logo





دو چریک در کارخانه (قسمت پایانی)

دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۷ اوت ۲۰۱۷

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
حال یکماه ونیمی می شد که در این کارخانه کار می کرد. عملا کاری جز خم کردن لوله نداشت. کارخانه کوچکی بود. آن ها هر دو به شدت خسته شده بودند. وضعیت کارخانه خوشخواب بدتر بود. روزهای جمعه شان به گشت و گذار در شهر می گذشت، هر کدام جداگانه! هر چند رفیق دیگر بیشتر دوست داشت خانه بماند و مطالعه کند. اما او مطلقاً حوصله ماندن و خواندن نداشت. برای خودش در قسمت های جنوبی شهر در کوچه پس کوچه ها می گشت. بعد از سال ها دلش می خواست بار دیگر به کوچه "دردار" برود. می خواست بداند چه بر سر کتابفروشی "پاینده" آمده است. کتابفروشی کوچکی که محفل کسروی خواهان و محل فروش کتاب های او بود. کوچه ای که خاطرات نوجوانیش را زنده می کرد. همیشه فکر می کرد کسروی اگر زنده بود از جنبش چریکی استقبال می کرد. بخشی از زندگی او با کسروی گره خورده بود. ستارخان، ثقته الاسلام، خیابانی، حیدر خان عمواوغلی همه با او به زندگی اش وارد شده بودند. هنوز گاه زیر لب سرود اردوی ملی ستارخان را زمزمه می کرد: "آت بلند ه گلیرملی اردوسه ملی اردوسونن یوخده قور خوسه..." (از راه می رسد اردوی ملی مردان نشسته بر کمرگاه اسب ها، ترسی درآنها نیست، هراسی نیست، این اردوی ملی است که از راه می رسد).

از مقابل کتابفروشی می گذرد اما داخل نمی شود. دیگر آن دوران سپری شده حال رفتن به هر جائی برای او ممکن نیست. هنوز عکس کسروی پشت ویترین کنار کتاب هاست. صورتی مصمم و چشمانی با هوش. مردی که "زیبائی آدمی را راستی پرستی او می دانست!" بطرف کوچه آبشار می رود. از مقابل خانه عباسی ها عبور می کند. هنور درخت خرمالو از کوچه دیده می شود. یاد مادر پیر آن ها می افتد و روزهای ملاقات زندان. بیچاره پیرزن که تمامی عمرش در بین گورها گشت! یا پشت در زندانها سر در گریبان ایستاد. جواد عباسی کجاست؟ تقی عباسی چه می کند؟ هنوز بستنی فروشی سر کوچه برقرار است، با آن فالوده زعفرانی و نور آفتاب گرمی که تمامی کوچه را پر کرده است.

چه روزهائی در این کوچه گذرانده است. عصر باید تلفن بزند و خبر سلامتی بدهد. این تلفن ها هم داستانی دارند. هر بار شماره شان عوض می شود. او باید از تلفن عمومی زنگ بزند به شماره ای که در آخرین تماس داده شده. یک کاسه پر سکه یک تومانی دارند فقط برای تلفن. یاد روزی می افتد که رفیق مسئول از شیوه جدید برای تماس تلفنی خبر داد. اصولاً زندگی چریکی چنین بود. تمام فکروذکر مشغول یافتن چیزهای کوچکی می شد که به نظر مهم می آمد و نوعی ماجراجوئی در آن خوابیده بود. رفیق مسئول یک گوشی دستی از آن ها که تلفنچی ها برای کنترل تلفن با خود داشتند همراه آورده بود. در مسیری خارج از شهر سیم های خط تلفن ها را که به کارگاهی یا تعمیر گاهی می رفت، تعقیب می کردند و سپس در جای مناسب و خلوت در ساعت تعطیلی آن جا گوشی را با دو سنجاقی که به سیم آن متصل بود با آن خط تلفن وصل می نمودند و سر ساعت معینی ارتباط برقرار می شد. چه روزها که صرف یافتن این سیم ها می گردید. سیمی خارج از شهر که در جائی از لای درختی می گذشت یا سیمی در "سامان میدان"، میدان کاه فروش ها، که از خرابه ای عبور می کرد و به یک کارگاه نجاری می رسید. چه هیجانی داشت و چه مهم شمرده می شد. یاد گرفته بودند که در قالب تلفنچی بروند. این شیوه مدتی ادامه یافت، اما نسبت به زحمت و درجه ریسک اش ادامه آن امکانپذیر نبود. چیز زیادی گفته نمی شد: "مادرم حالش بهتر شده"، یا اگر امر مهمی بود و احتیاج به دیدار: "مادر خوب است یا دلش برایت تنگ شده، می خواهد ببیندت." هم زمان و هم مکان قرارها از قبل توافق شده بود. هر روز که مشخص می شد دو روز قبل آن. با علامت سلامتی بر روی دیواری که با تاکسی از مقابل آن می شدعبور کرد و علامت را دید.



