logo





اهالی خانه پدری (۳)

سه شنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۶ - ۱۹ دسامبر ۲۰۱۷

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
مدتی توشهر پرسه زدندو دنبال کارگشتند. اکبرگبری توچاپخانه وانتشاراتی یکی از دوستهای پدرش، مشغول شد. احمدموش که خط ربط خوبی داشت وتعطیلی های تابستانیش راتویک بنگاه معاملات بلندشهرکار می کرد، تو همان بنگاه به کارگرفته شد. رمضون بیغوش تمام شهررازیرپاگذاشت وکارباب دندانش راپیدانکرد. غروب خسته و ازپادرآمده طرف خانه که برمی گشت، زیر لب زمزمه کرد:
« کارباب مذاقم همون سلاخ خونه آقاجونه، پیشنهادش چندون بدم نیست. خمیرمایه خودمم به دردهمین جورکارامیخوره. ازبچگیمم بیشتروقتامیرفتم باشگاه ومشت زنی تمرین می کردم. توسلاخ خونه تادلم بخواد، دل وجیگروگوشت لخمم هست. منم که کشته مرده ی شیکم چرونیم. ازبچگیمم مخفیانه خوراکیای برادراموکش میرفتم وپیش ننه بابام چغولی اونارومی کردم....»
این اواخر که بفهمی نفهمی کلک پشت لب رمضون بیغوش سبز شده وصداش شبیه صدای خروسچه ها شده بود، زیرشکمش هم بیشتر اوقات احساس ناآرامی می کرد. چهره ش راجوش های درشت سفید رنگ چرکین چپ اندر راست هاشور زده بود. باباش می گفت:
« صورتش خیلی بدنماوبدبوست، فکردوادکترودرمونش باش! »
ننه ش می گفت:
« چیزمهمی نیست، غرورجوونیه، بیشترجووناشاششون کف که میکنه، اینجوری می شن، کمی که بست بشینه، فروکش میکنه وخوب میشه. »
برکه گشتند، اکبر گبری آب پاکی رارودست مردپشم وپیلی ریخت وگفت:
« من و احمد کارباب دندونمونوپیداکردیم. رمضونم تاآخرهفته دنبال کارمیگرده وحتمایه جائی مشغول میشه، دیگه م لازم نیست بریم سلاخ خونه. »
رمضون بیغوش اخمهاش راتوهم کردوگفت:
« من به اندازه خودم عقل دارم، میدونم چی کارکنم وچی کارنکنم، لازم نیست توواسه من تعیین تکلیف کنی، بدمم نمیادتوسلاخ خونه مشغول شم....»
اخم مردتوهم رفت، روپشم وپیلش دست کشیدورفت توفکر. سرش راتکان داد، رمضون بیغوش راموردخطاب قراردادوگفت:
« کاش همه به اندازه این رمضون عقل معاش داشتین. تو سلاخ خونه چش هم بزنین واسه خودتون ستونی شدین. تو کارای دیگه که پیداکردین، یاپیدامی کنین، تموم عمر هشتتون گرونه تونه. آدم به دنیانیومده که تاهمیشه خرحمالی وگشنگی گزکنه... »
اکبرگبری سینه سپرکرد، توحرفش پریدوگفت:
« مابه اندازه کافی باهم حرف زدیم. نمی خوائیم به هرقیمتی نونمون توروغن باشه، توسلاخ خونه همه جامون غرق خون باشه که واسه خودمون ستونی بشیم. بابامون همیشه سفارش میکردکه شماتافته جدا افته نیستین. تموم همت تونوبه کارببرین تاقاطی مردم، همدوش وهمقطاروهمکارودلسوز مردم عادی باشین. می گفت تاعده زیادی گرفتارفلاکت نشن، یه عده ستون نمی شن وهیچ قصری ساخته نمیشه....»
مردحرفهای اکبرگبری راقیچی کردوبانیشخندگفت :
« تواصلاوابدادرست شدنی نیستی. اون همه حرف که زدم، انگاربادهوابود. باباتم واسه همون فکراوکاراش به تیرغیب گرفتارشد. توهم دیریازودگرفتارغضب الهی میشی، مرتدبی دین، حرفات بوی بی دینای ازخدا برگشته رومیده... »
« اگه توسلاخ خونه کارکنیم وهمه جامون غرق خون وکثافت شه، خدا پرستیم؟ تمیزوباعرق جبین کاروزندگی کردن، کجاش ربطی به مرتد بودن داره؟ مگه تموم مردم توسلاخ خونه کارمی کنن؟ پس همه اونام مرتدوازخدابرگشتن؟ »
مردکه پوزخندرارولبهای بقیه دید، فوری حرفهای اکبرگبری رادرزگرفت وقطع کردوفریادکشید:
« تازبونتوازگلوت نکشیده م بیرون، خفه خون بگیردیگه! دربرابرمن حرفای گنده ترازدهنش میزنه!گفتم بگذارسبیلات رولبت سبزشه، بعد فلسفه بافی ومردموازراه بیرون کن! بازم ازاین مزخرفات بگی، هم سرنوشت پدرت می شی، رمضون به اندازه توحالیش نیست؟ کی به بهت اجازه داده خودتو کلونترمحله بدونی وبه جای همه حرافی کنی؟رمضون واسه چی نمیگی به توچی که ازطرف ماتصمیم گیری می کنی! حالابرین بخوابین! بیشترفکراتونوبکنین، هروقتم پشیمون شدین، بهم بگین تاراهی سلاخ خونه تون کنم. »
طرف اطاقشان راه که افتادند، مردبالب ولوچه آویزان وکف بالاآورده، رمضون بیغوش را صداکرد، کنارخودکشاندوکنارگوشش پچپچه کرد:
« سعی کن بیداربمونی وچش وگوشت به همه جاباشه. همه که می خوابن وهمه جاساکت میشه، هرشب بیا پیشم. شبا خواب ندارم، تاخروسخون بیدارخوابی می کشم وبرنامه های فرداوفرداهای دیگه رو میریزم. میباس باهات حرف بزنم، بیشتربشینیم وباهم برنامه ریزی کنیم. انگارتوبیشتر ازاون یاغی گردن کش حالیته. احمد موشم بودونبودش فرقی نداره، اون واسه مابی ضرره، شایدم یه جورائی همراه ماباشه، راهش باراه مامیخونه. اون ازراه مخصوص خودش میره، مام ار راه خاص خودمون. هدفمون یه جورائی یکیه. موی دماغ نیست، دایم سرش تو آخورونشخوارخودشه، بگذار نشخوارشوبکن. فکر کنم تنها تویکی یه کم به دردخورباشی. گوشت به من باشه، چشم هم بزنی، همه جلوپات خم برمیدارن. »
وارداطاقشان که شدند، اکبرگبری چفت درراانداخت. گوشش رارودرچسباندومدتی گوش وایستاد. همه جاساکت که شد، سه نفردورهم جمع شدند، اکبرباصدای آهسته گفت:
« سروگوشاتونوخوب بیارین جلو، حواستونو جمع وحرفامو گوش کنین. این خونه زندگی مال بابامونه. این یاروپشم پیلیه بی اصل وریشه، معلوم نیست ازکدوم گوری اومده ودست انداخته روهمه چیزمون، همه چی روبالاکشیده ویه ریزم توپ وتشرمیزنه وامرونهی میکنه. رمضون به تومیگم، اون تموم کلکاشوبه کارمی گیره که ماروراهی سلاخ خونه کنه وازهرکدوم مون یه سلاخ درست کنه، ماروخبرچین همدیگه کنه وبه جون هم بندازه، میخوادکاری کنه روهم تیروتفنگ وقمه وقداره بکشیم، همدیگه رولت وپارکنیم واون روسرمون آقائی کنه. اگه کنارهم باشیم وپشت به همدیگه بدیم، به درک واصلش می کنیم. »
رمضون بیغوش حرفش راقطع کردوگفت:
« ازعوالم خیالات بیا بیرون!این بابا همین جوری نیومده اینجا!خیلیادست تودست هم گذاشتن واونوروسرماگماشتن! قضایابه همین سادگی که توفکرمی کنی نیست، آدم ساده لوح!اون باصدجای معلوم وناملعوم وابسته است وسروسری داره. صدتاحقه وترفندبلده، می بینی ننه مونوچی جوری عقلشودزدیده!ازاون شیرزن، یه عجوزه جادوگروردخون درست کرده!انگارعقلت پاره سنگ می کشه!می تونه بایه اشاره شبونه همه مونوسربه نیست کنه!یه کم عقلتوجمع کن وباملاحظه بیشترحرف بزن وقدم وردار!میخوای بااین حرفات سرهمه مونو بادبدی؟ »
« رمضون، تو پیش بابامونم دایم چغولی مارومی کردی که ازهمه چی بیشترسهم ببری و آخورخودتو چرب تر کنی. یاروبابامون نیست، خیلی خطرناکه! ننه مونوباهمه چی بالا کشیده! حالیته چی میگم؟ به اینام قانع نیست. برنامه مفصل واسه همه مون داره! بایدباهم باشیم وهرچی زودترسربه نیستش کنیم، وگرنه بی برو برگرد، به جون هم میندازه وسرهمه مونو زیرآب میکنه!اگه باهم باشیم نمی تونه هیچ کاری کنه! خیلی زودراهی گورش می کنیم....»
احمد موش خوابش بردوخرخرش بلندشد. اکبرگبری سرش راتکان دادوگفت:
« منوباش که واسه ایناگلو پاره می کنم، انگارواسه خرمغزرون قلیه می کنم!اون یکی شتر خواب می بینه، این یکیم هرچی میگم، اماواگرروش می گذاره. پس یه مرتبه برودست بوسش. دست به سینه جلوش وایستا، زمین ادب ببوس وبشوخبرچینش، توگوشتم که گفت چشم وچراغم باش وبیاپیشم! یاروتنهاهمه چی روبالانکشیده وعقل ننه مونو ندزدیده، انگار به توهم دهنه میزنه تاازت درجهت مقاصددرازمدتش، یه خبرچین وعامل تموم عیار درست کنه. توهم که داری نشون میدی استعدادشو داری! »
« اتفاقاالان وقت خوبیه. احمدداره هفتاپادشاهو خواب می بینه. هیچ کس حرفای مارو نمیشنفه، دوست دارم سنگاموباهات وابکنم. شاید دیگه همیچین فرصت وخلوتی پیش نیاد. یه دفه م شده، خونسردباش وحرفامو گوش کن. اگه میخوای مثل همیشه بزنی توذوقم وحرفمو شروع نکرده خفه م کنی، بهتره مثل احمدبرم دنبال خوروخوابم وهیچ کاری به کاردنیاومافیاواونچه دراطرافم میگذره نداشته باشم. »
« انگارتوم تنت به تن این یاروپشم وپیلیه خورده! یه ریز چونه میچرخو نه! میدونی چی وقت شبه؟ مختصرومفیدبگوبینم چی میخوای بگی، گرچه نگفته میدونم چی میخوای بگی. ماباهم بزرگ شدیم وخوی وعادتای همو عینهوکف دستمون میدونیم. »
چرت احمدموش پاره شدوازخواب پرید، کش وقوسی به خوددادوگفت:
« انگاردرباره من حرف میزدین. درست می گین. چن باربگم، من دنیاروواسه خودم میخوام، کاری به عالم وآدم ندارم. میگم دنیافقط واسه من خلق شده. تموم نیروموباهرشیوه ای به کار میگیرم که هرجور شده ثروتمندشم. زن بچه وثروت وبهترین خونه روداشته باشم. تو اطاق بابهترین چشم اندازم، بعدازخوردن بهترین نهار، نوشیدن ویسکی وشراب ناب، رومبل وکاناپه لم بدم، پاهاموروهم بندازم، بهترین چشم اندازای بیرون اطاق تموم شیشه مونگاکنم، به زن خوشگل ودوتابچه مثل گل رنگ وارنگ وتمیزم نگاوپیپمو دود کنم. بوی توتون کاپیتان بلک مستم کنه وکیف دنیارو ببرم. تموم زندگی، دنیا، مافیهاوبهشت واسه من همینه. به هیچ چیز دیگه دنیام هیچ کاری ندارم. هرکی خربشه، منم میشم پالو نش. من مصلح دنیا نیستم. گور بابای اونیکه رفته واونیکه بعدازمن میاد. بعدازمردن، خوراک کرم ومارومورمیشم! بقیه قضایام همه ش کشکه! همه چیزآدمیزادهمین چارروززندگیه!اونم تاچشم هم بزنی، مثل برق وباد گذشته! دیروزمرد! فرداهنوزنیومده! دموعشقه لامصبا! صددفه این حرفاروواسه تون گفته م، دیگه حوصله تکرارشو ندارم. منواصلاازدایره امورخودتون فاکتور بگیرین. دیگه هیچ گوشی به حرفاتون ندارم. یواش حرف بزنین، میخوام بخوابم...»
