غمم به باد گفتم تا به صخره ها بٓرٓد
ابر اما شنيد و گريست
به دريا گفتم طوفانى شد، تاب و توان از دست داد
به ماه گفتم رنگ از رويش پريد
به آسمان گفتم سياه شد و غرٓيد،
و قطرهْ اشكى بر روى برگ غريبى چكيد .
رفتم به ديدن آئينه
تا كه در حيرت دريائى او غرق شوم
و ببينم شايد
گمشده ام را در او
آئينه اما خالى بود ...
پرسيدمش پس او كو ؟
بغض آئينه شكست و صد تكّه شد .
ناگهان صدائى از توى كوچه شنيدم
مردى كولى
عصاء بر دست و كوله اى بر پشت
آوازه خوان ميرفت
با او همراه شدم
تا شايد مرا به ديار خود ببرد ...
فرخ ازبرى _ مونستر
٢٢ فوريه ٢٠١٤
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد