logo





خاطرات سیال من و سنگ نوشته کوچک انوشیروان لطفی !

دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۹ ژوين ۲۰۱۷

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
چه موجود عجیبی است آدمی وعجیب تر از آن حافظه او که یک نور، یک صدا، یک بو او را تا کجا ها که همراه خود نمی برد. تنها در توان آدمی است که تکرار شود در زمان و مکانی که سال ها بر آن گذشته است . سیر کند در خاطرات در زمان ها و مکان هائی که هنوز جز در رویا قادر به دیدن آن نیست . تصویری از قطعه سنگی کوچک دارم. تصویر سنگی بسیار کوچک! تمام این روز را با این تصویر گذراندم . سنگی که یک زندانی با سوزن ماه ها و ماه ها برآن چهار کلمه را حکاکی کرده است .«اندیشه وعشق امیدو کار.» این زندانی خوداندیشه ورز بودو عاشق! از آن دست عاشقان که هیچگاه خود را ندید. من هرگز چشمان سیاه، شاداب و پراز محبت او را که به دهانی پر خنده منتهی میشد، فراموش نخواهم کرد.



نخستین بار که اورا دیدم تازه از تبریز به تهران آمده بودم. قرار بود در سازمان دانشجویان پیشگام کار کنم.اما تا آن زمان در حوزه ای قرار گرفتم که ترکیب جالبی داشت! حوزه ای که هیچکدام از شرکت کنندگان در آن راضی نبودند. از مهدی سامع تا عباس سماکار و جز با چند تنی الفتی هم با آن ها حاصل نشد. دومین جلسه در منزل انوش بود. خیابان پاستور یک خانه بزرگ که در حیاط آن چند درخت سرو بود که من را به یاد خانه پدریم می انداخت. همراه زنی خنده رو و گشاده دست که مادر انوش بود. هرگز آن جلسه نخستین وآن صفای مادر و پسر را فراموش نخواهم کرد. «پسرم کجائی هستی ؟» «زنجانیم مادر.» می خندد «ها پس هم شهری حسام هستی. آیا مثل او شلوغ هم هستی؟ هیجکدامتان در شلوغی به پای انوش من نمی رسید! کجا زندگی می کنی؟ آن اطاق را می بینی خالی است. تنها یک رفیق کرد شب ها می آید. رفیق بهمن آن جا می خوابد. تخت دیگر خالی است. مال تو. هر وقت خواستی بیا و به خواب. غذا هم برای همه شما رفقای انوش روی گاز است.» می گوید در سیمایش نگاه می کنم هربار نام انوش می برد، چشمانش می درخشد. زنی که بی شک عاشق است. انوش کنارم ایستاده و به این سوال جواب مادر گوش می کند و می خندد. « مادر قرار نبود که اسم رفیق کردمان را بگوئی! » مادر اندکی مکث می کند و باز می خندد «انوش جان بهروز که غریبه نیست.» گوئی سال هاست که من را می شناسد و هر سه می خندیم. با او چنین آشنا شدم.

می گوید «هم پرونده پرویزداوودی بودی؟ عجیب پسری بود!» اشگ در گوشه چشمش حلقه می زند «خیلی دوستش داشتم جزو کسانی است که هرگز فراموشش نمی کنم.آخرین باراورا کی دیدی؟» سیمای پرویز در مقابلم جان می گیرد صورتی سبزه با دو چشم درشت و سیاه با بینی کوچک و چانه ای محکم و چهار گوش بدنی بسیار ورزیده که بر راه رفتن و دست دادنش تاثیر می نهاد. چه روزهائی را با هم گذراندیم. هنوز آگهی خواندن های عصر او را در زندان انفرادی جمشیدیه به خاطر دارم. بریده های روزنامه را که در آن ها قند می دادند و بیشتر آگهی فروش منزل بود. آن ها را عصر ها می خواند. «اطاقی در بهترین نقطه تهران با سرویس غذای مجانی نگهبانی دائمی وآب برق مجانی به کرایه داده می شود شرط گذراندن دوره تمشیت در کمیته مشترک.» همه می خندیدیم تمامی این ها از مقابل چشمانم عبور می کنند. «آخرین بار او را مدت ها بعد از آزادی از زندان دیدم یک شب و روز با او بودم تازه مخفی شده بود. قرار بعدی نیامد و او را گم کردم و مدتی بعد خبر در گیری و شهادت اورا شنیدم.» به نقطه ای دور دست خیره شده است «هر گز فراموشش نکردم من معرف او به سازمان بودم. در همان زندان خبر درگیر شدنش را شنیدم. تمامی شب تا صبح در خود پیچیدم خنده های بلندش را بیاد داری؟ آیا برای تو هم از مهدی برادر کوچکش گفته بود؟»

آشنائی ما چنین بود!

درعروسی او خانه غرق در شور و شادی بود. همه بودند یک نسل نسلی که سال ها برای آزادی، برای عدالت مبارزه کرده بود. زندان کشیده و شکنجه شده بود . اگر پای هر کدام را که نگاه می کردی هنوز جای شلاق بود وداغ یاران رفته بر دل. یارانی که من حضور تمامی آن ها را در این شادی حس می کردم . حضوری دائمی که هنوز در لحظات شادی وغم حسشان می کنیم. مادر شادمانه می رقصید با همه سربه سر می گذاشت «انوشم زندگی دوباره می کند. شبی که از زندان آزاد شد، سراسر کوچه و میدان پاستور جمعیت بود! تمامی کوچه غرق در گل! انوش روی دوش مردم به خانه آمد. آه چه سخت روزهائی گذشت بهروز دیدی تهرانی چطور از انوش من عذر می خواست. بمیرم برای پسرم چه کشید» حال آن زن شادمانه در میان همه می گردید دهان به گوشت می چسباند «بهروز جان به کسی نگوئی داخل کیک عروسی کفتر نهاده ام به یاد آزادی انوشم آزادی تمام زندانیان سیاسی.» آن شب چه کسی بود که نداند داخل کیک خانم لطفی کفتری نهاده است . شادی بود و هنوز خود کامه جلاد خویشتن را نیافته بود! هنوز موج های سیلاب بلند انقلاب فرو ننشسته و توده های خواهان آزادی در میدان فریاد می زدند. مادر رقیه دانشگری آن زن زیبای بلند بالا با استکان های قرار گرفته بر انگشتان چه شادمانه می زد و می رقصید. چشمانی آبی که می شد دریا را دید وغم را نیز هم. لحظات شادی که در زندگی سیاسیون این سرزمین بسیار کم بود! نه در زندگی مردمان این سرزمین نیز شادی همیشه اندک بوده است. تمامی آن چهره ها از مقابل چشمانم می گذرند و چه اندوه غریبی بر دلم می نشیند. مهرداد پاکزاد از پشت سرم آرام به رسم گذشته گوشم را می پیچاند «مثل .. کیف می کنی .» رضی با خنده ای مستانه از مقابلم می گذرد . عشق می نوشم غرق در سرمستی هزاران خاطره ام . چهره هائی که پیش می آیند می گذراند و محو می شوند چشمانی که راه عبورم را می بندند و قلبم را به آتش می کشند.آه اکنون کدامتان در دل خاک سرد خاوران خفته اید؟ چه رفت با جان های عاشق شما؟ مادران پدران همسران و ما چگونه این همه بیداد را تاب آوردیم؟

به سنگ نوشته نگاه می کنم. سنگ نوشته ای که ماه ها انوش با سوزن آن را کنده است. ضربات سال شصت و دو از راه رسیده و بگیر ببند های جمهوری اسلامی آغار شده است همراه برنامه های درد آور تلویزیونی که در پشت آن شکنجه حیوانی را می توان دید. انوش به همراه چند رفیق دیگر مسئولیت خارج کردن رفقای سازمان را بر عهده گرفته است. من در خانه یک رفیق شمالی مخفی هستم هفته ای دویا سه بار به آن خانه می آید با دختر کوچکشان که تازه راه افتاده بازی می کند. گاه نهاری می خورد و می رود. صاحب خانه می گوید «انوش برایت قراری نهاده است مقابل بیمارستان مهر.» مقابل بیمارستان شلوغ است دستی بر شانه ام می خورد. انوش است با همان خنده نمکی و چشمان درخشان دستم را می گیرد به پائین خیابان می برد فردا رفیقی ترا خواهد گرفت. ترتیب تمام کارها داده شده قرار است رفیق نامور را هم همراه خود ببری. ما را که فراموش نمی کنی؟» به دقت به سیمای مردی که در سال های قبل از انقلاب از مقاومت و قهرمانی او در زیر شکنجه شنیده بودم خیره می شوم.این بار اگر دستشان بیفتی با تو چه خواهند کرد؟ قلبم بی تاب است می فهمم تا چه میزان دوستش دارم.

«رفیق انوش شما که شناخته شده هستید، چرا خارج نمی شوید؟» می گوید «پوست من کلفت تر است به هر حال تعدادی باید بمانند چه فرقی می کند. شما آن طرف بهتر کار کنید.» مدتی بعد از خارج شدن خبر دستگیریش را می شنوم بازآن اطاق لعنتی آن تخت فلزی، چهره تهرانی در برابرم ظاهر می شود. این بار چه کسی جای تهرانی است؟ چه کسی شلاق می زند؟ میدانم خمینی خون ریز تر وشقی تر از شاه است. چرا که امر حکومت اسلامی برای او بالا تر از انسان وانسانیت است. جلادن او خون ریزتر از تهرانی ها. خبر ها ضد و نقیض است تا سرانجام خبر اعدام ها می رسد و انوش در میان اعدامی هاست. به روزهای زندان او به لحظه اعدام او فکر می کنم. چگونه به پای چوبه اعدام رفت ؟ در آن لحظات آخر به چه می اندیشید؟ آن دهان پر خنده با کدامین گلوله به خون کشیده شد. آخرین فریاد او چه بود؟ اما می دانم آن چنان رفت که آن چنان زندگی کرد! «روز نخست اگر تو رنگ از شفق گرفتی از خون توست رنگین اکنون شفق عزیزا» منزوی.

به تصویر سنگ نوشته کوچک می نگرم یاد روزهای سخت زندان و مردی که در میانه درد، شکنجه و چهار دیواری محصور زندان با سورنی کوچک مخفیانه ریزه ریزه این چهار کلام جادوئی را بر سنگ نقش می زند «اندیشه وعشق امید وکار.» وخود تا واپسین لحظه زندگی چنین بود. به یاد زوربا وآن سنگ سبزش می افتم که در گرما گرم جنگ کازانتراکیس را از فرسنگ ها راه به دیدن آن فرا می خواند او نرفت اما همیشه حسرت ندیدن این سنگ را بردل داشت! چرا که آن سنگ سبز جام جهان نمائی بود که می توانستی زندگی، عشق ، تلاش، امید وجاودانگی را در آن ببینی! سنگ سبزی که زوربادر دل کوه های صربستان با تیشه می کند وانوشیروان لطفی با سوزنی در زندان ! یادشان گرامی باد


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد