه ذهنش با مخاطب و خوانندهای آرمانگرا و نه منفعل سر و کار دارد. چون شعرش را برای همین مخاطب و خواننده میسراید. چنانکه شاعر در نقشی از راوی بر نقطهای از زمین میایستد و مقابل او نیز خواننده یا شنوندهی مشتاقِ اثر جانمایی میشود. سرآخر پیام شاعر چون از دلش برمیخیزد، بر دل و ذهن مخاطب کنشگر راه مییابد. او انگار در نقشی از پیامبران زمانه از بلندای کوه "ابوقبیس" برای مخاطباناش شعر میسراید و آنان را به پذیرش آیین آرمانی خویش فرامیخواند.
نکتهی دوم از ایرادهای خردهگیران به نقشپذیری استورهای افرادی بازمیگردد که در شعر او چونان قهرمانان سیاسی نموده میشوند. این موضوع تنها به تقی ارانی محدود باقی نمیماند. بلکه پس از ارانی نیز چهرههایی تاریخی همانند پوری، مرتضا، وارتان، احمد زیبرم و بسیاری دیگر در شعر او کم نیستند. خردهگیران در همین راستا با بهانهجوییهای سطحینگرانه، شاملو را تا حد مدیحهگویی برای استالین پایین میکشند. گویا او با ستایش ارانی به ستایش استالین روی میآورد. شکی نیست که عدهای با بهانهجوییهایی از این دست به واقع به تقابل با کنشگران سیاسی معاصر برمیخیزند. چون دوست دارند که تمامی هنجارهای تاریخی در ظرف و سازهای از ذهن منفعل و منزوی ایشان جانمایی گردد.
پیش از شاملو نیما نیز شعری با عنوان "ارانی نمرده است" در جاودانگی او سروده بود. تاریخ سرودن این شعر به چهاردهم بهمن ماه ۱۳۲۰ بازمیگردد. زمانی که چند ماه پیش از آن با دستان مردم درب زندان سیاسی رضاشاه گشوده شد، اما مردم در این زندان هرگز نشانی از تقی ارانی نیافتند. نیما در فضای همین شعر همانند شاملو، ارانی را انسانی جاودانه میخواند. به همان گونه که تنها در استورگی ایزد بهمن میتوان به نمونهای روشن از آن دست یافت. ایزدی که ضمن جاودانگی خویش نمودگاری روشن برای خردورزی و دانستگی به حساب میآید./
احمد شاملو
قصیده برای انسان ماه بهمن
تو نمیدانی غریوِ یک عظمت
وقتی که در شکنجهی یک شکست نمینالد
چه کوهیست!
تو نمیدانی نگاهِ بیمژهی محکومِ یک اطمینان
وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره میشود
چه دریاییست!
تو نمیدانی مُردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگیست!
تو نمیدانی زندگی چیست، فتح چیست
تو نمیدانی ارانی کیست
و نمیدانی هنگامی که
گورِ او را از پوستِ خاک و استخوانِ آجُر انباشتی
و لبانت به لبخندِ آرامش شکفت
و گلویت به انفجارِ خندهیی ترکید،
و هنگامی که پنداشتی گوشتِ زندگیِ او را
از استخوانهای پیکرش جدا کردهای
چهگونه او طبلِ سُرخِ زندهگیاش را به نوا درآورد
در نبضِ زیراب
در قلبِ آبادان،
و حماسهی توفانیِ شعرش را آغاز کرد
با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
با قافیهی خون
با کلمهی انسان،
با کلمهی انسان کلمهی حرکت کلمهی شتاب
با مارشِ فردا
که راه میرود
میافتد برمیخیزد
برمیخیزد برمیخیزد میافتد
برمیخیزد برمیخیزد
و بهسرعتِ انفجارِ خون در نبض
گام برمیدارد
و راه میرود بر تاریخ، بر چین
بر ایران و یونان
انسان انسان انسان انسان… انسانها…
و که میدود چون خون، شتابان
در رگِ تاریخ، در رگِ ویتنام، در رگِ آبادان
انسان انسان انسان انسان… انسانها…
و به مانندِ سیلابه که از سدْ،
سرریز میکند در مصراعِ عظیمِ تاریخاش
از دیوارِ هزاران قافیه:
قافیهی دزدانه
قافیهی در ظلمت
قافیهی پنهانی
قافیهی جنایت
قافیهی زندان در برابرِ انسان
و قافیهیی که گذاشت آدولف رضاخان
به دنبالِ هر مصرع که پایان گرفت به «نون»:
قافیهی لزج
قافیهی خون!
و سیلابِ پُرطبل
از دیوارِ هزاران قافیهی خونین گذشت:
خون، انسان، خون، انسان،
انسان، خون، انسان…
و از هر انسان سیلابهیی از خون
و از هر قطرهی هر سیلابه هزار انسان:
انسانِ بیمرگ
انسانِ ماهِ بهمن
انسانِ پولیتسر
انسانِ ژاکدوکور
انسانِ چین
انسانِ انسانیت
انسانِ هر قلب
که در آن قلب، هر خون
که در آن خون، هر قطره
انسانِ هر قطره
که از آن قطره، هر تپش
که از آن تپش، هر زندگی
یک انسانیتِ مطلق است.
و شعرِ زندگیِ هر انسان
که در قافیهی سُرخِ یک خون بپذیرد پایان
مسیحِ چارمیخِ ابدیتِ یک تاریخ است.
و انسانهایی که پا درزنجیر
به آهنگِ طبلِ خونِشان میسرایند تاریخِشان را
حواریونِ جهانگیرِ یک دیناند.
و استفراغِ هر خون از دهانِ هر اعدام
رضای خودرویی را میخشکاند
بر خرزهرهی دروازهی یک بهشت.
و قطرهقطرهی هر خونِ این انسانی که در برابرِ من ایستاده است
سیلیست
که پُلی را از پسِ شتابندگانِ تاریخ
خراب میکند
و سوراخِ هر گلوله بر هر پیکر
دروازهییست که سه نفر صد نفر هزار نفر
که سیصد هزار نفر
از آن میگذرند
رو به بُرجِ زمردِ فردا.
و معبرِ هر گلوله بر هر گوشت
دهانِ سگیست که عاجِ گرانبهای پادشاهی را
در انوالیدی میجَوَد.
و لقمهی دهانِ جنازهی هر بیچیزْ پادشاه
رضاخان!
شرفِ یک پادشاهِ بیهمهچیز است.
و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف
و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانهی یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان
نامش نیست انسان.
نه، نامش انسان نیست، انسان نیست
من نمیدانم چیست
به جز یک سلطان!
□
اما بهارِ سرسبزی با خونِ ارانی
و استخوانِ ننگی در دهانِ سگِ انوالید!
□
و شعرِ زندگیِ او، با قافیهی خونش
و زندگیِ شعرِ من
با خونِ قافیهاش.
و چه بسیار
که دفترِ شعرِ زندگیشان را
با کفنِ سُرخِ یک خون شیرازه بستند.
چه بسیار
که کُشتند بردگیِ زندگیشان را
تا آقاییِ تاریخِشان زاده شود.
با سازِ یک مرگ، با گیتارِ یک لورکا
شعرِ زندگیشان را سرودند
و چون من شاعر بودند
و شعر از زندگیشان جدا نبود.
و تاریخی سرودند در حماسهی سُرخِ شعرِشان
که در آن
پادشاهانِ خلق
با شیههی حماقتِ یک اسب
به سلطنت نرسیدند،
و آنها که انسانها را با بندِ ترازوی عدالتِشان به دار آویختند
عادل نام نگرفتند.
جدا نبود شعرِشان از زندگیشان
و قافیهی دیگر نداشت
جز انسان.
و هنگامی که زندگیِ آنان را بازگرفتند
حماسهی شعرِشان توفانیتر آغاز شد
در قافیهی خون.
شعری با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
شعری با قافیهی خون
با کلمهی انسان
با مارشِ فردا
شعری که راه میرود، میافتد، برمیخیزد، میشتابد
و به سرعتِ انفجارِ یک نبض در یک لحظهی زیست
راه میرود بر تاریخ، و بر اندونزی، بر ایران
و میکوبد چون خون
در قلبِ تاریخ، در قلبِ آبادان
انسان انسان انسان انسان… انسانها…
□
و دور از کاروانِ بیانتهای این همه لفظ، این همه زیست،
سگِ انوالیدِ تو میمیرد
با استخوانِ ننگِ تو در دهانش ــ
استخوانِ ننگ
استخوانِ حرص
استخوانِ یک قبا بر تن سه قبا در مِجری
استخوانِ یک لقمه در دهان سه لقمه در بغل
استخوانِ یک خانه در شهر سه خانه در جهنم
استخوانِ بیتاریخی.
بهمن ۱۳۲۹