اتوبوسِ شتاب، ساكن ايستاده بود
و در هواى داغ شهريور عرق مى ريخت
زنجره هاى بى درخت
زير چتر آبنوس
رو بسوى ماه مى خواندند
دشت لرزان شانه هاى ما
ناگهان تكثير باران شد
بارش بى وقفه ترديد و عشق
اتوبوس رفت
من رفتم
و تو سال هاى سال،
خسته از هر كوچ بى پايان و انتظار رفتى
اكنون اين بادهاى دربدر
با آستين خيس
كنار باغ هاى بى برگ خاكسترى
آوازه خوان مى گذرند
و بوى ترا در گوشم مى خوانند .
فرخ ازبرى _ مونستر
٩ ژانويه ٢٠١٧