(برگردان این قصه را به قصهنویس خوبمان "حسین نوشآذر" تقدیم میکنم.)
"خوآن مادرید" را یکی از اساتید "ژانر نوول سیاه" در اسپانیا میشناسند. شهرت او بیش از همه به چندین جلد مجموعه قصههای کوتاه است که در دهه هشتاد و نود گذشته منتشر شدهاند؛ مجموعههائی که عناوینشان به روشنی نشان از محتوای قصهها دارند: "جنگل"، "روزنگارِ مادرید تاریک"، "زندگی بزهکاران" و ...
کاراکترهای داستانهای کوتاه او نیز از کوچه و خیابان و کلوپهای شبانه و فاحشهخانهها و به حاشیهراندگان جامعه شهری اسپانیا گرفته شدهاند، با زبانی به شفافی زبان مردم کوچهوبازار.
قصه کوتاه "فیلم" از میان قصههای "عشق" از مجموعه آثار کوتاه او انتخاب شده است.
فلوریان پنجاه سالش که شد رفت یک فیلم خیلی عاشقانه دید و تصمیم گرفت عاشق شود. از سینما که در آمد آماده بود که یکی توی چشمانش زل بزند و بگوید: "فلوریان، دوستت دارم."
چه عالی، آقایان! چه لذتی از این بالاتر! شما خوب میفهمید که فلوریان بعد از اینکه تصمیم گرفت عاشق شود، از خوشحالی در پوستش نمیگنجید. فلوریان ماشین داشت، یک فورد فیِستای قرمز، یک آپارتمان کوچولو در خیابان "مونته لئون" و یک شغل ساده در یک شرکت بیمه که رویهمرفته بد نبود. تنها چیزی که کم داشت همان است که شما خودتان حالا میتوانید حدس بزنید.
دوستانِ کیوسکِ پاکو در میدان "دوم می"، مرتب او را ترغیب می کردند. می گفتند که عاشق شدن به دردسرهایش می ارزد. رامیرو، که در کارگاهی کار میکرد بش میگفت:
آدم خیلی آروم میشه، همه چیزا رو به رنگ دیگهای میبینه، مثل آدمی که روزی دو بار دوش بگیره. بخصوص اگه دختره تمیز و کم حرف باشه دیگه محشره.
اینها برای فلوریان روشن بود. باید عاشق میشد، اما به کی؟ مشکل اینجا بود.
پاکو، صاحب کیوسک، بش گوشزد میکرد که:
به بار آمریکائیها نرو، نه به کسی توی مترو بند کن نه توی بارهای شبانه، عشقهای اینجوری بدردخور نیستن. چرا تو ستونِ دوستیابی روزنامهها دنبالش نمیگردی؟ یک دوستی دارم که اینجوری زنی پیدا کرد و حالا این بابا خیلی خوشبخته، تو هم میتونی همین کارو بکنی. این دوستم از اینکه عاشق شده خیلی راضیه. هر وقت میبینمش جوانتر و خوش تیپتره.
فلوریان شروع کرد به اندیشیدن به زنی که بش بگوید: "دوستت دارم". تنها با همین یادآوری احساس رضایت کرد. فکر میکرد که دستش را میگرفت و اینور و آنور میرفت و چیزهائی براش تعریف میکرد که هیچوقت نتوانسته بود برای کسی تعریف کند. میرفتند سینما، ماهیگیری، یا هیچکار نمیکردند و آبجو میخوردند. و زن گاهبهگاه بش میگفت: "دوستت دارم."
بعضی شبها فلوریان با چشمهای خیس از شادمانی از خواب بیدار میشد، هرگز اینهمه خودش را خوشبخت احساس نکرده بود. چیز خاصی توی خوابش نبود: فقط زنی میداشت که دوستش داشت و باش اینور و آنور میرفت. بقدری خوابش را میدید که گاهی باش حرف میزد، حتی یک شب کمی جروبحثشان شد ولی زیادی جلو نرفتند و دوباره با هم بیشتر از پیش دوست شدند.
خیلی خوب یادم میآید که فلوریان را در کیوسک پاکو دیدم، سر دماغ و خندان و خوش لباس، که همه را مهمان کرد. آدم خیلی روشن میفهمید که فلوریان عاشق شده چونکه معمولا عشق از چشم آدم، از دستهای آدم، و از هر گوشه از اندام آدم بیرون میزند.
نمیدانم آیا شماها هیچوقت عاشق شدهاین یا نه، نمیدانم هیچوقت کسی تو چشم شما زل زده و بهتون گفته: "دوستت دارم" یا نه. اگر این تجربه را داشته باشید میفهمید دارم راجع به چی حرف میزنم. عشق آدم را از درون نور باران میکند، انگار یک شمع روشن توی شکم آدم باشد، چونکه عاشقها تاریکیها را روشن میکنند و فلوریان وقتی وارد کیوسک پاکو میشد و ماها را مهمان می کرد نور ازش میبارید.
و ما ازش میپرسیدیم:
فلوریان، عموجان، دختره چطوره؟ دوستت داره؟
و او جواب میداد:
هر روز بیشتر از روز قبل. ببینین دهاتیا، - دهاتی هستین دیگه -، دوست دخترم از همه بهتره، بعلاوه، دوستم داره. کسی شماها رو دوست داره، دهاتیا؟ کسی رو دارین که همیشه بهتون فکر کنه؟ اینو ندارین دهاتیا؟
روشنه که کسی چیزی نمیگفت. اما معمولا یک نفر کار را تمام میکرد و میپرسید:
اسمش چیه، فلوریان؟
اسمش کلارا اینِسه و لبائی داره آماده بوسیدن، دستهائی برای ناز کشیدنت، و البته برای نگه داشتنت، چون دستاش خیلی قویان، و ماتیک هم نمیزنه، کمربندم نمیبنده، کرست هم نمیپوشه، و چیزی که خیلی دوست داره اینه که خارج از مد لباس بپوشه، چون براش فرق نمیکنه، می فهمین؟ و همیشه میخنده، یک روز که داغون بودم گذاشت سرم را بذارم روی سینهاش و صورتم را ناز کرد.
شانس آوردی فلوریان، عموجان. واقعیت اینه که آدم خوش شانسی هستی. چرا با خودت نمیآریش که ببینیمش؟
فلوریان لبخند میزد و جواب نمیداد، معلوم بود که میخواهد دخترک را فقط برای خودش داشته باشد و ما با اینکه خیلی دلمان میخواست ببینیمش به تصمیمش احترام میگذاشتیم.
یک شب با فلوریان در کافه پپه بوتیّا برخورد کردم، جائی که تروتمیز و آرام است و ماریا، گارسن اهل ایالت آستوریاس، کاری به کارت ندارد و راحتت میگذارد. فلوریان به نظر گرفته و نگران میآمد. من کنارش نشستم. به من گفت حالش خیلی گرفته است چون هر وقت که دلش بخواهد نمیتواند کلارا اینِس را ببیند.
میدونی خوآن؟ کلارا اینس زن مستقلیه، و دوستای خودشو داره...، چیزای خودشه داره...
چه کاری میکنه، فلوریان؟
چه کاری یعنی چی؟
خب، شغلی داره، مگه نه؟ مگه نگفتی مستقله؟ پس باید یه کاری داشته باشه.
فلوریان فراموش کرده بود شغلی به کارا اینس بدهد، این بود که بخش زیادی از شبمان صرف این شد که شغل خوبی برای عشق دوستم پیدا کنیم. همه چیز را وارسیدیم: طراح مد، معلم مدرسه، وکیل مدافع کارگران، شاعر، نقاش، راننده تاکسی.
بالاخره به فلوریان گفتم که نقاش میتواند خیلی برایش مناسب باشد و او خیلی پسندید.
اما یک نقاش مدرن، ها، نه مثل اون باباهائی که با یک سهپایه میرن تو دهات، از اونا نه. باید یک نقاش مدرن باشه و یک آتشفشان در حال فوران رو نقاشی کنه که با نقش برجسته خاک رس درست شده و مثل یک جزیره باشه.
من ازش پرسیدم:
فلوریان، مرد حسابی آخه چرا این؟
برای اینکه خوشم میآد، برای اینکه خودم اون زن رو بوجود آوردم. تو خودت یه زن بوجود بیار و هر شغلی که دلت میخواد بش بده، مال من نقاشه و نگاه کن داره یک آتشفشان میکشه.
ضمنا به من گفت که یک گربه نر اخته شده دارد با دو تا گربه ماده، و این که کتاب خواندن را خیلی دوست دارد.
فلوریان، عموجان، چه خوب ساختیش.
آره، ولی حالا حالم گرفته، چون مدرن ساختمش و نمیتونم هروقت دلم خواست ببینمش. میدونی که دخترهای مدرن چه جوری هستن.
بش گفتم نگران نباشد چون دخترهای مدرن هم بالاخره دختر هستند و مهم این است که دوستش دارد.
دوستم داره، آره دوستم داره، و وقتی من پیشش نیستم انگار که پیشش هستم چون هیچ کاری نمیکنم جز اینکه بش فکر کنم.
و همانطور که معمولا پیش میآید فلوریان مستبازیهایش را کنار گذاشت و دیگر با دوستانش (به جز ما دوستان کیوسک پاکو) وقت تلف نمیکرد، و از بیخوابی که هر شب دچارش میشد خبری نبود.
هنوز او را به یاد میآورم و و آن زنی را که خلق کرده و زندگیاش را تغییر داده بود. قسم میخورم که ما او را هر بار جوانتر و خوشتیپتر و زیباتر میدیدیم. به من گفتهاند که کسانی که میدانند کسی را دوست دارند، حتی اگر خیالی باشد، آدمهای بهتری میشوند. شاید همین ویژگیِ عشق پاسخی باشد بر آن بحث قدیمی که آدم سالیان سال است در درون خودش دارد.
واقعیت این است که من خیلی برای صحبت کردن در این موارد ساخته نشدهام، فقط خودم را محدود کردهام به اینکه آنچه بر فلوریان گذشت را بازگو کنم. در پایان، این را بگویم که یک روز فلوریان را دیدیم با یک خانم که دقیقا شبیه تصویری بود که از کلارا اینس به ما داده بود، و آندو دست در دست حرفزنان راه می رفتند. شما خواهید گفت که این واقعیت ندارد، ولی من به شما می گویم که دارد. از خودم می پرسم: "آن روز فلوریان چه فیلمی دید که تصمیم گرفت عاشق بشه؟"
◊