به خانه برگشت. تیم آن‌ها در تبریز تیم کوچکی بود که مدتی قبل ارتباطش قطع شده بود و سخت در جستجوی ارتباط مجدد بودند. چند روز بعد زمانی که سوار اتوبوس شد، چشم اش به یکی از دوستان دوران دبیرستان افتاد، یکی از زیرک ترین شاگردان کلاس که پزشگی تهران قبول شده بود. حال با همان چشمان سیاه و موهای بلند اندکی دورتر از او ایستاده بود. مشخص بود که چهره خود را تغیر داده است. می دانست یکی از رهبران مجاهدین است و مدتی است که مخفی شده است. طپش شدیدی در قلبش احساس می کرد. آن زمان هر چریک مجاهدی افسانه ای پشت سر خود داشت. از دبیرستان شخصیت او را تحسین می کرد. همیشه دور خودش تعدادی از بچه های کلاس را داشت. وقتی شنید در دانشگاه به مجاهدین پیوسته تعجبی نکرد. می دانست که جوهر انقلابی داشت و عدالتخواه. حال او در برابرش ایستاده بود. می دانست که او هم از سیاسی بودن او و تعلق اش به جریان چپ خبر دارد. دلش می خواست جلو برود در آغوش اش بکشد. اما این برای یک مجاهد یک چریک امکانپذیر نبود. از کجا معلوم که نزدیک شدن به او و بدتر از آن در آغوش گرفتن اش او را بر سر دو راهی قرار ندهد. ممکن بود هزارویک فکر بکند، حتی درگیر شدن! نه، ممکن نبود. هر دو به هم نگاه می کردند. در ایستگاهی او پیاده شد. او نیز دل به دریا زد و پشت سر او پیاده شد.
آرام با فاصله به او نزدیک شد. پیاده رو خلوت بود وقتی به فاصله چند متری در موازات اش قرار گرفت آهسته گفت: "چقدر خوشحالم که می بیمت. ما ارتباطمان بارفقای سازمان قطع شده، اگر می توانید ما را به سازمان وصل کنید." او نیز همان طور که می رفت گفت: "من هم خوشحالم. چکار باید کرد؟" گفت: "قراری بده تا رفیقی که تو هم خوب می شناسی به قرارت بیاد! با او صحبت کن." اندکی فکر کرد و گفت: "باشد دو هفته دیگر جمعه ساعت پنج تا شیش از اول خیابان قزوین سمت چپ شروع کند بیاید بالا من پیدایش می کنم." باز در چشم هم خیره شدند، بی آن که به هم نزدیک شوند. او آرام آرام قدم های خود را کند کرد و به نخستین کوچه پیچید، بی آن که پشت سر خود را نگاه کند. می دانست که او هم در این فاصله رفته است. دلش گرفت. یاد دبیرستان امیرکبیر افتاد. یا روزی که او بالای پله ها ایستاده بود و به مناسبت تولد حضرت امیر سخنرانی می کرد. او اعتقادی به حضرت علی نداشت. اما شور و هیجان سخنران را دوست داشت، شخصیت اش را. و همیشه دلش آرزوی دوستی عمیق با او را داشت. اما از همان موقع نوع نگاه و فکر آنها امکان این نزدیکی را نمی داد. هر کدام به محفلی وابسته بودند. حال بگونه ای هر دو در سنگری نزدیک به هم در مبارزه بودند. اما باز امکان نزدیک شدن نبود!

چقدر دلش می خواست امکان داشت او را به خانه شان می برد و تمامی شب پای صحبت اش می نشست! اما برای یک چریک یک خانه مخفی چنین چیزی امکان پذیر نبود. همین صحبت کوتاه قانون شکنی بود و عجیب. زندگی چریکی اولین کارش بریدن تمام وابستگی های خانوادگی، رفاقت ها و درست برعکس آن چه می خواست بریدن از خلق بود. فدائی خلق بود اما به محض آن که در ارتباط سازمانی قرار می گرفت بریدن از خلق بود و عدم اعتماد. چرا که مهم ترین بخش از زندگی یک چریک پنهان شدن، زندگی کردن در اختفای کامل، دیده نشدن و شک کردن به همه به هر حرکتی که در پیرامون او بود تا خود و هم تیمی هایش حفظ کند. سرپوش نهادن به احساساتی که بسیاری از آنها مذموم شمرده می شد، حتی زیباترین حس انسان. حس دوست داشتن و عاشق شدن به جنس مخالف. می دانست که این دیدار هم او را وهم خودش را در وضعیتی سخت قرار داده است. اگر خانه تیمی آن ها دراین نزدیکی بود باید آن را در کوتاه ترین فرصت تخلیه می کردند. اولین اصل یک خانه مخفی حتی اگر نزدیک ترین دوستت هم ترا در نزدیکی خانه تیمی دید، اعتماد نکن و سریع تغییر مکان بده. او نیز دیگر نمی توانست در کارخانه ای که در فاصله ای نزدیک به آن او را ملاقات کرده بود بماند. این برگشت آخرین برگشت او از کارخانه بود. دیگر هرگز آن کارگران را ندید و با میله آهنی و رقص شاطری برای همیشه خدا حافظی کرد با آرامش درونی و حسی از خلاص شدن از آن کار شاق، که به قول مشدی احمد "اگر مجبور شوی ترس چشم هایت از کار می ریزد و هر کار سختی را انجام می دهی."

زندگی چنین اجباری را به او تحمیل نکرده بود. شرح دیدار را به رفیق همخانه اش گفت. در تماس تلفنی خواهان دیدار با رفیق مسئول شد و قرار روز جمعه را به او داد. ندانست قرار اجرا شد یا نه. اما بعد ها دانست که آن ها همدیگر را دیده بودند. این بود پایان کار دو چریک در کارخانه.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد