" با حنجرهای خونین
نعره کشیدم
هیچکس باران خون را ندید."١
دامادِ خون!
هنوز عطر رُز سرخ
در جانِ دامادِ خون
خوش میخوانَد
و رقص پیراهنِ حریر عروس
شاعر را به سرایش
غزلهای عاشقانه میخوانَد،
که فاجعه در میرسد ز راه.
هنوز باورِ فاجعه
چونان ریزش صخرههای بلند
نا باورانه میمانَد.
**
میدان تیرباران
پُر میشود ز سرود:
"...من چریک فدائی خلقم
جان من فدای خلقم
جان بکف، خون خود، میفشانم
هرزمان، برای خلقم..."
**
گوئی تفنگها
بو کشیدهاند، فاجعه را
کز حُکم تیرباران
فرمان نمیبَرند.
**
سربازان
بیزار ز شرم سراسرعمرشان
پاکشان، پیش میروند
گیج و مَنگ
از قدمهای استوار مردی
که سرود خوانان
آرام، بسوی تیرک تیرباران
پیش میرفت
و آوازش مینشست سخت
در جانِ شب.
**
فرمانده، فریاد میزند:
سربازان!
آنچه بدست شماست
عصای زنگزدهء، کودکانه نیست!
سربازان!
میدان تیرباران
جای تردیدهای، بزدلانه نیست!
آماده....آتش....!
**
گلولهها
در بینظمیای، جنونآمیز
مینشینند بر پیکر سوزان شاعر
و او خود، شعر میشود.٢
آخرین پژواک نیزههای سرود شاعر
میدَرد، سینهء شب را.
**
یادِ جوانِ تور سپید عروسش
چون برق، لحظهای
در جانِ شعلهورش
مینشیند، با افسوس.
**
ستارگان، کز هول حادثه
در تمام شب
خواب به چشمشان نرفته بود
منفجر میشوند، با بغض
در ارتفاع درختان
**
گوئی شب
از سرآمدن، تن میزند
وز رها کردن پیکر خونین شاعر
در حریر صبح
دهشتی دارد.
محمد فارسی
٢٠ ژوئن ٢٠١٧
١ و ٢ از شعر سعید.