رمضون بیغوش خمیازه کشیدوگفت:
« ماکه صددفه این حرفاروشنفتیم، واسه چی آخر شبی تکرارشون میکنی؟ حرف دیگه ای نداری، منم برم بگیرم بخوابم! کله موسیخ زدی. »
« همه مقدمه چینیاروکردم که بگم احمدموش باهمه این تفاصیل، آدم خطرناکی نیست. خط وربط خوبی داره، زبون بازه وروابط عمومیش خوبه. اینائی که میخوادباروابط عمومی خوب وزبون بازی وخاکساری وکاروکوشش به دست میاره. ظاهرنم به فرهنگی بودن، اهل هنروادب بودن، تومحافل فرهنگی وهنری رفت وآمدوحشرونشرداشتن تظاهرمیکنه. »
« بفرمامن چی خطری دارم! »
« من ازتووآینده ت خیلی میترسم. ازاون جنم آدماهستی که به خاطر شیکم وزیر شیکمت خیلی راحت رومام که نزدیکترین کسانت هستیم، قمه وقداره می کشی. »
« باباکج بینی نکن، ماباهم بزرگ شدیم، خوی وخصلت همدیگه رومثل کف دستمون میدونیم. ازکجای پیشونیم این پیشگوئیا روخوندی؟ »
« یاروپشم وپیلیه م توروخوب وزود شناخت. اون آدم ساده وبی شیله پیله ای نیست. همه فن حریفه. آدم شناس کاملیه. نگاه به آدما وحرکاتشون بکنه، تاته شخصیت شونو میخونه وتشخیص میده. واسه خودش یه چشم بندوجادوگره. توروخوب شناخت وانتخابت کرد. حواست باشه، توبه شیرمادرت وزحمتائی که بابامون واسه ت کشیده، مدیونی. کاری نکن که تن بابامون توگوربلرزه. »
« گیرم همه حرفات درست، که به نظرم چرت وپرته، میگی چی کارکنم وچی کارنکنم که باب مذاقت باشم؟ »
« خودتو ازخونواده ت سوانکن. کنارماهاباش. ننه مونم یه روزی این یاروروبهتروبیشتر میشناسه وبرمیگرده. مطمئنم پشت پابه اصل وریشه وبچه هاش نمیزنه. یاروتاهمیشه نمیتونه چشم بندی کنه وگولش بزنه. یه روزی همه چیزومی فهمه وبرمیگرده طرف بچه هاواصل وریشه خودش. سعی کن ازمافاصله نگیری، باخون ورگ وریشه خودت باش.کاری نکن که تف ولعنت عالم وآدمو نثارخودوخونواده ت کنی. »
« کله مو سیخ زدی لامصب! راستاحسینی حرفتو بزن! صاف بگو چی کارنکنم وچی کاربکنم که باب مذاق تووخونواده باشه؟ »
« حرف این یاروپشم وپیلیه روگوش نکن. نروسلاخ خونه. کشتن، سربریدن وتوخون غرقه شدن، قبح کشتن روازبین میبره. این قبح جلوی چشم آدمیزاد، ازبین که بره، دیگه سربریدن گوسفند وآدم واسه ش فرقی نداره. خیلی راحت سرمیبره ومیکشه. چرایارو بیشترآدم کشاروازمیون قصاباانتخاب میکنه؟ واسه چی اصرار داره از هرکدوم ازمایه سلاخ بسازه؟ پیش ازرفتن به سلاخ خونه، بشین، توخودت باریک شو، سعی کن مثل بابامون آدم باشی! همین...»
اکبرگبری به خودش که آمد، رمضون بیغوش هم هفتاشترراخواب دیده بودوخرناسه ش اطاق راپرکرده بود...

*
یک هفته مهلت مردپشم وپیلی تمام شد. شب آخرپیش ازخواب، دوباره بگومگوبین شان درگرفت، اکبرگبری گفت:
« دنبال هرکاری بری، تاخوب یادنگرفتی، اولاش بایدخرده فرمون اجراوپادوی کنی. »
« اونهمه درس خوندم که پادوی کنم؟ جاروبکشم وزمین بشورم؟ دنبال خرده فرمون بدوم وازقهوه خونه چای بیارم؟ »
« اینجورکارااصلا باب مذاق آقا نیست. ایشون فقط دنبال فرموندهی کل قواست! بایدیه عده دنبالش باشن واونم جلوی داری وچپ راست دستوربده وهارت وهورت کنه! خیال میکنی زندگیم میدون شوتباله که یه ریزپاپشت پای همه بندازی وزورکی جلو داری کنی!»
« خیالت تخت باشه، زمین وزمونوبه هم میدوزم ویه کاردندونگیرنون وآبدارپیدامی کنم. »
« بفرمایه کاردندونگیرنون وآبداربه نظرجنابعالی چیه؟ اگه خوبه وراحت پیدامیشه، مام این کارای پرحمالی روول کنیم وبریم سراغش؟ »
« یه کارخوب وباب مذاق اونه که اصلاحمالی نداشته باشه وپول قلنبه توش باشه. آدم چارپانیست وواسه حمالی شبانه روزخلق نشده. بایدباکمترین کاردلخواه، بیشترین وبیترین دستمزدوداشته باشی. حیووناواسه بارکشی خلق شده ن. آدم میباس فرمون بده وتوسردیگرون بزنه وتوپول بادآورده غوطه بخوره. »
« چطوره یه پست ریاست جمهوری واسه ت دست وپاکنیم؟ بیاپائین! فردامهلت یه هفته تمومه، نری سرکاروخرجتو درنیاری، بایدگشنگی گزکنی، یاروپشم پیلیه پرتت میکنه بیرون، شبابایدباکارتن خوابای کنارخیابون بخوابی! »
« خیالت تخت باشه، فکراون قضایاشم کرده م. همین شبونه میرم بهش میگم راهی سلاخ خونه م کنه. تواین یه هفته باخودم خیلی فکر کردم وازخیلیام پرس وجو کردم. تنهاراه چنگ انداختن روهمه چی ویه شبه راه صدساله رفتن، کارتوسلاخ خونه ست. »
« فقط حرومزاده هامیرن سلاخ خونه! میخوای بابامونوتوگوربلرزونی؟ فکرنمی کردم اینقد ناخلف باشی! مردم مدتاتوکاراوحرکات یه نفردقیق می شن ولقب درخورشو بهش میدن. بیخودی بهت نگفتن رمضون بیغوش! میخوای چارمثقال حیثیت خونوادگیتم فدای شکم وزیرشکمت کنی! بیاروزمین. مثل ماپیزیتوجمع کن وتن به کاربده وباکم بساز، توکارورشته خودت لیافتتو ثابت کن، به جائی که لایقش باشی میرسی. »
« اینائی که میگی همه ش موعظه ومفت گوئیه. همه شوجمع کنی ببری در بقالی، یه مثفال چای خشکم کف دستت نمی گذارن. پول، موقعیت، مقام وآسمونخراش توسلاخ خونه است. توبیاپائین!برودنبال این حرفاوفکرای صداتایه غاز، یه عمرم تیپابخوروگشنگی گزکن. من ازفرداتوسلاخ خونه م! »
« پاتوسلاخ خونه بگذاری، به حیثیت وخوشنامی پدرواجدادت خیانت کردی!اگه رفتی، حق نداری خودتو وابسته خانواده مابدونی! هرجا ببینمت، تف توصورتت میندازم، خلاص!...»
« منوتهدیدمیکنی! یه روزمیرسه که بخوای چکمه موپاک کنی ومن نگذارم، اون روزم خیلی دورنیست!....»

*
همه خوابشان که برد، رمضون بیغون بی سروصداازلای دربیرون خزید. هیچ لامپی روشن نکرد. راهروتنگ قسمت خودشان راگذشت. همه جاساکت وخاموش بود. تنهاپرتو لامپای مردپشم وپیلی ازدرزدراطاق اختصاصیش پیدابود.
رمضون بیغوش درراآهسته بازکردوداخل اطاق خزید. کناردرایستادوگفت:
« گفته بودین همه که خوابیدن بیام پیشتون. »
سرمردپشم وپیلی روچندکاغذزنگارگرفته نیمه پاره خم برداشته بود، زیرلب پچپچه می کردووردمی خواند. رمضون بیغوش رامدتی کناردرسرپانگاه داشت. وردخوانیش راتمام که کرد، گفت:
« میدونستم میائی، اولم گفتم، تنهاتویکی ممکنه حرف شنووبه دردخورباشی. خوب کردی اومدی. بی هیچ سروصدائی بیاجلو، اون روبه رو، کناردیوارروفرش چارزانوبشین وشیش دونگ گوش باش. سئوالم نکن، خیلی. بیشترگوش به حرفام داشته باش. »
چندشمع رومیزوکناروگوشه اطاق روشن کرده بود. ضعیفه ش تازه بساط وافورودودودم راازروکرسیچه ش جمع کرده بود. دودودم، بوی تریاک وشمع قاطی شده واطاق راتوخودگرفته بود. رمضون بیغوش حس کرداطاق رابوی کافور پوشانده. خودراباخت، ترسزده کنار دیواررودرروی کرسیچه مردپشم وپیلی چارزانو نشست، پشتش رارودیوارتکیه دادوگفت:
« می فرمودین، آقاجون! »
« قراربودیه هفته پیش بیائی، چیجوری شدحالااومدی؟ »
« راسشتوبگم، یه هفته همه جای شهرودنبال کارگشتم، کاربه دردخوری پیدانکردم. اومدم که بفرستینم سلاخ خونه. »
« اول میباس خوب گوشاتووازکنی وگوش به حرفام بدی. خیلی به خودت خدمت کردی که اومدی. حالاهمه خوابن وهیچ گوشی به حرفامون نیست وتوخلوت کامل هستیم، بگذار اول مزایائی که پشت پرده درانتظارته برات شرح بدم. بلن شوازکتری وقوری رومنقل گوشه اطاق یه جفت چای بریزوبیار، چای من یه رنگ و سیاه باشه، واسه خودتم هرجور دوست داری بریز. من چای باخرمای سیاه شیره چکون میخورم. توهم میباس باهمون خرمابنوشی. خرماخوری رسم مقدسیه، از اجدادمون بهمون رسیده وبایدنگذاریم به فراموشی سپرده شه. خیلی از این رسم ورسومات مقدسه داریم که این مردم گبر مسلک، مثل اکبرگبری ناخلف، همه شوزیرپاگذاشتن ومیگذارن. خدابخوادهمه شودوباره زنده میکنیم ورواجشون میدیم. شب درازه و قلندربیدار. »
رمضون بیغوش بلندشد. هنوز ترسش ازفضای جادوئی اطاق کاملابرطرف نشده بود. بیصداوباادب، یک جفت چای پررنگ ریخت. استگان نعلبکی هاویک کاسه کوچک خرماراتو سینی مسی کنگره دارچیدوروکرسیچه جلوی مردپشم وپیلی گذاشت. دوعدخرمای سیاه تونعلبکی کناراستکان چای خودگذاشت وباخودبرداشت ودوباره کناردیوارروفرش چارزانو نشست. چای راباخرماآهسته آهسته نوشیدوگوش کرد:
« چنتاازدوستای دوره جوو نیام توسلاخ خونه همه کاره ن. هرکدوم واسه خودش عددیه وبرو بیائی داره. ساختمونای قصرمانندشون توبلندشهرچشم حسوداروکورکرده. انگشت هرکدومشون بازارومی چرونه. کشتیاشون دایم توراههای چین وماچینه، ازشیرمرغ تاجو ن آدمیزادواردمی کنن. هرکدوم واسه خودش ستونیه. همین امروزکه پولاشو نوازبانکابکشن بیرون، تموم بانکابه زانودرمیان. هرکدومشون یه سلاخ خونه داره به قاعده یه شهر. »
رمضون بیغوش چائی راداغاداغ هورت کشید. عرق پیشانیش راباآستینش پاک کرد، پرسید:
« ببخشین آقاجون، همه ایناکه می گین متینه، امااینابه بیکاری وکارمن چی کمکی می کنه؟ خیلی دلم میخوادارتباطشوبدونم. »
« گفتم که، شب درازه وقلندربیدار، یه کم صبرکن وگوش بده، ارتباتشومی فهمی. توکجات ازاوناکمتره؟ فقط بایس حواستو خوب جمع کنی. دورواطراف توخوب وارسی کنی. چشم عقل معاشت همیشه واز باشه. مثل بچه آدمیزادبایس هوش و حواستوکاربندازی. دقت کنی وببینی آب ازکدوم طرف میره. این قاعده زندگیه، دوستای من توجهت جریان آب شناکردن. حالاهرکدومشون یه ستونن. توواسه چی درجهت جریان آب شنا نکنی، جهت جریان آبو تشخیص نمیدی؟ خودم بهت نشون میدم. بایس به طرفی رفت که آتیه داره، مالک همه چی شدن داره، آسمون خراش داره. ستون شدن داره. حالیته؟ اگه حرفاوراهنمائی هاموبه گوش بگیری، چشم هم بزنی صغیروکبیر جلوت خم ورمیداره. ازروزمین بگیرتاعرش اعلا، عزت واحترام جلوپاهات میباره. بچه آدمیزادواسه همینا زنده است. حرفائی که ماتوملاء عام میزنیم، واسه خررنگ کردنه. تو که غریبه نیستی، بین خودمون بمونه. »
چانه مردپشم وپیلی خسته شد. یک جفت خرماتودهنش انداخت، چای سردشده رایک نفس هورت کشید، سیگاراشنوویژه ای به چوب سیگار چوبی درازش زد، باکبریت
آتشش زدودنباله حرفش راگرفت:
« این حرفاجائی درزنکنه، عوام الناس بشنون روشون زیادمیشه. ماپشت پرده دنبال این قضایائیم. زندگی اصلی وپشت پرده ماصرف به دست آوردن اینامیشه. چیزائی که توعوام الناس موعظه میشه واسه زیرپالون کشیدن شونه! حرفام روکس دیگه ای نمی شنفه که! این جریاناتومن وامثالم اختراع نکردیم، ایناازاول دنیا بوده وتاانقراض عالمم هست. زندگی خصوصی، مجالس عیش وعشرت، غلام بارگی، تودودودم، مسکرات، میون ده تاده تاحوریه بهشتی تاخروسخون قل خوردن، مربوط به پشت پرده وحرم سراست. مگه هنرپیشه هاوستاره های سینماکه شماخیلیم دنبالشین وازمن بیتروبیشترمی شناسینشون، زندگی رو پرده سینماشون بازندگی خصوصی شون یکیه؟ خوب مام عینهو هنرپیشه های سینمائیم دیگه. اونامیرن روصحنه، مام میریم رومنبر، تومساجد. اونا حرفای خودشونو میزنن، مام حرفاوموعظه های خودمونو داریم. اوناهنرپیشگی میکنن ومیلیون میلیون پول درمیارن، مام موعظه میکنیم، خلق الله روهدایت می کنیم. می گیم این دنیا کثیفه، نعمتاش هناق میاره. نعمتای دنیوی حرامه. هرکی عیش وعشرت کنه تواون دنیا آهن گداخته توهمه جاش می کنن. شراب نبایدخورد، به زن ودخترخوشگل نبایدنیگاکرد، اگه تمکین نکنین وشرب خمرکنین، بازنای خوشگل زفاف کنین، تواون دنیا آتیشکاوسرخ توهمه جاتون می کنن. این آسمون خراشا، ماشینای میلیاردی، حرمسراهای جوراجورجیفه دنیویه، مال دیگرونه، اگه به مال دیگرون چپ نیگاکنین، تواون دنیاتوجهنم هم نشین فرعون، شداد ونمرودمی شین وروغن داغ توهمه جاتون میریزن. اینام حرفه و هنرپیشگی ماست، بازیای روصحنه ماست. مام عینهو هنرپیشه هائیم. زندگی پشت صحنه، پشت پرده وخصوصی مام یه چیز دیگه است. پرازجوهای شراب، شیروشکر، حوریه وغلام بچه است. »
مردپشم وپیلی بازچانه ش خسته شد. سیگارش راتاته دودونفس تازه کردوگفت:
« بلن شویه جفت چای دیگه بریزوبیار. چای قبلی سردشده بود، نفهمیدم چی نوشیدم.»
نوید های مردپشم وپیلی ترس رمضون بیغوش راریخت. فضای جادوئی اطاق را ودمانی حس کرد. بلندشدویک جفت چای دیگر ریخت و آورد، دوباره زانو زدوگوش به نویدبهشت آتیه نزدیک سپرد:
« خیلی چونه انداختم که توروبیشتربیارم سرعقل. اکبرگبری کارش ازاین حرفاگذشته. دیگه اصلاح شدنی نیست. راهشوادامه میده وخیلی زودمیفرستنش کناردست باباش. اگه به توبفهمونم که دنبال حرفام باشی وبری سلاخ خونه، چشم هم بزنی صاحب ومالک تموم عیار تموم این نعمتای بهشتی توهمین دنیامیشی. حالا که من دست از زندگیم شستم وخودمووقف این خونواده ویه ضعیفه دست وپاشیکسته وچنتایتیم قدونیمقدش کرده م، حداقل تومیباس تموم حرفامو به گوش بگیری وهرچی میگم انجام بدی. ازهمین فردامیباس توسلاخ خونه مشغو ل شی وخوب دوره ببینی وکارکشته شی. هرچیم خوش گوشت، دل وقلوه وجیگردوست داشتی، نوش جون کن. خوبم که کار کشته وبه دردخورکارای بالاترشدی، واسه خودت میشی یه ستو ن. همونی میشی که دوستای قدیمم الان هستن. بگذاراون دوتابرادرحرف نشنوت برن سماق بمکن، خرحمالی مفتی وگشنگی گزکنن. همه کس لایق همه چی نیست. خیلی زودمیان دست وپاتو می بوسن. توخیلی زودواسه خودت صاحاب قصر، ماشین آخرین مدل، مال ومنال بی حساب میشی. فقط بایس سربه راه وحرف شنو باشی. هرچی گفتم بی نق نق وچون وچراانجام بدی. فقط حرف گو ش کن. حرف گوش کردن ودستوراجراکردن مالیات نداره. مثل بچه آدمیزاددست به عصا راه برو. سربه راه وپابه راه باش. آهسته برو، آهسته بیا. توداری پاتودوران جوونی می گذاری وهنوزحکمت این ضربه المثل پرحکمتو نمی فهمی. وظیفه منه که توکله ت جابندازم، اولش سخته، هم واسه تو، هم واسه من، آدمیزادمجبوره واسه سلامتش دوای تلخ بخوره. چاره دیگه ای نیست، نفعش به خودت میرسه. من و این ضعیفه دست وپاشیکسته توگورمون نمیبریم که. تخس بازیم درنیاری وفیلت هوای هندوستون نکنه، لقدبه بخت و آتیه خودت نزن. گوشت بدهکارپندواندرزپیرکارکشته ودنیادیده ای مثل من نباشه،به خاک سیامیفتی. بازم تذکرمیدم که یادت نره، مبادادرباره حرفائی که زدم، جائی لب ترکنی! مخصوصاجلواکبرگبری کله شق! یه کلومش جائی درز کنه جوونمرگ وناکام میشی!....

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد